نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی
نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی

ادامه بخش سوم-

دو هفته درگرداب جنگ شهرستان – 25-


با دیدن افکاری دو چهره بسیارمتفاوت ازوی درذهنم مجسم شد. افکاری را درنجف دیده بودم جوان رعنا با قد بلند چهره سفید درزیرعبا و قبای وعمامه روحانیت نمود خاصی داشت اما حالا که می بینم غلدربی باک و بیرحم اما بسیار زیرک و طراح . حاجی آقای صادقی را درنجف ندیده بودم نمی دانستم چه تفاوتی فیزیکی برایش ایجاد شده است اما افکاری بسیا تفاوت فیزیکی و حتا غیرقابل شناخت با زمان نجف پیدا کرده بود درراه با هم صحبت کردیم قرارشد که برویم درمنزل آقای صادقی پالیج دربازار القو پیاده پیاده ، راه می رفتیم و کمی ازگذشته و اینکه خاطرات نجف زمان تحصیل را تجدید کرده باشیم با هم حرف زدیم اما آن صحنه بارکردن 12 طفل مرا آزار می داد و با خود عهده کرده بودم که این موضوع را با افکاری درمیان بگذارم و گذاشتم و گفتم حاجی آقا دنیا می گذرد این گونه کارهای غیرانسانی و غیراسلامی هست حالا خیراست که کلانهای آنها نصری بوده ولی اطفال مردم چه گناهی دارند و اینکه لشکرنان خور درست کرده ای اموال هموطنانت را غنیمت گرفته ای آن هم مجاهدانت درپشت اطفال  10 و 12 بارکرده اند این گونه کارها درست نیست .افکاری باچهره حق بجانب گفت من اصلا ازاین کارها خبرندارم و می رویم پیش حاجی آقای صادقی که قاضی ما است ازایشان می خواهیم که جلو سربازان را بگیرد. زیره کی و چالاکی افکاری این بود که همه نیرها زیرفرمانش بود و همه امکانات دراختیارش اما قبول نداشت که مسوول جنگ با نصریها هست و قبول نداشت که بچه های نصرمثل ابراهیم شهرستانی را کشته است. افکاری به من گفت حاجی آقا کار من برخلاف شرع و شریعت نیست همه کارهای که صورت گرفته مطابق حکم شرع با حکم قضایی حاجی آقای صادقی پالیج صورت گرفته است. درباره حاجی آقای صادقی نیلی صحبت کردم و گفتم که من ایشان را درکوتل چبه لگ دیدم و به شما سلام گفت و بعد به شما گفت که درباره صلح با من همکاری داشته باشید. افکاری گفت چرا کسی را همراه شما نفرستاد و چطور نامه و امری برای ما نداده است. گفتم نمی دانم اما ایشان تاکید داشت که برو درشهرستان با اقای افکاری درباره صلح صحبت کن. افکاری گفت: حاجی آقا ما شما درنجف درس خوانده ایم و حاجی آقای صادقی نیلی هم درنجف درس خوانده است اما خدمت شما عرض کنم که ما همه تابع امرحاجی آقا هستیم و ما هیچ کاری را بدون امرحاجی آقا نمی کنیم صادقی صاحب سرمایه مردم ما ست و تا یک کسی صادقی شود و جای صادقی را بگیرد چهل سال زمان درکاردارد. متاسفانه نصریهای شما درمنطقه علیه ما نه بلکه علیه حاجی آقا می جنگند و می خواهند که ایشان را تضعیف کنند واین برای مردم ما قابل قبول نیست مردم دایکندی شهرستان همه طرف دارحاجی آقا هست. افکاری با این نوع صحبتهایش نشان داد که سربازحاجی آقا هست و همه کارهایش مطابق حکم شریعت انجام شده است و بعد گفت درجنگ مصیبتها و بد بختیها و  ظلم هم می شود یک نمونه اش همین مورد کودکان هست که شما دیدید که خیلی ناراحت کننده است و می رویم نزد قاضی صاحب ازایشان می خواهیم که دیگر سربازان چنین کارهای را  نکنند و همین بود که وارد خانه آقای صادقی پالیج شدیم درپشت بام فرش کرده بود و چای با بهترین پت نوس و استکانهای زیبا چینی راخدمت گاران حاضرکردند. بادیگارد ها درجای دیگری برای شان جای درنظرگرفته شد و درحین چای خوردن صحبتهای من باحاجی آقای صادقی شروع شد. ایشان کمی گوش کرد اما چندان اعتنایی به صحبتهای من و ماموریتی که برای صلح درپیش گرفته ام نکرد و شروع کرد به شکایت ازسازمان نصر و چنان لوخت و عریان بدون زبان دیپلماسی نصریها را کوبید که نپرس آفکاری تماما گوش بود و خیلی کم اظهار نظرمی کرد گو اینکه همه کاره حاجی صادقی پالیچ باشد. واقعا انسان موجود نا شناخته است حرفی که الیکسیس کارل گفته است ما دراینجا نشناختیم و با این نوع صحبتها پدرکس هم نمی توانیست عامل اصلی را از عامل فرعی بشناسد افکاری همه کاره و حالا خود را هیچ کاره نشان می دهد و درحضورصادقی پالیج مرد مردانه گفت که اگرمن آدم کشته ام همه اش با حکم حاجی آقا بوده است و من بدون حکم قاضی صاحب هیچ کاری نکرده ام و کارهایم خلاف شرع نیست و هیچ احساس گناه هم ندارم. صادقی پالیچ هم چنان برنصریها می تاخت و این گونه نشان داد که نصریها قابل صلح قابل و مذاکره نیست و باید کشته شود. بعد گفت حاجی آقای ناطقی من شما را نمی شناسم حالا که آمده اید خوش آمدید ولی نصریهای شما نزدیک بود که همه ما را یک شب درهمین خانه قتل عام کند که خدا نخواست وبعد گفت می بینید آن دیوار روبرورا که ویران شده و سقفش شکسته است، نتیجه حمله شبانه نصریهای شما است. دریک شب ما راچنان راکت باران کرد که نزدیک بود همه مارا درهمین خانه ما قتل عام کند. افکاری گفت من می روم شما با حاجی آقا صحبت کنید و به هرفیصله ای که رسیدید من درخدمت گزاری حاضرم من یک سربازهستم. بعد ازنام شام دیگرعلاقمندی بحث درباره صلح و جود نداشت. آقای صادقی پالیچ  واقعا بی پرده عریان و بدون رو درواسی با من گپ می زند و هیچ دلچسپی و علاقمندی برای صلح هم نداشت و به این ترتیب بستره بسیارلوکس برایم حاضرکرد و بعد خودش خدا حافظی کرد و گفت فردا خدمت شما می یایم راحت بخوابید خدا کند امشب نصریهای تان بازکدام حمله چریکی نداشته باشد و... 

--------------------------------------------------

پ. ن. افکاری فرزند شیخ ناظرحسین شهرستانی و یکی ازبرجسته ترین فرماندهان سپاه پاسداران درشهرستان که بعدا توسط قومندان خود آقای افکار بنام منتظری ترور شد.


درگرداب جنگ شهرستان -26-


شب خواب نرفتم و باخود گفتم که سخت دریک ماموریت ناکام وارد شده ام و با این وضع صلح ممکن نیست. دربین بستره خواب به یاد ابراهیم شهرستانی افتادم جوانی که درسالهای 60 و 61 درمدرسه عربها درتهران درس می خواند و زبان عربی را کاملا بلد بود و مقاله مرا " ارزیابی سه جریان متضاد درافغانستان " را به عربی ترجمه کرده بود و چه ترجمه زیبایی که استادهای عربی اش سخت استقبال کرده بودند. ابراهیم شهرستانی از جای آقای صادقی پالیج و ازقومای ایشان هم بود اما به صورت بیرحمانه ای کشته شد و جرمش تنها این بود که نصری هست. فردای حوالی ساعت ده صبح آقای افکاری و صادقی آمدند و با هم نشستم و آنها کدام گپ خاصی درباره صلح نمی گفتند و من گفتم او دو بزرگوار من برای صلح و قطع جنگ آمده ام با من همکاری کنید که جنگ ختم شود. افکاری گفت خوب شما بروید بچه ها و مجاهدین سازمان نصررا متقاعد کنید و من هم به دستورحاجی آقا با سربازان مان صحبت می کنیم. گفتم نیروهای نصر درکجا هست. افکاری بادستش اشاره به یک تپه بلندی درمقابل آلقو کرد و گفت جنگیهای نصری همان جا جمع اند و من رفتم و با چه زحمتی درآن کوه بالا شدیم و خیلی راه رفته بودیم و شب شد وشب هم دریک خرابه ماندیم فردای اول صبح ده ها نفرازلشکرافکاری را دیدیم که ازجلو خرابه گذشتند و ازبچه ها پرسان کردم اینها کجا می روند؟ گفتند به دنبال نصریها. وبعد برگشتم درالقو و با افکاری گفتم که وضعیت آن تپه این گونه بود بشترین صحبتهارا با افکاری داشتم آقای صادقی جزجنگ و خونجگری دیگر حرفی نداشت و به افکاری گفتم درآن کوه وتپه که گفتی برو نصری نبو و دها نفرازلشکرخودت دنبال نصریها راه می رفتند. اما بجای افکاری صادقی گفت خوب له لی مه شوی جنگ است ما صلح و آتش بس نکرده ایم این کارها می شود و بعد گفتم من واقعا می خواهم بچه های نصررا پیدا کنم با من همکاری کنید که آنها کجا هستند؟  افکاری گفت خوب صبرکنید فردا با هم می رویم " اشکارآباد" مقرفرماندهی قومندان منتظری فردا رفتیم و ازدریای هلمند گذشتیم هنگام عبور نزدیک بود غرق شوم اول افکاری ازآب گذشت و بعد من وارد آب هلمند شدم افکاری با دستش اشاره کرد که ازاین جهت بیا من قبول کردم به یک باره تاخرخره رفتیم زیرآب تنها آنجا مرگ را احساس کردم و بعد با کمی حرکت به این طرف و آن طرف روی سنگی برابرشدم و بعد همراهانم مرا گرفتند و ازآب بیرون کردند. تبصره مشکوکی صورت گرفت که می خواست مرا بکشد بعد بگوید آب بازی بلد نبود وغرق شد و مرد من نمی دانم واقعا چنین نیتی درکاربود و یانه؟ رفتم "اشکار آباد" قومندان منتظری با صدها سرباز به گفته خود شان وجالب بود که به نیروهای خود می گفتند سرباز. آماده حمله به سازمان نصرو نیروهای محمدی سرانگاه . افکاری گفت قومندان منتظری صاحب برای جنگ این همه نیرو را تدارک دیده است و حالا که شما برای صلح آمده اید بروید نزد نیروهای سازمان نصر و ازوسط دو سنگر نصر و سپا می گذرید ما کاری نداریم اما بچه های نصرخبرندارند ممکن طرف شما ازکوه شلیک کنند و به ما ربطی ندارد شب ازگردنه "اوشی گیروی شهرستان" گذاشتم و درتاریکی مطلق شب به دنبال محمدی و شریفی و دیگر نیروهای نصرمی گشتم چندین باربه زمین افتادم ودستهایم پرازخارشده بود و حوالی 1 بعد ازنصف شب شریفی و محمدی راپیداکردم و آنها به شدت مشغول دفاع ازسنگرهای شان بودند و گفتند که صحبتها باشد برای فردا. کمی دربالای یک تپه استراحت کردم شیرین خواب بودم که نفرآمد گفتند که حرکت کنید. گفتم چرا ؟ گفت آقای شریفی و محمدی چنین گفته اند و حرکت کردیم  شب تا به صبح راه رفتیم کوهای عجیب و دره های سخت و دشوار گیروهای شهرستان را طی کردیم صبح دیدیم که تمامی نیروهای سازمان نصر جلو تر ازما دریک قریه رسیده اند با جناب شریفی و با محمدی صحبت کردم گفتند امشب شدید ترین حملات را افکاری و منتظری بالای سنگرهای ما آغازکردند و ما امکانات نداشتیم و عقب نشینی کردیم. نمی دانم یکی دو  روز همراه بچه های سازمان درکوه ها و دره های گیروی شهرستان گشتم و بعد شنیدم که هیاتی ازورس به ریاست استاد اکبری ازپنجاب همراه شیوا ازسازمان نصروارد شهرستان شده و برای صلح آمده اند شریفی و محمدی ودیگرقومندانها مشوره شان این شد و گفتند که ما خو سرنوشت ما همین است و شما بروید دراین چند شبانه روز غیرازخونجگری دیگر چیزی ندیدید ما ازخود دفاع می کنیم تسلیم نمی شویم اگر شویم هم آقایان افکاری و صادقی یک روز هم مارا زنده نمی گذارند. ابراهیم شهرستانی را که هیچ گناهی نداشت چه گونه شهید کردند. دریک فضای بی نهایت تاثرانگیزو غمبار برای خودم با بچه ها خدا حافظی کردم اما محمدی و شریفی و چند قومندان اصلا درفکرش نبودند که چه می گذرد و هیچ احساس شکست را درسیمای شان نمی دیدم همه خنده، شوخی و مزاح باهم مزاح می کردند گو اینکه این گونه رویدادها را تقدیرازلی و بعنوان سرنوشت محتوم خود قبول کرده بودند و خیلی راحت بودند. ازدره های گیروی شهرستان و غلامی پایین شدم هوا خیلی گرم بود. و ماهم بی نهایت خسته و گرسنه درواقع چندین شبانه  روز نه خوابی درستی داشتیم و نه غذا خورده بودیم. درهمان هوای گرم درکنار بوته خوابیدم درعالم رویا و خواب احساس کردم که به اوج آسمانها پروازمی کنم و چنان رعب و وحشت وتب لرز بدنم را فراگرفته بود و درجهانی بی نهایت متغییر قرارگرفتم که تاکنون چنین حالتی را ندیده بودم و این دیگرگونی و این تب ولرز شدید چه بود؟ ....

