نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی
نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی

سید محمد علی جاوید تف خود را پس لیسید

سید علی جاوید تف خود را پس لیسید

گرچه جدال قلمی من و جناب جاوید در حد خود قلم ارزش دارد و بد نیست منتها موضوع جدال ما انکار و اثبات نقش و مقام مزاری است و به همین دلیل اهمیت دارد. جاوید منکر مقام و منزلت و جایگاه شهید مزاری است و من برای مزاری نقش عظیم در اثبات و "احیای هویت" مردم مظلوم هزاره قایل هستم. من گفتم که سید علی جاوید راست نمی گوید و صادق نیست و به هزاره افتخار نمی کند حال دیدید که چه گونه بلبل واری می گوید که منظورم از هزاره قوم و تبار هزاره نیست. جاوید از شاهنامه از حبیب السیر از کهنه ترین کتابهای تاریخی می خواهد سند و مدرک بیاورد که هزاره قوم و اتنیک نیست هزاره یک جغرافیا وسیع از جنوب تا شمال است. جاوید به مردم و قوم هزاره افتخار نمی کند او اگر گفته به هزاره افتخار می کنم یعنی اینکه به جغرافیا و سر زمین افتخار کرده است و نه به قوم مظلوم و ستمدیده هزاره و حالا متن نوشته جاوید را بخوانید که هزاره یعنی جغرافیا و منطقه اطلاق می شود و نه قوم:
" نمى فهمد که واژه ى هزاره به اشتراکات قومى و اتنیکى اطلاق نمى گردد بل واژه ایست که براى ساکنان یک منطقه ى بزرگ از پشته هاى قندهار تا غرجستان(هزاره جات) و تا بلخاب دره صوف کار برد داشته و تمام ساکنان این منطقه از هر قوم و نژادى که بودند به نام هزاره یاد شدند و گرنه نباید تاجیکان نیلى، دشت موم، بلوچ هاى کیسو و گیزو و ترکمن هاى هاى دره ى ترکمن پروان را هزاره مى گفتیم. در حالى که آنها از نژاد دیگر هستند ولى فعلاً هزاره خوانده مى شوند. همچنین ساداتى را که بیش از هزار سال در این منطقه زندگى کرده اند مى توان هزاره نامید"

من از اول گفتم که جاوید دروغ می گوید اشرافیت نژادی وی اجازه نمی دهد که به مردمی افتخار نماید که ازدواج با او قباحت دارد و اشرافیت را خدشه دار. دلیل اینکه جاوید تف خود را پس لیسید هم این است که عناصر فرهنگی و فعال سادات به وی فشار وارد کردند که چرا چنین غلطی را کرده و گفته که به " هزاره بودن افتخار می کنم" و سادات هزاره است " من البته گفتم که این حرف جاوید "توبه نامه" وی هست. جاوید در میان فشار افکار اجتماعی که او را به دلیل اهانت به مزاری، توهین کردند و در حدی که توبه کند و بگوید اصلا" سادات شیعه هزاره هستند" و منم افتخار می کنم و حالا که توبه گرگ مورد غضب فرهنگیان سادات قرار گرفته و توبه گرگ را اهانت به اشرافیت تباری خود می داند و جاوید ساز دیگری سر داده که نه ناطقی نفهمیده و تاریخ را نخوانده منظورم از " هزاره" قوم هزاره نیست و منظورم از " هزاره" جغرافیا است تاریخ است و این هم مدرک از شاهنامه و این هم سند از حبیب السیر .درشاهنامه فردوسی چنین آمده است:
‎من ایدر بمانم نیایم به راه."
‎نیابم به افغان و لاچین سپاه. 
‎نشسته در آن دشت بسیار کوچ. 
‎ز افغان و لاچین و کرد و بلوچ. 
اما نام هزاره در هیچ یک از متون کهن نیامده است، پس ثابت مى گردد که واژه ى هزاره نام قوم نیست و نام ساکنان یک منطقه ى وسیع است".

من در نوشته قبلی گفتم جاوید دیوانه شده و مزخرفات می نویسد سادات هویتش سادات است و باید به هویتهای قومی و تباری احترام گذاشته شود. من در جواب خیلیها گفتم که من دروغ گو نستم و نمی گویم سید، هزاره است. در این مناقشه فکری جاوید را خار و ذلیل و حقیر کردم و منطق وی را در مورد جابجای استاد مزاری رد کردم و گفتم که در شرایط دشوار امام حسین - ع- هم دست زن و بچه خود را گرفت و بر خلاف خواستش از مدینه تا کربلا کوچ کرد و این شرایط در غرب کابل در اثر تهاجم طالبان و دولت و خیانت جاوید و رفقایش تنگ شد و شهید مزاری بر نامه ریزی کرد که در خارج از پایتخت مقاومت مردم را ساز ماندهی نماید. بامیان هدف استراتژیک پس از کابل بود و گفتم اگر مزاری اسیر و شهید نمی شد بامیان را همانند پنجشیر حفظ می کرد. اما در باره نقش جاوید در معامله افشار تکرار نمی کنم اما تاکید دارم که جاوید در خیانت افشار نقش داشت ولی نه به پیمانه سید هادی و سید حسین انوری. مدرک سخن من سخنان شهید مزاری است و سخنان دیگران اما مزاری خیلی منصفانه گپ زده است دلیلش اینکه در ماجرای کوتای 23 سنبله 1373 استاد مزاری اشاره به انوری و هادی نمی کند. دلیلش همان انصاف و مردانگی مزاری است. در اسناد پیش از کوتا نامی از هادی و انوری دیده نشده و لذا استاد مزاری از آنها نام نمی گیرد اما از جاوید بکرات نام می گیرد و جاوید را عنصر فعال در تخریب و انشعاب و مداخله در امور حزب و حدت می داند و جاوید هم اعتراف می کند که طرف دار شکست مزاری در تعیینات و روی کار آمدن اکبری بوده است و این هم سخنان آقای جاوید:
( در اینکه من تلاش کردم تا اکبرى برنده شود، انکار نمى کنم و در خاطرات من هم چاپ شده..... و من مى خواستم آقاى اکبرى که مخالف جنگ بود، در انتخابات برنده شود اما حبه و دینارى نه از ربانى و نه از کس دیگر گرفتم و نه پولى براى پیروزى اکبرى خرچ کردم. این دروغ را نخست آقاى مزارى به تاریخ ٥ جدى ١٣٧٣ در غرب کابل، روى منبر گفت)

خوب این اعتراف جاوید است که از انشعاب حمایت می کرده و چرا و چه حق داشت که در امور داخلی و در تعیینات حزب وحدت دخالت نماید. جاوید حمایتش هوایی و برای رضای خدا نبود پول می گرفت و توزیع می کرد و سید هاشمی مظلوم معاون سید ظاهر محقق را نزدیک دیوانه کند که می گفت اطاقم را عوض کنید. استاد مزاری می گوید میان جاوید و انوری سر پول اختلاف شد و جاوید توجیه کرد که پول گرفته اما برای تعیینات حرب وحدت و بازهم انوری پهلوی اکبری می رود که پول برای چیست؟ استاد اکبری می گوید ما مستقلا از دولت پول و سهم خود را می گیریم. خوب این صحبتها قویا وجود داشته است اما جاوید قبول ندارد و می گوید شهید مزاری دروغ گفته است. من معتقدم دروغ نیست زیرا جناب جاوید نصف حقیقت را قبول دارد که از جناح اکبری در تعیینات 73حمایت کرده است. هادی و انوری دخالت نداشتند و مزاری هم نام شان را نگرفته است. در قضیه افشار جاوید گفته است که در کابل نبوده است و در کتابش نوشته که در جنگها نبود و "بواسیر" داشته و در شفاخانه بوده است. حالا هر دلیلی که بوده اما حرف من این است که شهید مزاری جناب جاوید را مقصر شماره 1 در قضیه افشار نمی داند حالا به دلیل مرض بوده و یا هر امر دیگر و منم می گویم مقصر اصلی کسانی دیگر بوده اند. در کودتای 23 سنبله و قبلش در تعیینات 73 جاوید بسیار خرابکاری کرده است و در سقوط غرب کابل هم با انتقال شهید مزاری مخالف بوده است و لحظه های فاجعه غرب کابل و قتل عام مردم را از طریق شبکه های مخابرات و بی سیم 24 ساعته گوش می کرده است. اینها راخود جاوید هم در نوشته های نقل کرده است. با تمام این مسایل جدال قلمی ما مقدس است حقایق روشن می شود ما با هم دشمنی شخصی نداریم حرف ما این است که جاوید عنصر فعال در جبهه درونی به مردم و مقاومت و مزاری خیانت کرده است و مزاری او را " خاین" می گفت اما جاوید می گوید نه مزاری دروغ گفته و "ما خادم" و دلسوز مردم هستیم. شکاف عمیق " خادم و" خاین" پر کردنش کار ساده نیست و مثل چند لفظ افتخار و عدم افتخار به مردم هزاره نیست که آدم تفش را پس بلیسد و بگوید منظور از هزاره قوم نیست بل جغرافیا و منطقه است یعنی اینکه سید علی جاوید دروغ گفته و اشتباه کرده است. جاوید به مردم هزاره نه بل به جغرافیا و منقطه افتخار کرده است. این چیزی جالب است.

LikeShow more reactions
Comment

;کشکول ناطق دوم

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

مسخره در ادامه مذاکرات دو جانبه ، سه جانبه، چهار جانبه حالا مذاکرات شش جانبه صلح افغانستان در مسکو شروع شده است و می روم که بحث مسخره داشته باشیم. نقد و نظر


February 15 at 7:21pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

جنرال نیکلسون گفته است مداخلات روسها اوضاع افغانستان را پیچیده کرده است. سناتور میکین لی هم گفته است روسها در حال توسعه نفوذ شان در افغانستان است. نقد و نظر


February 16 at 4:13pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

بهترین مهندس غیرت به من گفت منار شهید مزاری درکابل نسبت به دیگر مناره ها بهترین است و در آستانه سالگرد شهادت از تصویر بزرگ کاشی کاری رهبر شهید باحضور استاد محقق پرده بر داری شد. نقد و نظر


February 16 at 6:23pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

گره که با دست باز شود احتیاج به دندان نیست. تاریخ و سیاست در افغانستان این بوده که سیاست مداران بجای دست، گره را با دندان باز کرده اند. نقد و نظر


February 17 at 12:11pm
 · 

تا وقتیکه دولتهای اسلامی با هم رفیق نشوند و اعتماد و احترام متقابل نداشته باشند، سرزمینهای شان جغرافیای مرگ هستند. نقد و نظر


February 17 at 10:23pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

تروریستها قاتل و جنایتکار هستند. دولتهای با زبان جنایت و قتل باهم گپ نزنند. نقد و نظر


February 18 at 5:10pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

باپول 
میتوان ساعت خرید، ولى زمان نه .
 
میتوان مقام خرید، ولى احترام نه .
 
میتوان کتاب خرید، ولى دانش نه .
 
میتوان رختخواب خرید، ولی خواب راحت نه.
 
میتوان قلب را خرید، اما عشق را نه 
 از صفحه " تاج"


February 18 at 6:53pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

دانش و دانایی خالق همه امور است. با جهل نادانی و احساسات بی تدبیری کسی بجای نرسیده است. نقد و نظر


February 18 at 9:35pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

گرفتاری ما در گیج و گنگسی ما است تازه از خواب بیدار شده ایم اما هنوز بصورت کامل عیار نشده ایم و سر بسر می خوریم و گاهی هم به زمین. نقد و نظر


February 18 at 11:38pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

مشکلات ما ریشه در احساسات فربه تر از خرد ما دارد. نقد و نظر


February 19 at 9:52am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

هر چیز جغرافیا دارد و محیط و سخن نیز جغرافیا دارد. کلام وقتی زیبا است که در جغرافیای خودش گفته شود. نقد و نظر


February 19 at 1:37pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

راه بسوی هدف وسیله لازم دارد و برای نیل به هدف باید وسیله را مجهز کرد تا مسافران هدف در راه نمانند و تلف نشوند. نقد و نظر


February 19 at 2:40pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

هدف وسیله را توجیه می کند و یا نمی کند؟ نقد و نظر


February 19 at 3:58pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

هر پدیده ادبیات و نام نشان خاص خود را دارد. لزومی ندارد که شما برای او خط نشان تعیین نمایید. مثلا فکس را "دور نویس" و یا رادیو را "دبلی غژ" بنامید. نقد و نظر


Yesterday at 9:41am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

مناقشه 
 مناقشه دو کشور همسایه "افغانستان و پاکستان" زخم ناسور و تاریخی است و حالا طرح شکایت مظلوم از ظالم به سازمان ملل رفته است. نقد و نظر


Yesterday at 9:50am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

جنگ اوج جنون آدمی است. نقد و نظر


Yesterday at 11:34am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

اعتماد 
 نخ ارتباطات در مناسبات جمعی " اعتماد" است امر که ما فاقد آن هستیم. نقد و نظر


20 hrs
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

مرام 
آدمی خلقتش بخاطر مرام بوده است. شهداء دشت بلا سال 61 هجری و شهداء حوت 13733 مرام داشتند و آدم قربان انسانهای با مرام.


6 hrs
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

مسافران حوت 73 
 سفر و حرکت اصل جوهری در آفرینش است و ابدی. هرروز هرماه و هر سال مسافر داریم و حالا زمان سفر و شهادت مسافران حوت 73 است و همه باهم عزیمت شان را گرامی می داریم. نقد و نظر


5 hrs
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

عدالت 
عدالت پایه وحدت است " وحدت اجتماعی و وحدت ملی" بدون
  عدالت و حقوق شهروندی ، دروغ و میکانیکی است. نقد و  نظر


February 21 at 3:02pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

محل نزاع 
 برای اینکه ارباب بمانی و منافع داشته باشی "محل نزاع" ایجاد کن و جهان اسلام محل نزاع قدرتهای بزرگ است. نقد و نظر


February 21 at 9:10pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

هرکی بخود نازد 
 سلیمان نبی در کنار جوی نگاهش به کرمی افتاد و از فرط حقارت کرم گفت خدایا این را براى چه آفریدی؟ خداوند ندا در داد و گفت همان کرم از من می پرسد که این سلیمان را برای چه آفریدی و به چه دردی می خورد ؟. نقد و نظر


February 22 at 11:07am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

تعلقات 
انسان بر خلاف دیگر موجودات، در حال زندگی می کند اما تعلقاتش معطوف به گذشته و آینده است.
 " پ.ن مثلا به تاریخ پنج هزار ساله افتخار می کند."


February 22 at 4:10pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

منسوب به ناپلون : لشکر "خرگوش" که فر مانده اش "شیر " باشد ، بهتر از لشکر" شیر" است که فرمانده اش "خرگوش" باشد. نقد و نظر


February 22 at 5:56pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

راسیزم :
غرب خردگرا، شرق  عاطفی و احساساتی  و اما سیاه اهل رقص و موسیقی است. نقد و نظر


February 22 at 8:20pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

احیای هویت 
 فردوسی با خلق اسطوره رستم و سهراب عجم زنده کرد و ما هم با اسطوره مزاری و یاران " احیای هویت" می کنیم.


;کشکول ناطق

 

بخش اول
 چرا و چگونه 
فلسفه از چرایی و علت و جود اشیاء بحث می کند اما علم از چگونگی آن.
حال و گذشته
 
 حکایت حال جوامع، حکایت تاریخ آن است. قوم موفق آن است که از گذشته و تاریخ خود عبرت بگیرد.

ریشه جنگ
 ریشه جنگ به اسطوره خلقت و فرزندان حضرت آدم " هابل و قابل " بر می گردد. دشمنی دو برادر آدم را درتاریخ گرگ آدم ساخت.

22 مین سالیاد شهادت مزاری
 اتحاد و دوستی اقوام در افغانستان یک اصل و یک آرمان است اما دشمنی اقوام فاجعه.

آیاما تنها ییم ؟ ص
 در کهکشان راه شیری کرات شبیه زمین درفاصله های چهل سال نوری پیدا شده است اما موجودات شبیه زمین دیده نشده است پس این پرسش که آیا ما درآفرینش تنهاییم پا بر جاست. نقد و نظر

در ذات ص
 منازعه بخاطر منفعت در ذات هر موجودی هست اما جنگ انسان علیه انسان بی نهایت خطرناک و بیرحمانه است. انسان در جنگ، موجود بیرحم و بی مدارا تعریف شده است.

چهل سال ص
 چهل سال جنایت و کشتار در افغانستان معلول تجاوز خارجی و نفاق داخلی است.

چپاول
 ثروت متراکم در واقع چپاول و تضییع حقوق مظلومان است. نقد و نظر

اژدها ص
 تروریزم اژدهای نفس آدمی است و پرورش دهنده آن دولتها و قدرتها. نقد و نظر

مست و دیوانه ص
 تراکم و تمرکز قدرت و ثروت نامشروع خطرناک است که اگر آن را به دم " موش" ببندید.، موش را مست و دیوانه می کند. نقد و نظر

میثاق ص
جوامع بین المللی میثاق دارند و میثاق ملی ما "قانون اساسی" است.
طلوع نیوز:
تنوع ما، زیبایی ماست. نقد و نظر
جنگ
ریشه های جنگ درافغانستان : عدم صداقت ، تریاک ، تروریزم و استخبارات است. نقد و نظر
آغاز و پایان ص
 بیگ بنگ انفجار عظیم ذره هیگز" ذره خدایی" آغاز آفرینش و بیگ کرانچ انهدام بزرگ پایان آفرینش است.

هارمونی ص
 گلدان آفرینش انبساط قانونمند دارد بر داشت یک ذره سبب فرو پاشی تمام هستی می شود و "موسیقی" آهنگ هارمونی آفرینش است.
عدالت ص
هر موجودی با حقوق و امتیازات خود متولد می شود رعایت آن " عدالت" و تجاوز از آن " ظلم " است.
تعاون بقاء ص
 گروهای حیوانی با اصل " تنازع بقاء " زندگی می کنند اما جوامع انسانی با اصل " تعاون بقاء " باید زندگی کنند و الا حیوانی اند.
طرح ص
 افغانستان جغرافیای موزاییک قومی است و طرح مزاری چیدن موزاییک در کنارهم برای عدالت و وحدت ملی بود.

امیر جان صبوری : ص
شکستن دل " هنر" نیست.
قمشه ای : ص
 حوا بانوی خوشبخت بود بخاطر اینکه شوهرش " آدم " بود.

احیای هویت ص

فردوسی با خلق اسطوره رستم و سهراب عجم زنده کرد و ما هم با اسطوره مزاری و یاران " احیای هویت" می کنیم. نقد و نظر

دنیای مجازی ص
دنیای مجازی نسبتش با واقعیت " انعکاس" است و اما نسبت سایه با صاحب آن "سراب".

زور خلق ص
" یدالله مع الجماعه " زور خلق زور خدا است
هادی ص
هادی موجودات دیگر "حواس پنجگانه" و اما هادی انسان" نیوکور تیکس" 1 و حواس پنجگانه است.
" پ.ن. 1 منبع خرد "
نظام ص
 هر موجود زنده برای خود نظام دارد موریانه زنبور مورچه و...تفاوت موجودات با موجود انسان در این است که آنها با غریزه و انسان با "خرد " برای خود نظام ساخته اند.

تعلقات ص
 انسان در حال زندگی می کند اما تعلقاتش معطوف به گذشته و آینده است.

مکافات ص
عمل آدمی قرین با مکافات است و این دو لازم ملزوم هم اند. ازمکافات عمل غافل مشو
  گندم از گندم بروید جو زجو. نقد و نظر
 -------

زور و احترام ص
 منافع ، بنیاد روابط کشورها را تشکیل می دهد اما شیوه های رسیدن به آن یکی زور و دیگری احترام متقابل است. نقد و نظر

هابز: ص
آدم گرگ آدم است. نقد و نظر
ملت با تذکره ص
اگر بخواهیم انتخابات خوب داشته باشیم
  منافع سیاسی تامین و در حق مردم خیانت نشود باید تذکره داشته باشیم." ملت با تذکره بهتر از ملت بی تذکره " است. نقد و نظر

محل نزاع ص
 برای اینکه ارباب بمانی و منافع داشته باشی "محل نزاع" ایجاد کن و جهان اسلام محل نزاع قدرتهای بزرگ است. نقد و نظر

بزرگی گفته است:
 سیاست علم قدرت است و هنر مدیریت دولت. نقد و نظر

تعریف انسان :
 الانسان حیوان ناطق یعنی انسان جانور بامنطق است.

قاعده
قاعده هر جنبش باید " خرد"
  باشد نه احساسات کاذب.

منسوب به ناپلون : ص
لشکر "خرگوش" که فر مانده اش "شیر " باشد ، بهتر است از لشکر" شیر"
  که فرمانده اش "خرگوش" باشد.

مسافران حوت 73 
 سفر و حرکت اصل جوهری در آفرینش است و ابدی. هرروز هرماه و هر سال مسافر داریم و حالا زمان سفر و شهادت مسافران حوت 73 است و همه باهم عزیمت شان را گرامی می داریم. نقد و نظر
---
جوینده ص
 جوینده یابنده است. من جد وجد.

----------------------------
 عدالت 
عدالت پایه وحدت است وحدت اجتماعی و وحدت ملی بدون
  عدالت و حقوق شهروندی دروغ و میکانیکی است.
--------
قاعده :
عقل سالم در بدن سالم است اما این قاعده استثنا دارد. استفین هاوکینگ.
------
مارکس گفته است:
اقتصاد زیر بنا است و دین افیون توده ها.
-----
هدف وسلیه را توجیه می کند و یانه ؟
--------
جنگ اوج جنون آدمی است.
-------
امور بی سرحد ص
علم، فلسفه، اخلاق و تکنولوژی امور بشری هستند و بی سرحد.
------
تهاجم ص
 تجاوز، تهاجم و تعرض سخت افزارهای انسانی و اجتماعی است مثل تجاوز جنسی تعرض نظامی و تهاجم اما فرهنگ، اخلاق و ادیان امور نرم افزاری و متجاوز نستند نتیجه اینکه " تهاجم فرهنگی" نداریم.
-----
تعصب ص
سخت گیری تعصب خامی است - تا جنینی کار خون آشامی است. مولانا
--- جنگ ص
 آدمی عمرش با جنگ و خونریزی عجین بوده و همیشه سفک دما داشته است اما جنگ درتاریخ بشر دو صورت مشروع " دفاع "و نامشروع " تجاوز" داشته است.
---
چند صدایی ص
 چند صدایی در سیاست در ایده لوژی در تنوعات فرهنگی و در جامعه خوب است از تضارب افکار تکامل پیدا می شود.
---
 عدالت 
عدالت پایه وحدت است وحدت اجتماعی و وحدت ملی بدون
  عدالت و حقوق شهروندی دروغ و میکانیکی است.
-----
سه ماهی ص
 
 دو صیاد بر حوض آبی وارد می شوند و سه ماهی چاق و چله را می بینند و هوس صید شان می کنند. ماهی اولی می گوید که صیاد سایه اش افتاد و رفت بی دلیل آمد و با دلیل بر می گردد ماهی اولی می گوید با ید از حوض مهاجرت کرد. ماهی دوم و سوم می گوید نه ما هستم. ماهی اول عزم هجرت و با قبول دشواریها از حوض بیرون و وصل به اقیانوس می شود. صیادان بر می گردند و "چنگ" در حوض می اندازند. ماهی دومی با دیدن" چنگ" به این فکر می افتد که خود را مرده اندازد و می اندازد به این ترتیب صیاد تف انداخته و او را در عمق اقیانوس پرتاب می کند و اما ماهی سوم توکل به خدا کرده می ماند و صید می شود و بعد طبخ و اکل. مولانا آدمها را به سه دسته ماهی تشبیه کرده است.
-----
 مرام 
آدمی خلقتش بخاطر مرام بوده است. شهداء دشت بلا سال 61 هجری و شهداء حوت 13733 مرام داشتند و آدم قربان انسانهای با مرام.
---
رفیقم می گفت : ص
از بی عرضه گی صاحب خانه روباه بر پشت بام بالا می شود.
--- اعتماد
 
نخ ارتباطات در مناسبات جمعی " اعتماد" است امر که ما فاقد آن هستیم.
-----
مسافران حوت 73
 
 سفر و حرکت اصل جوهری در آفرینش است و ابدی. هرروز هرماه و هر سال مسافر داریم و حالا زمان سفر و شهادت مسافران حوت 73 است و همه باهم عزیمت شان را گرامی می داریم.
------

چه وقت می فهمیم که می فهمیم"؟ هیبت خورانی
----
اژدهای نفس ص
 صیاد اژدهای یخ زده و عظیمی را با جل و پلاس بسته و به چهار راهی بغداد می آورد و در گرمای روز با سر صداهای زیاد مردم را دور اژدهای کرخت جمع می کند. اژدها کم کم یخش آب و کرختیش بر طرف و به یک باره خود را تکان و از میان جل و پلاس بیرون ابتدا صیاد و سپس ده ها تماشاچی را پاره پاره می کند. مولانا نفس آدمی را تشبیه به اژدها می کند.
-----
خر و خاتون ص
 مولانا آورده است : کنیزک جماع خر با خاتونش را دید و سخت به هوس افتاد. ازقضا روزی شاهزاده خاتون ازقصر بیرون و کنیزک خر را بالای خود می خواند. الاغ حسب عادت فیه خود را بر فیها کنیزک چنان می فشارد که کنیزک در جا نفسش کنده می شود. شاهزاده خاتون به قصر بر می گردد و مرگ کنیزک در پای خر را می بیند و می گوید: کیر را دیدی ولی کدو را نه. اما شاهزاده خاتون کدو راشکافته و روی فیه خر گذاشته و به اندازه ضرورت فیه رفت آمد داشته است. مولانا صحبت از هوس دارد.
----
ظرفیت ص
 جوانی با اصرار از موسی پیامبر زبان جانوران می آموزد. او در دو روز مناقشه حیوانات در خانه اش پی می برد که گاو و اسب می میرد و هردو را پیش از مرگ به بازار می برد و می فروشد و اما روز سوم سگ به مرغ می گوید که تو دروغ گو هستی ولی مرغ می گوید من موذنم و دروغ نمی گویم گاو و اسب باید می مرد اما مالکم فروخت اما فردا مطمئن باش که مالک ما می میرد و تو سگ، شکم سیر گوشت خواهی خورد. جوان چون خبر بشنید و رفت پهلوی موسی پیامبر که اورا در یابد اما موسی گفت تیر اجل رها و به اسب و گاو اصابت می کرد اما تو دانستی و به دیگران فروختی پس برو جوان آماده مرگ شو.
----
خبرچین ص
 موسی پیامبر هنگام عزیمت به کوه طور مردی را دید که در عمق دره خیمه و خرگاه پهن کرده است. موسی گفت ای مرد از سکونت در عمق وادی حذرکن که سیلاب دارد. مرد گفت برو تو بکار خود برس و احتیاج به اندرز تو نیست. موسی هنگام بازگشت دید که تمام هستی گله و رمه مرد را سیلاب برده است. موسی گفت نگفتم که حذر کن و سیلاب دارد. مرد گفت سالها سیلابی در کارنبود اما خانه خبرچین خراب که خدارا خبرکرد و مرا در.
----
هرکی بخود نازد ص
 سلیمان نبی در کنار جوی نگاهش به کرمی افتاد و از فرط حقارت کرم گفت خدایا این را براى چه آفریدی؟ خداوند ندا در داد و گفت همان کرم از من می پرسد که این سلیمان را برای چه آفریدی و به چه دردی می خورد ؟. نقد و نظر
----
خانواده ص
اصل و ستون زندگی ، خانواده است و جامعه سقف براین ستون و خیمه. نقد و نظر
-----
منسوب به هتلر: ص
مرزهای حق و باطل را " زور" تعیین می کند. نقد و نظر
 پ.ن آیا زور در عالم فقط زور نظامی است؟

----- جنگ اوج جنون آدمی است. نقد و نظر
----
جنگ برای صلح ص
 مفهوم این مقوله این است که جنگ می کنیم تا طرف به صلح تمکین نماید. یعنی تمکین و تسلیم حاصل جنگ است. نقد و نظر
----
راسیزم گفته است: ص
غرب خردگرا شرق عاطفی و احساساتی و اما سیاه اهل رقص و موسیقی است. نقد و نظر
-----
مارکسیستهای بومی: ص
مارکسیست تحلیل مشخص از وضعیت مشخص است.آیا این تعریف شامل هر مکتبی می شود؟ نقد و نظر
-----
 مناقشه 
 مناقشه دو کشور همسایه "افغانستان و پاکستان" زخم ناسور و تاریخی است و حالا طرح شکایت مظلوم از ظالم به سازمان ملل رفته است. نقد و نظر
---
وسیله
 راه بسوی هدف وسیله لازم دارد و برای نیل به هدف باید وسیله را مجهز کرد تا مسافران هدف در راه نمانند و تلف نشوند. نقد و نظر
----
هدف وسیله را توجیه می کند و یا نمی کند؟ نقد و نظر
-----
ادبیات
 هر پدیده ادبیات و نام نشان خاص خود را دارد. لزومی ندارد که شما برای او خط نشان تعیین نمایید. مثلا فکس را "دور نویس" و یا رادیو را "دبلی غژ" بنامید. نقد و نظر

 

January 20 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

"از خاطرات ادلف هیتلر"

یک روز صبح سرد در سرمای شدید مونیخ آلمان من کودکی 8 ساله بودم. لباس هایم هم آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم. خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود من و خواهر و برادر و مادرم زندگی میکردیم.
 من برادر بزرگتر بودم. مادرم از سرطان سینه رنج میبرد. تا اینکه آنروز صبح نفس کشیدنش کم شد. اشک در چشمانش جمع شد. نمیدانست با ما چه کند. سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند نه فامیل. مادرشان هم که اکنون رو به مرگ است. دم گوشم به من چیزی گفت، او گفت که تو باید از برادرو خواه
رت مراقبت کنی. من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم. سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم. نزدیک ترین درمانگاه به خانه من درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند. رفتم التماسشان کردم.
می‌خندیدند و می‌گفتند به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد. آنقدر التماس کردم آنقدر  گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت. 
چند دارو که نمیدانستم چیست از آن جا دزدیدم و دویدم. آن هاهم دنبال من دویدند. وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند. دستانم لرزید و برادر کوچکم گفت مادر نفس نمیکشد آدلف!