--------------------------------------------------------------------

پ. ن. ابراهیم شهرستانی جوان تحصیل کرده و آشنا با زبان عربی از منطقه ای پالیچ هوادارسازمان نصر توسط نیروهای سپاه درشهرستان  مظلومانه شهید شد. درشهرستان دو " اوشو" داشتم یکی اوشو، جای موحدی و دیگری اوشو درگیروی شهرستان که آن طرفتر کوه های مقابلش رامی گفت سرانگاه . شریفی و محمدی ازفرماندهان و مسوولان سازمان نصردرشهرستان بودند که محمدی نیز بدست نیروهای افکاری زخمی و درزندان شهید شد و شریفی یک دوره سناتورشهرستان درسنا و حالا درکابل زندگی می کند. وی سیاست مدار مجاهد و نویسنده است. اشکارآباد قلعه با شکوهی خوانین اشکارآباد شهرستان است که ساکنانش درآوایل قیام توسط نیروهای حاجی آقا کشته و تعداد زیان شان مهاجرشدند. سه نفرازخوانین اشکارآباد همراه شریفی و محمدی بودند و چه قصه های تراژدیک اززندگی شان داشتند.


ورود هیات مشترک در القو -27-


 با کابوس عظیم مرگ و زندگی در عالم رویا در گیر بودم. و فکر می کردم که در اوج آسمانها پرواز دارم این ناشی از تموج و اختلال در سیستم خون رسانی در جسم بود و این اختلال را پشه ای خون خار " مالاریا" در اوج گرما و خستگی ایجاد کرد مرا در یک کلام پشه ای مالا ریا گزید و این پشه یکی از خطر ناکترین پشه های هست که بالا ترین رقم مرگ آدمی را در دنیا باخود داشته است. مالاریا یک پشه قاتل هست و باعث مرگ بی شمار آدمها در تاریخ و در حال حاضر شده است. مالا ریا پشه مرگ در جهان، در کشورهای پیشرفته منقرض و ریشه کن شده است اما در افغانستان اوج پادشاهی و اقتدار مالاریا را شاهد هستیم و احتمالآ تعداد کشورهای فقیر، عقب مانده و در مانده گرفتار پشه مالاریا هستند. تب شدید داشتم  و احساس می کردم مغز استخوانم را می سوزاند و آتش می زند. همراه هان گفتند که چه شد؟ و چرا به یک باره چنبن شده اید؟ خودم و هیچ کسی دیگری نمی دانست که مرا چه شده است؟ تجربه گزیدن مالاریا را هیچ کدام ما نداشتیم از همراه هان خواستم از کدام خانه کمی ماست برایم تهیه کنند که بسختی تهیه کردند. رفتیم طرف مدرسه زردنی اگر اشتباه نکنم. راه رفتن برایم خیلی سخت شده بود و هر لحظه به یاد "حیوانکی" می افتادم و واقعا خر برای انسان چه خدمت گذار صادقی هست هیچ حیوانی به اندازه خر قرین رنج آدمی نیست. به مدرسه رسیدم نزدیکیهای مغرب بود. طلبه ها دور من جمع شدند و تماما نگران سرنوشت و نگران جنگ نصر و سپاه و من برای طلاب از باب ناگزیری توضیحاتی از ماموریت خود دادم و جریان صحبت با حاجی آقا را در چبه لک برای شان صحبت کردم و ازگفتگوها باکاظم افکاری برای شان صحبت کردم. و از ماموریتی که در گیروی شهرستان داشتم برای طلاب مدرسه صحبت کردم و ازرییس مدرسه پرسیدم که شما چه خبر دارید؟ گفتند دیروز استاد اکبری در راس یک هیات مشترک وارد شهرستان شد. شب از شدت خستگی و درد ناشی از نیش پشه هرگز خواب درستی نرفتم در فاصله هر ده دقیقه تب فشار وارد می کرد و بیدار می شدم و بعد تا ساعاتی خواب نمی برد. صبح چای خوردم و به طرف القو پای پیاده حرکت کردم حوالی ساعت یک بعد ازظهر وارد القو شدم و مرا مستقیما به منبر برد که جلسه هیات صلح بر گزار شده بود. وقتی وارد منبر شدم که کاظم افکاری صحبت می کرد و به احترام من همه از جای شان بلند شدند و احوال پرسی کردند و بعد استاد اکبری گفت که جناب افکاری به صحبتهای تان ادمه دهید نمی دانم افکاری پیش ازمن چه گفته بود اما با حضور من بدون کوچک ترین شرمی و حیایی گفت ما انتظار داشتیم که استاد ناطقی بخیر تشریف آورده و برای صلح کار می کند و نصریها را متقاعد می کند که دیگر جنگ نکنند و صلح نمایند ولی استاد یعنی من بجای صلح جنگ را دامن زده ام و درگیروی شهرستان رفته نیروهای محمدی سرانگاه و نیروهای شریفی واربابهای خاین اشکار آباد را وادار و تحریک به جنگ کرده است و ازوقتی که ایشان در گیروی شهرستان و در میان نصریها رفت جنگ چند برابرشد. من بی نهایت درد می کشیدم و گفتم افکاری یک کذاب و دروغگو هست مدتی دو هفته است که مرا به کوهای شرق و غرب و شمال جنوب شهرستان به دنبال پیدا کردن نصریها سر گردان کرده و من هیچ اطلاعی از محل سازمان نصر در شهرستان ندارم چون مطلقا بلد نستم و طی این مدت در هر جای که رفتم تا نصریهارا پبدا کنم در آنجا یا پیش از من و یا به دنبال من، افکاری لشکر فرستاده و بچه های نصر گریخته و تمام مناطق را لشکر نان خور و غارتگر افکاری گرفته اند اموال مردم را غارت و غنیمت گرفته به دوش بچه های 10 و 12 ساله بار کرده و به القو آورده در همین لحظه و باسخنان بسیار تلخ و بی پرده و توام با عصبانیت من بود که یک پیره مرد در حضور هیات جراات کرد و گفت من این جناب اشاره به من یعنی مرا  نمی شناسم اما حرفهای شان درست است از همان اطفال که شش ساعت از اشو تا القو هیزم گندم و..آورده اند در همین القو موجود هستند و می تواند هیات محترم آنهارا ببیند. این حرفهای من و شهادت آن پیره مرد افکاری را خلع منطق کرد و اما افکاری رو طرف استاد اکبری و شیوا و سایر اعضای هیات کرد و گفت استاد ناطقی مریض شده و ناراحت هست و دیدید که چه قدر سر ما عصبانی هست من پیشنهاد می کنم که جلسه ما تمام و برای فردا جلسه می گذاریم. فکر می کنم دیگر حرفی نمانده بود و حقایق روشن بود و همه و خود استاد اکبری متیقین بودند که من نا بلد در منطقه شهرستان چه گونه می توانستم نصریها را تحریک نمایم و اصلا نصریها را پیدا نتوانستم و تنها آقای شیخ محمد باقر شریفی و محمدی را در تاریکی شب در" اوشو گیروی شهرستان" پیدا کردم که لشکر افکاری در همان ساعت ر سید و همه را تار و مار کرد و شیخ جمعه موحدی مسوول سازمان نصر گم و آواره کوه و دیار شده بود واقعیت مساله این بود که نصریها جنگ را با افکاری پیش ازما باخته بود و به همین خاطر قصه صلح را سپاه پاسداران جهاد انقلاب اسلامی افغانستان جدی نمی گرفت. درکجای دنیا باشکست خورده مصالحه صورت گرفته است که در شهرستان صورت می گرفت. آقای شیوا در اطاقم آمد و حالا تقریبا یک ماه است که از استاد مزاری و استاد عرفانی جدا شده ام و اصلا از سرنوشت شان خبر ندارم. آقای شیوا گفت استادان در پنجاب هست و استاد شفق و آیه الله پروانی و دیگر اعضا و قومندانها در پایگاه بودند و استاد مزاری سخت نگران سلامتی و زندگی شما بود و بارها می گفت که حاجی آقا را میان آتش جنگ فرستاده ایم و حالا همان قدر مرد نمی شویم که درکش را پیدا کنیم. آقای شیوا گفت استاد مزاری یک روز با استاد اکبری صحبت کرد و کمی ناراحت هم شد که در شهرستان جنگ می کنید و خود شما بی تفاوت هستید و این بی تفاوتی بد است و این جنگ فردا درهر جای دیگر نیز سرایت می کند و شما جلو نیروهای جنگی تان را بگیرید و هیات بروید شهرستان.  استاد اکبری که رابطه خوبی با استاد مزاری داشت و گفت استاد من خودم حاضرم بروم شهرستان و همین شد که استاد مرا وظیفه داد که بیاییم شهرستان.به آقای شیوا گفتم من بسیار مریض سخت هستم کدام دوا و دکتری هم نیست و ازطرفی دیگر نشستن و تماشاکردن جنگها و فتوحات افکاری قابل تحمل نیست من بچه های سازمان و آقای محمدی و شریفی را در گیروی شهرستان دیدم نظر شان این بود که در فکر ما نباشید ما به یک نحوی می گذرانیم و بروید در فکر کلیت مسایل جامعه هزاره باشید من و آقای شیوا باهم  تصمیم گرفتیم که شهرستان را ترک نماییم و به این صورت شهرستان قلمرو قدرت شیخ کاظم افکاری را ترک کردیم .....