شل شدم، دارو ها افتاد آرام آرام به سمتش رفتم. وقتی صورت نازنینش را لمس کردم آنقدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود.

یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند. آنقدر مرا زدند که دیگر خون بالا میاوردم. وقتی بعد چند روز آزاد شدم دیدم خواهرو برادر کوچکم نزد همسایه ما هستند. همسایه مادرم را خاک کرده بود. دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم. کارم شب و روز درس خواندن و گدایی کردن بود، چه زمستان چه بهار چه ...

وقتی رهبر آلمان شدم اولین جایی را که با خاک یکسان کردم همان درمانگاه مونیخ بود. سنشان بالا رفته بود و مرا نمیشناختند. اما هم اکنون من رهبر کشور آلمان بودم. التماسم میکردند، دستور دادم زمین را بکنند و هر 6 نفر را درون چاله با دست و پای بسته بیاندازند و چاله را پر کنند. تمنا میکردند و میگفتند ما زن و بچه داریم. آنقدر بالای چاله پر شده ماندم تا درون خاک نفسشان بریده شود و این شد شروع کشتار میلیونی یهودیان و ...
آدلف هیتلر 
خاطرات کودکی نبرد من 1941
 
ازصفحه بانو ارزگانی

January 27 at 12:23pm · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

ثروت مندی که ازتشنگی و گرسنگی مرد.

یکی از بزرگترین ثروتمندان یهودی در انگلستان زندگی می کرد. او "رود تچلد" نام داشت.
بخاطر ثروت زیادش گاهی وقت ها به دولت انگلستان هم قرض می داد!!!
گاو صندوقی داشت به اندازه یک اتاق و بخش عمده ای از آن مملو بود از پول، طلا و اسناد املاکش.
 
روزی جهت انجام کاری به درون گاو صندوقش رفت و به اشتباه در اتاق قفل شد.
فریاد کشید اما کسی صدایش را نشنید.
 چون قصربزرگی داشت ویکی از عادت هایش هم این بود که بیشتر وقت ها به مدت چند روز خارج از کشور بود، وقتی کسی اورا ندید همه فکر کردند او در سفر است.
 چون جز خودش هیچکس حق نزدیک شدن به گاوصندوق او را نداشت، کسی سراغ گاو صندوق نرفت و همه خدمتکارانش قصر را ترک کرده و از طریق جستجو در بیرون قصر به دنبال او بودند و سرانجام به این نتیجه رسیدند که او باز هم بی خبر به خارج از کشور رفته است و از جستجو دست کشیدند.
او همچنان فریاد می زد و گریه می کرد تا جایی که از پادر آمد.
دستش را زخمی کرد و روی دیوار نوشت:
ثروتمندترین انسان در دنیا از گرسنگی و تشنگی می میرد. 
 کسی مرگش را نفهمید تا اینکه بعد از چند هفته بی خبری از او، پلیس موفق به کشف جسد او در گاو صندوقش شد.
 ازصفحه نصرالله محسنی

January 27 at 2:04pm · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

نقل است از کانت فیلسوف بزرگ زمان: مرگ تعصب تولید اخلاق است. 
دیروز بحث بود که" دین "مقدم است و یا " اخلاق" من یکی براین نظر بودم که " اخلاق"
  نقد و نظر

 

January 27 at 8:40pm · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

نخبگان سیاسی در دو لین
 دولین سیاسی ایجاد شده اند و نخبگان در دو خط تقسیم. خط اول نظام ریاستی متمرکز و خط دوم نظام غیر متمرکز صدارتی و یا پارلمانی. نقد و نظر


January 28 at 9:44pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

غریق
 غریق و غرق تنها دریایی نیست. روزهای سختی که جنرال دارد یک نوع غریق است. امروز در جای بحث داشتیم اما کسی راه نجات و روشن از غرقاب را نشان داده نتوانست و یک عده ایشچی را محکوم کردند. شما چه فکر می کنید؟ نقد و نظر


January 29 at 10:21am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

علم و تخیل
سر آرتور کلارک خالق اودیسه 20000 است و نویسنده رمانهای " علمی تخیلی" بر مبنای رومان او طرح ماهواره ها در مدار زمین ساخته شد. از انشتین پرسیده شد که علم بهتر است و یا تخیل جوابش " تخیل" او دلیل آورد. نقد و نظر


January 29 at 7:47pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

سلیقه
 سلیقه خوب چیز است اما نمی دانم از کجا پیدا می شود. دوستانی را می شناسم که زیاد کتاب خوانده اند اما گم شده اند. نمی دانند که چه کنند و چه بگویند ولی بازهم جماعتی را می شناسم که زیاد نخوانده اند اما واقعا می دانند که چه کنند و چه بگویند گروه دوم را اهل سلیقه یافته ام اما گروه اول را بی سلیقه. نقد و نظر


January 30 at 9:31am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

سیاست چیست؟
 خاطرات بزرگی را می خواندم. پرسش از او این بود که سیاست چیست؟ هنر و یا علم. او جواب داشت و شما چه جواب دارید؟ نقد و نظر


January 30 at 5:16pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

غیر متمرکز
 نماینده اتحادیه اروپا از ساختار غیر متمرکز درافغانستان حمایت و جناب سفیر آقای محب به او حمله کرد. نقد و نظر

 

 


January 31 at 8:37am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

اوت لوک
 همان چشم انداز است. دیشب در یک نشست در باره چشم انداز سیاسی و امنیتی افغانستان بحث داشیم دو تصویر مثبت و منفی و بد خوب با ذکر دلایل ارایه شد. شما چه فکر می کنید؟. نقد و نظر


January 31 at 7:20pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

تفسیر غلط
 این تفسیر غلط است که گفته شود نظام غیر متمرکز فراخوانی تجزیه و تفرقه است. نقد و نظر


February 2 at 8:29am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

صلح با وضع شرط شروط خطا است. مصالحه بین الافغانی بدون دخالت خارجی باشد. نقد و نظر


February 3 at 7:12pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

شکار مخالفان و تروریستها مهم است. بی سر نشینهای ترامپ امروز در افغانستان اقدام به شکار مخالفان داشت. نقد و نظر


February 3 at 11:24pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

همگرایی و واگرایی روسیه و آمریکا چه تاثیری روی آینده افغانستان دارد؟ نقد و نظر


February 4 at 8:04am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

قابل توجه امیری
امیری در باره برف رمان و روایت عاشقانه نوشت و تشویق کرد و حالا برف در همه جا و در هزارجات " کولاک" کرده است. نقد و نظر


February 5 at 8:03am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

صلح خیر است و نشانه های آن نمایان. حزب اسلامی حکمتیار از لیست سیاه برداشته شد و انجنیر حکمتیار تا آخر همین ماه ظاهر می شود. نقد و نظر


February 5 at 7:24pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

توبه نامه امیری
 علی امیری عشق برفی پیدا کرد و معشوقش را" مخمل سفید" نام گذاشت اما وقتی عشق برفی کمرش را خم ساخت" توبه نامه" نوشت و برف را "مخمل فلاکت" نام گذاشت. نقد و نظر


February 6 at 10:40am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

اینکه امیری برف را" مخمل فلاکت" نام گذاشته است و به صورت آن تف و بلغم انداخته تایید است. امروز چند نفر را لینگ به هوا و راهی شفانه کرد دو تا را شناختم. بی نقد و بی نظر


February 7 at 1:54pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

اولویت
 ترامپ برای حکومتش اولویتها دارد. هر نظام حکومتی در دنیا این کار را می کند اما حکومت افغانستان چه اولویتها را دنبال کند؟ .نقد و نظر


February 7 at 8:01pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

عادت بخون
 جنین، به خون خواری عادت دارد و حیات آن به خون بسته است چون جنین است. تروریزم خود جنین خوار است و تا این خون آشام بزرگ شود روزگار مردم سیاه است. نقد و نظر


February 8 at 1:09pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

خداوندگار بلخ به دوست همبازی اش گفت: پریدن به پایین کمال نیست .کمال در صعود است. صعود و سقوط آدمی و اما می گویند ما مستمرا سقوط داشته ایم و نه صعود.نقد و نظر


February 8 at 9:03pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

کاتب
 سطح و عمق دو مقوله است گوهر در سطح نیست. فیض محمد کاتب از جمله نوابغ درواقعه نگاری است و شما را به عمق رویداد ها می برد. فردا در ارگ و کانتیننتال از کاتب تجلیل می شود و من همین بحث "سطح و عمق" را خواهیم داشت. نقد و نظر


February 9 at 4:32pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

چراغ
 امروز در واقع روز کاتب در کابل بود. فیض محمد کاتب عظیم ترین روایت تاریخ را دارد و این روایت کلان تاریخی "چراغ "است. سراج همان چراغ گوهر یاب در عمق است. نقد و نظر


February 9 at 10:02pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

مشک آن است که خود ببوید نه اینکه عطار بگوید. فیض محمد کاتب خودش چراغ است و هزاره و می بوید لزومی ندارد که ما و شما چیغ بزنیم که او هزاره است. نقد و نظر


February 10 at 1:24pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

جنگ دو مشروطه خواه
 صدیق فرهنگ در خاطراتش نوشته است دو مشروطه خواه در زندان بخاطر سوخت بخاری جنگ کردند و دیروز امیری هم مشروطه خواهی را در افغانستان امر عدمی خواند. نقد و نظر


February 10 at 5:57pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

به سه دلیل طالبان در افغانستان روزگار مناسب نخواهد داشت. 1-اختلافات شدید داخلی طالبان،2- تعهدات سرکوب نظامی ازسوی ترامپ 3- تجهیرات نظامی به نیروهای افغانستان. نقد و نظر


February 11 at 8:07am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

والی هلمند دو دلیل عمده اختلافات طالبان را برشمرد: درامد تریاک و نا امیدی از جنگ. نقد و نظر


February 12 at 2:54pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

رییس جمهور آمریکا می رود و رییس اجراییه هم در سفر. جنرال دوستم هم در گیر ایشجی این کشور در خون تر شده قاعدتا در دست دانش صاحب افتاده است. نقد و نظر


February 13 at 3:48pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

رفیقم می گفت : دو بخش زندگی آدمی مخفی است و مالکان تکنولوژی تمامی اسرار آدمی را در اختیار خود گرفته است و" تبلی السرایر" دنیا در اختیارش. اگر پرده دری کند و اسرار را بیرون آن وقت قیامتی بر پا خواهد شد. نقد و نظر


February 14 at 5:09pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

امیری در باره برف در باره طبیعت در باره هر چیزی نگاه عاشقانه پیدا کرده است و حالا روز کشیش ولنتاین را این گونه ستایش کرده است. نقد و نظر


February 14 at 5:50pm
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

سه دلیل برای خروج روسها 1- مقاومت شدید مردم 2- حمایت بین المللی از مجاهدان 3- تغییرات بنیادی " گلازنوست و پروستریکا" در شوروی. نقد و نظر


February 15 at 10:11am
 · 

https://www.facebook.com/rsrc.php/v3/yB/r/-pz5JhcNQ9P.png

در یک سمینار بودیم مجری می گفت بیایید در باره امور کنونی جهان بحث کنیم و بعد می گفت بیایید جهان را تا سال 2050 پیش بینی نماییم. ما افغانها اینیم دیگه. نقد و نظر


February 15 at 11:58am
 · 



توبه نامه گرگ

توبه نامه گرگ


" آقای جاوید همیشه با دهل رقصیده "


گفته شده است توبه گرگ قبول نیست و توبه گرگ مرگ است. سید علی جاوید یکی از گرگان و معاصر با شهید مزاری است و او با مزاری از یک منطقه هم هست و یکی از دلایل عقده و احساس حقارت جاوید شاید همان هم قریه بودنش باشد. مزاری با شهادتش به افلاک اجتماعی پرواز می کند اما جاوید مستاصل و در زیر شدید ترین حملات ناشی از بی خردی و عقده حقارت خودش. مرحوم والد می گفت آدم باید عار داشته باشد آدم بی عار گاهی می گوید خیر است در سایه اش می نشینم . سید علی جاوید در بخش سوم و پایانی چنان توبه و ندامت و عجز ناله راه انداخته که دل آدم برایش می سوزد. وی در مقدمه گزارش خود می گوید : "سادات شیعه افغانستان نیز هزاره است" و بشدت باور نکردنی از قوم هزاره به نیکی یاد می کند و به گونه ای که سید بدون هزاره بی معنا است درست همان گپ تندروان را تلقین می کند که سید تمام هستی و حیات و رزق روزی شان مردم هزاره بوده است. این را که می خوانید " توبه نامه" جناب جاوید است.

(( تا کنون دو بخش از روز هاى آخر زندگى مرحوم مزارى نشر و پخش گردید که عکس العمل موافقان و مخالفان این نبشته را بر انگیخت. گذشته از دشنام هاى رکیکى که مخالفان بر من نثار کردند، مرا ضدّ هزاره معرفى داشتند. براى اظهار عقیده ى خود در مورد هزاره باید بگویم: که شریف تر، نجیب تر، صادق تر، متدین تر و زحمتکش تر از مردم هزاره نمى شناسم..... زیرا سادات شیعه ى افغانستان نیز هزاره هستند. بیرون از جامعه ى شیعه، مردم افغانستان سادات شیعه را به نام هزاره یاد مى کنند و ما به این نام افتخار مى کنیم ))


. من هرگز راضی نبودم و نستم که جناب جاوید در توبه نامه خود جامعه سادات را این گونه عجین و گره خورده به مردم هزاره ببیند. درست است که اقوام افغانستان مشترکات دارند اما هر کدام خودش هست و نه غیر خودش. من این بخش توبه نامه جاوید را به عینه نقل می کنم و بخوانید آقای جاوید: " براى اظهار عقیده ى خود در مورد هزاره باید بگویم: که شریف تر، نجیب تر، صادق تر، متدین تر و زحمتکش تر از مردم هزاره نمى شناسم..... زیرا سادات شیعه ى افغانستان نیز هزاره هستند".


 من البته این گونه اظهارات دروغ و ریاکاری را نتیجه اهانت به مزاری شهید مظلوم می دانم که چنین پیامدهای را برای جاوید داشته است. و گفتم که جاوید دیوانه شده و مزخرفات می نویسد و رهبر مردم و چراغ ایزدی جامعه را پوف نکند و حالا که کرده و چنین" توبه نامه" نوشته است و در جای گفته است که من به هزاره بودن " افتخار" می کنم!!! واقعا فکر می کنید که چنین می کند من با ورندارم ایشان راست نمی گوید و افتخارش بی پایه است.

در این نوشته آقای جاوید با ذکر چند مثال، بسیار تاکید دارد که مزاری در یک سخنرانی گفته بود که آروزویش این است که در بین مردم بماند و خونش در بین مردم ریخته شود اما بر عهد خود وفا نکرد و از کابل بیرون شد و خونش در چهار آسیاب ریخته شد.

" از خدا هیچ وقت نخواستم که من بدون شما در جایى بروم و شما را در معرکه بگذارم و خودم جان خود را نجات بدهم. نه !. این را از خدا نخواستم. خواستم که در کنار شما خونم اینجا بریزد و در بین شما کشته شوم و در خارج از کنار شما هیچ زندگى برایم ارزش ندارد". (احیاى هویت، ص ٢٢٢)

. قبلا نوشتم که استاد مزاری آروزویش صلح بود و هرگز قصد جنگ با طالبان و دو لت را نداشت جنگ تحمیل شد. این بخش از زندگی استاد شباهت های زیادی با رویداد کربلا دارد امام حسین -ع- هر گز قصد جنگ با سپاه یزید را نداشت و آرزویش این بود که در جوارجدش در مدینه باشد اما نگذاشت آروزویش این بود که در مکه می ماند اما قصد کشتنش را کرد امام از مکه راهی کربلا شد و در کربلا هم نیت جنگ را نداشت اما یزید می گفت نه یا تسلیم و یا مرگ را پذیرا باش و امام تسلیم نشد خونش بجای مدینه و بجای مکه در کربلا ریخته شد. می بینیم وقایع جنگی از این دست جا بجای دارد. درتاریخ مصیبت کربلا امام حسین- ع- از مدینه تا کربلا جا بجا شد. این ملامتی نیست که شهید مزاری به دلیل تنگ شدن عرصه مقاومت در کابل از کابل به نیت بامیان برنامه ریزی کرد اما تقدیر چیز دیگر شد. یک کار شناس خارجی به من گفت اگر مزاری در بامیان می بود احتمالا مثل مسعود سنگرش را حفظ می کرد و من گفتم بله همانطور می شد.

 اما در بخش دیگر نوشته جاوید، منم موافق هستم وقتیکه طالبان  هجوم آوردند و بخشهای از غرب کابل را گرفتند مزاری همراه با سیل جمعیت آواره گان جنگ و تهاجم دولت و طالبان می خواست کابل را ترک نماید و آخرین حرفایش این بود که جبهه مقاومت کابل را قویتر از کابل بر نامه ریزی می کنیم و شک نداشته باشیم که اگر اسیر و شهید نمی شد همان کار را می کرد و هرگز با میان در تحولات بعدی به دست طالبان سقوط نمی کرد. 

غرب کابل سقوط کرد و مزاری هنگام خروج از کابل اسیر و شهید شد.اینها بدیهات است و حرفی در آن نیست اما گپ اصلی، موضوعات پیش از آن است. در نوشته قبلی هم گفتم امور که سه سال در کابل گذشت و نقش جاوید در این سه سال چه بود؟. جاوید در جزوه خود تماما خود را بی گناه قلمداد کرده است و همه گناهان را متوجه مزاری با هزاران تهمت و افترا کرده است. اینجا است که خط و راه تحلیل و دید گاه من با جاوید جدا می شود. من معتقدم که جاوید در خط استراتژی دولت برای فنا و نابودی مزاری کارمی کرد و خیانت کرد و اصرار داشت و می گفت بگذارید مزاری و حزبش شکست بخورد و در فکر انتقالش نباشید در حالیکه آمر مسعود گفت مزاری منتقل شود و این لکه ننگ تاریخی می شود.حدادی پیام آمر مسعود را به مزاری رساند اما مزاری ضمن تشکر به حدادی گفت بمباران و جنگ را قطع کنید. اما جاوید می گوید طالبان مثل مور و ملخ پیشروی داشت و بخشهای زیادی از غرب کابل را گرفت و حملات دولت هم شدت گرفت و بی امان بود و حتا در لحظه های فرار مردم از غرب کابل، بمباران ها شدت گرفت و به قول سعادت غزنوی مردم را در بدر کرد و پس از خروج مزاری بخشهای زیادی از غرب کابل چور و غارت شد. جاوید در همه این جنگ ها نقش داشت و مشوق بود و در همه جلسات دولتی با جریان گفتگو و صلح با مزاری مخالفت داشت. من نوشته های جاوید را خوانده ام و افراد زیادی را دیده ام اما در هیچ جای بر نخوردم که سید محمد علی جاوید حرف حقی و درستی در باره صلح با مزاری گفته باشد و همیشه و در همه جا عقده مندانه و بر خلاف مزاری و علیه مزاری بوده است. با حرف نمی شود معیار خوبی را پیدا کرد و در عمل باید خوبی و حسن نیت دیده شود. جاوید در ماجرای غرب کابل نه تنها حرفی از صلح و دوستی با حزب وحدت و مزاری گفته است بل در عمل جبهه خیانت را فعال کرد و شهید مزاری جاوید را عنصر گروه "خیانت" می دانیست. دلیل خیانت هم دخالت در قتل عام افشار در 21 دلو 1371. این خیانت شرم آور فجیع و غیر قابل بخشش است و جاوید در آن نقش داشته است. در ماجرای تخریب حزب وحدت و انشعاب و دخالت در امر تعیینات سرطان 1373 جاوید نقش کلیدی داشت و از دولت پول گرفت و در درون تشکیلات حزب وحدت توزیع می کرد. مرحوم سید هاشمی معاون مرحوم سید ظاهر به سید محمد سجادی گفت که یا اطاق مرا تغییر دهید و یا مرا بسته کنید و من به او گفتم چرا؟ سید هاشمی گفت هر شب بوجیهای پول را می آورند و توزیع می کنند و بحث صرف پولها به دالر می شود. جاوید و رفقایش واقعا می خواست در تعیینات 73 مزاری را شکست دهد و رهبری حزب به استاد اکبری منتقل شود و این کار نشد پول توزیع شد تاثیر گذاشت اما نه در حدی که مزاری را شکست دهد. خوب اگر اکبری و دوستانش این کار را می کرد و ما حرفی نداشتیم. امر تعیینات و انتخابات داخلی حزب وحدت بود و استاد اکبری هم معاون حزب. اما حرف در این است که آقای جاوید چرا شیطنت می کرد؟ و در مسایل داخلی حزب دخالت داشت و پول گرفته و توزیع می کرد. پول را استاد مزاری هم در سخنرانی خود تایید کرده و لی جاوید رد می کند. من فکر می کنم حرف استاد مزاری دقیق است زیرا جاوید نقش داشت و ایشان نام جاوید را گرفته است اما در ماجرای تعیینات استادمزاری از آقای انوری و آقای هادی و آیه الله محسنی نام نمی گیرد فقط گپ سید علی جاوید مطرح است چون دخالت داشت.  استاد مزاری در قضیه افشار به شدت از آقای انوری و سیدهادی نام می برد و اشاره به نامه هادی به آقای سیاف. دخالتها و به قول استاد مزاری خیانتها ادامه می یابد و عادت شهید مزاری بود عملکرد را به خود همان فرد نسبت می داد. در 23 سنبله 73 جناح اکبری انشعاب می کند و پیش از انشعاب اسنادی از سوی استاد مزاری در شورای مرکزی ارایه می شود و در این اسناد سخن از یک عملیات نظامی درونی بود و استاد مزاری مشوره شورای رهبری حزب را می گیرد. فیصله این می شود که قبل از وقوع ، پیش گیری شود استاد مزاری با نیروهای کشفی حزب صحبت می کند. انجنیر لطیف مسوول یک بخش مهم امنیت قرارگاه ها و از جمله محل اقامت استاد مزاری،  گزارش تکان دهنده می دهد. من این مساله را در سال گذشته از انجنیر پرسیدم چون رد آن را از سوی جاوید دیده بودم. اما انجنیر لطیف گفت مسئله قابل رد نیست زیرا که من خودم مواد انفجاری را از پشت منزل استاد مزاری تخلیه کردم.برخی این گونه کارهای خطرناک را ربط می دهد به تلاشهای گسترده آقای جاوید و اینکه قو مندانهای حزب وحدت را شکار کرده بود. بحث و مناقشه تاریخی با "جبهه خیانت "اینها است. شکی وجود ندارد که در حزب انشعاب شد و شکی وجود ندارد که پول توزیع می شد و جاوید نامش در امور قویا گرفته شده است. رخدادهای سه سال غرب کابل جبهه خیانت و نقش جاوید در ضربه زدن به مزاری و حزب وحدت را ثابت می کند. حمله طالبان و جنگ دوامدار دولت نیز از واقعیات آن زمان است. به نظر من جاوید عنصر دولتی ضد مصالحه با شهید مزاری بود و یکی از رازهای که صلح با دولت بجای نرسید و همیشه شکست می خورد مخالفت جاوید و رفقایش بود. اشتباه دولت هم اینکه با این مهره های ضعیف اعتماد داشت و با آنهابازی می کرد و در شطرنج سیاست و قدرت بازی کردن با مهره های ضعیف خطا است و این اشتباه را دولت استاد ربانی کرد. نتیجه اینکه مزاری سه سال مقاومت کرد و سر انجام به دلیل خیانت درونی و با هجوم بیر حمانه طالبان و تداوم جنگ دولت و تمام شدن مهمات، جبهه مقاومت و اسطوره جاویدان آن شکسته و شهید و به این صورت مزاری قربانی تعرض و خیانت شد.

ادامه فصل دوم

 

ادامه فصل دوم
خروج از عراق - 15-

زندان واقعا سخت است دلیلش هم این که با روح و روان آدمی ساز گار نیست. آدم آزاد آفریده شده است و باید آزاد زندگی داشته باشد. هر موجود زنده در قلمرو خود می خواهد چنین باشد. پرنده قلمرو زندگیش پرواز است و اگر در دام بافتد و در قفس دیگر همه چیز ازش گرفته شده است. ما گرچه محکوم به حبس نبودیم باز داشت موقت در زیر زمین و سرداب پولیس عراق بودیم ولی واقعا برایم سخت تمام می شد و حالا که فکر می کنم مندیلا و بلخی چه قدر در زندان رنج کشیده اند. در خاطرات مندیلا و کتاب خاطراتش " راه دشوار آزادی" می خوانیم که او چه قدر برای رهایی و آزادی انسان سیاه پوست سختی و دشواری را تحمل کرده است. مندیلا 27 سال زندان شد. آپار تاید نژادی رنجش می داد و سر انجام ملتش را رهاکرد او زندان شد و شیر در قفس اما چندین میلیون انسان اسیر را آزاد کرد. علامه سید اسماعیل بلخی 14 سال زندان افتاد و در زندان ستم چه ها که نکشید. بلخی مبارز راه آزادی بود و می خواست نظام سلطنت را بر دارد و مردم را آزاد نماید اما در طرح خود برای سقوط استبداد ناکام ماند یعنی اینکه خیانت شد و ماموریتش ناکام و ناموفق ماند و چهارده سال به زندان افتاد. بلخی در زندان آرمانهایش را در قالب شعر بیان داشت و در خاطراتش می خوانیم که اشعارش را در پاکت های کاغذ چای و بوره می نوشت و به بیرون می فرستاد. و ماهم زندان رژیم جباری شدیم که آینده ما معلوم نبود که چه سر نوشت سیاه و دشواری خواهیم داشت و بعد ها معلوم شد که واقعا ماندن در زندان رژیم بعث عراق چه قدر ترسناک بود. افرادی با من صحبت کردند که در بغداد به شدت شکنجه شدند و روی بدن آنها باطری استعمال شد و درست از نوع شکنجه جمیله بو پا شاه در الجزایر. ما در زندان زیر زمینی و حبس موقت روزهای پر از نگرانی و آینده مبهم را سپری می کردیم و تنها خوبی که داشت این بود که زندان انفرادی نبود و به صورت جمعی در سرداب نجف زندانی بودیم. این امر به ما مجال این را داده بود که هر کی خاطرات خودرا نقل نماییم و بگوییم و بخندیم و به این صورت از رنج زندان بکاهیم. قصه مجاهد محلل را برای تان کردم و حالا خاطرات آقای فاضل و داستان آقای سید میر حسین فصیحی را برای تان شرح می دهم. آقای فاضل می گفت ولایت ما گرم سیر و دربهار تابستان مردم در زیر سایه های درخت می خوابیدند و برخی که روزگارش خوب بود برای خود "چپرکت" داشت و در زیر سایه درخت پهن می کرد و می خوابیدند. فاضل گفت که یک روز خبر شدیم که در همسایه گی ما اتفاق ناگواری افتاده است و جعفر جان ما را قوچ شاخ زده و در حال بیهوشی است. قصه جعفر این بود که وی یک قوچ بسیار شوخ و شریر داشت و کارش پریدن روی میشهای ماده و جنگ و شاخ زدن. جفعر پای قوچ را در " چپرکتش" بسته و یک مقدار علف در پای چپرکت ریخته تا قوچ شاخدار و شریر را از کارهایش باز دارد و بعد یک روز خود جعفر اقدام به شرارت می کند و او زن نداشت و لی کدام زن را در خانه اش برده و به خاطر ارتکاب گناه، خدا زد و سزای اعمال خود را دید. او روی چپرکت مشغول کار جاهلی می شود و غرق در کردارش و خود را تکان می داد و قوچ شریر با شاخهای کج و زمختش حس می کند که جعفر قصد جنگیدن با وی را دارد. قوچ شاخ چپه، خود را در مقابل جعفر دقیق عیار می کند و با شاخهای زمختش از دور حمله و با تمام قدر به پیشانی جفعر می کوبد و ضربه بسیار قوی و خطرناک بگونه ای که جفعر را از چپرکت به آن سوی دیگر می پراند و پیشانیش دو شقه و غرق در خون می شود و صحنه حمله قوچ بر جعفر بسیار تکان دهنده و جعفر غرق در خون در پای چپرکت بیهوش می شود و دیگر خدا زد و برای همیش شاخ قوچ ساقطش کرد و جعفر زنده بود و لی ناقص شد. حکایت فاضل جالب بود و زیاد خندیدیم. روز چهارم زندان را می گذراندیم و در زندان ماندیم و با چنین قصه های رنگارنگ روزهای مان را می گذراندیم. 
 
در عراق یکی از کارهای طلاب زوار کشی بود. طلبه های فاضل و درس خوانده و صاحب جاه و رسوخ سعی می کردند زوارهای مناطق شان را به دفتر مرجع و مجتهدی ببرد که مقلد آن مجتهد هست و به این کار گفته می شد "زوار کشی" هدف از زوار کشی دو مساله بود یکی مسئله مالی و دیگری هم اعتقادی. مسئله مالی به این صورت که به هر پیمانه که زوار جمع می کردی و به دفتر مجتهد می بردی و سهم امام تحویل می دادی و به همان پیمانه در دفتر آیه الله قدر منزلت داشتی. زوارها معمولا وجوهات مالی شان را بنام " خمس و سهم امام" از افغانستان می آوردند و تحویل دفتر مرجع و مجتهد که مقلدش بود می دادند و رسید دریافت می کردند و به این صورت وظیفه دینی و مذهبی شان را ادا کرده و سبک می شدند. دین باید پر داخت شود و سهم امام و خمس دین مذهبی بود و باید پرداخت می شد و در این سالها که من در عراق بودم "زوار کشی" به دفاتر مراجع به اوج خود رسیده و هر طلبه و روحانی سعی داشت که زوارهای مناطق شان را به دفتر مجتهد مورد نظر شان ببرد. در نجف چندین مجتهد جامع الشرایط حضور داشتند و شاخص ترین آنها پس از رحلت آیه الله سید محسن حکیم، یکی آیه الله خویی و دیگری آیه الله خمینی بودند. آقای فصیحی در زندان قصه می کرد که یک روز در خانه ... جمع بودیم. یعنی ایشان ما را خواسته بود و رفتیم در منزل ایشان . تعداد ده و دوازده نفر زوار در خانه شان نشسته و حاجی آقا از خود و مجتهد خود تعریف می کرد. در یک مورد گفت من بسیار درس خوانده ام و ملا شده ام و شب روز زحمت کشیده ام و دود چراغ خوردم و حالا به این مقام و منزلت علمی دست یافته ام. فصیحی گفت ایشان آن قدر از خود تعریف و تمجید کرد که حال و حوصله مرا گرفت و بیخی عصبانی و ناراحت شدم. عوام زدگی خود بد مصیبتی است و برای جلب توجه زوار هر نوع مبالغه و حتا دروغ و درم را می بافت. فصیحی گفت این بزرگوار در یک مورد گفت شما زوار محترم آیه الله خویی را می شناسید و چه قدر علم دارد. یکی از زوارها گفت بله قربان ایشان شوم در زیر آسمان کبود مثل ایشان کسی نیست و گفت من آن قدر درس خوانده ام که بین من و آیه الله خویی تنها یک گام فاصله است و بعد روی به من کرد و گفت حاجی آقای فصیحی می داند و شاهد است که یک گام مانده که به آیه الله خویی برسم و از من تصدیق می خواست و من گفتم بله بین حاجی آقا و آیه الله خویی یک گام فاصله است اما شاه گام و اگر این شاه گام .... ایشان را پاره نکرد و به آیه الله خویی می رسد و بعد جلسه ما با اوقات تلخی پایان یافت. قصه شاه گام آقای فصیحی هم زیاد ما را خندان.
 
با تمام این قصه ها باز هم رنج زندان را با تمام وجود حس می کردم و سخت نگران بانو فاطمه که چه خواهد شد و اگر در زندان بمانم و مرا به حبس محکوم نماید او چه گونه و چه کار خواهد کرد؟. در عراق هیچ کسی را نداشتم پدر و مادر پس از چهار سال اقامت در عراق به وطن بر گشتند. اقامت شان از سال 1348 تا سال 1352 و حالا به وطن بر گشته اند و من تنها در عراقم و حالا در زندان افتاده ام. جرمی در کار نبود. رژیم عراق با حکومت شاه ایران دشمنی داشت و هدف شان جمع آوری اتباع ایرانی بود و حالا ماهم در همین دام افتاده ایم و باید زندان بمانیم. حالا در شرایطی هستیم که باز خواستی در کار نیست به قول آیه الله شیخ زاده که می گفت مامورین خایه کش و خصی گر شاه اول می کشید و بعد حساب می کند و ما گرفتار شدیم مارا زندان کرده و بعد می پرسد که ما کی هستیم و چه گناه و تقصیر داریم و تبعه کدام کشور. من البته نگران یک امر دیگری هم بودم و آن اینکه من اصولا فاقد پاسپورت بودم و همین گونه فاطمه. قبلا گفتم که هنگام سفر به عراق برای ما پاسپورت مستقل ندادند زیرا که به سن قانونی نرسیده بودیم و ما جزء از پاسپورت پدر و مادر بودیم و حالا پدر و مادر ما به وطن بر گشته اند و ما بدون پاسپورت در عراق مانده ایم و این می توانست درد سر بزرگی برای من شود. سکونت غیر قانونی در عراق. شبها با چنین رویدادهای احتمالی گرفتار و کلنجار داشتم و خواب نمی برد اما روزها کمی بهتر بود زیرا داستانهای زندگی و خاطرات دوستان برایم جالب بود. روز ششم از اسارت و زندانی خود را در سرداب و زندان پولیس می گذراندم. حوالی ساعت ده صبح بود که رفتم دمی در بنیشینم و شاید کسانی را ببینم. در پشت در وازه مشبک آهنین نشسته بودم و به بالای سرداب و زیر زمینی نگاه می کردم. مردم در رفت آمد بودند و برخی هم هنگام عبور از روی پنجره مشبک زیر پای شان را نگاه می کردند که در زیر پای و در زیر زمین چه خبر هست.من طرف بالا نگاه می کردم خوشبختانه پولیس در این لحظه ها حضور نداشت. و افرادی از روی در وازه مشبک آهنین عبور می کردند و به یک باره دیدم که "آقای جزایری "گذشت و صدا کردم. جزایری به پایین نگاه کرد و گفت شما را هم گرفته است گفتم بله شش روز است که در همین زیر زمین هستم و گفت از من چه می خواهی و من چه کمک برای تان می توانم. گفتم اگر ضامن، من شوید بسیار ممنون تان هستم تا از زندان بیرون شوم گفت خوب است می روم و از رییس پولیس می پرسم و بعد برای تان خبر می دهم. گفتگوها همین مقدار بود و خیلی سریع شاید کمتر از یک دقیقه. از پشت در وازه بر گشتم چون سر کله پولیس پیدا شد. پولیس نمی گذاشت که در پای در وازه باشیم و به بالا نگاه کنیم و واقعا عجیب بود که در چنین لحظاتی پولیس رفته بود. پولیس در را باز و با چوب که عربها "میگوار" می گفتند از پله ها پایین شد و با خود می گفت. شکو شکو. احتمالا زیر زمین و سر داب تا سطح زمین بین ده تا پانزده پله داشت. من بر گشتم سر جایم و تقریبا ده دقیقه گذشت که پولیس نام مرا خواند و رفتم و گفت رییس پولیس تو را خواسته است و با رفیقم فاضل و فصیحی و محقق کودک انقلاب خدا حافظی کردم و گفتم می روم ببینم چه خبر شده است. دوستان در کمال نا باوری گفتند اینه بخیر آزاد شدی حتما کدام کسی تو را ضمانت کرده است گفتم جزایری مغازه دار پهلوی خانه ام را دیدم و فکر کنم همو ضامن شده باشد فعلا خدا حافظ. هیچ چیزی نداشتم و پولیس در را باز کرد و از پله ها بالا شدم و رفتم به سوى دفتر رییس پولیس. عسکر مرا به دفتر رییس برد از در وارد شدم که "جزایری" در دفتر پولیس نشسته است باهم دست دادیم و جزایری گفت شما را ضمانت کرده ام. پولیس با سبیلهای کلفت و پر پشت و رنگ نسبتا سیاه و کمی خشم آلود که طبیعی بود. گفت: شنو اسمک. نامم را گفتم و بعد گفت در مدت 15 روزعراق را ترک می کنی که اگر ترک نکردنی ضامن را در جایت زندانی می کنم. گفتم دیگر عراق نمی نشینم و اگر تمام عراق را برای من بد هید. عراق ملک من و جای من نیست و تشکر که مرا رها کردید و تشکر از جناب جزایری که صرف بخاطر همسایگی اعتماد کرد و ضامن شد. بعد کاغذ هارا امضا کردم و جزایری پیش از من امضاء کرده بود و به این ترتیب از مرکز پولیس بیرون شدیم. جزایری حتا یک کلمه سفارش هم نکرد و از من هم نخواست که در پانزده روز عراق را ترک نمایم. او واقعا فرشته نجات من شد. به خانه آمدم و با نو فاطمه نزدیک از خوشحالی اشک بریزد و کاملا غافگیر و سور پرایز شد. احمدی که چند دوز پیش با لباس زنانه به دیدن من آمده بود و خانمش مادر صدیقه از شادی و خوشحالی به پرواز در آمد. و گفتم زیاد وقت برای ماندن در عراق را ندارم تنها دو هفته وقت داده که عراق را ترک کنم. حالا چگونه زیرا که پاسپورت ندارم. گرفتن پاسپورت تذکره لازم داشت که نداشتم. با فاطمه مشوره کردم و سر انجام گفتم برویم خانه مادر عاشور و تذکره بچه شان که هم سن سال من بود را بگیرم. رفتم ولی مادر عاشور گفت نه من به تو اعتماد و اعتبار ندارم و تذکره بچه ام را گم می کنی. خانه آمدم و بعد همراه فاطمه به خانه مادر عاشور رفتیم. مادر عاشور گفت که بخاطر فاطمه تذکره بچه ام را می دهم ولی سعی کو تذکره را گم نکنی گفتم نه مادر گم نمی کنم می روم سفارت و پاسپورت می گیرم و بعد تذکره را بر می گردانم. مادر عاشور در حالیکه بشدت نگران تذکره بچه شان بود تذکره را داد و رفتم بغداد. فاصله بغداد و بجف احتمالا 120 کیلو متر می شد. رفتم سفارت و گفتم که پاسپورت می خواهم و می خواهم به افغانستان بر گردم. شعبه قنسلی سفارت از من چند قطعه عکس گرفت و تذکره را و بعد گفت چهار روز بعد بیا پاسپورت را بگیر. شب در کاظمین ماندم و فردا به نجف بر گشتم و به دنبال مقدمات سفر. به فاطمه گفتم که کتابهای شریعتی جلال الدین فارسی و مهدی بازر گان و مجلات مثل اسلام مکتب توحید و رساله عملیه آیه الله خمینی را جدا نماییم و نمی توانیم با خود داشته باشیم و رفتم که دیگر چه کسانی از نجف عازم افغانستان هست. در صحن امام علی یک شیخ معلول از ورس بنام فصیحی را دیدم و او گفت که عازم افغانستان است و با هم برویم افغانستان. گفتم درست است من می روم بغداد و پاسپورت می گیرم و بعد ویزه ایران را. روز چهارم رفتم سفارت افغانستان یک ساعت انتظار و بعد رفتم به شعبه قنسلی. نام قنسل، دیانی بود. او گفت چه می خواهی گفتم پاسپورت و هفته گذشته آمدم. گفت نامت چیست؟ و بده تذکره ات را گفتم تذکره را دادم و همینطور عکسهایم را. دیانی گفت خیر تذکره ات گم شده و به همان خاطر پاسپورت برایت صادر نکرده ام. گفتم قنسل صاحب من وقت ندارم که در عراق بمانم از من تعهد گرفته است و من زندان بودم. قنسل دیانی گفت آن به من مربوط نمی شود تذکره ات گم شده و یا اصلا تذکره نداری دروغ می گویی. گفتم قنسل صاحب دروغ نمی گویم هفته گذشته خودم به شما تحویل دادم. گفت بله عکسهایت هست اما تذکره نیست و گفت اگر باور نداری خودت بگرد. من کجا می گشتم کمی دور بر میزش را گشتم و کاغذ هارا دست زدم و قنسل دیانی گفت تذکره ات گم شده است و باز گفت شاید نداشتی. گفتم قنسل صاحب من باید تا هفت روز دیگر عراق را ترک کنم. من ضامن دادم و اگر نروم ضامن من بندی می شود. دیانی ظالم گفت زیاد گپ نزن اگر می خواهی افغانستان بر گردی فقط خط عبوری برایت می دهم و پاسپورت امکان ندارد و حالا برو و فردا بیا. مرابیرون کرد و حیران نالان دستم به هیچ جای نمی رسد و دیانی تذکره را گم انداخته و پاسپورت نمی دهد. آمدم کاظمین و شب در مدرسه ماندم و در چنین مواردی سخت، آدم باید کسی را پیدا کند و درد دلش را بگوید. شب در مدرسه با چند طلبه افغانی ماندم و ماجرا را قصه کردم آنها گفتند که بله سفارت افغانستان رشوه می خورد سفارت افغانستان تذکره را به قیمتهای زیاد به اتباع ایرانی و دیگر ملیتها می فروشد تا به فلسطین بروند و در سازمان الفتح شامل شوند. البته این حرف درست بود. کاظم پسر شیخ یعقوب اخضراتی رفته بود در فلسطین و عضو سازمان الفتح یاسر عرفات شد و بعد هنگام باز گشت به ایران توسط ساواک امنیت شاه دستگیر شد. کاظم تا سر حد مرگ شکنجه شد و بعدش از ایرا اخراج. دیانی قنسل افغانستان تذکره را گم انداخت و مرا در بدر. کاش تذکره از خودم می بود و حالا مانده بودم که به مادر عاشور چه بگویم او بدون شک مرا بی آب خواهدکرد. او از همان اول گفت که بتو اعتماد ندارم و تذکره را گم می کنی و حالا تذکره را دیانی گم انداخته و یا به کسی فروخته است.
در سال 2002 در هلند و در کنفرانس که آقای قاسمیار داشت و من در آن کنفرانس عضو هیات رییسه بودم در حین سوال و جواب یک ریش سفید بلند و خود را دیانی معرفی کرد و سوالش را طرح کرد. گفتم این همان قنسل افغانی در بغداد است. سمینار خلاص شد و رفتم پهلویش پرسیدم که شما در سالهای 1355 و 1356 در عراق و قنسل در بغداد نبودید گفت بله بودم و گفتم منم در آن سالها در عراق بودم و براى گرفتن پاسپورت به سفارت و شعبه تان مراجعه کردم او کمی متغییر شد و گفت خدا کند برای تان مشکل ایجاد نشده باشد و از من خاطره بد نداشته باشید. گفتم دقیقا بد ترین خاطره از تو دارم. شما تذکره مرا گم انداختید و به من بجای پاسپورت خط عبوری صادر کردید. دیانی چیزی نگفت و احساس کردم، دچار عذاب وجدان و بعدش گفت یادم نمی آید ولی متاسفم و مرا ببخشید و بعدش رفت. آن شب در کاظمین مشوره دوستان این شد که بروم خط عبوری بگیرم و هیچ راهی جزء این در پیش رو نداشتم. فردا اول صبح رفتم سفارت افغانستان و تا ساعت سه بعد از ظهر منتظر و سر انجام دیانی یک خط عبوری برای من و همسرم بانو فاطمه صادر کرد. شب بر گشتم به کاظمین باز در همان مدرسه ماندم و فردا می رفتم سفارت ایران. شب در دنیای از افسردگی بسر بردم و تا پاس ازشب خواب نرفتم و تمام ذهنم به موضوع که جواب تذکره را چه بگویم و مادر عاشور دنیا را بر سر من و با نو فاطمه قیامت خواهد کرد بخصوص اینکه فاطمه ضامن شده بود. فردا رفتم سفارت ایران.خط عبوری را دادم تا ویزه بگیرم . سفارت خیلی شلوغ بود و تعداد از همان زندانیان را هم دیدم و همه در فکر خروج از عراق. ساعت دو ویزه ایران را گرفتم و برگشتم طرف نجف و شب نا وقت به خانه بر گشتم بانو فاطمه گفت چه قدر دیر کردی. در آن زمان امکان تلفن و تماس برای افراد عادی و جود نداشت. تمام ماجرا را به بانو فاطمه گفتم. گم شدن تذکره او را بی نهایت ناراحت و گفت مادر عاشور بی آب خواهد کرد خدا یا این دیگر چه مشکلات و گرفتاری است و این چه نوع حکومت و سفارت. فردا رفتیم خانه مادر عاشور. او به محض ورود از وضعیت من مطلب را گرفت و گفت مثل اینکه تذکره بچه ام را گم کردی و حالا سگ سگ شده به خانه آمده ای. من تورا تذکره جور می کنم. در گوشه خانه شان نشستم و بسیار سرم غور زد و من باصدای خفته گفتم بله چنین شد و سفارت تذکره را گم کرد و به من پاسپورت نداد. نمی دانم چند دقیقه در خانه شان ماندم آن قدر توهین و آن قدر دشنام شنیدم که اگر گاو هم می بودیم باید می ترکیدیم. فاطمه می خواست چیزی بگوید مادر عاشور اجازه نداد و گفت تو بی حیا سبب شدی که من تذکره را دادم و حالا آمده ای از این شوی پدر نالت خود دفاع می کنی. گفتم مادر جان باز می روم سفارت و سعی می کنم پیدا کنم و اگر نشد در افغانستان برای تان تذکره می گیرم عاشور بی تذکره نمی ماند. رفتم که اعضای کتابخانه را پیدا کنم. مهدی رفته بود سوریه امیر ناصری را دیدم سخت پریشان بود و گفت احتمالا همه را دستگیر می کند و دیگر جای برای دوستان در عراق نیست و شما هم می روید محقق در زندان هست و مهدوی به سوریه گریخت تنها اخلاقی مانده است. سجادی هم کمی پیشتر به افغانستان برگشت و منم باید از عراق خارج می شدم اما یک مشکل دیگر برایم پیش آمد. دیانی لعنتی قنسل افغانستان تنها 48 ساعت برایم وقت داده بود که عراق را ترک نمایم و حالا وقت خط عبوری تمام شد. گفتم نمی دانم چکار کنم مراجعه به سفارت مراجعه به جهنم بود کسی به میل خود به جهنم نمی رود. با خط عبوری نگاه کردم و تاریخ همه چیز برایم شده بود. یک مرتبه به ذهنم رسید که می شود تاریخ را دست کاری کرد و یک پل ماشین گرفتم و با دقت زیاد یک عدد را بر داشتم و یک عدد دیگر را جایش گذاشتم و یک هفته وقت برای خود درست کردم و گفتم علی الله می روم و چیزی نخواهد شد و اقعا جعل کاری من عالی بود و شیطان هم نمی توانست پی ببرد که تقلب شده است و به این صورت یک تاکسی گرفتم و همراه شیخ معلول فصیحی ورسی صبح زود در بهار 1356 پس از هشت سال تحصیل و اقامت در عراق، از عراق خارج شدم و....
---------------------------
پ.ن. در سال 1348 وارد عراق و در بهار سال 13566 از عراق خارج شدم. درسهایم را در رشته زبان عربی، منطق ، فقه اصول تاسطح خارج تمام کردم. در ضمن فلسفه و تفسیر را هم خواندم. دیانی قنسل افغانی در بغداد تذکره را گم انداخت و برای من خط عبوری 48 ساعته صادر کرد. بخاطر تذکره آن قدر از مادر عاشور فحش دشنام شنیدم که تا قیامت مرا کفایت می کرد. شش روز در زندان زیر زمینی ماندم و بعد حیرت انگیز و معجزه آسا بیرون شدم. روزها باذکر خاطرات ، خوب می گذشت اما شبها با دنیای از آلام و کابوس سر کار داشتم. قصه شاخ زدن قوچ آقای فاضل و داستان زوار کشی و شاه گام فصیحی برایم جالب بود.