خروج ازگرداب جنگ شهرستان -28-

 

تصمیم این شد که خارج شویم . استاد اکبری چهارطرف درالقو سخنرانی داشت و خیلی با شور و هیجان و با عشق و نشاط برای مردم برای اعضای پاسدران جهاد  و برای سربازان افکاری سخنرانی می کرد. لحن استاد پیروزمندانه بود. یک وقت استاد اکبری دراعتراض به رفتار نیروهای افکاری با نیروهای سازمان نصر این گونه جواب داده بود: خو شده است درشهرستان نصریها بیخ نمی گیرد و سووز یعنی سبز نمی کنند ودریکاولنگ پاسداران جهاد. این سخن پاسخی بود که افکاری برای سازمان نصر درشهرستان جای نمی گذارد و واقعا همینگونه شد. سازمان نصر درشهرستان روزگار مناسبی نداشت و آقای افکاری تصمیم قاطع و جدی برای جمع کردن شان داشت و حالا تقریبا نود درصد موفق شده بود. همراه شیوا تصمیم گرفتم که ازراه نیلی بعد خدیر و بعد سیاه دره چهارقول و بعد اشترلی و بعد ازراه اخضرات مسقط الراس وارد پنجا شویم. به شیوا گفتم یک الاغ برای من پیدا کنید با این وضع نمی توانم راه بروم یک حیوانکی را کرایه کردم و این شد که بدون اینکه آقای افکاری با ما خدا حافظی نماید و بدون اینکه کدام تعارفی نماید از شهرستان خارج شدیم. ازراه تگیولور به طرف نیلی حرکت کردیم یک شب در راه ماندیم فردا ظهر درنیلی رسیدیم وضع مریضی من بسیار دردناک شده بود. لاغر و ضعیف و گاهی هم احساس می کردم که ممکن است ازپای دربیایم ولی به لحاظ روحی و روانی به گونه ای قرارداشتم که می روم و به راه خود ادامه می دهم و به پنجاب می رسم و نمی میرم. احساس اینکه زمین گیرشوم و یا بمیرم درمن دیده نمی شد. روحیه برای زندگی امری خوبی هست و اینکه درالقو به افکاری سخت حمله کردم و وی را دربحث و درحضورهیات محکوم کردم این ناشی از همان عزم و روحیه من بود این درست که نیروها شکست خورده بود اما من احساس شکست نمی کردم و با خواندن کتابهای زیادی این گونه تحولات را درهرجنگی طبیعی می دانستم و جالب بود که عین چنین روحیه را برای محمدی سرانگاه و برای آقای شریفی درشهرستان دیدم. درنیلی رسیده بودم و رفتم درمسجد جامع نیلی طبعا جای مسافر درافغانستان منبرو مساجد هست. درهزارجات عموما بجای مسجد منبر مورد استفاده قرارمی گیرد. این ریشه مذهبی دارد منبرمتعلق است به امام حسین علیه السلام و اما مسجد که خانه خدا هست. نجس کردن مسجد گناه و حرام است اما منبرچنین حکمی ندارد البته که باید منبر هم توسط مسافران نباید آلوده شود. منبرخانه امام حسین بجای خانه خدا شاید معنا و ریشه دیگری نیزداشته باشد.

وحالا درمنبرنیلی هستم و شکایت از درد و تب داشتم یک نفرازاهالی نیلی گفت من می روم داکترصاحب را می یاورم حال شما خوب نیست رفت و همراه یک داکتربرگشت. داکتردستم را گرفت و معاینه کرد و بعد نحوه پیدا شدن مریضی را ازمن پرسید و بعد گفت مالاریا گرفته است و یک دو دانه گولی را برای من داد و گفت بخورید خوب میشوید شما راپشه مالاریا گزیده است. گولیهای داکتررا خوردم با گذشت نیم ساعتی احساس راحتی و خواب کردم فکر می کنم خواب کردم و بعد بلند شدم دیدم خیلی راحت شده ام و دیگراحساس درد و تب نداشتم و احساس گرسنگی می کردم کمی نان خوردم و بعد ازحاجی آقای صادقی نیلی پرسان کردم این گونه فهمیده شد که طرف کیان همراه نیرو رفته است کیان جای حاجی آقای ناطقی شفایی است. چیزی نگفتم و گفتم تصمیم یکی است که با نصری جماعت ازولایت ارزگان آن زمان برچیده شود. این یک حدس نبود و این یک واقعیت تلخ بود که آغاز شده بود. گفته باشم جنگهای نصر و سپاه علیرغم بد بختیهای که داشت اما کم ترین تلفات انسانی را داشت ولی با لشکرنان خور و غنیمت فشارهای به مردم وارد می شد.

 درمسجد نیلی وضعیت راه ها را بررسی کردیم به این نتیجه رسیدیم که امکان رفتن به پنجاب از طریق خدیر غیرممکن است و حالا لشکر در چهارطرف برای جنگ با نیروهای نصر بیرون شده است راه خدیر خطرداشت و هیچ راهی جز اینکه برویم بسوی تمزان، قخور و بعد تمران کی ساو و بعد طرف دره خودی و سنگ تخت بندر و بعد طرف تلخک و به ای ترتیب برویم به پنجاب. راه خیلی دور می شد و چاره ای جزاین نبود و این شد که عصر همان روز به طرف قخورحرکت کردیم دیگر الاغی ندارم و من همراه شیوا و چهارنفر محافظ ازراه تمزان وارد قخور شدیم  و درشب حوالی ساعت 9 شب آقای غفوری را پیدا کردیم و دیگر بجای مهدوی نرفتیم. علی غفوری را می شناختیم طلبه جوان و زیبا و مرتب درقم درس می خواند مردم قخور به لحاظ ساختارفیزیکی  به لحاظ فرهنگی با سایرجاها فرق می کرد و همینگونه پرسیدم گفت تمام مناطق متصل به پشتونها به لحاظ فرهنگی و نحوه لباس شباهتهای زیادی به پشتونها دارند زنان این مناطق لباسش با زنان هزاره درسایرجاها فرق داشت لباس زنان عین همان لباسی بود که زنان و دختران درهلمند و قندهارمی پوشند و مردان البته لباسش درکل افغانستان به لحاظ ساختاری فرقی ندارد ولی نحوه انتخاب رنگها و..متفاوت هست مردان هزاره عموما عمامه آبی می بندند اما پشتونها عموما عمامه سفید و یا سیاه و خاکستری. درست همان لباسی که حالا طالبان دارند. ازفروغی پرسیدم که  این تفاوتهای فرهنگی چرا؟ وی گفت ما به لحاظ قومی پشتو هستیم اما شیعه مثلا گفت ما علی زی گفته می شویم این برایم بسیارجالب بود. هزاره ها دراین مناطق یا منتسب به پشتونها بود و یا به تاجیکها و دلیل ازکتمان هویت شکست این مردم درتاریخ هست. شب حوالی ساعت 12 شب بود که صدای فیرها شنیده می شد غفوری بسیارنگران بود و گفت اعتمادی بری جنگ علیه نصریها را شروع کرده است راستی گفت مهدیها هم درجنگ و درسنگر رفته اند شبی ناراحت کننده بود و عملا درقلمروهای نصرو سپاه جنگ شروع شده بود. صبح بسیاروقت با غفوری خدا حافظی کردیم و ازکوتل گوردره به سمت "کی ساو" که کمی راحتر بود ، راه افتادیم. حوالی ساعت یک بعد ازظهر در"کی ساو" وشب درآنجا ماندیم و داکترنوید را دیدیم و دیگردوستان  مربو ط  به سازمان نصر و اضاع چندان تعریفی نداشت همه نگران ازوقوع جنگ بین نصرو سپا بودند و یک شب دراین دره سرسبز ماندیم و بعد حرکت کردیم طرف تمران و بعد همینگونه رفتیم  طرف بزی جای مصطفی اعتمادی. "کی ساو" و تمران و تمزان و کیتی و.. ازمناطقی خوبی هزارجات است و خیلی سرسبز و بادرختهای پراز میوه در"کی ساو؟ یک روحانی بسیارجنجالی را می شناختم که درعراق درس می خواند بنام شیخ آمان الله موحدی کی ساوی. درسالهای 50 به بعد با این روحانی تند رو درعراق و نجف آشنا شدم وی طرف دارآیه الله خمینی بود وسخت مخالف آیه الله خویی وی با حمایت شیخ عبدالطیف درکربلا که آخوند بعثی بود، سخت علیه آیه الله خویی تبلیغ می کرد موحدی آیه الله خویی را سید نمی دانست و می گفت شیخ ابوالقاسم خویی موحدی ازهمین کی ساو بود. پرسیدم که کجا هست؟ گفت ازعراق آمد و برای مدتی درهمین جا بود ولی به دلیل بد اخلاقی و تند خویی مردم ازدورش پراکنده شد و رفت و فکرمی کنم حالا درایران رفته باشد که درست بود وی پس ازشکست درمنطقه به ایران رفت زن ایرانی گرفت و برای ابد با مردم قطع رابطه کرد آن ناسیونالیست و حشتناک حالا شده این گونه ضد هزاره و ضد مردمش. به هرترتیب در این مناطق خاطرات زیادی دارم و حالا رسیده ایم بجای اعتمادی  دره ای بسیار سخت و قرخ که من هنگام پایین آمدن چپه شدم و پایم اوگارشد ومی لنگیدم و به این صورت بجای مصطفی اعتمادی رسیدیم و قصه های بعدی.....

پ. ن. آقای محمد اسلم شیوا عضو سازمان نصربود و روحانی زیرک و مسوول سازمان نصردرپنجاب. مردم هزاره دراین مناطق سعی کرده که کتمان هویت قومی داشته باشد دلیلش همان شکستهای ترسناک این مردم درتاریخ است اما هویت مذهبی شان محکم است. مورخان هزاره قبول ندارند که این مردم تاجیک و یا منتسب به اقوام پشتون باشد. مثلا صادقی نیلی خودرا تاجیک می گفت که نیست. نامهای زیادی برده ام و حتما دراسپیل اشتباه دارد دوستان مناطق تذکردهند تا اصلاح نام صورت بگیرد.