 


به ملاقات بابا -16-

حال در مرز مشترک ایران و عراق رسیده ایم. هشت سال پیش از امروز یعنی سال 1348 از همین مرز خانقین وارد عراق شدیم. آن زمان همراه خانواده بودم و حالا تنها بانو فاطمه و یک روحانی معلول جناب فصیحی همراه من است. پولیس گفت پولهای تان را بیرون کنید و وسایل تان باز. اسباب و وسایل ناچیزی که داشتیم باز کردیم و پولیس همه را تفتیش و تلاشی کرد و چیزی قابل ذکری نداشتیم. پولها را هم نشان دادیم. پول اندکی داشتم و پولیس نگاه کرد و چیزی نگفت و بعد فصیحی را چک کرد و خلاص شد و به این ترتیب از مرز عراق خارج و به طرف مرز ایران رفتیم. در مرز ایران کمی نگران بودم. نگرانی از بابت اینکه مبادا کدام گزارشی از فعالیتهای نجف را نداشته باشد از جوراب سفیدها می ترسیدم که در کدام جای عکس گرفته باشند و ده ها چرت و تشویش از این دست. وارد یک سالن بلندی شدیم و در صفحات دیوار ده ها نوع عکس را دیدم. عکسها متعلق به مبارزان ایرانی بودند و مامور جلو من و عکسها را چک می کرد و گاهی هم به نگاه می انداخت. متوجه شدم که منظور پیدا کردن عکس من است و به این ترتیب ازسالن خارج شدم بدون اینکه کدام عکسی از من در سالن دیده شود و بانو فاطمه از یک راه جدا و مربوط به زنان رفته بود. پس از چک عکسها، نوبت رسید به کتابها و کارتونها و بسته های کتاب. دو مامور به دقت کتابها را نگاه می کردند و نام کتابها را می خواند و گاهی از هم دیگر می پرسیدند. کتابها هم کنترل شد و بعد گفت برو ببند کتابهایت را. فاطمه رسید و باهم کتابها را داخل کارتون کردیم و بستیم و فصیحی هم از یک گوشه دیگر رسید و باهم کارتونها را گرفتیم و در جای رسیدیم که گذر نامه را چک می کرد. کمی از تقلب و دست کاری خط عبوری نگران بودم ولی می گفتم طوری نیست چنان دقیق رقمها را بر داشته بودم که خودم هم نمی فهمیدم. آن زمان مثل حالا نبود که همه چیز در کامپیوتر وارد و جزء "دیتا" شود. همه امور ثبت کتاب و دفتر با دست می شد. من خط عبوری را جلو پولیس گذاشتم با من نگاه کرد و با خط عبوری و با ویزه سفارت ایران چیزی نگفت و گفت بفر مایید. و به این صورت از سه مرحله چک عکسها و چک کتابها و چک پاسپورت بخیر و سلامت گذشتیم و حالا رفتیم بسوی موترها که منتظر ما استاده بود. حکومت شاه واقعا با اتباع خود مسوولانه رفتار داشت و تمام کسانیکه از عراق اخراج و تسفیر می شدند برای شان همه تسهیلات را در نظر گرفته بود. اخراجیها را محترمانه می بردند به قرنطینه و بعد از همان قرنطینه هر تبعه ایرانی را مفت مجانی به شهر های شان می برد و ماهم با ایرانیها سوار بر موتر شدیم و رفتیم بسوی اردوگاه قرنطینه. هنگام غروب وارد یک اردو گاه شدیم خیمه ها آماده بود و مامورین تماما کردی بودند و با لباسهای ویژه کردی و تفنگهای عصر انگلیس. شب در زیر خیمه ماندیم کمی برنج و نان خشک و چای بوره و یک پیکنیک و چراغ برای ما آورد. و این گونه وانمود شد که ما هستیم تا قافله تکمیل شود. از یک مامور پرسیدم که بر نامه چیست؟ وی گفت بر نامه این است که اتباع افغانی و پاکستان در اردوگاه می مانند تا تعداد یک موتر تکمیل شود و بعد با یک مامور ترانزیت تا مرز تایباد و یا مرز تفتان منتقل می شوند و شما حالا حالا در اردو گاه هستید. گفتم چرا گفت تا هنوز اتباع افغانی و پاکستانی جمع نشده است گفتم خوب ما حالا چند مدت اینجا در اردوگاه قرنطینه باشیم گفت نمی دانم بستگی دارد و ممکن تا یک ماه بمانید تا مسافرین جمع و تکمیل شوند. شب تاریک بود و چراغها الیکین و از برق خبری نبود. شب دلگیر ماندیم و خواب هم نمی رفتم و نگران سر نوشت و واقعا یک ماه اقامت در اردوگاه قرنطینه پوست آدم را می کند. فردا صبح برای ما نان پنیر آورد. نان میان خام و پخته و پنیر هم بسیار شور. یکی دو لقمه گرفتم ولی بیشتر نتوانستم بخورم. فاطمه هم که اصلا نخورد. ساعت ده صبح بود و از خیمه بیرون شدم تا ببینم چه خبر و کیها آمده است و قافله ما کی تکمیل می شود. دیدم آیه الله جعفری بروجردی استاد من در جامعه النجف نیز در میان یک خیمه همراه خانواده اش هست. خیلی خوشحال شدم و رفتم طرف خیمه ایشان. استاد بیرون شد و پرسید شما را هم آورده است گفتم بله استاد و بعد پرسیدم بر نامه شما چیست گفت ما امروز عصر طرف قم حرکت می کنیم و ماشین برای ما تهیه شده است. هلال احمر ایران نمی گذاشت که خانواده های ایرانی اخراج شده از عراق بیش از یک شب در اردوگاه بمانند. گفتم استاد شما تنها هستید گفت که فعلا تنهایم تا کدام فامیل دیگر پییدا شود. و بعد گفتم استاد منم با شما می روم گفت مانعی ندارد ولی کار دست من نیست مامورین چه می گویند گفتم با مامورین صحبت می کنم و شما حمایت کنید. آیه الله جعفری گفت اشکال ندارد. عصر حوالی ساعت 2 بعد از ظهر موتر استاد جعفری پیدا شد. یک مینوبوس شیک و مرتب همراه دو مامور از هلال احمر و موتروان وارد اردو گاه شد. آیه الله آماده برای حرکت به موتر مینوبوس عازم قم. منم رفتم به دو مامور گفتم که منم می خواهم همراه حاجی آقا بروم و خط عبوری دارم و بعد می خواهم بروم طرف افغانستان از مرز تایباد. مامورین گفتند نمی دانم کار سخت و خلاف قانون است و گفتم شما لطف کنید خلاف قانون نیست ما به افغانستان می رویم و بعد گفتم من مجانی نمی روم کرایه ماشین را هر چه بخواهید می دهم. مامورین هلال احمر رو به استاد جعفری کرد که شما چه نظر دارید و ماشین از شما و برای شما فرستاده شده است. آیه الله گفت مانعی ندارد من ایشان را می شناسم. مامورین گفتند خوب پس بروید بار تان را بیاورید و سریع بر گشتم خیمه و به فاطمه گفتم عجله کن که بخیر می رویم سریع چند بسته کارتون کتاب داشتم و مقدار دیگر اثاثیه و شیخ فصیحی را هم پیدا کردم و خلاصه اینکه بارهای مان را رساندیم و سوار بر اتوبوس. نیم ساعت و یا هم یک ساعت راه رفتیم و به شهر کرمان شاه رسیدیم موتر وان گفت و مامورین هم گفتند که شما کرایه می دهید. خوب لطف کنید. گفتم چشم حال چه قدر می شود. موتر وان نمی دانیست و مامورین هلال احمر از کرایه خبر نداشتند دلیلش که ماشین کرایه نداشت و مجانی از طرف هلال احمر برای اخراجیهای ایرانی از عراق در اختیار شان گذاشته می شد. نمی دانم فکر کنم نفر پنجاه تومان ایرانی برای شان دادم. یعنی اینکه خود شان همین مبلغ را پیشنهاد کرد. پنجاه خیلی می شد چون هر سه تومان ایرانی معادل یک دالر آمریکایی می شد. پول ایرانی نداشتم و رفتم بازار سریع کرایه موتر را صرف کردم. تمام شب را طرف قم راه رفتیم آیه الله جعفری همراه خانواده و سه طفل شان و من همراه بانو فاطمه و شیخ فصیحی و یک روحانی دیگر ایرانی که می گفت از مازندران است، مسافران مینو بوس هلال احمر بودیم. نمی دانم چه شد که آخوند مازندرانی یک مرتبه دیوانه از کار برا مد و چنان گرفتاری عظیم برای ما ایجاد کرد. او این گونه مشکلات خلق کرد. سراسر به زن و بچه هایش فحشهای رکیک می داد. بیخی شر منده می شدیم خانمش یک کلمه حرف نمی زد و سکوت مطلق.آخوند مازندرانی اجازه نمی داد که از موتر بچه هایش برای رفع حاجت بیرون شود. در مسیر راه هر وقت بچه ها ادرار داشتند موتر می ایستاد. آخوند مازندرانی در راه می بست و می گفت نا محرم هستید از خانه خارج نشوید و من نمی خواهم شما را نامحرم ببیند. بچه هایش در داخل موتر ادرار خورد بزرگ داشتند و تنها خودش می رفت در دشت مشکلش را حل می کرد. از ساعت ده شب تا صبح تمام موتر را بوی نجاست گرفت و یک طفل شیر خوار داشت نمی دانم با او چه می کرد و این بچه لحظه ای آرام و قرار نداشت و آن شب واقعا کفن پاره کردیم اما گاهی با خود مقایسه کردم که اگر در اردوگاه مرزی و قرنطینه می ماندیم و با یک سر نوشت نامعلوم و یا تحمل دیوانگی و بوی و چنگ شیخ مازندرانی. و این نتیجه را گرفتم که تحمل وضعیت امشب به مراتب بهتر از ماندن در اردوگاه مرزی بود وکرایه هم نوش جان مامورین. با این وضع حوالی ساعت 9 صبح به شهرستان قم رسیدیم. آیه الله جعفری رفت در جای که از قبل برای خود در نظر گرفته بود و من هم رفتم به هتلی در مقابل حرم حضرت معصومه. اما شیخ دیوانه مانده بود در گراج و چهار طرف فریاد می کشید و می خواست به همه آدم و عالم ثابت نماید که دیوانه است. بعد ها که در مازندران رفتم و در مدرسه ای که از قضاء بحث و خاطره آن شب را با مسوول مدرسه صحبت کردم و مسوول مدرسه کاملا آن روحانی دیوانه را می شناخت و خندید گفت نه وی دیوانه نبود. او مجبور بود که چنین نماید و بعد دیگر توضیح نداد و منم مطلب را گرفتم. حکومت شاه استبداد خشن و بیرحمی داشت و خدا نمی کرد کسی گرفتارش شود در آن صورت نجات از دست ساواک کار ساده ای نبود. استاد مزاری در سال 1355 به دلیل کتابهای انقلابی در مرز دستگیر و شدید ترین شکنجه شد و لکه های سوختگی در صورت استاد مزاری علایم همان بیرحمی و شکنجه ساواک بود. و در یک مورد کاظم فرزند شیخ یعقوب اخضراتی توسط ساواک دستگیر و به اتهام رفتن به فلسطین تا مرز مرگ و شکنجه های ضد انسانی تعذیب شد. کاظم را می شناختم او به حدی هراس داشت که دیگر هرگز هوس بیرون رفتن از اخضرات را نکرد. کاظم تا حالا در بامیان ولسوالی پنجاب و منطقه اخضرات زندگی می کند او می گوید من هزار بار ترجیح می دهم که "قولبه" نمایم" علف" جمع کنم و گندم درو ولی هرگز به خارج نخواهیم رفت و می دانم که بر من در ایران چه گذشت. حالا دیوانگی شیخ مازندرانی برایم قابل درک بود و دیوانگی تصنعی و ساختگی بخاطر نجات از دست ساواک. بله در هتلی در قم اطاق گرفتم و بعد همراه بانو زیارت رفتم و بعد به مدرسه فیضیه و در صحن مدرسه با جمع زیادی از طلاب افغانی رو برو شدم و چه بر خورد های خوبی با من داشتند اکثر شان را نمی شناختم زیرا اولین باری بود که وارد قم می شدم. می دانستم قم پس از نجف بزرگترین حوزه علمیه است و هزاران طلبه از سراسر کشور های اسلامی در قم درس می خوانند. قم دارای مکتب فقاهت و سیاست است و بر خلاف نجف که تنها مکتب فقاهت بود و اما با تاثیر گذاری مکتب قم روی نجف حال نجف نیز متحول شده است و نجف در خط قم قرار گرفته است و این امر با حضور آیه الله خمینی در نجف ابعاد گسترده گرفت و من با مکتب نجف آشنا بودم. حال نمی دانستم که چه کنم و با مشوره دوستان می خواستم در باره آینده خود تصمیم بگیرم. اکثر صحبتها و مشوره ها این شد که در قم بمانم و درسهایم را بخوانم و این مساله را قبول کردم و با کمک دوستان فکر کنم آقای صابری رفتم که در دفتر مراجع قم ثبت نام نمایم. در روز اول در دفتر آیه الله شریعتمداری و آیه الله گلپایگانی رفتم و امتحان دادم و ثبت نام کردم. فردا برنامه داشتم که در دفتر چند مرجع دیگر بروم. نزدکیهای مغرب بود و می خواستم به هتل بر گردم که چند زوار را دیدم و یکی از آنها مرا شناخت و خود را به من رساند و گرم احوال پرسی کرد و بعد گفت شما پسر کربلایی هستید و ما همراه کربلایی از هرات به مشهد آمدیم و پدر شما در مشهد در منطقه گلشهر و در خانه حاجی قمبر است و ما آمدیم طرف تهران و حالا قم برای زیارت آمده ایم. کربلایی از خاطرشما بی نهایت نگران بود. کربلایی به ما گفت وقتی قم و تهران رفتید جویای احوال شما باشم و چه قدر خوب شد که شمارا پیدا کردیم. من از این خبر بی نهایت خوشحال شدم و تشکر کردم و بعد آمدم هتل. موضوع را با فاطمه در میان گذاشتم. فاطمه از شدت شادی بال در آورد و گفت چه قدر خوب بخیر می رویم مشهد و می خواهم عمویم و مادرم را ببینم دلم برای شان سخت تنگ شده است. گفتم من در دفاتر مراجع قم ثبت نام کرده ام و مشوره دوستان این است که در قم درس بخوانم. قم بزر گترین حوزه علمیه است. فاطمه گفت اول باید برویم مشهد من می خواهم کربلایی عمویم و مادرم را ببینم و من می خواهم هنگام ولادت فرزندم، مادر کنارم باشد و تو می دانی که در نجف هنگام ولادت طفلم چه مصیبت بر سر من آمد و اخر الامر دختر ما مرد. فاطمه پیشنهادش این بود که آمدن فامیل ما در قم مشکل است واما ما می توانیم برویم مشهد و بعد می توانم قم بر گردیم. منطق با نو قوی و توام با دلایل بزرگ عاطفی و غیر قابل رد بود و همین شد که سر از فردا عازم مشهد شدیم. فردا دیگر دنبال دوستان نرفتم و تنها یک نفر را دیدم و گفتم که با این دلیل مشهد می روم و بعد احتمالا بر می گردم. موتر ازقم طرف مشهد نمی رفت. ما ابتدا باید می رفتیم تهران و بعد از تهران برویم مشهد. شمس العماره معروفترین گراجهای مسافربری و به چهار طرف ایران و حتا خارج مسافر می برد. در شمس العماره به دنبال ماشینهای مسافربری مشهد بودم و چند موتر درآستانه حرکت. اما پول ایرانی نداشتم من باید می رفتم دینارهای عراقی را تبدیل به تو مان ایرانی کردم. بایک شرکت مسافربری طرف مشهد باید می رفتم. کمی پول ایرانی داشتم ولی کافی نبود. دفتر شرکت گفت حاجی آقا ما صرافی نداریم برو پولهایت را صرف کن و کرایه ما را لطف. رفتم که صرافی پیدا کنم حال ازهر کس که می پرسم برخی سرش را با علامت نمی دانم تکان می دهد و برخی فقط با چند کلمه کمی جلوتر حاجی آقا. ایرانی جماعت در این گونه موارد بد بر خورد است و کمتر با تو صحبت و کمتر رهنمایی می کند. بهر تقدیر گشتم و گشتم تا دکان صرافیها را پیدا کردم و بر گشتم طرف شرکت مسافربری. تهران شهر بی نهایت بزرگ و پر جنب جوش که غریبه در آن می تواند گم شود. کمی راه را گم کردم ولی تقریبا با یک ساعت تاخیر به دفتر شرکت رسیدم. فاطمه بسیار مضطرب و نگران که چه شدم و ماشین اول رفت. ماشین دوم تقریبا پر شده است. شرکت حالا می گه من برای بار تان جای ندارم و فقط می توانم خود تان را ببرم. گفتم بار چندانی ندارم. گفت جا ندارم مثل اینکه حرف حالی تان نیست. چند نفر را دیدم با قیافه هزارگی گفتم وطن دار است. پرسیدم وطن داران خوب هستید یکی شان گفت می بخشید ما افغان نستیم ولی خوب بگو مشکل تان چیست در دل گفتم لا حول ولا حالا قوما هم منکر شده است. گفتم مشهد می روم شرکت بار های مرا قبول ندارد. گفت ما هم مشهد می رویم و جا داریم اماکریه تان این قدر می شود. گفتم خیر است منظور از کریه همان کرایه موتر است یک شان گفت: بله بله افغانی بیچاره زبان بلد نیست. خلاصه اینکه بارها را تحویل شان دادم و آدرس مشهد را برای من داد و سوار موتر شدم و شب تا به صبح ده به زن به سوی مشهد و به ملاقات بابا....
------------------------
 پ.ن. پدر همراه خانواده از هرات به مشهد آمد. بعدا برایم معلوم شد آنهای که چهره ناب هزارگی داشتند هزاره های آواره عصر عبد الرحمان که حالا منکر هویت و ماهیت خود شده اند. در عراق کم کم به این مفاهیم تاریخی آشنا بودم. قم بزر گترین حوزه علمیه است. مکتب قم مکتب فقاهت و سیاست و اما مکتب نجف تنها مکتب فقاهت بود. تفاوتش در این حد است دین عین سیاست و دین غیر سیاست. هنگام ترک اردوگاه قرنطینه گرفتار یک دیوانه تصنعی شدیم. در مرز مشترک ایران و عراق طی مراحل شدیم و بخیر گذشت. آیه الله جعفری در اردوگاه کمک بزرگی براى من کرد. قولبه همان شخم زمین با گاو و آهن است
. در زمان امیر عبدالرحمان 62 درصد هزاره ها قتل عام شدند و یک بخش از آنها به ایران پناه بردند و این چند نفررا هم که در شمس العماره دیدم از بقیت السیف عبدالرحمان امیر جبار افغانستان .

 

ادامه فصل دوم
جمعه سیا -117-


 فاصله قم و مشهد تقریبا هزار کیلومتر است و این فاصله را در تمام شب طی کردیم. سیستم ترانسپورتی و حمل نقل ایران با زیر ساختهای خوبی ساخته شده بود و فکر کنم هر آنچه حالا ایران دارد بنیادها و زیر بناها و زیر ساختهایش در زمان سلطنت پدر و پسر شاه ایران گذاشته شد. استعمار با تمام بدیهایش نقش بنیادی در آوردن و کشاندن صنعت داشته است. همین دیروز کسی در باره هند صحبت داشت و می گفت پیشرفت صنعت و تکنولوژی و توسعه سیستم راه آهن ، جاده ها سیستم مخارات و... میراث عصر استعمار انگلیس بوده است و ایران از این قاعده استثنا نبود و این تنها افغانستان هست که با لگد به تکنولوژی مانع از توسعه سیستم راه آهن، سیستم مخابرات و راه سازی و.. شد. امیر عبد الرحمان با پیشنهاد خط آهن از سوی هند بریتانی مخالفت کرد و همین گونه با دیگر دست آوردها و تکنولوژی علمی و دانش زمانه. از تهران تا مشهد جاده اسفالت شده و عالی و در سال 1348 که عازم عراق بودم، از مشهد تا تهران با قطار مسافرت داشتیم. قطار خوب و تمیز و خیلی هم راحت. یادم هست برخی زوارها بچه های شان را زیر چوکی قایم کردند. دلیلش هم اینکه ممکن است ماموران راه آهن بیایند و ببینند که بزرگ و به سن قانونی رسیده اند و بعد کرایه بگیرند. و حالا سوار بر ماشینم و به طرف مشهد در حرکت و کمی با خاطرات گذشته گلاویز و در گیر شده ام. بانو فاطمه بسیار خوشحال و قبراق دیده می شد و می گفت چه قدر خوب و خدا برایم کمک کرد و حالا می روم مشهد عمو و مادر را می بینم و دیگر هر گز مشکل تنهای عراق را ندارم. منم خیلی خوشحال بودم که با گذشت سالها جدایی باز هم دور هم جمع می شویم. صبح حوالی ساعت 8 به مشهد رسیدیم من باید اطاقی در هتل می گرفتم. پیدا کردن فامیل در مشهد وقت لازم داشت و شب هم خواب نرفته بودیم و اطاق گرفتم و کمی استراحت کردیم و بعد حوالی ساعت 11 به دنبال آدرسی رفتم که در قم زوارها به من داده بود. مشهد - منطقه - گلشهر - منزل حاجی قمبر. رفتم بیرون و با چند راننده صحبت کردم برخی شان جواب داد که بلد نستیم گلشهر دیگر چه جای هست. خلاصه یک راننده وانت گفت گلشهر را نمی دانم اما گلشور و مهر آباد را بلدم و فکر کنم گلشهر هم همانجا ها باشد. گفت می برم تان و پیدا می کنم. با فصیحی ورسی خدا حافظی کردم و او گفت امشب را در هتل هست و فردا عازم تایباد و افغانستان هستم. گفتم خدا نگهدار و مواظب خود تان باشید. در سال 1361 کویته پاکستان رفتم و اتفاقا فصیحی را در مدرسه علمیه علمدار رود دیدم و بعد خاطرات سال 1356 را صحبت کرد. وای که چه بلایی بر سر این شیخ معلول آورده بود. او گفت در مرز تایباد از بین کتابهایم رساله عملیه آیه الله خمینی را پبدا کرد. مرا گرفت و دوسیه برایم درست و ده ها سوال و جواب و بعدش مرا به زندان مشهد و بعد گفتند پدر سوخته سیاسی است و باید بفرستیمیش مرکز و در" اوین "تا آب خنک بخورد. فصیحی گفت حالا زندانی سیاسی و متهم به حمایت از آیه الله خمینی شدم و بعد در تحقیقات برای شان مسجل شد که در عراق و در نجف سالها آیه الله خمینی را دیده ام و حالا هم مامور آیه الله و عازم خرابکاری در افغانستان. او گفت دیگر قسم و سوگند من در دی را دوا نمی کرد تا دهان باز می کردم بجای اینکه حرفم را گوش دهد در دهانم می زد و می گفت خفه شو افغانی پدر سوخته ... کش اگر حقیقت را نگویی که چه کار می کردی بلای سرت بباریم که باید" اشهد" خود را بخوانی. فصیحی گفت در تهران مرا بسیار شکنجه داد و حتا باطری آب جوش روی بدنم بکار گرفت و بیهوش می شدم و شکنجه با برق و کشیدن نا خن -که ناخنش را نشان داد- از جمله نمونه های تعذیب و شکنجه من بود. او به قدری خاطراتش را سوز ناک توصیف می کرد که بیخی متاثر شدم و بعد گفت حاضرم جهنم بروم اما دیگر به ایران نمی روم.گفتم حالا سال 1361 است و آیه الله خمینی رهبر انقلاب که بخاطر حمل رساله ایشان این همه شکنجه شدی. او گفت نه همین حالا هم به ایران نمی روم. قصه او عین حکایت کاظم پسر شیخ یعقوب اخضراتی بود. گفتم کاظم را ساواک به جرم رفتن به فلسطین دستگیر و تا مرز مرگ شکنجه کرد و بعد که آزاد شد دیگر هرگز هوایی رفتن به ایران را در هیچ شرایطی نداشت. واقعا که ساواک شاه در درون زندان فاجعه می آفرید و آدمها را به این حال روز در می آورد. فصیحی هم سفر مرا با چنین شکنجه های ضد انسانی بخاطر داشتن یک رساله تعذیبش کرد. این موضوع را با فاطمه صحبت کردم و گفتم اگر رساله آیه الله را از ما می گرفت آن وقت از من یک فصیحی و کاظم درست می کردند و تو سخت اشتباه کردی. بانو رساله آیه الله خمینی را با خود آورد منتها با این دست کاری که جلد رساله آیه الله شاهرودی مجتهد حامی شاه را روی آن کشیده بود. همانگونه که من خط عبوری را دستکاری استادانه کردم که هیچ ماموری نفهمید و فاطمه هم رساله آیه الله را. من البته از دست کاری فاطمه خبر نداشتم او پس از رسیدن به مشهد و آغاز تظاهرات علیه حکومت شاه این موضوع را به من صحبت کرد. 

 پس از خدا حافظی با فصیحی بارهای کمی داشتم روی وانت بار گذاشتم و دو نفری در سیت نشستیم و طرف گلشور و مهر آباد حرکت کردیم. دریور مشهدی با لهجه خراسانی صحبت می کرد و در یک مورد گفت شما هیچ بار ندارید از عراق آمده اید. گفتم بارها را در بار بری دادم. گفت بله که این طوری و بعد گفح به همی خاطر از شما "کیریه" کم گرفتم آن روز چند مسافر داشتم و وانت من پر رفته بود. " کیریه" راننده مشهدی مرا به یاد روز گذشته انداخت. در تهران دو نفر با چهره هزارگی را دیدم و آنها گفتند که افغانی نیستند و از بار من "کیریه" یعنی کرایه طلب کرد و اتفاقا همین موضوع را با راننده مشهدی صحبت کردم و او گفت اه برادرهای بربری بوده اند. آنجا متوجه شدم که هزاره های متواری زمان عبد الرحمان در ایران و در خراسان نام شان بربری و بنام " بربری" یاد می شوند. "بربری "و محترمانه تر آن " خاوری" . هزاره های ساکن آن زمان در ایران خود علاقمند بودند که "بربری" خوانده شوند. راننده وانت بار به منطقه گلشور رسید و بعد گفت این گلشور و مهر آباد و این هم کوره های آجر پزی. مناره های بلند خشت پزی نمایان بود اما ظاهرا دیگر آجر پزی در کار نبود. راننده از کدام کسی پرسید که گلشهر می رویم و کجا هست. به او گفته شد بله گلشهر داریم و این راه گلشهر هست و در آنجا برادران افاغنه زندگی می کنند. راننده گفت پس خودش است و ما همانجا "می خیم" برویم. بر گشت و گفت پیدا شد و می رویم گلشهر. طرف گلشهر حرکت کردیم و ما در داخل موتر همه چشم شدیم و به چهار طرف نگاه می کردیم شاید کدام آشنایی را ببینیم. کمی از پرسیدن هراس داشتم. چون در تهران از چند قیافه هزارگی از نوع خودم پرسیدم گفتند که افغانی نستیم و افغانی حرف حالی اش نیست. در یک میدانی رسیدیم از موتروان خواهش کردم کمی آهسته رانندگی نماید شاید کدام کسی را پیدا نماییم. راننده هم اطاعت می کرد چون آن بیچاره هم گیج و سر گردان بود که ما را به کدام کسی تحویل دهد و برود دنبال کار و کاسبی اش. به فاطمه گفتم به دقت کنار جاده و میدانها را زیر نظر داشته باشد و به همی ترتیب می رفتیم به یک باره فاطمه گفت اونه عمویم اونه در کنار سرک ایستاده. راننده بریک گرفت خدارا شکر فامیل تان پیدا شد. از ماشین من و فاطمه پایین شدیم و به طرف بابا حرکت و نزدیک شدیم و بابا را صدا کردیم. بابا شوکه شد و باور نداشت و دستش را به چشمانش کشید و ما فاصله زیادی نداشتیم. پدر چشمانش را پاک کرد که خطا باصره نداشته باشد اما خطا نکرده بود. ما بودیم بله پسر و عروسش. پدر مرا در بغل گرفت و فاطمه دست پدر را بوسید و همه با هم سوار بر ماشین طرف خانه حرکت کردیم. همه خوشحال و راننده هم خیلی خوش که مسافرش را به مقصد رسانده است. او به من گفت که در زندگی و کارش اصول دارد. اصولش هم این است که مسافرش را به مصد برساند و "کیریه" اش را بگیرد و حلال. در منزل حاجی قمبر رسیدیم. مادر بی نهایت خوشحال و غافل گیر شد اصلا نمی دانست که چه کند کاملا دست پایش را گم و از شادی هم گریه و هم خنده می کرد. انسان ترکیب عجیبی دارد در عین شادی گریه و به آن می گوید "گریه شادی". خلاصه در خانه پدر موج شادی خلق شد و بهترین روزهای زندگی و شادی را داشتیم. اقوام و دوستان پدر کم کم خبر شد که ما از عراق برگشته ایم و همه به دیدن ما می آمدند روزهای شلوغ و پر بربار مهمانان. فاطمه از سختیها و تنهاییهایش قصه های بی پایان داشت. زنان ذاتا حرف زیاد می زنند و اما حکایت فاطمه با مادر و خواهر و دیگر زنان دور و نزدیک پایان نا پذیر بود. قصه نیش عقرب در عراق را نقل می کرد و همینگونه مرگ دختر تازه متولد شده اش را. عقرب در شبهای گرم تابستان بی تاب و از لانه اش بیرون و در شب 19 رمضان وارد بستره خواب می شود و نیش زهرا گینش را در بازوی فاطمه نه از راه کین بل بر مقتضای طبیعش وارد می کند. من در هنگام سحر پس از احیای شب رمضان به خانه آمدم و دیدم که فاطمه از شدت درد بخود می پیچد و گفت عقرب مرا نیش زد و منم او را کشتم و بعد لاشه یک عقرب بزرگ را به من نشان داد که در داخل ملافه پیچیده و با کفش کشته است . خون عقرب عجین با خون فاطمه یکجا در ملافه ریخته بود. من البته اول صبح او را بردم در کلینیک و خوشبختانه دکتر آمده بود و بعد خیلی سریع آمپول ضد زهر را تزریق کرد. خانم داکتر در حالیکه سرش را تکان می داد و با فاطمه به عربی می گفت که نیش عقرب بسیار شدید و عمیق بود و خوب که زود آمدی و الا به قلبت صدمه می زد. بخشهای زیادی از پوست در اطراف نیش عقرب سیا و قرمز شده بود. فاطمه این قصه ها را با مادر صحبت می کرد و جزء از کتاب زندگی و خاطراتش. من چیزی برای گفتن نداشتم زیرا حوزه کار من در عراق درسهای حوزه و فقه اصول و فلسفه و تفسیر بود و بعد تاسیس کتابخانه سیار با جمعی از دوستان. پدر اکثر آن دوستان را می شناخت و بخصوص سجادی و مهدوی را. سالهای 1356 و 1357 بود و افغانستان و ایران بستر عظیم ترین تحولات که هر در خودش ندیده. در افغانستان رژیم داوود با یک کودتای خونین سر نگون می شود و حکومتی روی کار می آید که در تاریخ افغانستان بی پیشینه است. حکومت کودتا با عقاید مارکسیستی. در ایران هم نشانه ها و علایم یک انقلاب در راه بود. من حالا تصمیم گرفتم که بجای درس و تحصیل در قم ، در مشهد درس بخوانم. در مشهد فضای نسبتا خوبی ایجاد شد. یک روز رفتم به مدرسه عباسقلیخان نا گهان سید عبد الحمید سجادی را دیدم و بسیار خوشحال شدم و گفت که از افغانستان بر گشته است. او از عراق رفته بود به افغانستان و در لعل سر جنگل و بعد پدرش فوت می کند. سجادی پس از مرگ پدرش به مشهد می یاید. در مشهد در همین سالها با دیگر دوستان آشنا شدم. شیخ اصغر مهدوی از سوریه به ایران و به مشهد آمد عضو فعال و فوق العاده کتابخانه سیار. شیخ حسین صابری لعلی و شیخ علی اکبر صالحی را پیدا کردم و همین گونه اعتمادی لعلی و اعتمادی بزی را در مشهد. همه طلاب جوان و هم سن سال من و همه هم انقلابی و پرشور. در مشهد با ماشاء الله افتخاری آشنا شدم و به صالحی غزنوی و شیخ علی جان زاهدی و همین طور باسید محمودی از سادات بند امیر یکاولنگ. و اما بشترین ارتباطات را بامن شیخ اصغر مهدوی خلبرگ و سید عبد الحمید سجادی و جان محمد اعتمادی و حسین صابری و آقای صالحی داشتند.من همراه با دوستان در فکر احیای کتابخانه بودیم و بادیگر دوستان مثل آقای معینی و آقای شریفی لعلی و آقای معصومی نیز ارتباط بر قرار کردیم و هر سه شان را در نجف دیده بودم و اما آنها پس از عراق پاکستان رفته بودند و حالا کم کم وارد ایران می شدند. مهدوی باشور و هیجان زیادی در فکر تهیه یک مکان برای کتابخانه بود. او موفق شد یک زمینی را در گلشهر پیدا نماید. و بعد با بسیج مردم روی زمین چند اطاق درست کردیم و کتابهای زیادی داشتیم. کتابها را در همین محل جمع کردیم و نام کتابخانه را گذاشتیم "کتابخانه رسالت" و برای آن اساسنامه نوشتیم که فکر می کنم متن اولیه را من نوشتم و با بحث روی متن اساسنامه آن را تصویب کردیم و این کتابخانه مرکز تجمع مردم شد و شاخه های از آن را به داخل کشور افتتاح کردیم. بهارسال 1357 است و کودتا خلق و پرچم درافغانستان روی داده است. اوضاع در ایران هم ملتهب است آیه الله خمینی پیامهای آتشین از عراق علیه حکومت شاه صادر می کرد. در یک مورد حکومت شاه حزب" رستاخیز" تشکیل داد و بعد آیه الله خمینی شرکت و عضویت در حزب رستاخیز را تحریم کرد. ما در کتابخانه اسناد صوتی اعلامیه ها و هر نوع کتاب را جمع می کردیم. من مقلد آیه الله بودم و نمی دانم در کدام محفلی شب جمعه در جمع مردمی صحبت از حزب رستاخیز و فتوای تحریم را داشتم. خودم نمی دانستم در کجا و کی ولی می دانستم که چنبن صحبتهای را داشته ام. ما به امور سیاست و امور فرهنگ عادت کرده بودیم و شب و روز ما بدون سیاست و اخبار سیاست و کتابهای سیاست و نشستهای سیاسی نمی گذشت. یک صبح تاریک درفصل بهار 1357 در خانه کوبیده شد. رفتم که شریفی در پشت در است و گفت در را باز کن که کار دارم. در را باز کردم و شریفی دوست نجفی من بسیار پریشان خاطر و گفت یک فکری به حال خود کن. جمعه سیا، ساواکی شده است و دیشب گفت که شمارا دستگیر و تحویل ساواک می دهد و دلیلش هم این که اعلامیه آیه الله خمینی را پخش کرده ام و گفته ام که شرکت و عضویت در حزب رستاخیز حرام است. شریفی گفت من می روم ممکن خانه تان تحت نظر باشد و گپ گرفتاری تان جدی و خطر ناک است خدا حافظ.....

------------------------------
 پ.ن. جمعه سیا از معاودین و یا عودت کنندگان عراق بود و حالا عضو ساواک شاه. او از تبار هزاره مشهدی و بخاطر اینکه برای استخبارات شاه کاری کرده باشد مرا می خواست تحویل ساواک نماید. کتابخانه رسالت در تداوم همان کتابخانه سیار نجف بود و تقریبا با همان اعضاء. دوستان زیادی از طلاب هم فکر را درمشهد پیدا کردم. ملاقات با پدر و مادر رویای شیرین زندگی ما بود. خبر ورود پدر به مشهد را در قم شنیدم و به همین خاطر از اقامت در قم صرف نظر و به مشهد آمدم. " کیریه" به لهجه مشهدی همان کرایه است


.


فرار بعد از فرار -18-
 شریفی رفت و هوا هنوز تاریک. مسلمانان کم کم برای نماز صبح از خواب بیدار می شدند و بلندگوهای مسجد هم چالان و منم رفتم به خانه سر به گریبان گذاشتم و لحظاتی عمیقا به فکر فرو رفتم و گفتم این دیگر چه مصیبتی هست. ذهنم رفت طرف شکنجه های بزرگ ساواک که شیخ یعقوب اخضراتی در باره پسرش داشت. کاظم را در سال 1353 هنگام باز گشت از فلسطین گرفته بود. شیخ یعقوب پدر کاظم می گفت حکومت شاه خبر نداشت که پسرم از طریق جبهه ملی به فلسطین رفته است اما اقارب و خویشاوندان او را لو داد. دلیلش را نمی دانم عضویت در ساواک و با همینطور قصه های بدون احتیاط امنیتی. از قدیم گفته بود که خانه موش دارد و موش هم گوش. کاظم بی نهایت تعذیب و شکنجه شد استعمال باطری آب جوش از راه مخرج درست کاری که در الجزایر در باره جمیله بو پاشاه خواندم. تا حالا تنها یک مورد را خبر داشتم و آن دستگیری و شکنجه کاظم ولی در عراق کتابی را بنام "خاطرات اشرف" از زندان ساواک را نیز خوانده بودم. داستانهای هول انگیز و بی نهایت ضد انسانی و وحشی گری ساواک با زندانیان را نوشته بود و بعد افرادی می گفتند این افسانه مارکسیستها علیه شاه است. اما بعدها که فصیحی شیخ معلول را دیدم دیگر شکی برایم باقی نماند. فصیحی را تنها بخاطر داشتن رساله آیه الله خمینی در سال 1356 از مرز تایباد گرفت و بعد آن قدر آن بیچاره را شکنجه کرد که برای ابد از سفر به ایران منصرفش کرد. اینها رویدادهای بود که بعدا خبر شدم و حالا در این دل صبح تنها صورتهای از شکنجه کاظم در ذهنم تداعی می کرد و داستانهای جمیله و همین گونه خاطرات اشرف از رندان شاه. فاطمه از خواب بلند شد و گفت چرا نخوابیده ای چه شده است. گفتم خبری است که تو را در جریان می گذارم حالا برویم نماز و دعا. بانو معمولا پس از نماز صبح به دنبال تهیه چای و صبحانه برای ما بود و اکثر اوقات بدون اینکه دیگران را اذیت نماید خودش می رفت و از نانوایی رسول نان گرم تنوری می گرفت. رسول نانوا مثل سید موسی از معاودین و برگشت داده های عراق بود و نان را بسبک عراق می پختتند. فاطمه گفت چه خبر در این دله شب شنیدی و پریشان هستی و گفتم که آقای شریفی آمد و گفت "جمعه سیا" ساواکی شده و می خواهد تورا دستگیر و تحویل ساواک دهد. فاطمه بسیار مضطرب در حالیکه به زمین نگاه می کرد و ناخنش را روی گلهای گلیم گذاشت. گلیمی که خودش در عراق بافته بود. و بعد پرسید حالا چه می کنی و شریفی چیزی دیگری نگفت. گفتم نظر شریفی این است که همین الساعه باید فرار نمایم و مشهد را ترک. گفتم این باید بین من و تو باشد مادر پدر و دیگر کسی خبر نشود. فاطمه گفت حال می خواهی کجا بروی و کجا جای داری. قم بر گردیم. گفتم ساواک قم مشهد ندارد. مرکز ساواک تهران است و کاظم پسر شیخ یعقوب را در تهران شکنجه کرد. گفتم باید بروم افغانستان اما تنها می روم و حالا پدر و مادر در کنارت هستند و تنها نیستی. من می روم افغانستان و بعد خدا بزرگ است. فاطمه گفت در افغانستان کمونیستها روی کار آمده معلوم نیست که در آنجا چه مصیبت است. چای خوردیم و بعد گفتم مقدار پول و کرایه ماشین لازم دارم و همان خط عبوری را. و این شد که با یک دست لباس و خط عبوری و مقدار پول از خانه بیرون شدم و فقط با فاطمه خدا حافظی کردم. قرارما این شد که این موضوع باید پوشیده بماند. سوار بر یک موتر و گفتم که مرا با گاراج ماشینهای تایباد ببر. موتر وان گفت ای بچشم ما نو کریم ما فقط " کیریه" می خواهیم و کاسبیم. ماشین مرا به گاراج آورد و دیدم که شوفر و یا کمک شوفر، مرتب می گوید: تایباد تایباد به محض اینکه فهمید که مسافرم و عازم تایباد مثل برق مرا سوار ماشین و گفت بفر مایید بنشینید. کمی با خود فکر کردم که کرایه چند است نگران کم پولی خود بودم و از مسافری که در پهلویم نشسته بود پرسیدم کرایه ها یک قسم است و یا کم زیاد دارد. گفت نرخ یکی است شهر خر بوزه که نیست. خیالم جمع شد یعنی اینکه حرف مسافر خلاف نبود نرخها یکی است و شهر خر بوزه نیست. ماشین طرف تایباد راه افتاد نمی دانم چند ساعتی در راه بودیم. اما وجودم داخل موتر و لی روح و روان و همه ذهنم در پیش بانو در پیش پدر و مادر. فکر می کردم مرده ای هستم که ماشین تابوت من مرده شده است و نمی دانم که بکجا مرا می برد. جمعه سیا را مطلقا نمی شناختم اما شریفی گفت که از معاودین عراق است و از آشنایان قومای شما حاجی مدار.گفتم این خانه خراب آشنا بوده و مرا باالواسطه می شناخته است. شعر شاعر یادم آمد: من ازبیگانه گان هرگز ننالم هر آنچه با من کرد آشنا کرد. با همین تخیلات و گرفتاریهای روحی و ذهنی وارد شهر تایباد شدم و پرسیدم که مرز باز است و یانه؟ گفتند که مرز 24 ساعته باز است. ماشین طرف مرز می رفت و سوار ماشین طرف تایباد حرکت کردم فکر می کنم سه چهار نفر بودیم. در مرز حوالی ساعت 5 رسیدیم اما شعبه پولیس مرزی باز. کمی نگران بودم که پولیس با خط عبوری من چه خواهد کرد. بیش از 9 ماه تاریخ آن گذشته بود. ولی چاره جز تن به تقدیر نداشتم. مسافرین پیش از من اسناد شان را می دادند و خیلی سریع مهر می خورد و می رفت. نوبت به من رسید خط عبوری را دادم پولیس نگاه کرد گفت از عراق آمدی گفتم بله گفت در خط دو نفر است خانم تان کجا شد گفتم مریض است و در مشهد ماند. گفت 9 ماه از تاریخ خط عبوری گذشته در این 9 درکدام قبرستان رفته بودی. دو پولیس در غرفه نشسته بودند با هم مشوره می کردند که با من چه کنند. خلاصه سرم زیاد غور زد و من هم صلاح را در این دانستم که کم گپ بزنم و هرچه بگویند چیزی نگویم یکی شان گفت: این افغانیهه خیلی خلاف کرده بیاندازیم زندان و یا بر گردانیم. من فقط گوش و نگاه بودم و پولیس دیگر گفت که چی بشه و نتیجه یک چیز است باز هم سر کله اش از همیجا پیدا می شه و دیگه راهی ندارد و خلاصه اینکه تصمیم گرفتند که خط عبوری "قنسل دیانی" سفارت افغانستان در بغداد را مهر خروجی بزند و گفت ولش کن به خرجش نمی ارزد و خروجی زد. بیرون شدم که موتر بگیرم و بروم به اسلام قلعه مرز افغانستان اما موتر نبود فاصله کم و مسافرین پیاده می رفتند و منم پیاده حرکت کردم. حالا فکر می کنم که پولیس شاه ظرفیت شان بالا بود و تنگ نظری نکرد در حالیکه دو مشکل اساسی داشتم یکی اینکه چرا تنها خارج می شوم در خط عبوری دو نفر هستیم و دیگر هم اینکه 9 ماه تاریخ گذشته هستم و در این مدت کجا بودم و به قول خود شان در کدام قبرستان . پولی شاه هردو مسئله و مشکل فنی مرا نادیده گرفت و خروجی زد و اما اگر این واقعه حالا روی می داد که امام خمینی فرموده است" اسلام مرز ندارد" خدا می داند چه می کشیدم جریمه، زندان و اردو گاه و هزار یک گرفتاری دیگر. شب در اسلام قلعه ماندم درست جای که در سال 1348 از آن گذشتیم و شیخ محمد علی آن چنان ذکر صلوات داشت که نپرس. فکر کنم فردا اول صبح طرف هرات حرکت کردم بدون اینکه به شعبه پولیس مرزی افغانستان مراجعه نمایم. ساعت 8 صبح ماه جوزا 1357 وارد هرات شدم. چیزی در حدود یک ماه نیم از وقوع کودتا هفت ثور 1357 گذشته بود. رفتم در یک هتل پر از مسافر. چای خوردم و بعد قابلی برای ظهر و بعدش به دنبال موتر مسافربری طرف کابل. چندان تفاوتی در وضعیت شهر و سرک و زندگی مردم را ندیدم. گرچه در سال 1348 کمی کوچک بودم و با اطلاعات و معلومات اندک و لی حالا یعنی سال 1357 پس از یک دهه وارد هرات شده ام و شهر های زیادی در عراق و ایران دیدم وشاید هم متاثر از آن شهرهای نسبتا آباد، وضع هرات برایم کهنه و فرسوده به نظر می رسید و به همین خاطر فکر می کنم چندان توفیر و تفاوتی را نمی بینم. یک دهه زمان مناسب براى تحول نوسازی و باز سازی است ولی این نو سازی درسرکهای هرات و در رستورانها و ساختمانها دیده نمی شد. واقعیت امر اینکه افغانستان دیگر رو به پیشرفت و توسعه نبوده است. افغانستان درطی نیم قرن سیر نزولی داشته و بشدت منهدم شده است. و این حدس من در این تاریخ دقیق بود که توسعه ای در کار نبوده است. در هتل برایم معلوم شد که موترهای کابل مربوط به شرکت قادری است و صبح زود مسافر می گیرد و به طرف کابل حرکت و یک شب در راه به کابل می رسد. چندین نفر مسافر کابل در همین هتل بودند و منم خودم را در جمع شان داخل کردم. در بیرون هتل در یک جمعی نشستم و آنها یکی از ایران خیلی بد گویی می کرد و اما دلیلش را نمی دانستم. فکر می کنم دلایل سیاسی داشت و حکومت ایران را مرتجع عقب مانده و وابسته به امپریالیزم و نوکر امپریالیزم می گفت و هم دلایل دیگر. مردم هرات را نسبت به ایران به مراتب متعصب تر از کابل دیدم. روحیه ضد ایرانی در هرات نسبت به دیگر شهرها زیاد تر دیده می شد.
 یکی از همان آدمها با افتخار گفت کودتا را ما هراتیهای قهرمان به پیروزی رساندیم اگر جنرال عبدالقادر قهرمان نمی بود ممکن کودتا علیه ارتجاع و امپر یالیزم شکست می خورد. حالا این حرفها را بخوبی می فهمم و بخوبی درک می کنم که ما چرا دو ساعت در دیوار مسجد پول خشتی در بهار سال 1348 برای کمونیستها پرچم تکان دادیم. کمی یاد گرفته بودم که بی جهت وارد بحثهای سیاسی نشوم. آدمها را شناخته و بعد حرف بزنم. شب در میان عظیم ترین ساز و آواز موسیقی با رادیوهای بزرگ روسی را گذراندم. نمی دانم افغانی جماعت چرا این قدر موسیقی را با صدای بلند گوش می دهد و دیگر اینکه آرنگ و بوق ماشین لحظه ای در سرکها قطع نیست. شب در میان سر و صدای زیاد نمی دانم چه ساعتی خواب رفتم البته خسته بودم و خواب رفتم. صبح زود طرف گراژ موتر شرکت قادری حرکت کردیم و خیلی زود موتر پر شد و طرف قندهار از میان درختهای سر به فلک کشیده دو طرف سرک شهر هرات حرکت کردیم. قضیه خاصی در راه نداشتم و یک بخش از زمان رفت بسوی سفر کابل - هرات در سال 1348. در این سال همراه خانواده به کربلا می رفتیم و من و روسری آبی در موتر قادری در کنار هم نشسته بودیم و مادر یک بار سر رو سری آبی قهرشد که او دختر چشم سفید زیاد خود را به مهدی نه چسپان تو حالا محرم نیستی. خاطرات شیرینی داشتم و سفری با همه اعضای فامیل و حالا یکه و تنها بسوی کابل برای یک مقصد مبهم سفر دارم. حقیقت امر این است که گریخته ام اگر نه، جمعه سیا مرا انداخته بود زندان. مسئله دیگری که ذهنم را به خود مشغول کرده بود، مسئله جاه در کابل بود یعنی اینکه کجا شوم و کجا بروم و دیگر اینکه در کابل کیهارا ببینم. یک آدرس از سید عبد الحمید سجادی داشتم. او به من گفته بود که آقای حقجو را در چنداول پیدا نمایم و بعد او همه مبارزان و انقلابیون را می شناسد. سجادی به من گفت پدر آقای حقجو آشپز معروف است و همه پلو وی را خورده است همین که نام بگیری تورا به خانه ایشان در چنداول رهنمایی می کند. نامهای دیگری هم داشتم مثلا استاد عزیزالله شفق مثلا آیه الله صادقی پروانی. استاد خلیل الله خلیلی پنجاب راهم می دانستم که در کابل است. اینها نامهای بود که داشتم و در وصف شان حرفهای زیادی شنیده بودم. مخصوصا استاد شفق که زمانی در مشهد درس می خواند و حالا تبدیل به خطیب و سخنران نامدار کابل شده است.
 شب در قندهار ماندم و تاریک بود و هیچی هم از این شهر پر آوازه و مرکز قدرت سلسله دورانیها نفهمیدم. اتفاقا هنگام سفر به عراق باز هم در تاریکی شب وارد قند هار شدم. قندهار در تاریکی قابل تشخیص و قضاوت نبود. صبح زود از قندهار طرف کابل حرکت کردم و از شهر غزنی گذشتم. غزنی مرکز اقتدار شعر و سلطنت. غزنی سر زمین فو قالعاده است. قلمرو دو سلطنت زبان و ادبیات و شاهنامه و قلمرو عظیم ترین سلطان جهان گشای در جنوب شرق آسیا. سلطان مقتدر سلطان محمود هند را چندین بار غارت و در بدر کرد. افغانستان کماکان به وجود سلطان فاتح شان افتخار و مباهات می کند. و من در یک جای از خاطراتم درسالهای پسین و متاخر نوشته ام که غزنی را به دلیل تاریخی و به دلیل سلطان محمود پایتخت فرهنگی جهان اسلام ساختیم. ازغزنی گذشتیم و فکر می کنم در هتلی توقف و چای سبز با شیرنی گگ را خوردیم و بعد به طرف کابل حرکت کردیم. حوالی ساعت دو بعد از ظهر کابل رسیدیم. باری نداشتم و گفتم فراری جمعه سیا بودم. حتا فرصت اینکه برای خانه حاجی مدار، عمو ی فاطمه سوغات بگیرم را هم نداشتم. حاجی مدار پس از سالها از عراق به افغانستان بر گشته بود و ساکن در کابل. جمعه سیا در کاظمین عراق حاجی را می شناخت و از طریق حاجی پی برده بود که من از قومای حاجی هستم. بهر تقدیر نا گزیر باید می رفتم خانه حاجی و امن ترین مکان همانجا بود و دیگر اینکه کم بغل بودم و پول نداشتم. رفتم طرف قلعه شاده. جاده های پر از گوه و بد رفت آدمی. بوی کثافت مغز را منفجر می کرد. دماغم عادت به چنین بوی ها نداشت. ابتدا پرسیدم که ناصرخان عینک کجا هست چون شنیده بودم از اقارب وی کسانی هستند که سوچه و پخته کمونیست و در کودتا نقش دارند خیلی زود مرا رهنمای کرد. ناصر خان از اخضرات و از خوانین نامدار منطقه ما بود و بعد بچه ای کوچک ده دوازده ساله مستقیما مرابه خانه حاجی عمو رساند. در زدم باقر پسر کوچک حاجی بیرون شد و مرا نمی شناخت. گفتم شیخ مهدی هستم از عراق آمده ام. باقر گفت صبر کو به مادرم گپ بزنم رفت و بعد مادر محمد همسر حاجی آمد و بسیار خوشحال و گفت شیخ مهدی ما از عراق آمده است. رفتم داخل منزل . مادر محمد چه زن مهربان و دلسوز. در عراق هر وقت کاظمین می رفتم گاهی تنها و گاهی همراه فاطمه به خانه حاجی عمو می رفتم. مادر محمد از همه پرسید از فاطمه زیاد سوال کرد و بعد از پدر و از مادر. مادر محمد گفت حاجی عموی شما اشتباه کرد مارا به افغانستان آورد برای ما خیلی سخت می گذرد و خوب که فاطمه را نیاوردی و ما هم می رویم به ایران و یا بر می گردیم عراق. شب حاجی عمو آمد و محمد، علی و باقر فرزندان حاجی. شب در ذهنم رسید که مسئله ملکهای دامرده و زمینهای غصب شده مان را با حاجی در میان بگذارم و این تصور را داشتم که حکومت ترکی ضد خوانین است و این فرصت که علیه خوانین کوچی شکایت نمایم و بگویم که زمینهای ما را خوانین غصب کرده اند. حاجی گفت حرفی خوبی است ولی من نمی توانم هزارجات بروم اما در کابل می توانم از طریق تول ناصر خان عبنک به شما کمک کنم چون آنها در حزب دموکراتیک خلق هستند و ضد خانها و حالا زمین خانها را می خواهد برای دهقانانش تقسیم نماید حکومت نو بر نامه تقسیم اراضی دارد و خوب وقت آمده ای. این رویای بزرگی برای من شد که زمینهایم را برای اولین بار پس می گیرم. خیلی عقده داشتم. چون می دانستم که چهار عسکر در سال 1343 پدر را گرفتند و بردند به ولسوالی و چهار عسکر عکس پدر را بزور گرفتند و بعد پدر را بردند در محکمه و به امر قاضی و امر ولسوال و ارباب چهار عسکر انگشت پدر را روی رنگ فشار دادند و بعد همان عسکر ها انگشت پدر را روی کاغذ های زرد رنگ قباله گذاشتند و به این ترتیب زمین بابا را قباله کردند. یادم بود که در یک روزبهاری در سال 1343 کوچیهای مسلح در جلو چشمانم ده ها مرغابی مرا در داخل حوض دامرده با تیر و با سنگ کشتند و لاشه های مرغابیهای مرا با خود بردند و چند بار این قتل عام مرغابی را تکرارکردند و حالا یعنی سال 1357 است و کودتای ضد فیودال و خوانین روی داده و می توانم شکایت و زمینهایم را پس بگیرم. شب و روز با این تاملات و تخیلات سر کار داشتم و این شد بخش از کار ها و بر نامه هایم. اما بخش بزرگ دیگر از کار هایم دیدن انقلابیون مسلمان در کابل بود و باید همه شان را می دیدم که دیدم اما متاسفانه اوضاع به گونه ای رقم خورد که از کابل به طرف هزارجات فرار می کردم فرار از مشهد و پناه بردن به کابل و حالا فرار از کابل به هزارجات و با میان پناه بردن .... 
----------------------------

 پ.ن طرح شکایت علیه کوچی را در کابل ریختیم و حکومت خود را ضد فیودال و خان و ارباب می گفت. گرچه خیلی متیقین نبودم دلیلش هم این که حکومت خود را کمونیست و مار کسیست می گفت و دین مذهب و آیین مردم را ارتجاع. از همان روزهای اول در کابل احساس کردم که خطر دستگیری هست و کمونیستهای سوپر انقلابی و تازه به دوران رسیده، بسیار مست و مجنون دیده می شدند و به همین دلیل طرف هزارجات فرار کردم. در مرز ایران باخط عبوری تاریخ گذشته نزدیک بود گرفتار شوم اما ظرفیت و بر خورد پولیس شاه با من کریمانه بود. حکومت شاه، جبار و با مخالفان سیاسی اش با بیرحمی رفتار داشت ولی با افراد معمولی شیوه های انسانی و گذشت داشت. جمعه سیا برای من پا پوش سیاسی درست کرده بود و اگر فرار نمی کردم حساب کار من با کرام الکاتبین می شد و" اشهد" یعنی کلمه شهادت را خود را باید می خواندم.