جمع مستان ، جمع یاران -29-


روایت منطق " استقرایی" دارد. شما وارد جزییات می شوید و جزییات درنهایت با تتبع ، تبدیل به قاعده و کلیت می شود. حدیث خاطرات درواقع روایت جزییات هست و این جزییات تابع قاعده و کلیت خود هم هست. دراین روایت گفتم که هنگام ورود درمنطقه ای بزی جای مصطفی اعتمادی به زمین خوردم وپایم کمی آسیب دید و درد گرفت. وقتی که زیردرخت بادام نشستیم و اعتمادی می خواست که نشان دهد باالاخره یک شینگ کلان و صاحب جاه و مکانی هست سعی کرده بود که ترتیبات خوبی بگیرد هوا بی نهایت لذت بخش بود نه گرمی گرم و نه هم سرد ما درماه اسد 65 وارد منطقه ای بزی شدیم و یک ماه درگرداب جنگهای داخلی گم شده بودم و حالا هنگام برگشت به سوی پنجاب و وصل شدن به یاران درمنطقه ای بزی رسیده ایم. حاجی گردی حسین پدراعتمادی پیره مرد با وقار مودب و کم حرف اما با چهره نسبتا غیرهزاره گی و تنومند درکنارماه نشسته بود و هیچ اظهارنظری درباره موضوعات که ما مطرح کردیم نداشت احساس کردم که پیره مرد با پدیده های نو و رویدادهای باورنکردنی جنگ ملاها روبرو شده است و یک قسم مات و مبهوت مانده بود که درباره ناطقی شفایی ودرباره صادقی نیلی و درباره فرزند خودش مصطفی اعتمادی چه بگوید ما هم تمام حرفایم می چرخید روی جنگ شهرستان و گزارشی ازملاقات با حاجی آقای صادقی و ناکامی درماموریت صلح . مصطفی اعتمادی را درمشهد درسالهای 1356 به بعد می شناختم وبعد عضو گروه مستضعفین ما شد. جوان صریح لهجه بی باک دارای تحصیلات حوزه ای و مطلعات و برداشت انقلابی ازاسلام. بعدها رفیق مرحوم اخگرشد و کمی چپ گرایی داشت. رابطه خوبی با استاد ناطقی شفایی نداشت هردو نصری بود اما طبعا رقابتهای خاصی خود را هم داشت. شب درجای اعتمادی درمنطقه ای بزی ماندیم و بخش زیادی ازصحبتهای مان معطوف جنگ شد اعتمادی خیلی امید وارد بود که صادقی نمی تواند نصریها را درمنطقه ای دره خودی شکست دهد. اعتمادی ازتفنگ که داشتم خیلی خوشش آمده بود و چند مرتبه خواست که برایش بدهم و یک تفنگ دیگربرایم دهد اما قبول نکردم این احساس برایم پیش آمده که این تفنگ ازمرزکاکری تا شهرستان همراه من بوده است و خیلی سبک و زیبا و حالا دلیل ندارد که اعتمادی بگیرد و این را یک نوع خلع سلاح می دانستم که فکر کردم نه برای وی خوب است و نه برای من و به همین خاطر به نشه اش خارزدم و گفتم نه تفنگم را برای هیچ کسی نمی دهم اما شیوا درپنجاب با مهارت خاصی مرا خلع سلاح کرد که اصلا نفهمیدم که درموقعش اگر لازم شد صحبت می کنم. پاهایم درد می کرد به شوخی گفتم اعتمادی درجای زندگی می کنی که اگر خرس را بسته کند وقتیکه بازشود خواهد گریخت. فردا به سمت بندر و سنگ تخت حرکت کردیم اخباری می شنیدم که خرده قومها بنام قومی موشو و قوم بند علی دربندر با هم درگیری پیدا کرده اند ارباب صفدربیگ ازقوم موشو و آقای فاضل ازقوم بند علی بنام نصرو سپاه وارد جنگ شده است. درمسیرراه درقریه رسیدیم که یک دیوانه زنش را درانظاردیگه مردم زیرچوب انداخته که فریاد زن به ملکوت بلند شده بود. یک مرتبه ناراحت شدم که برویم مرد رادیوانه را حسابی زیرقنداق تفنگ گرفته و حالش را بگیریم و دلم برای آن زن سوخت و بعد همراهانم قبول نکرد که به مسایل شخصی مردم چه کارداریم و گفتم نیچه بخاطر یک خر که مورد ظلم گاریوان قرارگرفت و به دفاع ازخرخود را به کشتن داد. حالا می بینیم که یک انسان درزیرچوب فریاد می زند ما کمک نکنیم . گفتند نه، شاید حق با آنها بود و قبول کرده بود که این امرمعمولی درزندگی خانواده های افغانها هست حالا ازهرقماشش. شب دریک قریه ای که قومندان آن یک روحانی بنام برهانی بود ماندیم وی گفت جنگ قطعی است ولی سپاه دراین جا ها نمی تواند پیروز شود همه جا که شهرستان افکاری نیست ما نمی گذاریم آقای صادقی مناطق مارا بگیرد. حدس گمان این روحانی و حدس گمان اعتمادی تاحدی درست بود. نیروهای سپاه موفق نشد این بخشها را به تصرخود درآورد. صبح بسمت تلخک حرکت کردیم درمنطقه ای بنام" کونی گاو" رسیدیم به یک باره خاطره سال 1343 به یادم آمد. محمدعلی برادرم دربندرمرد و پدرم بندررا پس ازمرگ محمد علی ترک کرد و به طرف تلخک آمد. فکرمی کنم یک زمستانی دردره تلخک ماندیم مادرم به شدت مریض شد و من کوچک بودم خواهرم ازمن هفت سال کوچک تربود مادرهیچ کسی نداشت پدر همیشه پرستاری می کرد. مادرازحرف گفتن مانده بود و تقریبا پدرمتیقین شد که مادرزنده نمی ماند دوا و درمانی و جود نداشت من شبها روی بام می رفتم برای مادرم دعا می کردم. با گذشت یک زمستان دربهارمادرم کم کم خوب شد.دربهار1344 بود که یک شب تمامی دره را غوغای مردم گرفت درتاریکی شب همه با چراغهای الکین و چوبهای مشتعل شده می دویدند که گرگ دیوانه پیدا شده و همه را گزیده است پدریک تفنگ داشت بنام تفنگ سرپوش رفت و تفنگش را برای کشتن گرگ دیوانه آماده کرد منم یک چوب گرفته بودم خلاصه اینکه درتمامی دره قیامتی برپاشده بود. فردای آن شب قصه های عجیب و غریبی از گرگ دیوانه می شد. و بعد یک ماه این داستان به صورت حیرت انگیزی طرح شد که گرگ دیوانه را درکوتل اخضرات درست سرزمین و مسقط الراس ما یک نفرکشته است. گرگ دیوانه بالای نفرحمله می کند. مسافرعصایش را جلو و گرگ عصا را دردهان می گیرد. مسافرهم ازترس خود عصا را با تمام قدرت درداخل دهن گرگ دیوانه فرومی کند گرگ هم دراول طرف جلو و بعد که یک بخش عصا دراخل شکمش رفته و گوزش فیر رست می رفت می خواهد که به عقب حرکت کند اما کارازکار می گذرد و به این ترتیب گرگ دیوانه خفه می شود و با فشارهای زیادی مسافر گرگ می میرد. گرگ هارشده بود وحامل یک نوع میکروب مرگبار. کسانی را که گزیده بود اغلبا مردند. هنگام ورود به تلخک این همه خاطرات سالهای 1343 و 1344 درذهنم تداعی شد. سخت گرسنه بودیم هوا کمی سرد شده بود. ماه سنبله است ولی درهزارجات کم کم هوا سرد می شد. درتلخک آقای توسلی راپیدا کردم که درمشهد وی را می شناختم درسالهای 56 و57 وی را درمشهد می دیدم. و حالا قومندان شده بود ورقیب سرسختش قومندان دیگری بود بنام عارف. این هم ملا بود واقعا ملاها جای اربابها را به تمام معنا گرفته بودند. توسلی نان جو و دوغ یخ برای ما آورد به دلیل گرسنگی به نرخ شاروالی بدون اینکه با شکم خود مصلحت داشته باشیم خوردیم اما پس ازخوردن کمی احساس نگرانی برایم پیش آمد به شیوا گفتم که نان جو توسلی و دوغ یخش مرا مریض نکند خوب است. شیوا گفته نه پیاده می رویم هزم می شود. شب درخرقول آمدیم بخاطر شیوا که مسوول سازمان نصربود بهترین غذا و سنگین ترین پلو با گوشت را خوردیم البته من زیاد نخوردم زیرا احساسم این بود که معده ام سنگین غیرطبیعی است. نمی دانم چه وقتهای ازشب بود که دردی چنان شدید شکمم را فشارداد که به یک باره درتاریکی مثل گوربیرون شدم به طرف دشت دویدم که سگها خبرشد منم بخاطردرد شکم و سگها بخاطر می دوید ناگزیر درجای نشستم گفتم که سگ با آدم نشسته کاری ندارد درد بسیارسنگینی داشتم شاید هم نیم ساعت و یا کمتردردشت ماندم بعد بلند شدم و سگها هم دو باره فعال شد و درهمان تاریکی همراه با عوعو سگها درهوتل برگشتم. پس ازنیم ساعت و یا یک ساعت دیگر بازهم درد پیچ شدم و بیرون شدم درد شکم ترس سگها رادورانداخته بود و این شد که تمام شب را به این بدبختی گذراندم. فردا حالی خوبی نداشتم اما موترطرف پنجاب می رفت و شیوا مرا همراه خود درسیت موترنشاند و آقای سید محسن هم عالم شناخته شده رفیق پدرم سفارش زیادی کرد که مواظب من باشد به این ترتیب با سرعت موتر به پنجاب رسیدیم. استاد مزاری همراه استاد عرفانی و آیه الله پروانی و استاد شفق و همه مسوولین نصرو سپاه به استقبال ما آمدند و ازشدت خوشحالی بشترازاینکه حرف بزنیم با هم نگاه می کردیم و این حالت برایم پیش آمد که جمع مستان و جمع یاران دور هم جمع می شویم و چه قدرخنده های دل نشین استاد مزاری و شوخیهای آیه الله پروانی و مهربانی استادعرفانی و توصیفهای بی پایان استاد شفق برایم شیرین بود و یک لحظه حس کردم که تولد دیگریافته ام و تمامی رنجگهای دو ماهه را فراموش کرده ام درهمین لحظه بود که کسی گفت بهتراست همین امروزبشنوانیم یک باره سرم دورخورد که چه شده است که مرا می شنواند....
----------------------------------------------------------------------------
پ. ن. گرگ دیوانه همان گرگ مریض و هاربا حمل میکروبهای مرگ آفرین درسال 1344نزدیک به چهل نفررا در دره تلخک کشت. قوم موشو و بند علی دربندرسنگ تخت با هم درگیری بنام نصر و سپاه پیدا کردند. فاضلیها "پدرو پسر"درسنگتخت بندرمسوولین نصرو ازقوم بندعلی بودند. بزی جای مصطفی اعتمادی درمنطقه ای دره خودی. اعتمادی ازاعضای اصلی گروه مستضعفین ما درمشهد و بعد عضو سازمان نصر، سیاست مدار، انقلابی دارای تحصیلات حوزه ای درسال 1393درسن 60 سالگی به علت سرطان درکابل درگذشت.



 

 

تلاشهای مضاعف – 30-

 

فلسفه حضور و سفر و این همه رنج و رفتن تا مرز کشته شدن، رسیدن به صلح و قطع جنگ بود. همه جا خبر ازجنگ و ویرانی بود جنگ با روسها به اوج خود رسیده بود و صحبتهااین بود که روسها جنگ را باخته و ممکن است ازافغانستان بیرون شود اما کسی باور نمی کرد ولی خبرها هرشب پخش می شد که جنگهای بسیارخونین بین احزاب پیشاور درهمه جای افغانستان راه افتاده است اما هزارجات تا این سالها 65 شاهد جنگ و مصیبت نبود و حالا نشانه های جنگ بین نصر و سپاه نمایان شده بود نمونه های آن درسراسر ولایت دایکندی دیده می شد. گزارش مبسو ط را باید می دادم اما گفته شد که همین امروز بشنوانیم این یک خبرشوکه آور بود که گفته شد همین امروز بشنوانیم بهتراست. اما این شنواندن چه بود؟. درگوشه مهمانخانه بزرگ همراه استاد مزاری و دیگر دوستان نشستم استاد مزاری هم سرش را پایین گرفته چیزی نمی گفت و دیگران هم حرفی نمی زدند تنها آقای شیوا به این طرف و آن طرف می دوید و مهمانهارا به درون مهمانخانه رهنمایی می کرد تقریبا با گذشت زمان اندکی مهمانخانه پرشد و خبردردناکی را برای من می شنواند درهمان لحظه به سرعت ذهنم بسوی همه اعضای فامیل بخصوص پدر ، مادر ، همسر و همه عزیزانم دوید و کشیده شد ولی منتظربودم که چه واقعه برای زندگی خصوصی من پیش آمده است. با گذشت اندک زمانی مهمانخانه پرشد دو پسرعمویم باقر جعفری و حیدرجعفری نیز در همان لحظه ها پیدا شدند و هردو آمدند و درپهلوی من نشستند. آیه الله پروانی بود که رو به استاد عرفانی کرد و گفت: حاجی آقا صحبت کنید استادعرفانی گفت حاجی آقای ناطقی عمومی شما به رحمت خدا رفت و خدا گذشته گان همه را بیامرزد و بعد همه فاتحه خواندند و مرگ عمویم را تسلیت گفتند. عمویم درنجف همراه من کمک کرد و با کمک ایشان مراسم عروسی خود را درنجف برپا کردم چون پدر و مادرم به  افغانستان برگشته بودند و من ازعمویم که کمک کرد به من پول داد خاطره شکل گیری ازدواجم را داشتم و اولین زندگی مشترک من و همسرم درسال 1352 درعراق با کمک عمویم که حالا خبر و فاتش را می شنوم شکل گرفت و این درست همان کاری بود که یک پدر درباره فرزندش انجام می دهد. خبرمرگ عمو برایم سخت تمام شد و درواقع غمی بود به همه رنجهای که درطی دو ماه گذشته درولایت ارزگان آن زمان در ولسوالیهای شهرستان و دایکندی با آن روبرو شدم افزوده شد و همین گونه غمی مضاعفی شد به سفری پر از ماجرا و پراز خطر درطی ماه های گذشته ازکاکری - تا هزارجات. گریه نکردم و کمی مبهوت ماندم و مردم کم کم مهمانخانه سازمان نصر را ترک و به من تسلیت می گفتند. آن روز صحبتی خاصی نداشتم استاد مزاری گفت حاجی آقا صحبت برای فردا باشد و درجمع شورای مرکزی صحبت تفصیلی خواهید داشت و امشب راحت بخوابید. شب با دو حالتی فراق عمو و وصل شدن به دوستان سپری شد و فردا پس ازچای صبح صحبت من به صورت تفصیلی آغازشد. جالب ترین بخش صحبتهای من ملاقات با حاجی آقای صادقی نیلی بود و اینکه ایشان درمرحله اول درمنبر ازجایش حرکت کرد و مردمی که در راه استاد مزاری شعارداده بود را به مسخره گرفت و اینکه ازجایش حرکت کرد و پتکی خود را دردست گرفت و گفت: مردم و بچه ها در راه مزاری این گونه شعار داده اند: تا خون در رگ ما ست  مزاری رهبر ما ست. صلی علی محمد رهبرما خوش آمد و... با شنیدن این قصه که برای شان عجیب بود استاد مزاری خندید و آیه الله پروانی یک شوخی کرد که یادم نیست استاد شفق چیزی نگفت و استادعرفانی گفت خی حاجی آقا بی نهایت قهربوده است. استاد مزاری گفت: چه قدر دقیق خبر چینها به حاجی آقا گزارش داده اند. و بعد مرحله دوم برخورد حاجی آقا را برای شان شرح دادم و اینکه گفت: نصریها مقبولتراز شما را نداشت که شما را برای صلح فرستاد و آن جوابی که من دادم که صلح کنیم و کدام خوشکلی از نیلی بگیرم تا نسل آینده خراب نشود. دوستان خیلی خندیدند و همه تعجب کردند که آن برخورد و این برخورد در یک فاصله زمانی اندک چه گونه قابل تصور است. این گزارش برای همه دوستان تازه و نو بود و استاد مزاری خیلی به دقت گوش می داد و دربرخی موارد می خندید و دربرخی موارد با تعجب و سکوت درحالیکه انگشتان پاهایش را ما با دستش ماساژ می داد به دقت گوش می داد. البته دست شکسته اش خوب شده بود دیگر چندان شکایتی نداشت و بعد استاد مزاری گفت درشهرستان چه دیدید؟ و من رویداد آن 10 و 12 کودک را که لشکرافکاری غنیمت بارکرده بود را برای شان شرح دادم واقعا همه غمگین شدند و گفتند این بیرحمی و ظلم درحق نصریها و حتا درباره اطفال که اموال خود شان را درپشت بچه ها بارزده و شش ساعت پیاده تا القو راه رفته اند بسیار تاسف آور هست. آیه الله پروانی گفت واقعا که این حزب گراییها همه ایمان و و جدان ما را گرفته است. و قصه لول خوردن چند آفتابه از قصر حاجی آقای واعظی در تگیولور تا عمق دره و بیرون شدن دو جوان یکی داماد آقای واعظی ازبین کاه ازجمله قصه های بود که کردم و بعد جریان شکست نصریها توسط پاسداران و اینکه لشکر نان خور چه می کند؟ و از وضعیت تاسف بارنیروهای سازمان نصر در گیروی شهرستان و وضعیت و رو حیه آقایان شریفی و محمدی را برای شان شرح دادم و گفتم پیام شان این بود که به هرقیمتی که شده جلو جنگها گرفته شود و بعد گزارشی هیات مشترک که درالقو آمده بود را برای شان شرح دادم که استاد مزاری گفت حاجی آقای اکبری هم با ما درباره نتیجه کارهیاتی شان صحبت کرده است ولی خوب فرق دارد گفتم چه فرقی استاد گفت استاد اکبری خوشبینانه صحبت داشت و می گفت که قضیه حل می شود ولی شما می گویید که آقایان نصریها را ازکل ولسوالیها جمع می کنند خوب خبرهای بعدی نشان می دهد که آقایان تصمیم گرفته اند که بچه های نصر را جمع و قلع قم کنند و ادامه صحبتها و تصمیم گیریها و اینکه تلاشهای مضاعفی باید صورت بگیرد تا جلو جنگهای احتمالی گرفته شود و ما افتخارداشتیم که هزارجات درصلح کامل زندگی می کند و دیگران را طعنه می دادیم و حالا به شدت می ترسیدیم که خود ما گرفتار نشویم گرچه شده بودیم ولی نه به آن پیمانه دربدری و جنگهای هولناک سایراحزاب مثلا آن همه جنگ درشهرستان صورت گرفت ولی من خبری ازکشته شدن کسی را نشنیدم استاد مزاری گفت: حالا باید با جناب آقای اکبری تلاش مشترک نماییم  و فیصله شد که به صورت مشترک با ایشان بنیشینیم.....