پس از کودتا -19-

آخرجوزای سال 1357 است. اولین شب اقامت را درخانه حاجی عمو گذراندم این گونه برنامه ریزی کرده بودم که یک ماه حد اقل درکابل بمانم. هدف پی بردن به رویدادهای پس ازکودتا بود و می خواستم دوستان زیادی را درکابل ببینم اما اضاع بگونه ای پیش آمد که بیش از یک هفته نتوانستم کابل بمانم به صورت اجباری و ناگزیری به طرف هزارجات سفری مشابه فرار ازکابل را درپیش گرفتم. صبح حوالی ساعت 8 مرا بیدار کرد که چای بخورم خیلی خسته بودم. پس ازچای صبح به خانواده حاجی عمو گفتم می روم در شهر احتمالا اگر شب نیامدم نگران من نباشید. خانم حاجی گفت کابل را بلد هستی گفتم بله کابل را بسیار خوب بلدم و در سال 1347 وقتی که عراق می رفتیم نزدیک به سال نیم در کابل بودم و همه جا را بلد هستم. ازخانه حاجی طرف چنداول آمدم هدفم این این بود که امروز یکی آیه الله پروانی را ببینم و دیگری آقای حقجو را. درباره آیه الله حرف زیاد شنیده بودم. در چنداول از یک دکاندار پرسیدم او باکمال خوشرویی گفت: حاجی آقای صادقی در مسجد صادقیه است. ایشان یک مسجد از برادران اهل سنت را گرفته است و حالا در همانجان نمازجماعت می خواند بعد ازنماز درس تفسیر دارد و آدرس را دقیق به من داد. تفاوت بین ایرانی جماعت و افغانی یکی همین رهنمایی است. درایران مردم رهنمایی درستی نمی کنند و بجای زبان اکثرا با تکان دادن سرشان جواب می گوید یک وقت استاد مزاری وزارت خارجه ایرا رفته بود. ایشان می گفت با لباس افغانی پیراهن و تنبان و یک پتو هم روی شانه داشتم. از یک پولیس نگهبان دمی در ساختمان وزارت خارجه دفتر وزیر را پرسیدم. پولیس بجای اینکه جواب دهد شما افغانیها خواهر مان را ... کردید و گفتم من که نکرده ام استاد مزاری به من گفت که گفت خیلی ناراحت بودم و رفتم با وزیر ملاقات داشتم همراه دکتر ولایتی گفتم ملت که مدعی پنج هزار سابقه تمدن و تاریخ دارد پولیس نگهبان وزارت خارجه اش چنین بر خورد دارد و گفتم همین پولیس همین مقدار شعور دارد که مراجعین وزارت خارجه مردم معمولی نستند که به وزیر کار دارند. استاد مزاری گفت به داکتر ولایتی گفتم در بغداد از یک عرب آدرس پرسیدم و زبان هم بلد نبودم آن عرب عراقی راه افتاد و مرا بجای که می خواستم رساند و باهم با اشاره گپ می زدیم و حالا بر خورد نگهبان ساختمان وزارت خارجه تان را نگاه کنید و این هم آدرس گفتنش . مورد شمس العماره و صرافی را که برای تان گفتم از هرکسیکه صرافی را می پرسیدم به علامت اینکه نمی دانم سرشان را تکان می داد و یا می گفت حاجی آقا کمی جلوتر. اما حالا از یک دکاندار در کابل آدرس می گیرم و خیلی با مهربانی به من آدرس آیه الله انقلابی را داد. صادقیه را پیداکردم لحظه ای رسیدم که حاجی آقا نماز جماعت را تمام و درس تفسیرمی گفت. وارد مسجد شدم و درگوشه نشستم که درس تفسیررا گوش کنم ولی درس تمام شد. مردم از مسجد بیرون و منم رفتم با آیه الله احوال پرسی کردم. آیه الله خیلی با من با صمیمیت برخورد کرد گو اینکه هم دیگر را می شناسیم و گفت برویم بالا در اطاق با هم بنیشینیم و گپ بزنیم. از پله ها بالا شدیم و یک نفر پیشاپیش رفت که در اطاق را بازنماید. وارد اطاق شدم و رو در روی آیه الله نشستم. آیه الله صادقی روحانی جوان بود و عمری در حدود 35 سال باچهره خندان و پوست سفید اما متمایل به سرخی. عمامه ای با سبک علمای قم و نجف را بسته و اما بجای عبا یک جیلک افغانی روی شانه شان گذاشته است. رو بروی ایشان نشستم و ابتدا خودم را معرفی کردم چون اولین باری بود که آیه الله را می دیدم و گفتم از ولایت بامیان ولسوالی پنجاب هستم. گفت ازجای استاد شیخ ابراهیم خلیلی گفتم بله. بعد گفتم که هشت سال در عراق درس خوانده ام و حکومت عراق ما را تسفیر و اخراج کرد درایران آمدم ولی درایران هم تحت تعقیب امنیت و ساواک شاه ایران قرارگرفتم و حالا کابل آمدم و دیروز وارد کابل شدم. حاجی آقا به دقت به صحبتهای من گوش کرد ولی چیزی نگفت بلا فاصله شروع کرد به اوضاع افغانستان و مساله کودتا و گفت جناب ناطقی کودتا یک ماه نیم پیش درکابل رویداد و این کودتا بی نهایت خونین و بیرحمانه بود و داوودخان را با 16 نفر از اعضای خانواده درارگ قتل عام کردند. کودتای توسط حزب دموکراتیک خلق افغانستان انجام شد و یک شبانه روز طول کشید و تعداد زیادی از مردم و سربازان شاید کشته شدند و گفت این کودتا کمونیستی است و کودتا گران وابسته به اتحاد جماهیرشوری و من پس از کودتا یک اعلامیه دادم و آن را به شدت محکوم کرده ام. آیه الله گوشه تشکش را بلند و یک ورق اعلامیه ضد کودتا را که با قلم خود نوشته بود، به من داد که بخوانم من باسرعت مرورکردم و بعد گذاشتم در جیبم. آیه الله گفت حاجی آقا من اعلامیه را برای شما دادم که بخوانید نه اینکه در جیب تان بگذارید. گفتم می خوانم ولی حالا خواستم به سخنان شما گوش کنم و صحبت شما قطع نشود. گفت نه اعلامیه را بخوانید خیر است شما در همین اطاق هستید و با هم زیاد صحبت می کنیم . اعلامیه را دوباره به دقت خواندم و بعد گفتم دراعلامیه شما حکومت ترکی را کمونیست گفته اید دراعلامیه گفته اید که اینها مزدوران اتحاد جماهیر شوروی هستند و کودتا را با شدید وجهی محکوم کرده اید. این نظر همه علمای افغانستان است و شما این حکومت را به رسمیت نمی شناسید. آیه الله پروانی گفت بله این حکومت کمونیستی است و وابسته به شوروی امان متاسفانه علماء همه شان این نظر را ندارند. چند روز پیش آیه الله سید سرورواعظ سی تن از علماء را به ارگ برد و با ترکی ملاقات داشتند. مرا هم خبرکرد که بروم من و آقای عالم با مساله مخالفت کردیم و نرفتیم. آنها درارگ رفتند و ترکی وقتیکه وارد شد با علماء دست نداد و درعوض دستهایش بلند کرد و فشار داد گو اینکه با همه دست داده است. آیه الله پروانی در شوخی و مزاح در بین آیات افغانی یگانه است و با من یک داستانی را مرتبط به قضیه رفتن علماء درارگ صبحت کرد و گفت: یک روز صبح تعداداز علماء می رفتند به خانه آیه الله عالم. آنها پیاده از پهلوی "دیوانه خانه" علی آباد رد می شوند و چند دیوانه در پشت بام وقتی که آنها را می بینند و می گویند: اوو مرده گاوها کجا می روید و بعد دیوانه ها علماء را زیر سنگ و کلوخ می گیرند. آنها فرار و خود را به خانه آقای عالم می رسانند و خسته ناراحت و می گویند آقای عالم تو با این جلسه و چای صبح خود امروز ما را بی آب کردی و به دام دیوانه ها انداختی. آقای عالم می گوید : اوضاع خیلی خراب است و کودتا صورت گرفته است و خواستم بیایید باهم دراین مورد گفتگو نماییم و حال بگویید که چه شده است که این همه ناراحت شده اید و دیوانه ها چه گفتند. یکی از علماء گفت ما ازکناردیوانه خانه رد می شدیم که چند تای آنها روی بام رفته بودند و ما را دیدند و گفتند اوو مرده گاوها کجا می روید. آقای عالم بجای اینکه دل داری نماید می گوید چه خوب شما را شناخته اند. آیه الله گفت همان دیوانه ها این ها را شناخته بودند و ببین این رسوایی را همه شان رفته پیش ترکی و کودتا را تبریک گفته اند.
 آیه الله از ملاقات علماء با ترکی بسیار ناراحت بود. من ازایشان پرسشهای دیگری هم داشتم و گفتم که ما در عراق کتابخانه سیار تاسیس کردیم و بعد در مشهد دور هم جمع شده ایم همان کتابخانه را دو باره احیا کرده ایم اما بنام کتابخانه رسالت و کار های فرهنگی بشتری در مشهد راه انداخته ایم و بعد شنیدم که شما در کابل نیز کارهای فرهنگی داشته اید. آیه الله گفت ما پیش از کودتا گروهای فرهنگی داشتیم و حالا هم داریم و اولین گروه که تشکیل دادیم" گروه حسینی" بود دربین پهنتون و دربین محصلین کارکرده ایم و حالا که کودتا شده است ممکن شکل کارها بسیار فرق کند و بعد پرسید شما عبدالعلی مزاری را می شناسید گفتم نام ایشان را زیاد شنیده ام و در مشهد ماشاء الله افتخاری در باره مزاری با من زیاد صحبت کرده است. آیه الله گفت مزاری مبارز واقعی است و بسیار پلاش و با انگیزه. همین چند مدت پیش کابل بود و همین جا آمد و اگر دو باره پیدا شد حتما شما را خبر می کنم. مزاری را ببینید. او در ایران درس خوانده است و در سال 1355 به عراق رفت و می خواست حج برود که نشد و عراق رفت و با آیه الله خمینی صحبت کرده است مزاری در ایران زندانی و بسیار شکنجه شد. حاجی آقای صادقی از استاد به عنوان مبارز واقعی یاد کرد. تا ساعت شش بعد از ظهر در کنار هم بودیم و جوانان زیادی در رفت آمد. تمام گپ متمرکز بود روی کودتا و پیامدهای آن. فکر می کنم آیه الله در جریان دقیق اوضاع قرار می گرفت. گفتم استاد می خواهم بروم گفت کجا؟ گفتم منزل قوما. آیه الله گفت نه امکان ندارد اوضاع خوب نیست جای تان همین جا است و جای نمی روی شب یک جا نان می خوریم و باهم صحبت می کنیم و البته شب من به خانه می روم بچه ها هست و شما را تنها نمی گذارد و خلاصه اینکه آیه الله مرا نگذشت . شب شوروای بسیار خوشمزه تهیه کرده و فکر کنم از منزل سفارش داده بود. باهم غذا خوردیم و بعد بشتر روی نیروها صحبت کردیم. آیه الله پروانی، ما شاء الله افتخاری را می شناخت و همین طور سید محمودی یکاولنگ را. گفتم که در مشهد گاه گاهی در پای درسهای استاد سید علی خامنه ای در مسجد ضیا می روم. ایشان گفت بله من حاجی آقای خامنه ای را خوب می شناسم نماینده آیه الله خمینی در خراسان است. کمی در باره شیخ اسماعیل مبلغ صحبت کرد و گفت دانشمند بزرگی است و البته گاهی هم با چپیها در تماس بوده است. آخرین حرف هم این شد که اوضاع دیگر گون می شود و ما باید منسجم شویم و در فکر باشیم. ایشان رفت در خانه و گفت صبح بخیر می یایم و اگر کمی دیر تر آمدم باز بچه ها با شما هست یکی دو جای باید فاتحه بروم. گفتم استاد من فردا می خواهم جای حقجو بروم. گفت اشکال ندارد حقجو از جوانان مسلمان و مبارز است و گاه گاهی در مدرسه ما می آید اما هر چند مدت که در کابل بمانی جای دیگر نمی روی و در صادقیه بیایید. شب خیلی راحت خوابیدم و مهر و محبت آیه الله واقعا در عالم غربت رنجها و پریشانیها را کاهش داد و خیلی خوشحال و شب بسیار راحت خوابیدم. صبح پس از نماز چای حاضر شد و بعد از صرف چای صبح ، رفتم طرف خانه آقای حقجو و از هرکس که پرسیدم آدرس داد و یکی گفت خانه پسر سید پلو آغا می رود. من چیزی نگفتم خوب مردم برای هر کی یک نام می گذارد. خانه حقجو در بغل کوه های چنداول پیدا کردم. جای سخت و پر از مشقت. هنگام بالا و پایین شدن باید خیلی احتیاط می کردم اگر نه رفته بودم در میان انبوه از کثافات آدمی. حقجو خانه بود از دیدن من خیلی خوشحال شد و جزییات پیغامهای آقای سجادی را براى شان رساندم. حقجو اطلاعات بسیار زیادی از نیروهای چپ و راست کابل داشت. او از دو جریان چپ ماءو ءیست موسوم به شعله جاوید زیاد صحبت و از انشعابات گسترده آن و همین گونه از دو حزب خلق و پرچم و سیر تاریخی آن با من حرف زد و خیلی صریح و شفاف گفت کودتای خلق و پرچم ریشه دار و تاریخی است و جنگ در افغانستان بین دو امپر بالیزم شرق و غرب روی می دهد. حقجو با زبان روشنفکری با من حرف می زد و این گونه نشان داد که جریانات چپ و راست را در افغانستان بخوبی مطالعه کرده است و تاحدی می تواند آینده را پیش بینی نماید. حقجو از نیروهای مسلمان بیرون از افغانستان از من پرسید و من به صورت مفصل از روشنفکران افغانی در نجف با ایشان صحبت کردم و گفتم همراه سجادی و چند تن دوست دیگر کتابخانه سیار را تاسیس کردیم و بعد گفتم اطرافیان آیه الله خمینی را می شناسم و جلال الدین فارسی را یک روز دیدم. حقجو با شنیدن نام جلال الدین فارسی گفت خوش به سعادت شما که این مرد بزرگ را دیده اید. او کتاب انقلاب تکاملی جلال الدین را خوانده بود. یکی دو ساعت با حقجو صحبت کردم و بعد خدا حافظی. زیاد اصرار کرد که در خانه شان باشم گفتم تشکر. حقجو خود، کارمند کدام وزارت بود و گفت پس با هم تا یک جای می رویم. از پیش سینمای پامیر با هم خدا حافظی کردیم و تصمیم گرفتم که بروم قلعه شاده و استاد شفق را پیدا کنم. استاد عزیزالله شفق را باید می دیدم. در باره وی صحبتهای زیادی شنیده بودم و می گفتند در منبر خطابه بی نظیر است و یک انقلابی با تمام معنا. در قلعه شاده ابتدا به سراغ خانه شان رفتم از پشت در به من گفت که استاد خانه نیست و مدرسه پل سوخته رفته است. مدرسه حاجی آقای محقق ترکمنی آمدم. ساعت تقریبا چهار بعد از ظهر بود که وارد مدرسه شدم و گفتم که استاد شفق را می بینم یک طلبه دوید و گفت این اطاق شان هست.استاد دراطاق نبود در صحن مدرسه ایستاده بودم که طلبه گفت استاد آنجا هست. من آقای شفق را ندیده بودم در آن زما نه عکسی و نه هم روزنامه ای که عکس چاپ شود. رفتم پهلوی ایشان سلام کردم و گفتم ناطقی هستم و از خارج آمده ام و حالا هم به دیدن شما. استاد شفق گفت خوش آمدید تشکر و بعد گفت امری باشد. کمی احساس کردم که استاد نمی خواهد مرا در جای تعارف نماید که بنیشینیم و با هم حرف بزنیم. آقای شفق می خواست وضو بگیرد و دقایقی با هم نگاه کردیم و گو اینکه هیچ کدام دیگر حرفی برای گفتن نداریم. استاد شفق گفت اگر فرمایشی نباشد با اجازه تان وضو بگیرم. گفتم نه خواهش می کنم بفر مایید. استاد شفق گفت ممنون، فعلا خدا حافظ. تمام صحبت سر پای ما دو دقیقه بشتر نشد و خداحافظی کردم. این ملاقات برایم تعجب آور شد بخصوص اینکه پیش ازاین ایشان، آیه الله پروانی را دیدم و بعدش آقای حقجو را. هنگام بیرون شدن از مدرسه نا گهان این شعر بیادم آمد: عسی باالمعیده خیر من ان تراه. این موضوع را بعد ها با استاد شفق در تهران و یا در سال 1365 در هزارجات در میان گذاشتم . استاد بر داشت و روایتی دیگری داشت که من باید می گفتم که با شما می خواهم صحبت نمایم در کجا؟ بهر صورت کمی متحیر و متعجب شدم ولی ذره ازدوستی کم نشد و بعد که ساز مان نصر را تشکیل دادیم با شور شوق زیادی با هم بحث می کردیم. از مدرسه رفتم به خانه حاجی عمو. نماز خواندم و زن عمو چای آورد و بعد گفت مهدی جان ما زهرا دختر مان را دادیم به مهندس یاسا پسر حاجی عوض نانوا و امشب خانه می یاید و فردا ظهر دخترم زهرا شما را مهمان کرده است....



فرار بسوی بامیان -20-

شب انجنیر یاسا به خانه عمو آمد. در باره استعداد وی در عراق زیاد شنیده بودم. می گفتند که در سن کودکی خرگوش را پاره و بعد عملیات جراحی روی آن داشت. مهندس به دلیل نمرات عالی و استعداد سر شار بورسیه شد و رفت به مسکو و حالا منهدس ماشین آلات فضایی است و قطعات هلیکوپتر و طیاره را طراحی می کند و در دانشگاه کابل تدریس. باهم گرم احوال پرسی کردیم و می خواستم ببینم و فرصتی است که از یک تحصیل کرده روسیه و مسکو بپرسم که نقشه اتحاد جماهیر شوروی در باره آینده افغانستان چیست؟ و چرا در افغانستان کودتا راه انداخته است. دیدم مهندس علاقمند صحبت در این مورد نیست و دلیلش هم قابل درک. و بعد دیدم از نیروهای چپ طرفدار چین بشتر حرف می زند و با کادر های شعله جاوید در تماس و با آنها کار کرده است. صحبت از ترجمه کتاب " تاریخ ملی هزاره ها" شد و گفت این کتاب را من ترجمه کرده ام. تیمورخانوف محقق روسی این کتاب را در باره هزاره ها نوشته است و کتاب بسیار خوب در باره مردم هزاره است. مهندس گفت عزیز طغیان این کتاب را به من داد که ترجمه کنم و روی آن کار و ترجمه کردم اما طغیان بنام خودش چاپ و منتشر کرده است. او گفت من زبان روسی را بهتر از فارسی می نویسم و طغیان تنها کاری که کرده است این است که فارسی آن را درست کرده ولی کتاب ترجمه من است. وی فکر کنم درست می گفت چنین سرقتهای می شود. با هم زیاد زیاد صحبت کردیم ولی اینکه او ذهن مرا بخواند و من فکر اورا، چنین چیزی وجود نداشت. من خود را یک روشنفکر مسلمان و مبارز می دانستم و فکر می کردم که مبارزه ما اسلامی است ولی مهندس در با غ این گونه مسایل نبود. با هم حرف می زدیم اما احتمالا هم دیگر را نمی خواندیم و این گونه نشستها خسته کننده است. مهندس رفت و فردا ظهر در خانه شان مهمان شدیم و بسیار شر منده. زیرا "جمعه سیاه" مامور ساواک مرا متواری کرد و بخاطر نجات خود به افغانستان آمدم و هیچ سوغاتی با خود نداشتم. زهرا ازدواج کرده بود و منم خانه شان مهمان اما با دست خالی در ذهنم گفتم خدا خانه "جمعه سیاه" را خراب نماید. پس از صرف نهار و پس از خوردن میوه و بعدش نوشیدن چای سبز و احترام زیاد، اجازه گرفتم که بروم. بر نامه من این بود که بروم وزیرآباد و شیخ ابراهیم خلیلی پنجابی را ببینم او در عراق و در جامعه درس خوانده بود و در باره وی حرفهای زیادی شنیده بودم. او واعظ توانا و روضه خان فوق العاده بود و می گفت در موارد" ملا جنگی" اربابها، شیخ ابراهیم خلیلی، شیخ علی حسین نطاق را شکست داده است. سوار بر موترهای وزیر آباد و در ایستگاه مورد نظر گفتم که پیاده می شوم. کلینر موتر خوب مرا ریشخن زد که گفته ام پیاده می شوم و باید می گفتم" تا می شو" پیاده می شوم از نظرکلینر خارجی و ایرانی بود. با خود فکر کردم ممکن در موارد دیگر زیاد ریشخن شوم و تحقیر. ولی از لازمه آوارگی و مهاجرت این نقل انتقالات را داریم. افغانستان همانگونه که بنجاره فروشی بزرگ تولیدات خارجی شده است بدون شک بنجاره فروشی محصولات فرهنگی هم شده است آن زمان کمتر محسوس بود اما حالا شهرهای افغانستان متاثر از این نفوذ شده است. رفتم به مسجد وزیر آباد و بعد مرا به خانه استاد خلیلی رهنمایی کرد. هوا بهاری حاجی آقا با لباس سفید ملایی بیرون شد و گفتم ازعراق و ایران آمده ام. شیخ با احترام زیادی مرا به اندرون خانه رهنمایی کرد. مهمانخانه خوب و منظم و بعد رفت که چای سفارش نماید. شیخ ابراهیم خلیلی بر گشت و گفت خوش آمدید از نجف کی بر گشته اید. گفتم یک سال پیش و بعد گفت کجا درس می خواندید یعنی در کدام مدرسه گفتم " جامعه النجف" درست مدرسه ای که شما در آنجا درس خواندید. شیخ با علاقمندی زیادی به خبرهای نجف گوش می داد و خاطرات فو ق العاده شیرینی از عراق و نجف داشت و بعد فکر کنم از یک خاطره در نجف با ایشان صحبت کردم و گفتم که شیخ محمد داد بندر را بد رقم از مدرسه بیرونش کردید و مسئله حسادت طلبگی. شیخ ابراهیم خلیلی زباد خندید و بعد گفت خدا کند درست و بدون مبالغه به شما نقل کرده باشد. گفتم که برای من دوستان جامعه گفتند که شیخ محمد داد حافظه بسیار قوی داشت و با حفظ نهج البلاغه و کلمات قصار هر ماه برنده جایزه می شد و شما هم این گونه نقشه کشیدید که بیرونش کنید و چراغ دودی را روشن و تمام اطاقش را دودی و سید کلانتر تصمیم گرفت که اورا بیرون کند و شما گفته بودید که او دیوانه است و هر وقت باشد کدام مصیبت و فاجعه در جامعه خلق می کند و این هم دلیلش که شیخ محمد داد اطاق با آن پاکیزگی را پردود کرد و نزدیک بود که مدرسه را در دهد. شیخ ابراهیم خلیلی گفت بله کار خوبی نشد و ما راضی به اخراج وی نبودیم ولی شد. از نجف از مراجع و از طلاب افغانی زیاد صحبت کردیم و بعد گفتم ما در عراق کتابخانه سیار داشتیم و ما را حکومت بعث اخراج و تسفیر کرد و حالا در ایران مشهد کتابخانه رسالت را تاسیس کرده ایم و کتاب زیاد جمع کرده ایم و در نظر داریم که شاخه های کتابخانه را در کابل و در هزارجات نیز فعال نماییم. شیخ ابراهیم خلیلی گفت بسیار خوب می شود ولی اوضاع کشور خوب نیست. کمونیستها کودتا کرده است و هر روز فرمان صادر می کند و بعد گفتم که بامیان و پنجاب می روم و قصد دارم علیه کوچیها شکایت و زمینهای غصب شده دامرده را پس بگیرم. حاجی شیخ خلیلی از سگدیز و از همه جزییات غصب زمینهای ما خبر داشت و گفت وای از ظلم و ستم کوچی و بعد گفت که بسیار فکر خوبی کرده ای وقتش همین حالا است و حکومت ترکی فرمان تقسیم اراضی را صادر کرده است و فر مان مبارزه با سود و سلم و فرمان نرخ ازدواج. شیخ ابراهیم خلیلی گفت من هم والی بامیان سید داوود مصباح و هم سید مستوفی تگاب برگ را می شناسم و من پیش از کودتا با مستوفی در تماس بودم و او معلم بود در منطقه. و بعد گفت نامه برای مستوفی می نویسم و یک نشانی هم دارم. وقتی مستوفی را دیدی سلام بگو و بعد نامه را برایش بدی و بگو که شیخ خلیلی سگدیز سلام رساند و گفت که کتابهای روش ریالیزم را امانت برایت داده بودم و اگر خوانده ای پس بدی. این بهترین نشانی بود که شیخ ابراهیم خلیلی سگدیز برایم داد. و بعد خدا حافظی و شیخ ابراهیم خلیلی بسیار کوشش کرد که شب در خانه شان باشم گفتم تشکر من می روم. شیخ گفت کجا بود باش داری وکمی مواظب خودت هم باش. گفتم خانه حاجی مدار دامرده. گفت خیلی خوب از طرف مه هم سلام برایش برسان من حاجی را دوست دارم و در عراق گاه گاهی می دیدم و حالا کابل بر گشته و آدرس خانه را برای شان بدهید و بگویید که بیاید و یا اصلا یک روز باهم تشریف بیاورید. شب به خانه حاجی بر گشتم و می خواستم آقای فصیحی یکاولنگ را ببینم و در جاهای دیگری بروم آدرس و نام زیاد برای دیدن داشتم. شب با عمو مشورت کردم و قرار این شد که من طرف با میان بروم. حاجی نظرش این بود که شکایت علیه کوچی را دنبال کنم و این مسأله کار زیادی لازم دارد و اما من در اولویت کارهایم دو چیز بود یکی زمینهای غصب شده دامرده و شکایت علیه کوچی و دیگری بر نامه های انقلابی و مبارزه این یک ایده قوی بود اما خیلی مبهم و ناخوان. حالا که فکر می کنم این همه تلاش برای برتری ایده لوژی اسلام نسبت به دیگر مکتبها بوده است و ما گو اینکه می خواستیم از اسلام دفاع نماییم و کمونیست را شکست. خیلی از رویدادها است که زمان مفسر آن می شود. اگر در آن لحظه تاریخ یعنی 1350 و 1357 از ما پرسیده می شد که چه می خواهیم فکر می کنم جواب شفاف و صریح نداشتیم. زیرا نمی توانستیم بگوییم که حکومت را سر نگون می کنیم و نمی توانستیم بگوییم که عضو نظام و حکومت می شویم و تنها می توانستیم بگوییم که اسلام حق است و نسبت به دیگر ایده لوژیها و مکتبها برتری دارد و اینها هم دلیلش. شب در خانه حاجی همه اش در باره آینده و سرنوشت شخصی مان صحبت کردیم. حاجی عمو ارباب بود و سری از سیاست داشت. وی منطقش این بود که باید با حکومت ساخت و کار کرد و در داخل حکومت وکیل وزیر و مامور والی داشت فرق نمی کند که حکومت ازچه جنس و قماشی است. حاجی استدلالش این بود که من آرزو داشتم بچه هایم درس بخوانند و در حکومت چوکی و منصب داشته باشند ولی به این هدف خود نرسیدم و نشد که بچه ها درسهای شان را تمام نمایند و حالا همه روی دشت مانده ایم. اکنون در یک قضاوت سر انگشتی در می یابم که منطق پدر و منطق حاجی چه قدر ایده ءالیستی و رءالیستی بوده است. پدر می گفت من درس بخوانم تا حلال و حرام خدا را یاد بگیرم اما حاجی عمو ارباب مدار می گوید بچه هاباید درس می خواندند تا مامور حکومت باشند. فردا صبح خبر شدم که همه علمای که به دیدن ترکی برای تبریک رفته بودند، در طی 24 ساعت گذشته دستگیر شده اند. این اقدام حکومت کودتا واقعا حیرت انگیز و گیج کننده بود. گامی در جهت محو ار تجاع و نابودی مظاهر مذهب از جامعه. گفتم حکومت کودتا آرام نمی نشیند و اقدامات سرکوب گرانه بشتری خواهد داشت و بشدت از خود ترسیدم و گفتم دیگر جای گشت گذار من در کابل نیست و باید بروم طرف هزارجات. صبح زود رفتم به ایستگاه موترهای بامیان. موترها از راه غوربند طرف بامیان می رفتند. سوار بر موتر و به سوى بامیان حرکت کردم. راه واقعا ویران بود موتر آنقدر به چاله و چقدری می افتاد که دل جگر براى آدم نمی گذاشت. در سیاه گرد غوربند چای و نان خوردیم روزها بلند و موتروان تلاش داشت که شب خود را به بامیان برساند. عصر هنگام غروب به با میان رسیدیم و یک اطاق در مقابل بت بزرگ بامیان گرفتم. در وازه اطاق به طرف کوه های بود که بت ها در دل آن 1600 سال پیش تراشیده شده اند. شب راحت خوابیدم و تنها در یک اطاق و لحظاتی برای برنامه فردا و دیدن والی سید داوود مصباح فکر کردم. عریضه علیه کوچی را نوشته بودم و برای احضار کوچی و مسئله زمین و جلب کوچی به ولسوالی، احتیاج به امر والی داشتم. فردا حوالی ده از دریاچه گذشتم و رفتم در یک تپه زیبا و ساختمان ولایت. مردمان زیادی در ولایت جمع و هرکس عریضه خود را دمی در به مامور والی سپرده بود. منم عریضه را تحویل و گفتم چند کلمه حرف به والی هم دارم و از سوی دوست والی ربرای شان پیغام دارم. تقریبا یک ساعت بیرون در وازه ولایت منتظر و عریضه ها را به مردم بر می گردان و نام مرا خواند و گفت بگیر عریضه ات را گفتم پیغام به والی دارم گفت والی صاحب حالا بیرون می شود و پیغامت خودت را به والی صاحب بگو. والی بیرون شد گفتم استاد شیخ ابراهیم خلیلی به شما سلام و بعد مسئله زمین های غصب شده توسط کوچی را یاد آور شدم. سید داوود مصباح گفت آن مرتجع را کجا دیدی. گفتم کابل. بسیار خوب از طرف مه هم سلام برسان و اما زمینهای تان. نوشتم برو پیش رفیق مستوفی صاحب و او توجه می کند و بعد عریضه تان در پنجاب رسیدگی می شود. بر گشتم و بعد از ظهر تماما چکر زدم . رفتم از بت بزرگ با میان دیدن کردم و چه عظمتی بکار گرفته شده. در مغاره ها و در اطاقکها، نقش نگارهای رنگ آمیزی شده و مجسمه های حک شده بر دیوار. به من گفتند از همان عصر مانده است. نمی دانم ولی واقعا هنر مجسمه سازی در 1600 سال پیش از امروز، حیرت انگیز بوده است. هتلهای بامیان را دید زدم. چه صحنه های جالب و تماشایی. دختران زیبا اما نیمه برهنه در هتلها مست ملنگ با خلیفه های هتل و یا با شاگردان و موتر وانان می گفتند و می خندیدند. آنها زبان هم دیگر را نمی فهمیدندو با اشاره و کنایه مطلب شان را به هم دیگر منتقل می کردند. دختران زیادی از روسیه از آسیای میانه همزمان با کودتا وارد افغانستان شدند و توریست بودند و سات شان تیر. همه چیز برایم نو و تازه و جذابیت داشت. فردا صبح سوار بر موترهای یکالنگ و رفتیم. بازهم سرکها تماما ویران اما با این تفاوت از کابل تا بامیان در میان سنگهای سخت و تپه های خشن و زمخت ولی از بامیان طرف یکاولنگ در میان انبوه عظیم از خاکهای برخواسته از لاستیکهای موتر. خانواده ها و جوانان بر گشته از ایران با ضبط صوتهای 530 و نوارهای گوگوش، ستار و هایده مرضیه، همراه ما بودند و موسیقی در میان گردها نه شیرین و دلنشین بل گوش خراش و آزار دهنده شد....
---------------------
 پ.ن. جوانان فارسی زبان و بچه های هزاره اغلبا موسیقی ایرانی گوش می دادند و بر عکس جوانان پشتو زبان که به موسیقی پا کستانی و فیلمهای هندی علاقه داشتند. افغانستان هنر مندان زیادی داشتند و بهترین موسیقی را ارایه ولی عامه مردم آنهارا گوش نمی دادند و موسیقی از جنس دگر را می خواستند. اگر نه سر آهنگ ساربان و... در موسیقی کم نظیر بودند. هتلهای بامیان پر از زنان و دختران روسیه و آسیای میانه بودند. سید داوود مصباح والی با میان از جناح خلق و سخنران توانای بود. در 24 اکثر علمای کابل و اهل تشیع را دستگیر کردند. شیخ ابراهیم خلیلی از علمای تحصیلکرده نجف و از ولسوالی پنجاب و سخنران و روضه خوان چیره دست.



واتر خان -21-
 تقریبا شش ساعت از بامیان تا یکاولنگ فاصله را در میان گرد خاک بی پایان طی کردیم. در بازار یکاولنگ پیاده شدیم و شب رفتم در یک مدرسه و جای یکی از دوسانم. جناب سعیدی از وضعیت حکومت کو دتا نگران بود و می گفت زنان و دختران جوان را می برد خارج. گفتم شاید برای تحصیل باشد. گفت نمی دانم اما فرمانهای ترکی مردم را نگران و پریشان کرده است. فردا صبح زود آمدم بازار تا موترهای پنجاب را پیدا کنم. موتر پیدا شد و چندین مسافر با چند تن بار به سوی پنجاب از کوتل شاه تو حرکت کردیم. کوتل به غایت خطرناک و هر لحظه احتمال سقوط و غلطیدن. ما دو نفر در داخل سیت با پر داخت کرایه بشتر نشستیم. جوان بسیار شیک که با خود یک بقچه با دستمال" نه گوله "قرمز داشت. ابتدا فکر کردم در داخل بقچه شاید نان باشد و بعد کم کم با هم شروع کردیم به حرف زدن. ترس و نگرانی از عوامل و جاسوس حکومت وجود داشت ابتدا کمی احتیاط می کردیم و بعد که معلوم شد هر کدام ما هر کی و هر چه باشیم اما عامل و جاسوس حکومت نستیم. گفتم که نامم ناطقی است و از ایران آمدم و قبلش در عراق درس خوانده ام. او هم گفت که نامش سید علی است و از سادات ورس و از قومای سید علی بهشتی و در لیسه پنجاب درس می خواند. سید علی از من پرسید که سید محمودی از سادات بندر امیر را می شناسم و یا نه. گفتم بله می شناسم در مشهد درس می خواند و بعد افغانستان آمد. سید علی گفت این کتابها را وی از ایران با خودش آورده است و متاسفانه در غزنی دستگیر و بعد کابل برد و از کابل هم بامیان اما در بامیان از سرنوشتش خبری نیست و احتمالا او را اعدام می کند او گفت سید داوود مصباح کمونیست دو آتشه و خطر ناک است و محمودی را بخوبی می شناسد. سید داوود مصباح والی بامیان، سید محمودی را دشمن ایده لوژیک حکومت کمونیست می داند و این خصومت ایده لوژیک و بسیار خطرناک و آشتی نا پذیر است. سید علی گفت شیخ بصیر را از کابل دستگیر و عبد الکریم میثاق کادر حزب خلق او را می شناخت و اعدام کرد. کاش محمودی را به بامیان نمی آورد. سید علی گفت از دو طایفه باید بسبار ترسید یکی ار تجاع و دیگری کمونیست ها ی تازه به دوران رسیده. پرسیدم در میان بقچه تان چه کتابها دارید زیرا ما در عراق کتابخانه سیار داشتیم و حالا در مشهد کتابخانه رسالت را تاسیس کرده ایم و می خواهیم شاخه های از کتابخانه را در افغانستان منتقل نماییم. گفت بسیار عالی است و کتابهای من یکی انقلاب تکاملی اسلام از جلاالدین فارسی و چند اثر از شریعتی و یک کتاب از سید علی خامنه ای بنام اندیشه اسلامی" اگر اشتباه نکنم" و چند جزوه دیگر. ازاحزاب و سازمانهای سیاسی پرسیدم او گفت نیروهای ارتجاعی مذهبی عموما پاکستان رفته اند مثل جمعیت اسلامی، حزب اسلامی و جبهه ملی و محاذ ملی اما در سطح نیروهای مذهبی شیعی احتمالا آنها هم دست به کار می شوند یعنی مزدوران مسکو فشار وارد می کنند واکنش در برابر فشار قیام است و بعد گفت سید علی بهشتی مرتجع و عقب مانده این کار را خواهد کرد و من خبرهای از وی دارم. گفتم شما همه نیروهای مذهبی را مرتجع می خوانید و قبول ندارید و از طرفی هم با کمونیستها هم دشمن و خود تان وابسته با چه سازمان هستید؟. گفت نه من با تمام نیروهای مذهبی مخالف نستم من با سیدعلی بهشتی که قوم من است مخالفم چون او را بخوبی می شناسم و دیگران که پاکستان رفته اند بد تر از او هستند من خودم عضو سازمان مجاهدین خلق افغانستان هستم و با نیرو های انقلابی مسلمان موافق هستم. کم کم به پنجاب نزدیک می شدیم و صحبتهای ما خیلی صمیمی و خود مانی شد. اوگفت شناخت از سازمان مجاهدین داری گفتم در باره سازمان مجاهدین خلق ایران گروه چریکی ضد شاه ایران چیزهای شنیده ام ولی زیاد نمی دانم و شما با آنها در ارتباط هستید. سید علی گفت نه با آنها ارتباط نداریم ولی مبارزات و فکر و ایده لوژی شان را تایید می کنیم و بعد گفت در پنجاب شیخ علی حسین نطاق است که بخاطر دشمنی سید بهشتی او طرف حکومت کمونیستی رفته است و در منبرها در باره حلیت و شرعیت تقسیم اراضی صحبت می کند و فرمانهای ترکی را تایید او گفت اما کارهای سیدعلی بهشتی سبب شد که چنین شود سید بهشتی بسیا مرتجع است بزرگان ما صحبت می کند که شیخ علی حسین نطاق در قدیم یک بی بی را صیغه می کند همین سید علی بهشتی و دیگر سادات مرتجع منطقه شیخ را" سگ، منته گی و توته شمر" و اینکه سگ نباید روی گوسفند بلند شود و گوسفند را نجس می کند آن قدر علیه نطاق تبلیغات راه انداخت که یک سید دیوانه بنام سید حیدر قولته را وادار کرد تا خانواده شیخ را بد نام کند و متاسفانه همین کار را کرد. او گفت اینها یک چنین موجودات عقب مانده هستند و به مسایل سید هزاره دامن می زنند. فکر کنم در همین مورد شیخ اسماعیل مبلغ و کتاب سید گرایی منسوب به وی را نیز نقد کرد. این کارها خلاف وجدان و انسانیت است و البته شیخ نطاق هم چندان آدمی نیست اما در ماجرای صیغه مقصر نیست این کار را نمی کرد ولی حالا که کرده بود ولی سزایش اهانت و بی حرمتی به خانواده اش نبود. به این ترتیب وارد بازار پنجاب شدیم و بعد باهم رفتیم هتل و چای خوردیم. او گفت من لیلیه می روم ببینم جوجه های کمونیست چه بلای بر سر ما می آورد. سید علی بشدت نگران اوضاع بود و سخت در گیر با کمونیستها و در گیر باسید علی بهشتی با هم خدا حافظی کردیم و گفتم که من می روم در مدرسه "خم نیل " مدرسه شیخ علی حسین نطاق و بعد در ولسوال کار دارم و با هم در تماس هستیم. گفت مدرسه را بلدم و گاه گاهی به مدرسه می روم. جناب اکبری آدم زیرک و خوب و تاحدی روشنفکر است اما اصلا در فکر مبارزه با کمونیستها نیست و شما به اکبری اخطار دهید که اگر کاری نکند و بی تفاوت باشد اوضاع خراب می شود. من مدرسه "خم نیل" آمدم طلاب زیادی در مدرسه درس می خواندند و یکی از اساتید مدرسه آقای اکبری. رفتم استاد اکبری را ببینم وارد مدرس شدم ایشان با دیدن من متعجب و از جایش حرکت و با هم بسیارگرم احوال پرسی کر دیم. استاد اکبری مرا به دیگر طلاب و اساتید مدرسه معرفی کرد و گفت از دوستان نجف من هست. چای خوردیم و من ابتدا از وضعیت عراق و طلاب حوزه نجف صحبت کردم و دوستانی را که پرسید جواب دادم و بعد گفتم که در نجف بک کتابخانه بعد از شما درست کردیم و کتابهای زیادی را جمع و بعد گفتم که یک شب پولیس نجف به مدرسه آیه الله برو جردی هجوم آورد و بیش از ششصد طلبه را دستگیر کرد و من شش روز زندان و بعد از عراق آمدم ایران و در مشهد توسط جمعه سیاه تهدید شدم و از مشهد گریختم و آمدم کابل. اوضاع در کابل خوب نبود و در یک شب اکثر علمای کابل را دستگیر کردند و در زندان انداختند و من در واقع از کابل هم گریخته ام. استاد اکبری تنها از شیخ ابراهیم خلیلی پرسید و گفتم وضع ایشان در کابل بسیار خوب و منبر شان گرفته است مسجد خوب و جماعت دارد و روضه استاد خلیلی بخوبی مورد توجه است. شب در مدرسه راحت خوابیدم و فردا اول صبح رفتم ولسوالی و می خواستم عریضه و شکایتم را علیه کوچیها راه اندازم. وفتی وارد ولسوالی شدم و بخاطر پس گرفتن زمینهای غصب شده دامرده یک باره صحنه عکس گرفتن از پدر در سال 1343 و اینکه چهار عسکر به امر قاضی و ولسوال پدر را از سماوات دستگیر و بعد روی چوکی می نشاند و به زور چهار عسکر ازپدر عکس می گیرند و بعد پدر را می برند ولسوالی و چهار عسکر انگشت پدر را رو ی رنگ و بعد ناخن پدر را روی چند ورق کاغذ زرد رنگ فشارمی دهند و به این ترتیب زمینهای پدر را کوچی براى خود قباله می کند و حالا یعنی سال 1357 است که در همان ولسوالی آمده ام و علیه کوچکی شکایت کرده ام و می خواهم زمینهای مغصوب پدر را پس بگیرم. رفتم عریضه را دادم به دفتر غلامعلی ذرخش ولسوال پنجاب و به من گفت منتظر باش تو را صدا می کند. در پشت در بودم که صدای قراات عریضه خود را شنیدم و مرا خواست و رفتم پیش ولسوال. ولسوال غلامعلی ذرخش جوان زرد چهره تمیز و مرتب و خیلی با ادب. گفت عریضه تان را خواندم و حالا با کوچیها سیاه پوش چه می کنی؟ گفتم زمینهای خود را می خواهم. گفت البته کار سخت و دشواری است ولی ما اقدام می کنیم و ملک کوچی را از دامرده جلب می کنیم و تو کجا هستی گفتم مدرسه نطاق. گفت حالا برو هر وقت جلبش کردیم تو را می خواهیم. مدرسه رفتم و دو روز بعد باز ولسوالی رفتم که ملک کوچی را جلب کررد و یا نه ؟ وارد ولسوالی شدم یک مامور گفت خوب آمدی خان کوچی را از دامرده جلبش کرده ایم و حالا زیر تحقیق است. نیم ساعتی انتظار کشیدم و دیدم که خان کوچی سه برابر من بزرگ با حالت آشفته و کمی هراسناک بیرون شد و این شاید درتاریخش ثبت نشده بود که روزی جلبش کند و ازش تحقیق. مرا دید و مامور گفت همی آدم شاکی است. خان کوچی از دستم گرفت و بیرون اطاق ولسوالی و گفت او برادر من خان نستم و خان صاحب امسال هزارجات نیامده است و من به قرآن خدا هیچی نمی دانم و قباله ها هم پیش من نیست و تو هم از گپ خبر نداری وقتیکه زمین معامله شد شاید ما در دنیا نبودیم و این گپ را ما حال نمی توانیم بگذار کلانها پیدا شوند و آنها باید حل کنند و بعد رفت. بر گشتم ولسوال مرا خواست و گفت من از خان کوچی زیاد پرسیدم و تحقیق کردم و فکر می کنم از دنیا بیخبر است و در فکر چنین روزی نبوده است البته خان اصلی نیامده است و بعد ولسوال گفت شما می توانید شکایت تان را دنبال کنید و امسال ممکن نیست چون نفر اصلی نیامده قضیه می ماند به سال دیگر و بعد غلامعلی ذرخش گفت حکومت انقلابی و کارگری تصمیم گرفته است که پرگرام اصلاحات و تقسیم اراضی را شروع نماید و شما ثبت نام کنید و زمینهای خوب برای تان داده می شود. گفتم تشکر اما من شکایت خود را دنبال می کنم در حق ما بخاطر زمینهای دامرده ظلم زیادی شده است و می خواهم زمینم را از کوچی پس بگیرم. گفت درست است. دیگر مساله زمین عملا محول به سال آینده شد. دیگر کار خاصی در ولسوالی پنجاب نداشتم و یک روز به ما خبر داده شد که در یک قریه روضه خوانی است و شیخ علی حسین نطاق روضه خوان خیلی مشتاق بودم که اورا ببینم. رفتم واقعا شیخ روضه خوان و سخنران فوق العاده در منطقه بود. آهنگ و صدای بلندی درحد قد قامت خودش. شیخ کمر بسته در باره حلیت تقسیم اراضی صحبت می کرد و می گفت زمین مال خدا است و باید بین بند گانش عادلانه تقسیم شود. شب یک جا بودیم و تا پاس از شب در باره نجف صحبت کردیم. شیخ علی حسین نطاق در نجف درس خوانده و یکی از فضلای طلاب افغانی در نجف. و بعد از موضوعات منطقه صحبت کردیم شیخ گفت سیدعلی بهشتی مرا حکومتی کرده و توکل با خدا با حکومت انقلابی کار می کنم و چاره هم ندارم بهشتی و دیگر سادات در حق من چنان ظلم کرده که خرس در خوله و موش در انبار نکرده است.و بعد خودش به مسئله صیغه اشاره کرد و گفت کار حرام نبود هم دیگر را خواستیم و تمام شد اما بعدش چه غوغای راه انداخت. شیخ از بهشتی بسیار نفرت داشت و حالا سوپر دولوکس از حکومت کودتا حمایت می کرد و دو سال بعد شنیدم که شیخ نطاق از پنجاب گریخت و به کابل آمد. شورای اتفاق و آیه الله بهشتی اگر دستگیرش می کرد ثواب گفته و قربت الی الله شیخ را تحویل عزراییل می داد. اما در کابل شیخ علی حسین نطاق را چریکهای حرکت اسلامی ترور کرد. با استاد اکبری در مدرسه شیخ شیخ علی حسین نطاق زیاد صحبت داشتم و گفتم جوانان مسلمان در لیلیه و در لیسه پنجاب با جوانان کمونیست سخت در گیری دارند و از شما هم توقع که حمایت شان کنید. منطق استاد اکبری در این لحظه از زمان این بود که با دست خالی نمی شود با حکومت جنگید ایشان می گفت بخوبی می دانم که حکومت کمونیست است و حال منتظر باشیم که چه می شود. استاد اکبری از ولسوالی ورس است و می گفت ما یک ولسوال داریم که بیخی دیوانه است و مادرش را مرتجع می گوید و یک روز در خانه از مادرش" واتر" طلب می کند مادرش" واتر "را نمی دانست. ولسوال ما می گوید او مرتجع گفتم " واتر" می خواهم. مادرش می گوید" بچیم قد مه لوظ کابلی" گپ نزن و ما نمو فاموم. استاد اکبری روحانی زیرک اما محتاط محافظه کار و منتظر فرصت و زمان و..
--------------------------
 پ.ن. واتر یعنی آب که ولسوال ورس از مادرش خواسته بود." لوظ قلمی" و کابلی یعنی لفظ کتابی و قلمی و مکتوب. غلامعلی ذرخش از بهسود ولسوال با ادب و متواضع و دلسوز به مردم. او را مجاهدین ارزگان دست گیر و اعدام کردند. بعدها شنیدم سید علی جوان، رفیق و همسفرم را نیروهای شورای اتفاق دستگیر و سرش را بریدند. العهده علی الراوی. شیخ علی حسین نطاق از پنجاب و قریه" قاش" و تحصیل کرده نجف. آیه الله بهشتی دشمن وی بود. شیخ حکومتی شد و بعد به کابل گریخت و در کابل هم مجاهدین حرکت اسلامی ترورش کردند. قصه زمینهای دامرده بجای نرسید و لی کوچی دیگر به هزارجات نیامد و پدر برای چند سال زمینهایش را گرفت. طالبان در میزان 1376 کابل را گرفت و استاد اکبری طالب شد و زمینهای دامرده را قومندان استاد اکبری در تصرف خود در آورد. "بقچه نه گوله" بسته ای است که اشیای کمی را در داخل دستمال قرمز گلدار می بندند.