پ.ن.

 عمویم فقیرحسین نام داشت درسن شصت سالگی به علت سرطان جلدی درسال 65 فوت کرد و در دامرده اخضرات دفن شد. خانه آقای واعظی دربغل یک گروی قرخ که آفتابه ها هنگام طهارت لول خورده بود به داخل دره افتاده بود. تگیولورجای آقای واعظی بود. 12 کودک را که غنیمت بارکرده بود تا به پایگاه القو غنیمت جنگی را برسانند.

 

ماه های پاییزی درپنجاب – 31-

 

حالا پاییز شده است و ما ماه های پاییز را این گونه سپری کردیم  و هزارجات رو به سردی می رفت گفتم که درهزارجات تنها چهارماه هوا گرم و معتدل است اما هشت ماه دیگر خونوکی و سرما. گرچه اقلیم حالا گرم شده و تغییرکرده است و گرمی کره زمین خود را درهزارجات نشان داده است و دیگرمثل سالهای دهه چهل و پنجاه نیست. استاد مزاری برای اکبری پیام فرستاد که بیاید و درباره پاره از امورگفتگو داشته باشیم استاد اکبری پاسخش همیشه مثبت بود وقرارملاقات گذاشته شد و درجلسه من گزارش تلاشهای صلح ارزگان را به صورت مختصر داشتم و بعد وارد گفتگوهای نحوه وشیوه برقراری صلح درارزگان آن زمان شدیم. و همه به این جمع بندی رسیدیم و خود استاد اکبری هم از بی طاقتی و کم حوصله گی مردم ارزگان شکایت داشت و تحلیلش این بود که این مردم خیلی زود و شتاب زده تصمیم می گیرند و اقدام می کنند و بعد درباره کشته شدن برهانی اولین هیات شورای اتفاق صحبت کرد که توسط روحانی بنام کلانترکشته شد. استاد اکبری تحصیل کرده نجف و درسالهای 57 پس ازکودتا که ایشان را درپنجاب درمدرسه آقای علی حسین نطاق دیدم که هیچ علاقه ای به امر سیاست نداشت و لی حالا تبدیل به یک رهبرسیاسی شده و تشکیلات بزرگی سپاه را رهبری می کند و افراد قدرتمندی مثل شیخ امینی اشترلی ، افکاری و خود حاجی آقای صادقی نیلی درتشکیلات سپاه را دارد درشورای اتفاق عضو شورای مرکزی شورا بود که حالا دشمن درجه یک شورای اتفاق شده است درهمین جلسه نظرش را درباره آیه الله بهشتی و درباره شورای اتفاق بیان داشت موضع بسیارتند و آشتنی ناپذیرداشت و دریک مورد گفت من شورا را ازشوروی جدا نمی بینم من معنی این حرف را جزاینکه قافیه خوبی داشت" شورا و شوروی" واقعا نفهمیدم و بعد با خود فکرکردم سپاه درایران شهرقم تاسیس شد و یک انشعاب ویرانگر درشورای اتفاق و این گونه قضاوت و موضع گیری ناشی ازهمان اختلافات تشکیلاتی و درونی باید باشد. بعد روی موضوعات ارزگان صحبت کردیم و اینکه چه تدبیری برای خاموش کردن جنگ داشته باشیم. بحثهای دیگری روی کلیت افغانستان نیزداشتیم و همه نگران جنگهای خونین با شوروی و نگران جنگهای خونین احزاب پیشاورنشین بودیم و می گفتیم این طوری نیست که این منازعات روی ما تاثیرنداشته باشد درنهایت قضایا باهم بافت می خورد و تاثیرمی گذارد و لی خوب گفتیم که کاری ازما ساخته نیست اما درباره مناطق مرکزی و ولایت ارزگان ولسوالیهای شهرستان دایکندی باید فکری نماییم. نصرو سپاه درهیچ جای درگیرنبود درولایت بامیان فکرمی کنم درطی یک دهه یک مرمی هم طرف همدیگر فیرنکرد درولایت میدان و غزنی هم چنین بود و درشمال کشوره جنگ بین نصرو سپاه نداشتیم و تنها مشکلی که داشتیم ولسوالیهای شهرستان و دایکند و نیلی و بندرسنگ تخت و حالا اشترلی و بغل کندو و چهارقل شده بود. گزارشهای داشتیم که دامنه جنگ به سوی ولایت بامیان و مرزهای مشترک دو ولایت ارزگان و بامیان کشیده می شود. امینی اشترلی با نیروهای نصر درچهارقول بغل کندو عملا درگیرشده بود ما دراین جلسه روی این موضوعات صحبت کردیم و جمع بندی این شد که خود استاد اکبری ازسوی پاسداران جهاد انقلاب اسلامی افغانستان و استاد عرفانی ازسوی سازمان نصر روی ملاقات حاجی آقای صادقی نیلی و استاد مزاری کار نمایند و زمینه را مساعد کنند و این فیصله ما بود. هم جناب اکبری و هم استادعرفانی قبول کردند که با حاجی آقای صادقی تماس برقرارنمایند. و بعد جلسه تمام شد برگشتیم به پایگاه سازمان نصر و بعد شنیدیم که و کیل صاحب اکبرخان نلگیز درمرکز ولسوالی پنجاب آمده و خواهان ملاقات با استا مزاری شده است. استاد عرفانی گفت و کیل صاحب را می شناسم شخصیت دانشمندی هست و با اینکه درلیست خوانین بوده اما به دلیل همان متانت و رفتارخوبش با مردم و با نیروهای نصرو سپاه کسی مزاحم ایشان نشده است آیه الله پروانی و استاد شفق می گفتند که وکیل اکبرخان یکی ازوکلا نامدار مردم هزاره درمجلس شورای ملی بود ما هم با شخصیت شان آشنایی داریم فکرمی کنم تنها استاد مزاری و من بودم که وکیل صاحب را برای اولین بارمی دیدیم. استاد مزاری به دلیل همان حافظه و تیزهوشی و عشق و علاقه اش وکیل صاحب را در غیبتش خیلی دوست داشت و چند بار با من گفت اگرفرصتی پیش آید این مرد بزرگ را باید ببینیم من درباره تحقیقات و علم دانش وی حرفهای زیادی شنیده ام. استاد مزاری پیام داد که و کیل صاحب درپایگاه تشریف بیاورد. اکبرخان نلگیز وارد قرارگاه شد. مرد سیاه چرته با قدی بلند لاغراندام و بی نهایت مودب و متواضع و متبسم درکناراستادمزاری نشست و پس ازاحوال پرسی کم کم وارد بحث شدیم بشترین سوالات ازسوی استادمزاری مطرح می شد و ما عمدتا گوش می دادیم و جناب وکیل صاحب با ادبیات و زبان علمی و تاریخی و بسیارمتفاوت ازگویشهای رایج منطقه صحبت می کرد و  این عادت  حسنه را داشت که گاهی یک جمله که اهمیت زیادی داشت دوباره تکرا می کرد مثلا می گفت کودتای هفت ثور و کوتای هفت ثور دارای چین عوامل وریشه های بوده است ویا وقتیکه  صحبت ازاقوام غلجایی و دورانی می کرد می گفت: دورانیها و دورانیهای دارای چنین پیشینه تاریخی است و اصل نسب دورانیها به کجا می رسد. این شیوه حرف زدن برای من بسیار جالب بود و اینکه درهزارجات با این فصاحت و ادیبانه حرف زدن برای من یک امر بکلی فوق العاده بود این نوع حرف و گفتگو ناشی می شد از مطالعات تاریخی بسیارگسترده و عمیق که فکر می کنم کمتری کسی به پایه این مرد بزرگ می رسید. اکبرخان نلگیزدرطی دو وسه ساعت فوق العاده زیبا صحبت کرد ازتاریخ افغانستان ازتیره های قومی وتباری پشتونها از رگ و ریشه هزاره ها واز تبارهای ازبک ایماق بلوچ و خلاصه اینکه اکبرخان نلگیز یک دایره المعارف زنده بود و این همه اطلاعات برای من حیرت انگیزبود درباره اوضاع فعلی و کودتا صحبت کرد و بسیار زیبا جریان تاسیس دو حزب خلق و پرچم را ازمان تاسیسش سالهای 1965 به بعد صحبت کرد ازدوره وکالتش درپارلمان افغانستان ازملاقاتهایش با شاه و ازکوچیها و بیدادگری آنها درهزرجات صحبت کرد. صحبت اکبرخان نلگیزیکی از جذاب ترین رویداد این سفربود. با گذشت سه و چهارساعت نه ما خسته شدیم و نه وکیل صاحب خسته شد واقعا یک فضای دوستانه بود وفکرمی کنم برای وکیل صاحب هم نو وهم  فوق العاده بود که رهبران سازمان این گونه به سخنان وی گوش دهند و این گونه احترام به دانش وی داشته باشند. استاد مزاری هم با سوالاتش و کیل را بخوبی سرسخن می آورد و اکبرخان نلگیز درهمان مجلس وقتی صحبت ازخوانین هزارجات شد با یک احترام زیادی ازکلبیر زا بیگ و خوانین لعل سرجنگل یاد کرد وی نظرش درباره بچه ملنگ مثبت نبود می گفت یک بی سواد اما چوتار به تمام معنا ولی با احترام زیادی از خوانین سرجنگل نام گرفت به گونه ای از دانش و معلومات تاریخی و اجتماعی آنها صحبت کرد که گویا دانش آنها به مراتب ازوی بلندترباشد و گفت آنها واقعا دانشمند هستند و ازکتابهای عجیب غریب تاریخی نام گرفت که کلبی رضابیگ داشت البته این نشانه ادب و تواضع و کیل صاحب بود که خودرا نسبت به آنها کوچک نشان می داد. جلسه بی نهایت خوبی با وکیل اکبرخان نلگیزداشتیم و بعد قرارشد که ایشان هرازچند گاهی فرصت پیدا کند  به پنجاب بیاید و جلسات و بحثهای بشتری داشته باشیم وکیل اکبرخان نلگیززیاد اصرارداشت که ما را درخانه شان مهمان نماید و می گفت این نمی شود باید یک روزی مهمان من باشید و اززمینهای یخ زده من هم دیدن نمایید. این رفتار مزاری و رهبران سازمان نصر با یک خان هزاره بود و بعد جاوید درکتابش می نویسد که نصریها و مزاری دشمن خوانین بود نه جانم به قول بچه های شاه عبد العظیم ما اینیم دیگه دادش. اما می دانید که چه رویدادهای پیش آمد که دیگرهرگز نتوانستیم چنین نشست خوبی داشته باشیم ....