گروه مستضعفین -23-

سفر من به افغانستان تقریبا دو ماه طول کشید. و در آخر ماه سنبله 1357 به ایران برگشتم. اوضاع ایران ملتهب و تظاهرات ضد شاه هر روز در شهرهای ایران بر گزار می شد. یادم هست وقتی از گودالهای حومه شهر مشهد بیرون شدیم و در کنار سرک بخاطر موتر ایستاده بودیم. یک موتر 303 مسافر بری ایستاد و گفت بفر مایید گفتیم ممنون ما حرم می رویم و مزاحم شما نمی شویم. راننده موتر گفت خواهش می کنم شما چشم چراغ ما هستید و ما افتخار داریم که شما را ببریم و هر جای که می خواهید شمارا می رسانیم. علماء تاج سر ماست. من و غفاری باهم سوار موتر شدیم و گفتیم که حرم امام رضا می رویم. راننده چنان شیرین زبانی داشت گو اینکه ما فردا شاه را چپه می کنیم و قدرت را می گیریم. ما کم حرف می زدیم دو طلبه افغانی در بدر که تازه از موتر قاچاقبران پیاده شده ایم و هر دو لباس روحانیت در تن کرده ایم و شاید صورتهای ما پر از گرد خاک. ولی راننده به سر وضع آشفته ما نگاه نمی کرد همینکه آخوندیم و لباس روحانیت در تن همین برای شان کافی بود. مردم ایران خوش قلب اند و دنبال ظواهر و حالا آنها به ظاهر مان دل بسته اند که روحانی هستیم و انقلاب ضد شاه را رهبری می کنیم. دریور ترسی از بیان عقاید شان نداشت و می گفت: یارو بره دنبال کارش بس است. مردم ایران از شاه و از سلطنت خسته شده اند و حالا دل به شما روحانیت بسته اند و دنبال شما روان هستند. تظاهرات دیروز بی نظیر بود و چندی پیش شیخ احمد کافی را مامورین پدرسوخته شاه شهید کردند و مردم در تشییع شان چه کردند و شما تشریف داشتید و دیدید مردم چه قدر شعار دادند و گفتند که ما شاه نمی خواهیم راننده گفت چه موقع ترتیب کارش را می دهید که بره و خلاص شود. ما گفتیم کار شاه خلاص است و شاید تا اخرسال کارش تمام شود. گفت نه حاجی آقا خیلی دیر است هر چه زود ترتیب کارش را بدهید و با همین گفتگوها در حرم امام رضا رسیدیم و کرایه تعارف کردیم همین طوری دست در جیب کردیم که کرایه شان را بدهیم. گفت استغفرالله ما را گناهکار نکنید ما از شما چطور کرایه می گیریم ماشین مال خود تان هست و بعد تشکر کردیم. به غفاری گفتم چه قدر دنیا عوض شده است.گفت آری بخدا عجب وضعیتی پیش آمده است و خدا رحم کردکه کرایه نگرفت و بعد چه می کردیم آبروی ما رفته بود. خوب تاکسی را می شد چاره کرد که پول خارجی داریم و صرفش می کنیم اما موتر وان مارا از رهبران انقلاب و چپه کننده شاه گرفته بود. با غفاری خدا حافظی کردم او در قم می رفت و در قم درس می خواند. رفتم حرم یک زیارت سر پای کردم و رفتم خانه. پدر مادر چه قدر خوشحال شدند و گفتند که کجا رفته بودی. فاطمه به ما می گفت که قم رفته اید یعنی در این چند ماه قم رفته بودی. گفتم بله مادر. فاطمه کمی اشاره کرد و فهماند که دروغ گویش نکنم. عصر رفتم در خانه سجادی او چه قدر خوشحال شد و گفت واقعا نگران تان بودیم و اصلا کسی نمی دانیست که کجا رفته ای از پدر مادر و از خانم تان می پرسیدیم می گفتند که قم رفته اید. گفتم نه قم کجا کار کجا من افغانستان رفتم یعنی اینکه گریختم. سجادی مات مبهوت و گفتم که قصه می کنم و دوستان کتابخانه را جمع کنید که از سفر افغانستان حکایتها دارم. سجادی گفت امروز کمی دیر شده فردا همه را جمع می کنیم و جلسه می گذاریم. فردا همه در خانه شیخ حسین صابری جمع شدیم. صابری ، صالحی ، عبدالحمید سجادی ، شیخ اصغر مهدوی اعتمادی لعلی معینی و شریفی و آقای معصومی اعضای روحانی کتابخانه رسالت. از کسبه کاران نیز عضو داشتیم که در جلسات عمومی شرکت می کردند. من ابتدا شروع کردم و گفتم دوستان گرامی من رفته بودم افغانستان و دلیل اینکه افغانستان رفتم خطر دستگیری ساواک بود. جمعه سیاه که نمی شناسم اما از معاودین عراق است او ساواکی شده و می خواست مرا دستگیر نماید و تحویل ساواک دهد. آقای شریفی مرا خبر کرد و خدا خیرش دهد. دوستان گفتند همین جناب شریفی گفتم شریفی که در عراق بود و رفیق شخصی من. سجادی پرسید دلیل دست گیری چه بود. گفتم در کدام جای از حزب رستاخیز شاه و فتوای آیه الله خمینی صحبت کرده بودم که من یادم نمی آید در کجا ولی جمعه سیاه همین دو مسئله را مدرک و سند درست کرد که مرا دستگیر نماید و صابری گفت کافی برای سر به نیستد بوده است. و گفتم در افغانستان آیه الله شیخ میر حسین صادقی را دیدم و یک شبانه روز باهم بودیم و اعلامیه که خودش علیه کودتا نوشته بود را برایم نشان داد و خواندم و بعد ایشان از ماجرای ملاقات 30 تن از علمای که به دیدن ترکی رفته بود گپ زد و رفتن علماء در پیش ترکی را محکوم و آیه الله سید سرور واعظ را ملامت می کرد و تنها دو عالم سر شناس یکی خود صادقی و دیگری آقای عالم نرفته بود. و بعد به سجادی گفتم که آقای حقجو را دیدم قومای شما حقجو بسیار اطلاعات گسترده داشت و می گفت کمونیست ها همه را دستگیر می کنند و می کشند و اینها بسیار خطر ناک اند و بعد آقای شیخ ابراهیم خلیلی و آقای فصیحی یکاولنگی را دیدم و آقای شفق را فقط دیدم ولی صحبت نتوانستم و بعد می خواستم کسانی دیگری مثل شیخ اسماعیل مبلغ و.. را ببینم که نا گهان استخبارات به خانه های علماء هجوم برد و در 24 ساعت همه آن دسته علمای که به دیدن ترکی رفته بود را دستگیر کرد و من ناگزیر فرار کردم و رفتم هزارجات.در پنجاب مدرسه شیخ علی حسین نطاق بودم و آقای اکبری را دیدم و دیگر اساتید و طلاب مدرسه را و والی با میان سید داوود مصباح را دیدم که در مدرسه آمد و بعد درمنطقه خود رفتم و قوما را دیدم و بعدش بی بی سی اعلام کرد که در مشهد علیه شاه تظاهرات شده است و مردم مرگ برشاه می گویند و گفتم حالا بر می گردم و دیگر جمعه سیاه مرده است. و گفتم که من به این نتیجه رسیده ام که تنها کتابخانه کافی نیست. اگر مبارزه سیاسی می کنید باید گروه سیاسی تشکیل دهیم. کتابخانه رسالت را باید داشته باشیم و لی با کتابخانه کار سیاسی و تشکیلاتی نمی شود. گفتم که پیشنهاد من همین است. آقای مهدوی صحبت کرد و گفت ما شاهد تحولات و جریانات زیادی هستیم. رژیم شاه دوام نمی آورد و هر روز مردم به خیابانها بیرون می شوند و مرگ بر شاه می گویند و این واقعا نشان از یک رویداد عظیم دارد. ایران آبستن حوادث است و در افغانستان کودتا شده است و ما باید بجنبیم مهدوی گفت من با پیشنهاد و طرح جناب ناطقی موافق هستم و باید کار سیاسی و تشکیلاتی داشته باشیم. سجادی هم حرف مرا تایید کرد و اعتمادی که شعر می گفت و بشدت انقلابی و گفت اگر تشکیلات سیاسی درست کنید من اولین کسی هستم که افغانستان می روم. آقایان معینی و شریفی صحبت کردند و می گفتند کار سیاسی و تشکیلاتی سر جای خود اما باید به وضع کتابخانه رسیدگی شود. ساختمانش نیمه کاره است و باید از کسبه کاران پول جمع کنیم و اعضای کتابخانه بشتر شود فردا محرم و صفر در پیش است. تابکی در خانه شیرحسین اخلاقی جلسه و روضه بگیریم. فضای اولین جلسه ما به دو بخش تقسیم یکی ادامه کار کتابخانه و توسعه و گسترش آن و دیگر ایجاد یک تشکیل و گروه سیاسی. گروه سیاسی یک مسئله نو برای دوستان بود و یک عده به آن باور نداشت. اما من جناب شیخ اصغر مهدوی ، عبد الحمید سجادی، حسین صابری و جان محمد اعتمادی لعلی طرف دار تشکیل یک گروه سیاسی بودیم. این بحث حد اقل یک ماه طول تا به این نتیجه رسیدیم که یک گروه سیاسی تشکیل دهیم. من به آقای ماشاء الله افتخاری بسیار دوست شدم. اصلا این کار مهدوی بود که اوراپیدا کرد و بعد ما با ایشان رفیق شدیم. ماشاء الله افتخاری از ورس بود و بعد درشمال رفت و بسیار طلبه زیرک باسواد و بسیار رادیکال و انقلابی. وقتی با وی از افغانستان صحبت کردم و گفتم که در کابل آیه الله میر حسین صادقی را دیدم. گفت بسیار کار خوبی کردی و صادقی انقلابی و مبارز بزرگ مردم ما است افتخاری به خوبی صادقی را می شناخت و بعد گفتم شیخ عبد العلی مزاری در کابل و جای صادقی رفته بود و می خواستم مزاری را ببینم اما نشد. افتخاری از مزاری با عظمت و بزرگی یاد کرد و گفت مزاری بی نظیر و بی جوره است بخیر می بینی. یک روز رفتم در مدرسه و گفت که یک جوان با استعداد بنام مصطفی اعتمادی در آنجا هست رفتیم و ایشان را دیدم. امان الله موحدی را در درسهای حاجی آقای خامنه ای در مسجد ضیاء در پهلوی مسجد شاه می دیدم. مسجد ضیاء خیلی کوچک بود علی جان زاهدی، صالحی غزنوی سید محمودی و امان الله موحدی را در پای درس حاجی آقای خامنه ای در سال 1356 و 1357 می دیدم. خلاصه جمع جوش بی پایانی وجود داشت و کتابخانه رسالت بخوبی توسعه یافت و هر روز صدها کودک دخترو پسر را کتاب می دادیم و برای شان درس می گذاشتیم. من خانه پدری خود را در اختیار کتابخانه گذاشته بودم. کتابخانه رسالت تحت تعمیر قرار داشت. جلسات با رای زنیهای زیادی در باره تشکیل یک گروه سیاسی بر گذار می شد. تنها گروه سنتی و محافظه کار کتابخانه علاقمند تشکیل گروه و کار سیاسی نبود و ما گفتیم که اشکال پیش نمی آید علاقمندان کار درکتابخانه رسالت برای سر سامان دادن کتابخانه کار نمایند و ما در فکر ایجاد گروه سیاسی باشیم. در تابستان 1357 این گروه را ایجاد کردیم. روی اعضای گروه زیاد فکر کردیم و هدف این بود که کار سیاسی سخت و تبعات دارد و خطر. کسانی عضویت گروه و شورای مرکزی را داشته باشند که این بار برده و تحمل هضم مشکلات را داشته باشند در باره اعضاء ، هشت نفر را شناسایی کردیم و گفتیم فعلا همین تعداد اعضاء کافی است و بعد در را بسته نمی کنیم و دوستان علاقمند به اصول کار سیاسی و اساسنامه گروه می توانند عضویت را داشته باشند. اعضای واجد شرایط رضایی شیخمیران که رضایی میر می گفتیم. محمد ناطقی. شیخ اصغر مهدوی سنگتخت خلبرگ. شیخ حسین صابری لعلی . جان محمد اعتمادی لعلی سید عبد الحمید سجادی . امان الله موحدی. مصطفی اعتمادی. این هشت نفر در واقع اعضای موسس گروه بودند. دومین مسئله برای ما نام گروه بود. ما بحث کردیم و نامهای پیشنهاد شد. مثل گروه رسالت گروه مستضعفین و.. رسالت را به دلیل معطوف به کتابخانه رسالت قبول نکردیم و روی مستضعفین و مستضعفان زیاد بحث کردیم و سرانجام مستضعفین را قبول کردیم. فکر می کنم دو دلیل داشتیم یکی اینکه ریشه اعتقادی دارد و خدا وعده پیروزی مستضعفین را داده است که وارث زمین می شود و دیگر اینکه همه ما مظلوم و مستضعف و ستم دیده بودیم و این نام را مناسب شان خود می دانستیم. اتفاق کردیم که گروه را بگذاریم " مستضعفین" و مسئله مهم و اساسی دیگر بحث اصول اعتقادی و سیاسی و تشکیلاتی بود که باید برای گروه خط مشی تهیه می کردیم در آن زمان کلمه مرامنامه و اساسنامه خیلی مروج بود. به اتفاق آراء تصویب کردیم که مواد آن را تهیه نماییم فکر می کنم تهیه اصول و مواد اولیه را من باید تهیه می کردم....
 -------------


ملاقات با مزاری -124-

چهار چوب اصول سیاسی و تشکیلاتی باید تهیه می کردم. چندین مرامنامه و اساسنامه احزاب سیاسی چپ و راست را دیدم ولی به این نتیجه رسیدم که هر گروه سیاسی مطابق با اوضاع و شرایط اجتماعی خود تشکیلات اصول و مرامنامه داشته باشد. در آن زمان تعریف از اصول دو بخش داشت یکی اعتقادی و ایده لوژیک و دیگری سیاسی. این مساله خیلی اهمیت داشت. هرگروه سیاسی باید خود را ااز شبهه بیرون می کرد و دیدگاه اعتقادی خودرا ارایه. یادم هست وقتیکه که سه تن از کادرهای مجاهدین خلق در عراق آمدند آنها سعی داشتند که به آیه الله خمینی ثابت نمایند که یک گروه اسلامی است و عقاید اسلامی دارد و مستحق وجوهات شرعیه. شنیده بودم که از برخی علماء نامه داشتند که برای مبارزه با رژیم شاه از و جوهات شرعیه سهم امام و خمس برای شان کمک شود. اما آیه الله خمینی پس از چندین جلسه بحث گفته بود که نه اسلام که ما می فهمیم این نیست ظاهرش خوب است ولی باطن چیزی دیگر. از همین بر داشت آیه الله بعد ها مجاهدین در جمهوری اسلامی ایران بنام " منافق" و التقاطی یاد می شد. دیدگاه اعتقادی و ایده لوژیک برای گروه سیاسی بسیار مهم بود. مرامنامه تماما اختصاص داشت به روایت فکری یک جریان و گروه سیاسی و اما اساسنامه همان دید گاه سیاسی مواضع گروه و ساختار تشکیلاتی را بیان می کرد. من باید در چهار محور مواد مرامنامه و اساسنامه را تهیه می کردم. اولین موضوع مواضع اعتقادی و ایده لوژیک بود. من یاد گرفته بودم که چگونه تفسیر و تبیین از اسلام داشته باشم. جامعه توحیدی، اقتدار مستضعفان بر مستکبران و رسیدن به قسط و عدل و اینکه " الله" مظهر آفرینش است و همه امور بسوی او در حال صیرورت است. اینها در واقع کلیدی ترین محورهای عقیده تی ما بود. البته می گفتیم که اسلام دیدگاه اقتصادی دارد و نظم عادلانه اقتصادی. و تاکید داشتیم که اسلام الگوهای نظامی و اصول جنگ و صلح دارد. دلایل آن جنگهای صدر اسلام و غزوات پیامبر بود. در باره حقوق زنان و مشارکت زنان دید گاه مثبت اعتقادی داشتیم و می گفتیم که زنان می توانند مبارز و سیاسی باشند و نقش و سهم در امور جامعه و سیاست همانند مردان داشته باشند. در بخش تشکیلات تاکید به کار جمعی داشتیم و روی سنترالیزم مرکزی پافشاری. برای تحقق آن شورای رهبری و مرکزی را، عالی ترین مرجع تصمیم گیری می دانستیم. در مرامنامه و اساسنامه روی هردو موضوع یاد داشتهای را تهیه کردم و به صورت مشخص گفتم که مبارزات ما در کادر تعالیم اسلام صورت می گیرد و به ایده لوژی اسلام به حیث یک مکتب مبارز و انقلابی باور داریم. در بخش تشکیلات سنترالیزم را پیشنهاد کردم و گفتم که در گروه تنها مرکزیت گروه است که اصول را تبیین می کند. و بعد کمیته های فرعی را نوشتم در آن تاریخ این کمیته ها را پیشنهاد کردم کمیته فرهنگی، کمیته سیاسی، کمیته اجتماعی و مردمی و کمیته با نوان. یک لحظه به این فکر افتادم که اگر فردا جنگ شد و ما بعنوان یک گروه سیاسی ناگزیر وارد جنگ شدیم پس لازم است که بخش نظامی هم داشته باشیم و به همین خاطر در جمع کمیته ها به بخش نظامی اشاره کردم. و نتیجه این شد که تشکیلات گروه مستضعفین را در چهار بخش اعتقادی، تشکیلاتی و سیاسی و فرهنگی و بخش نظامی دسته بندی نمایم و این در واقع همان چار چوب تشکیلات گروه بود و هر یک از این بخشها قابل تفسیر و تبیین دانسته شد و گفتم که برای توضیح هر بخش به صورت تخصصی و فنی مقالات مستند تهیه و در نشریات که داریم و یا در جلسات و محافل که گرفته می شود روی آنها بحث داشته باشیم. در کنار این این چهار چوب به ذهنم رسید که باید بعنوان یک گروه سیاسی در مورد حکومت کودتا موضع گیری داشته باشیم و من به دوستان گفتم که آیه الله میر حسین صادقی در باره کوتای هفت ثور اعلامیه صادر کرد خوب این همان موقف سیاسی بود و من در کابل از ایشان پرسیدم که موضع شما مخالفت با حکومت است درحالیکه سی تن از علمای کابل رفتند و به ترکی کودتا را تبریک گفتند. ایشان گفت بله آنها این کار را کردند و خطا و اشتباهی است که صورت گرفت اما موضع ما مخالفت با این حکومت است. به همین خاطر پس از تدوین پیش نویس " مرامنامه و اساسنامه" یک اعلامیه قوی و انقلابی علیه حکومت کودتا نوشتم. همه این مطالب را بردم در جلسه شورای مرکزی" گروه مستضعفین" چندین جلسه گذاشتیم و بحثهای زیادی کردیم و دسته جمعی روی ماده ، ماده و خط و خط مرامنامه و اساسنامه بحث کردیم و خلاصه پس از چندین جلسه موفق شدیم برای " گروه مستضعفین" مرامنامه و اساسنامه تهیه نماییم و این موفقیت بزرگ بود. حالا گروه ما دارای شورای مرکزی و چند کمیته و دارای مرامنامه و اساسنامه است و با تصویب اسناد در پاییز 1357 یک احساس راحتی داشتم و خود را سبک بال می دانستم. این احساس دلیل داشت که بشترین وقت را من برای اسناد گذاشتم و متون اولیه مرامنامه و اساسنامه را من نوشته بودم و حالا می بینم که اصول اعتقادی و سیاسی ما ترتیب یافت. من البته آن چنان سنی نداشتم و با دیگر اعضای گروه هم سن سال بودم و فکر کنم بزر گترین ما مهدوی بود که 27 سال داشت و بقیه در خانه های 23 تا 25 سالگی قرار داشتیم. گروه جوان اما پر انرژی و با انگیزه ها و آرمانهای انقلابی.
قیامهای مردمی در ایران تبدیل به انقلاب می شد. ماه های زمستان 1357 ماه های سیاه و جهنم برای حکومت شاه شد. مردم در هیچ شهری و در هیچ جای آرام نداشتند هر روز تظاهرات و هر روز شعارهای مرگ بر شاه. ما البته در تظاهرات شرکت می کردیم و می دیدیم که چه می گذرد و گاهی در معرض خطر هم قرار گرفتیم ولی از انصاف نگذریم ارتش و پولیس آن چنان که انتظار می رفت خشونت نداشتند و نمی کردند. مردم به ارتش و پولیس گل می دادند. در یک مورد صحنه ترسناک از خشم مردم را دیدم. دربالا خیابان حرم جاده شمال غرب شهر مشهد تظاهرات بزرگی بر پاشد و مردم با پولیس درگیر. سنگ و آجر از سوی مردم و شلیکهای هوایی از سوی پولیس و ارتش تبادله می شد. مردم هر لحظه بسوی پولیس هجوم می بردند و پولیس و ارتش به مردم اخطار می دادند اما کجا گوشنوا که به اخطارها از بلند گوها گوش دهد. در همین گیر دار بود که چند نفر رخمی و یک طلبه افغانی بنام مبارز از شمال افغانستان کشته شد. پولیس صحنه را ترک و مردم طرف میدان شهرداری و بعد طرف کوه سنگی حرکت کردند. در میدان شهرداری یک مرتبه اعلام شد که بگیرید ساواکی را دو نفر در حال فرار و داخل یک آپارتمان بلند شدند و سیل جمعیت به دنبالش و خلاصه اینکه هر دو را گرفتند و آن قدر می زدند که در یک چشم بهم زدن تمام بدن شان پر از خون شدند و بعد بردند در داخل یک موتر که ظاهرا امبولانس بود و بعد از لحظاتی هر دو را لوخت مادر زاد و جنازه شان را ابتدا در پشت موتر و بعد به زمین انداختند و هر چه زنان و مردان فر یاد می کشیدند که حیا کنید و جنازه های لوخت را نمایش ندهید گناه دارد و حرام. 
 من پس از تماشای صحنه آن روز دیگر کمتر سعی می کردم در تظاهرات شرکت نمایم. اعتصاب کار کنان صنعت نفت سبب گردید که نفت جیره بندی شود و من همراه با دیگر دوستان سعی کردیم در توزیع نفت درزمستان سرد برای مردم گلشهر بخصوص افغانیها سهم بگیریم و حضور ما در این گونه خدمات شهری برای مردم بسیار مفید تمام شد و مردم مارا دعا می کردند و به ما اعتماد. ما یک هدف داشتیم با این شیوه ها می توانیم حرف گروه مان را نیز به مردم بگوییم این درست که مردم چندان با فرهنگ ادبیات و زبان حزب و گروه آشنایی نداشتند اما ما را خوب می شناختند و حرف مارا قبول می کردند چون برای شان خدمت می کردیم. با وقوع کودتا در افغانستان سیل مهاجرت بسوی ایران و پاکستان سرازیر شدند و هر روز به تعداد مهاجرین در مشهد زیاد و زیاتر می شدند. مرزها نسبتا آزاد و باز و مردم توسط قوچاقبران بخوبی و راحتی در شهرها جابجا و منتقل می شدند. در مشهد گروها در میان سیل از مردم مهاجر قرار داشتند و کتابخانه رسالت برای مراسم گاهی تنگی می کرد. در ماه قوس زمستان 1357 بک اعلامیه در مشهد بنام گروه نصر پخش شد. من این اعلامیه را در دیوار مسجد ابو الفضلی گلشهر فلکه روح آباد دیدم. موضوع اعلامیه محکومیت رژیم کودتا در افغانستان بود و بعد اعلام موضع که ساز مان نصر یک گروه اسلامی است که با تکیه به معتقدات اسلامی علیه رژیم کمونیستی در افغانستان مبارزه می کند. در نشست گروه به این اعلامیه اشاره کردیم و بحث های زیادی شد. شیخ اصغر مهدوی را وظیفه دادیم که در باره گروه نصر مطالعه کند و نتایج بررسی خود را در جلسه بعدی گزارش دهد در جلسه بعدی برای ما معلوم شد که پنج نفر در قم گروه نصر را تاسیس کرده اند. آقای شیخ قربانعلی عرفانی از یکاو لنگ تحصیل کرده عراق نجف. شیخ خادم حسین ناطقی از کیان ارزگان تحصیل کرده عراق و نجف .سید حسین حسینی از دره صوف و داماد شیخ فرقانی از طلاب تحصیل کرده نجف و شیخ یوسف واعظی شهرستانی از طلاب نجف اشرف. آقای مهدوی گفت همه شان از دوستان ما هستند. من گفتم همه آنها را در نجف دیدم و از رفقای صمیمی ما هستند اما با این تفاوت که آنها در عراق عضو کتابخانه سیار ما نبودند و دیگر اینکه آنها با جوراب سفیدها کار می کردند و گفتم من وقتیکه در زندان زیر زمینی بودم دوستان از زندان آزاد شدند و ما ماندیم چون ارتباط با جوراب سفیدها نداشتیم و گفتم دوستان برای آزادی ما کاری نکردند و حالا همه با تبعید آیه الله خمینی از عراق به فرانسه آنها به ایران آمده اند و در شهر قم. من گفتم که ما و شما با گروه نصر اصلا اختلاف فکری و سیاسی نداریم ولی خوب حالا دو گروه هستیم ما گروه مستضعفین را در آخر تابستان 1357 تاسیس کردیم و گروه نصر در زمستان 1357 اعلام موجودیت کرده است. آیه الله خمینی در زمستان 1357 از عراق به فرانسه تبعید شد و این رویداد مهمی برای انقلاب اسلامی ایران و هر روز آیه الله برای متظاهرین و مردم ایران اعلامیه و نوارهای صوتی می فرستاد و مردم در اعتراضات گسترده خود به دقت به پیامها گوش می کردند و عمل. شبها هم که بی بی سی با تهیه گزارش از سراسر ایران انقلاب بر پا می کرد. بی بی سی با این گزارشها بیخ شاه را کند و حکومت کودتا را در افغانستان در بدر. گروه مستضعفین ما از بدوی تاسیس چندین اعلامیه علیه حکومت کابل منتشر و دربین مردم پخش و در اجتماعات و مراسم می خواند. فضای ضد حکومت کودتا در بین مهاجرین قویا ایجاد و ما هم به نوبه خود آتش دشمنی و نفرت را پکه و دامن می زدیم. در ماه اخر زمستان 1357 کشتار هولناک هرات پیش آمد. قیام 24 حوت 1357 هرات یکی از خونین ترین قیامها در تایخ جهاد و مقاومت مردم افغانستان ثبت شد کشتار بسیار گسترده و تکان دهنده توصیف شد و هراتیها در تبلیغات خود گفتند که در قیام 24 حوت 27 هزار نفر شهید شدند. آمار دقیق تلفات را کسی نمی داند اما در 24 حوت کشتار و قتل عام واقعی در هرات رخداد و این قیام دیگر بیخ و بنیاد حکومت کمونیستی را برکند و واقعا نفرت عام ایجاد و مردم از حکومت برای همیش برید و ما هم یک اعلامیه آتشین صادر کردیم و مهدوی گفت که اعلامیه را هرات توسط مسافران رسانده است و در سطح شهر هرات پخش شده است. مردم واقعا در آن روزها سرباز انقلاب و جنگ جهاد بودند. ما چیزی نداشتیم اما مردم در هر شرایط به کمک ما می رسید. در ایران رژیم شاه سر نگون شد و آیه الله خمینی فاتحانه از پاریس به تهران بر گشت. شاه در ایران نبود و شاهپور بختیار نخست وزیر که تاب نیاورد و حکومت شاه در 22 بهمن 1357 سقوط و قدرت را آیه الله خمینی در طی ده روز از پیش بختیار گرفت. ایشان در 12 بهمن وارد تهران و در 22 بهمن حکومت بختیار ساقط و سرنگون و ریشه نظام شاهنشاهی را براى همیش برچید. ما دیگر بدون ترس و هراس کار سیاسی می کردیم و اعلامیه های خود را در همه جا پخش و نشر و در جمع مردم مهاجر می خواندیم یادش بخیر چه روزهای در خشان داشتیم.سال 1357 با پیروزی برای انقلاب اسلامی به پایان رسید و حالا سال نو است. در ماه های بهار سال 1358خبرهای از داخل شنیده می شد که شورای جهادی در شمال کشور تاسیس شده است و آقای عبدالعلی مزاری در آن نقش اساسی دارد و بعد شنیدیم که تحرکات گسترده در مناطق مرکزی راه افتاده است و خبر از یک تشکل سراسری درهزارجات را می شنیدیم از آیه الله بهشتی و از آقای اکبری و از آقای صادقی نیلی صحبت می شد. دوستان ما در گروه مستضعفین بر نامه ریزی داشتند که به افغانستان بروند و اوضاع را از نزدیک و دقیق بررسی داشته باشند. دو پروگرام داشتیم یکی انتقال کتاب به داخل و ایجاد کتابخا رسالت در داخل کشور چون در اساسنامه کتابخانه نوشته شد که در هر فرصت ممکن و مناسب کتابها به داخل کشور منتقل شود. بر نامه مهم و اساسی دیگر ما حضور اعضای گروه مستضعفین در داخل کشور بود و ما در سال 1357 اعلام موجودیت کردیم و در خط مشی خود اعلام کردیم که ما در عرصه های فرهنگی سیاسی و نظامی فعالیت می کنیم و با صدور اعلامیه های عملا وارد جنگ سیاسی و تبلیغاتی با حکومت کابل شدیم و اعلامیه 24 حوت هرات 1357 در قلب هرات را منتقل و پخش کردیم و دیگر تعارفی در کار نبود. اینها خطوط اساسی و نقشه راه سال 1358 گروه مستضعفین بود. یک روز عصر شیخ اصغر مهدوی در خانه آمد و گف خبر مهمی دارم. گفتم خیلی خوب بیا خانه چایی بخور و خبر مهمت را نقل کن. مهدوی گفت دیروز آقای مزاری را دیدم تازه ازافغانستان از راه پاکستان وارد مشهد شده است دیشب همراه ایشان یک جا بودم و خلاصه ایشان با دنیای از خبر و معلومات و بر نامه وارد ایران شده است. آن زمان لقب "استاد" را نداشتیم مهدوی گفت: شیخ عبدالعلی مزاری یک انسان فو ق العاده است و بسیار پر معلومات و بسیار دوست داشتنی و انقلابی و من آمدم که این خبر را به شما بدهم و دیگر اینکه حتما ایشان را ببینید. گفتم بسیار خوب کی ببینم و در سفر کابل می خواستم ببینم و نشد. مهدوی گفت فردا ساعت 10 مدرسه عباسیلی خان بیایید ایشان را همانجا می بینیم. مهدوی رفت و فردا ساعت ده صبح رفتم به مدرسه عباسقلیخان تا با مزاری ملاقات و صحبت داشته باشم و چه صحبتی.....