پ.ن. اکبرخان نلگیز یکی مشهورترین و باسواد ترین خوانین هزاره ازولسوالی پنجا بود و چند دوره وکالت داشت و فرزند شان کتابی درباره پدرش نوشته است که باید بسیارجذاب و خواندنی باشد وکیل اکبرخان درسال 1379 درگذشت و من ایشان را بسیاردوست داشتم و وبلاگم را به همین دلیل " نرگس" گذاشته ام. آیه الله بهشتی تحصیل کرده عراق و رهبرپرنفوذ ترین تشکیلات بنام شورای اتفاق و بعدا عضوشورای عالی نظارت حزب وحدت شد. متولد 1308 و درسال 1375 وفات و درزادگاهش درورس بخاک سپرده شد..


ملاقات سرنوشت ساز اما بی نهایت خطرناک -32-


حالا ماموریت افتاده به دوش استاد اکبری و استاد عرفانی که زمینه گفتگو میان مزاری و صادقی را فراهم نمایند این کار چند هفته طول کشید. کاری خاصی درپایگاه نداشتیم من مثل همیشه اخبارهای دنیا را گوش می دادم درراه ازکاکری تا هزارجات را گفتم که حیوانکی مرا درشنیدن بهترو شفافتر خبرها کمک می کرد تکنیک من این بود که سیم آنتن را درگوش حیوانکی همان نرخرم می بستم و بعد شفافیت خبرها چند برابر می شد و بدون پارازیت خبرها را می شنیدم و اما حالا درپایگاه نیزخبرها را می شنیدم ولی با کمی پارازیت خوب یادم هست که یک روز بی بی سی خبرو کشتاروسیع ترین راه پیمایی میدان "تیانمین چین" را با چنان شدت و حدت پخش می کرد که بکلی بهت زده شدم موضوع را با استاد مزاری درمیان گذاشتم که  استاد درچین رویدادهای عجیبی روی داده است. استاد مزاری برخلاف دیگر دوستان که گاهی مرا مسخره هم می کرد که رادیو درگوشش خبرهارا به زبان انگلیسی گوش می دهد اما استاد مزاری همیشه می پرسید که حاجی آقا خبرهای دنیا را برای ما نقل کن ما فقط تنها فارسی بی بی سی را درشب می شنویم. خبرمیدان" تیانمین" چین را برای استاد شرح دادم که تظاهرات علیه حکومت چین بسیار گسترده و قتل عام مردم و متظاهرین نیز بزرگ است استاد مزاری گفت این کار غرب و آمریکا هست و  چین را آرام نمی گذارند مگر اینکه رهبران چین تدابیربگیرند و مانع شوند. درشب هم یک قومندان داشتیم بنام "مسلمی" ازدره ترکمن که نماز جماعت گذاشته بود و بعد ازنماز به صورت اجباری یک حدیث را سر همه می خواند گاهی تعجب می کردم که یک قومندان این قدربه امورمذهبی متعهد و متعبد وی واقعا افراط می کرد و برخوردش با اموردینی خیلی افراط گرایانه بود خوب این یک بخش ازوجود آدمی هست و ما هم مجبوربودیم روزانه یک حدیث حفظ می کردم که شب بعد ازنماز امتحان "قومندان مسلمی" را بدهیم مگر می شد مخالفت کرد که نه خوب نیست قدرت مذهب و آیین بود و قومندان مسلمی مجری آن البته خودش خوب یاد گرفته بود و واقعا روی احادیث کارمی کرد و همین طورنیروهای تحت الامرش همه حدیث خوان شده بودند یک روز درمورد ایشان بحث کردیم نمی دانم کی بود گفت این بچه هروقت باشد کاردست می دهد زیرا بسیارافراطی شده گو اینکه یک خوارج باشد. و بعد ها شنیدم که وی درانشعاب واختلاف حزب وحدت درکابل درسال 1373 طرف دار اکبری شد و بشدت مذهبی که مخالفانش را ثواب گفته می کشت و بعد شنیدم خودش نیزدرجنگهای کابل کشته شد. یک روز خبررسید که آقای اکبری واستاد عرفانی موفق شده که استاد صادقی نیلی را حاضرنمایند برای گفتگو. خیلی خوشحال شدیم استاد مزاری هم خوشحال بود ولی نه چندان خوشبین. استاد عرفانی که ده روز گم بود و همراه استاد اکبری درمناطق مختلف برای آوردن صادقی نیلی کارمی کرد آمد و خیلی خوشحال شدیم ایشان هم گفت که آقای صادقی حاضرشده است که با شما درخارقول گفتگو داشته باشد و زمان گفتگورا هم مشخص کرد روزی که طرف خارقول حرکت کردیم روزی خوبی برای همه بود. آیه الله پروانی نیزهمراه ما شد فکرمی کنم استاد شفق دراین سفر همراه ما نبود ولی رفتیم طرف "خارقول" ازپنجاب تا "خارقول" با موتراحتمالا چهارو یا پنج ساعت می شد. درفرازگردنه کوتل اخضرات و خرقول حوالی ساعت پنج عصربود که دیدم استاد مزاری و استاد عرفانی ازموترپایین شده و به صورت بسیارغیرمتعارف با هم حرف می زنند آیه الله پروانی فکرمی کنم جلورفته بود و من پس مانده بودم 

استاد مزاری وحاجی آقای عرفانی در وسط بود و تعداد ازمجاهدین تا به دندان مسلح را نیزهمراه مان داشتیم. استاد اکبری ازقبل به "خارقول" رفته بود که تا زمینه را برای یک نشست خوب و موفق فراهم نماید. من به آقایان عرفانی و استاد مزاری رسیدم که صدای شان خیلی بلند و بسیار متشنج حرف می زنند از موترپایین شدم ورفتم که به پرسم که چه شده است؟ پرسیدم. استاد مزاری گفت: اینه حاجی آقا هرکس که گوه را می خورد باید چمچه اش درکمربزند و بعد گفت حاجی آقا شما خو می دانید سازمان نصر را کی درست کرد و گروه نصر را کی درست کرد؟ خود آقایان ، خوب اگر نصر بد است خوب تان درست کردید و حالا آمده می گویید که مشکل مزاری هست. به هرصورت بازبه اصل دعوا دو طرف نرسیدم که  برسرچی بود؟ و فرصت اینکه بنشینیم و با هم حرف بزنیم هم نبود چون هوا تاریک می شد و ما باید به جلسه "خارقول" می رسیدیم و بعد کمی جملات استاد مزاری را سرهم کردم به این نتجه رسیدم که استادعرفانی به نقل از پاسداران گفته بود که آنها به استاد عرفانی گفته بودند که ما با شما اصلا مشکل نداریم مشکل فقط مزاری است. این حرف واقعا مزاری را آتش زده بود. درداخل موتربسیارپریشان بودم که استادمزاری با این روحیه اگر وارد جلسه شود چه خواهد شد؟ بهرتقدیروارد "خارقول" شدیم همه ازموترها پیاده شدند و همه باید خلع سلاح می شدند و هیچ کس حق نداشت اسلحه با خود درداخل منبر ببرد واقعا همه خلع سلاح بودند و فکرمی کردم که مزاری هم تفنگچه اش را داده است. یکی ازبچه ها درگوشم گفت استاد با اسلحه رفت و هیچ کسی نمی دانیست که مزاری اسلحه دارد و حتا همان محافظین دمی درهم نتوانیست اسلحه شان را بگیرند تحت تاثیرقرارگرفته بودند. جلسه تکمیل شده بود شاید ازدو طرف 20 نفر درجلسه بودیم. قرآن خوانده شد بعد آیه الله پروانی صحبت کرد وبعدش استاد اکبری صحبت کرد و هردو بسیارخوب صحبت کردند و بعد تعارف شد که استاد مزاری صحبت کند استاد مزار با یک لحن غیرمتعارف و تند گفت: نه من صحبت ندارم آقایان صحبت کنند که جنگ و آدم کشی راه انداخته اند. سیما و صدای استاد مزاری بی نهایت غیرمتعارف بود من پهلویش نشسته بودم و یگان وقت بغلش را هم خارش می کرد. آقای صادقی نیلی شروع کرد به حرف زدن ازجهاد و ازکارهای که خودش که کرده بود گپ زد و بعد ازدو گروه نصرو سپاه صحبت کرد و گفت: هردو گروه به من ربطی ندارد من اصلا پاسدار نستم و رهبرپاسداران اینه آقای اکبری هست که ازایران پاسدار آورده است خدا می داند که من طرفدار صلح درمنطقه هستم برادران نصرو سپاه باهم جنگ دارند و ناقی پای مرا دخیل کرده است و حالا هم من طرفدار قطع جنگ وخونریزی هستم استاد مزاری و شما اهل مجلس هرفیصله ای داشته باشید من قبول دارم. آقای صادقی نیلی به همین مضمون صحبت کرد وبسیاربا یک لحن خوب و بدورازهرگونه احساسات و تشنج. بعد که صحبتهای ایشان تمام شد استاد مزاری صحبت کرد لحن سخنان تند اما نه به آن تندی که من تصورمی کردم. فکرکنم فضای جلسه تاثیرگذاشت استاد مزاری گفت: ما برای این سرزمین جهاد کردیم این سرزمین متعلق به همه مردم افغانستان و همه حق دارند مبارزه کنند حزب داشته باشند افغانستان خانه مشترک شان هست آقایان نمی دانم ازکجا این حرف را پیدا کرده که ارزگان را ملک خود شان می دانند و به کسی دیگراجازه فعالیت نمی دهند و بعد به آقای صادقی نیلی گفت نه این طوری نیست که بی غرض باشید من درارزگان بودم همه شکایت های مردم و بچه های نصرازشما بود و این درست و حقیقت دارد که شما درارزگان همه کاره هستید و کسی بدون اجازه شما آب هم خورده نمی تواند که این راست هم هست. منم طرفدار جنگ نستم اما به کسی اجازه نمی دهم که مانع کارهای حزبی ما شود من طرفدار احترام متقابل و برخورد متقابل هستم اگر زن گفتید زن می گویم اگرمادرگفتید مادر می گویم و اگر به خوبی و برادری رفتارکردید منم به خوبی وبرادری رفتار می کنم بله اینها است. این مضمون سخنان استاد مزاری بود که بی طرفی و بی غرضی و بی گناهی صادقی را درجنگهای ارزگان رد کرد. استاد مزاری وقتیکه خطاب به آقای صادقی این جملات را آدا می کرد من به صادقی نگاه کردم دیدم بجای واکنش به سخنان مزاری آهسته آهسته به بالیشتی که درپشتش بود تکیه داد بدون اینکه واکنش نشان دهد. بعد آقای اکبری گفت تشکرازهمه دوستان وبرادران و تشکرازاستاد مزاری و تشکرازاستاد صادقی ما باید کاری کنیم که به خیرو صلاح این مردم باشد و بعد جلسه بعدی کی برگزارشود. آقای صادقی گفت جلسه بعدی را هروقت بگذارکنید خوب است منتها من یک سفردرلعل دارم وقتی که برگشتم جلسه برگزارشود محل جلسه دردهن گودرپنجاب تعیین شد به این ترتیب نشست سرنوشت ساز و بی نهایت خطرناکی را گذاراندیم و بعدا از استاد مزاری ماجرای جنگ با استاد عرفانی و اینکه چرا چطور و چرا؟ با خود اسلحه را درداخل مسجد برده بود را پرسیدم و.....

-------------------------------------------------------------------

پ.ن خارقول بازارمعروفی است درسرحدات اشترلی و کرمان و متعلق به ولسوالی پنجاب. محافظین دمی دروازه ازترس اسلحه کمری مزاری را نتوانیست بگیرند."ده هن گودر" نزدیک پنجاب و نزدیک خانه اکبری درپتو جوی ورس است. مسلمی قومندان ازدره ترکمن و ازقومای آیه الله صادقی پروانی.



ملاقات درگودر با چرخش 180 درجه – 33-

اسلحه را که محافظان دمی در ، هنگام ورود مزاری نتوانیست بگیرند تنها دلیلش هراس ازمزاری بود و من این مساله را ازایشان پرسیدم : استاد چرا با خود اسلحه بردید؟ گفت: حاجی آقا نسبت به آقای صادقی بسیارشک داشتم و گفتم قطعا با هم روی موضوعات بسیار حاد منطقه و جنگ درگیرمی شویم و ممکن وی خودش هم اسلحه داشته باشد و نمی خواستم که در درگیری خلع سلاح باشم. دیگراینکه گفتم : جنگ تان با استادعرفانی بالای "کوتل اخضرات" بخاطرچی وبرسرچی بود؟ استاد گفت: حاجی آقا عرفانی حرفی زد که واقعا برایم سخت تمام شد و گفتم کاری را خود تان کرده اید چطور مسوول و گناه اش به من مربوط می شود نصررا که من جورنکرده ام که حالا بخاطرآن ملامت می شوم نصررا همه تان درست کرده اید و حالا همه تان مسوولیت را قبول کنید.حاجی آقا مثل اینکه با پاسداران گفته بود که سازمان نصر را استاد مزاری درست کرده است و ازهمه بد تراینکه پاسداران به حاجی آقا گفته بودند که پاسداران با هیچ کدام تان مشکل ندارد تنها با من مشکل دارد و همین حرفها سبب دعوای من با حاجی آقای عرفانی شد. بعد استاد مزاری گفت خدا را شکر که بخیرگذشت دیگر بعد ازاین من به آقای صادقی هیچ مشکلی ندارم و با هم حرف می زنیم و دیگرآن دیوار برداشته شد. پس ازجلسه "خارقول" و آن رویداد خطرناک و برخورد تند مزاری با صادقی نیلی فکرمی کنم صادقی نیلی با اکبری و یا کسی دیگری گفته بود که تا آن زمان فکرمی کردم مثل من کسی غلدر نیست ولی مزاری در" خارقول" ثابت کرد که ازمن کرده غلدرتراست . ما درپنجاب برگشتیم و حاجی آقای صادقی نیلی لعل رفت و یک هفته بعد قرارشد که در" دهن گودر" جلسه گرفته شود. ما رفتیم در منطقه ای " دهن گودر" و حاجی آقای صادقی هم آمد. وجمع زیادی ازمسوولین نصر و سپاه دراین جلسه شرکت داشتند و تقریبا بالای پنجاه نفربودیم. استاد اکبری همه را درخانه شان در"پتوجوی ورس" و متصل به "دهن گودر"مهمان کرد. استاد اکبری ترتیبات دریک منبرگرفته بود و مهمانی با کش فشی نبود و این طبیعت استاد اکبری هست زندگی اش محقرانه و درویشانه است نمی دانم ندارد و یا اینکه واقعا چنین است. یک وقت درخانه استاد اکبری رفته بودم چند بالشت را درپشت ما گذاشت من تکیه دادم دیدم که وسط بالشت خالی و تمام مواد درهردوسربالشت جمع و کولوله شده است.
استاد اکبری درخلق کلید واژه ها یگانه است. رقبای سیاسی خودرا نامهای می گذارد که نپرس درنزاعهای کابل می گفت جناح مومنین حزب وحدت یعنی جناح خودش و جناح منافقین حزب وحدت یعنی جناح استاد مزاری. با استاد خلیلی هم هیچ گاهی رابطه خوب برقرارنتوانیست و می گفت معاون لمبر2 نزدیک بود که مرا درانتخابات بامیان ازلب "جر" بپراند. استاد اکبری با مزاری رابطه خوبی برقرارکرده بود و استاد مزاری به استاد اکبری احترامی زیادی داشت و نظرات وی را قبول داشت و ازاینکه استاد اکبری توانسته بود آقای صادقی نیلی را درجلسه حاضرکند ازتهی دل از اکبری راضی بود و ستایش می کرد و می گفت غیرازاکبری هیچ کسی دیگری این کار را نمی توانیست. جلسه بسیارمهمی را دریک سماور و یا هتل در" دهن گودر" برگزارکردیم. مردم ازاین نشست بی نهایت خوشحال بود و همه می گفتند دیگر جنگ درارزگان تمام شد دیگر بین نصر و سپاه جنگی روی نمی دهد. بحث عمدتا روی رعایت آتش بس و احترام به هم دیگر و عدم تعرض به مناطق و پایگاه هم دیگر بود و بعد این بحث هم شد که اگرشود درباره وحدت هم صحبت کنیم این دیدگاه را افرادی درجلسه طرح کردند که درآن زمان خیلی زود و آرمان گرایانه بود تازه طرفها ازسنگروازکوه پایین شده بودند و اینکه وحدت کنند خیلی زود بود. استاد مزاری با استاد صادقی خیلی مودبانه و با احترام حرف می زد و گاهی با هم دو تایی راه می رفت نمی دانم چه می گفتند؟ و رابطه دراین حد صمیمی دیده می شد. توافقات کتبی نبود اما شفاها همان موضوعات مورد تفاهم قرارگرفت هرکس درمراکز خود باشد درمناطقی دیگری اقدام به تاسیس پایگاه نظامی نداشته باشد رفت آمدهای مردم آزاد باشد فعالیتهای غیرنظامی نداشته باشد آتش بس به صورت جدی و قاطع رعایت شود و جلسات و رفت آمدها درمناطق جریان داشته باشد خوب این موفقیت بزگی بزرگی بود ازآن مرحله به این مرحله یک تحول بود اما متزلزل زیرا مسایلی زیادی روی داده بود که به ساده گی قابل حل نبود. 
یک بخشی ازوقت جلسات را شوخی و خنده می گرفت شوخ ترین فرد ما آقای حسین صابری بود که خیلی لوخت و بی پرده شوخی می کرد. آقای صادقی از دو نفرخوشش نمی آمد یکی شیوا و دیگری صابری و می گفت نصریها یک شیوه ویک سربله را برای ما گذاشته است. منظورشان از " شیوه " شیوا و ازسربله " صابری" بود. صابری قد کوتاهی داشت آقای صادقی نیلی گاهی دردنیای شوخی به قد قواره آدمها هم می چسپید یک مورد ش با من درکوتل "چبه لگ " شهرستان بود که گفت: نصریها مقبولترازتورا نداشت که تورا برای صلح فرستاده و یا اینکه یک بغل عینک را روی صورتت گذاشته ای و آمده ای که صلح کنی. درهمین جلسه صابری ازجایش بلند شد که خودش را مرتب کند و بعد نشست و بعد صادقی گفت این آقای صابری رقم موترجیف واری کولوله و بوغوند است. بدون اینکه ادامه صحبتهایش را داشته باشد صابری گفت بله حاجی آقا من مثل جیف هستم و ازهرکوه و کوتل بالا می شوم اما شما مثل موترلاری هستید که ازهرکوه و کوتل بالا شده نمی توانی و یک کلینرلازم است که یک دند پندرا درپشت سرشما بند کند تا نغلطید و ازاین گونه قصه ها و خنده ها. خلاصه ساعاتی خوبی برما گذاشت و جلسه به این ترتیب خاتمه یافت و بعد استاد اکبری وظیفه گرفت که زمینه نشستهای بعدی را هروقت لازم شد فراهم نماید. مردم درسراسرولایات خوشحال و خرسند بودند که دیگر جنگ بین نصر و سپاه صورت نمی گیرد و قضایا و مشکلات حل شد و این چرخش 180 درجه ای بود و اما این هم یک سرابی بیش برای مردم نبود بعد جنگهای دیگری بین نصر و سپاه و......
----------------------------------------------------------- 
پ. ن. حسین صابری ازلعل و عضوگروه " مستضعفین" و بعد عضو سازمان نصر و مسوول درجه اول سازمان نصر درلعل. دهن گودر" منطقه ای مربوط به ولسوالی پنجاب واقع درغرب ولسوالی. پتوجوی ورس محل اقامت و خانه آقای اکبری.



 

یکاولنگ و مستعمرات -34-

 

ولسوالیهای  لعل و سرجنگل، ولسوالی پنجاب و و لسوالی ورس و یکاولنگ از امن ترین ولسوالیهای هزارجات بود. جنگ و منازعه دردو ولسوالی شهرستان و دایکندی صورت گرفته بود و حالا با نشست تاریخی و مهم " دهن گودر" و توافقات شفاهی که جنگ نداشته باشیم و آتش بس اعلام شود و تعرضی درمناطق صورت نگیرد و جلسات ادامه داشته باشد و رفت آمد ها آزاد باشد، گامی بنیادی و سرنوشت سازی برداشته شده است. هوا درهزارجات بسوی  سردی می رفت کارخاصی نداشتیم و منتظرنتایج عملی نشست " دهن گودر"  استاد مزاری پیشنهاد کرد که هوا سرد می شود و اوضاع مناطق دایکندی وشهرستان بهبود پیدا کرده است، برویم یک سفرطرف یکاولنگ و بعد یک سفرکوتاهی داشته باشیم به شمال کشور. این پیشنهاد مورد قبول و تایید همه ما قرارگرفت و تصمیم گرفته شد که به طرف یکاولنگ برویم دراین سفراستاد شفق و استاد عرفانی و من و استاد مزاری همراه شدیم. فاصله پنجاب و یکاولنگ را پیاده رفتیم موتردرآن زمان خیلی کم و به ندرت درمناطق رفت آمد داشت. گفته می شد درکل هزارجات تنها چند دانه "موترکماز" رفت آمد دارد البته می شد موترهای باربری و مسافرکشی مردم را گرفت چنانچه این کار درمناطق مجاهدین رواج داشت و موترهای مردم را بیگاری می گرفتند و ما این کاررا نکردیم و نمی کردیم ما خود را انقلابی و خدمت گار مردم می دانستیم و با استثمار و بهره کشی مخالف بودیم گاهی به همین دلایل به ما می گفتند که چپ و کمونیست شده ایم و شیخ محمد علی شورا می گفت که  طرفدار" مارکیس" هستیم مارکس را "مارکیس" می گفت. و به این ترتیب وارد یکاولنگ شدیم. استاد عرفانی مسوول عمومی چهارولسوالی ازسوی سازمان نصر تعیین شده بود. " ولسوالی پنجاب، یکاولنگ ، لعل سرجنگل و ولسوالی ورس"  نوید یکی از قومندانهای بهسود درمرز روی کالاهای چهارولسوالی نوشته بود" یکاولنگ و مستعمرات" و حالا دریکاولنگ و درپایگاه سازمان نصروارد شدیم یکاولنگ به صورت سنتی قلمرو نصربود و بگفته استاد اکبری که هیچ گروهی ازجمله پاسداران دریکاولنگ سبز نکردند. یگاولنگ یکی از امن ترین ولسوالیهای هزارجات شمرده می شد و فکرنمی کنم درطی ده سال کدام منازعه و جنگی روی داده باشد. تنها شنیده می شد یک کسی بنام شیخ صفدر صادقی گاهگاهی درمناطق پیدا می شود و تخ توخ راه می انداخت و بعد گم می شد و شناخته نمی شد که وی ازکی و ازکجا امکانات می گرفت؟ برخی می گفت ازحکومت کمونیستها اسلحه گرفته بود و برخی هم می گفت حرکت اسلامی وی را مسلح کرده است اما معلوم نبود. دریکاولنگ درپنجاب واقعا احساس آرامش داشتیم و هیچ نگرانی ازجنگ ودرگیری وجود نداشت این آرامش دریکاولنگ مضاعف بود زیرا که اصلا هیچ گروهی غیرازسازمان نصر درولسوالی حضورنداشت. مسولین سطح اول سازمان نصردریکاولنگ آقایان محمدی ، علی یار، آقای تقدسی و سعیدی و سید علا رحمتی بودند و بعد جناب احمدی رهبر را دیدیم که به استقبال ما آمده بود. سید علا رحمتی بشترین صحبتها و گزارشها را برای ما می آورد و همیشه ملازم ما بود. چیزی درحدود یک هفته دریکاولنگ ماندیم. و عروسی آقای علارحمتی را گذراندیم. ایشان ازخانواده مرحوم آیه الله رییس یکاولنگی زن می گرفت. یک روز همه مارا دردشت" زارین" یکاولنگ به مراسم بزکشی برد و مراسم خیلی خوبی برگزارشد. بزکشی و اسب دوانی صورت گرفت برای من همه این سرگرمیهای ملی  مخصوصا بزکشی جذاب ودلنشین بود اما ازراز رمز و قواعد آن سردرنمی آوردم. بزکشی تمام شد هنگام برگشت طرف پایگاه بچه های شمال می خندید پرسیدم برای چه می خندید گفتند یکاولنگیها با ما دیان بزکشی داشتند. گفتم چطورمگر بد است گفت این خلاق قایده و قانون بزکشی هست دربزکشی باید اسبهای نربه میدان بیاید. وقتی که اسب ماده درمیدان دیده شود دیگر اسب نرچپه اندازی نمی کند و سست می شود و برد با مادیان می شود بعد گفتند دیدی استاد که همه بازیها را اسپان ماده و مادیان برد و بعد همان خنده ها و مسخرگیها که با خود داشتند.

واقعا لحظه های شیرینی بود و به این ترتیب مراسم عروسی سید علا رحمتی گذشت و بعد تصمیم گرفتیم که عازم شمال کشورشویم. برنامه ریزی کردیم و قرارشد که برای هرکدام ما یک راس اسب و مرکب تهیه نماید که همین طورشد فکرمی کنم تنها استاد شفق بود که اسب داشت و مابقی الاغ داشتیم و سهم من هم یک زبان بسته ای گوش بریده شد. ما می خواستیم بشتر دریکاولنگ بمانیم واستراحتی داشته باشیم و خستگیهای بی پایان ماه های گذشته را بیرون کنیم و یکاولنگ جایش بود و هیچ نگرانی ازجنگ و جود نداشت و همه یک دست و یک پارچه دراختیار سازمان نصربود. مسوولین یکاولنگ ولسوالی شان را خوب اداره می کردند گرچه شنیده می شد که اختلافات میان مسوولین سازمان و جود داشت و این طبیعی بود و درحدی نبود که مشکل ساز باشد. روزی که بسوی شمال حرکت کردیم روزی بسیار زیبایی بود مسوولین یکاولنگ خیلی ازراه را با ما بودند و همراهی کردند و قرارشد ازراه" پودینه تو" وارد دره صوف شویم. راه بسیار سخت و صعب العبوربود و یکی از عجایب طبیعت این بود که درفاصله هر یک ساعت، ناگهان با یک حوضچه آبی برمی خوردیم شفاف زلال و خیلی هم عمیق و خطرناک اگردرشب می بود و می غلطیدیم دیگر حساب با کرام الکاتبین بود. "بند امیر"که حالا پارک ملی اعلام شده است و پنج بند نمونه وبی نظیرو حیرت انگیزدارد نیزمرتبط به این زیبایی هست . درسفرسال 2002 همراه با سفیرژاپن وی ازدیدن "بند امیر" به حیرت افتاد آقای کمانو می گفت اگراین بند با تکنولوژی ژاپن مدیریت شود یکی ازبهترین منبع ماهی گیری و برق و آب آشامیدنی می شود. درمسیرراه به سوی دره صوف با چنین حوضچه های طبیعی سروکارداشتیم این مناطق گواینکه روی اقیانوس ازآبهای زیرزمین کوه بابا نشسته باشد و....

پ . ن. بند امیر نمونه فوق العاده زیبا و دیده نی است و یکی ازمراکز توریستهای دنیا درگذشته. ولسوالی یکاولنگ یکی ازچهارولسوالی بامیان با جمعیت حدودا حالا  چهارصد هزار جمعیت و یا هم بشتر. بزکشی رایج ترین ورزش سنتی درافغانستان که شهره خاص دار و ضرب المثل هرگونه منازعه شدید. 



 

ما هم بوعلی سینا می شدیم – 36-

 

درسال 1359 درمشهد درساختمان 333 واقع درخیابان خسروی دفترسازمان نصر افتتاح شد. من مسوول فرهنگی سازمان نصرو مسوول مجله " پیام مستضعفین" بودم و رییس دفترآقای حسین زاده ولی اموردفترعملا دردست من قرارداشت. یک روز روحانی بنام  شیخ مفید آمد نام وی را شنیده بودم واما ندیده بودم. آقای مفید شروع به صحبت کرد موضوع صحبتش سازمان نصراستاد محقق و قتل کاکایش بنام ارباب سروربود وی چنان اعتراضات شدید داشت که نپرس من حرفی نمی زدم به دو دلیل یکی اینکه اطلاعی ازاوضاع منطقه نداشتم و دیگراینکه ارباب سرورچه کرده است؟ که استاد محقق وی را اعدام کرده است. بحث اعدام ارباب سرور را وی بیان داشت. من آن روزسرپاگوش می دادم و چیزی نگفتم آقای مفید روز دوم و روز سوم آمد و با شدت وحدت تمام روی قضایای داخل ورفتارسازمان نصرو رفتاراستاد محقق صحبت کرد و بعد چند روزبعدش آمد گفتم این بار با این شیخ حرف می زنم و جوابش را می دهم این که نمی شود وی یک جانبه بتازد واقعا تصمیم گرفته بودم که اگربحث چند روزپیش را داشته باشد و استاد محقق را مورد حمله قراردهد. جوابش را خواهیم داد و دیگر نمی گذارم که چنین کاری نماید.  شیخ مفید آمد برخلاف روزهای قبل شروع کرد به معذرت خواهی ازمن که  چند روز آمده ام و علیه سازمان نصر وعلیه محقق صحبت کردم و شما تماما حرفهای مرا گوش کردید و هیچ واکنشی نداشتید. همین مساله مرا وادارکرد که امروز بیایم ازشما عذرخواهی کنم . منم ازایشان تشکرکردم و گفتم قضیه را خود شما حل کردید اگرنه من واقعا می خواستم با شما حرف بزنم.آقای مفید درطی چند روزگذشته به گونه حرف می زد که ارباب سرورهم چندان بی گناه نبوده است این را ازضمن سوالات که داشتم بدست آوردم البته بنا به درخواست آقای مفید صحبتهای ما دو بردو بود.

 درباره استاد محقق اولین صحبت همین صحبت آقای مفید بود. گزارشی دیگری که خوانده بودم یک نشریه ای را حرکت اسلامی درقم پخش می کرد که مخصوص شمال کشوربود وازموضع یک دشمن با سازمان نصرو با استاد محقق برخورد داشت. اینها موضوعاتی بود که  ازمخالفان شینده بودم ازسوی هم می دانستم که امید و مراد استاد مزاری درشمال کشورحاجی محمد محقق است واعتماد فوق العاده نسبت به ایشان داشت وحالا درمرکز دره صوف هستیم  و با چنین ذهنیتی با استاد محقق رو برو می شویم من تا آن زمان عکس و تصویرشفافی ازایشان نداشتم و عکسهای که حرکت اسلامی درنشریه بخش شما لش پخش کرده بود، به گفته جاوید که مزاری دشمن ما بود و این عکسها هم  چنین وضعیتی داشت آدم با عکس دشمنش هم کاردارد و با عکس هم دشمنی می کند. حوالی ساعت ده صبح بود که به ما خبرداد که حاجی محمد محقق وارد دره صوف شده است همه به استقبال ایشان رفتیم.  حاجی محقق بایک لنگوته مرتب و چپن خوب و زیبا وریش بلندی بوعلی سینایی و چهره زیبا و لاغراندام سوار بریک اسب و یاقاطر، وارد دره صوف شد. سیمای ایشان هرگز به یک قومندان و فرمانده نظامی نمی خورد و بشتریک چهره روحانی و علمی را نشان می داد که من درخلال فرصتهای که پیش می آمد گاهگاهی با ایشان صحبت می کردم درحدی یک سوال و نشد که قصه های شیخ مفید را برای شان نمایم و نشد که اخبار حرکت اسلامی را برای شان صحبت نمایم. فرصت خیلی کم بود و ایشان پس ازاحوال پرسی با همه گفت کارخیلی زیاد داشتم اما شما پیغام فرستادید و آمدم ولی باید زود برگردم و همین شد که یک روزبعد برگشت. استاد محقق دریک و دو جلسه که داشتیم و دربحث اختلافات قرین و جعفری بود وهیچ اظهار نظری نداشت و تنها گوش می کرد با اینکه محقق یکی از رهبرانی هست که بشترین حرف را درجلسات می زند درکنگره بامیان آیه الله بهشتی بشوخی می گفت: شصت درصد درجلسه آقای محقق حرف می زند بقیه اش مربوط ما هست. دلیل اینکه استاد محقق کم حرف می زد و یا هیچی درباره اختلافات قرین و جعفری نمی گفت من نمی دانم اما حالا حدس می زنم یکی حضور استاد مزاری درجلسات بود چون شده است که با حضور یک مقام و یک رهبر کسیکه درسطح دو قرارداشته باشد به احترام شان حرف نمی زند و گوش می دهد و این هم می تواند دلیل منطقی باشد و دیگراینکه موضوع اختلافات درونی برادران سازمان نصر بود استاد محقق نمی خواست دراین موضوع حرف بزند که حمل برجانب داری شود و شاید هم دلایل دیگری که من نمی دانم .

 واقعا اختلافات آقای استاد جعفری و قرین جدی بود و دلیل اختلافات را نمی دانستیم. استاد جعفری قطعا حاضرنشد که درخانه آقای قرین بیاید و ما ناگزیرشدیم که جلسات را درمدرسه آقای احمدی بگیریم صحبتها که خیلی زیاد شد ولی فکرمی کنم چندان تاثیری روی هیچ کدام نداشت و هرکس کارخود را بدون هماهنگی و همکاری می کرد و این برای  سازمان خوب نبود و دربلند ملت و دریک شرایط سخت و جنگی عدم هماهنگی مشکل و ممکن فاجعه خلق می کرد این جلسات دایرشد دریکی دو جلسه استاد محقق هم شرکت داشت و گفتم که ایشان دردره صوف زیاد نماند و برگشت و درهمان بدو ورود یک گزارشی خیلی خوب برای ما داد که حاکی بود ازموفقیت خوب سازمان درمناطق تحت سیطره و کنترل سازمان نصر. درهمین سفر من این پرسش را ایشان کردم و فکر می کنم دو بدو بودیم و گفتم حاجی آقا برخلاف آن تصوری که من ازشما داشتم سیما و چهره تان شباهت به بوعلی سینا دارد تا یک قومندان جنگی خیلی راحت گفت : اگرروزگار می گذاشت خوب منم بوعلی سینا می شدم و بعد شنیدم و ازاستاد مزاری پرسیدم ایشان گفت: حاجی، طلبه بسیارفاضل ودرسهایش را درپیش آقای بحرو دیگراساتید خوانده و ایشان سطح تمام است . نمی دانم چند روز دره صوف ماندیم و لی مصمم بودیم که برویم" پشت بند و پیش بند و جنگ گغلی"  جای شیخ دولت رفیعی که گپ و سخن زیادی درآن سامان و درآن ساحت پیش آمده بود....

پ. ن.  استاد شیخ کاظم جعفری متولد 1330 تحصیل کرده نجف و آشنایی کامل به زبان عربی وازمسوولین سازمان نصرو حزب وحدت درشمال کشور.  استاد حاجی محمد محقق تحصیل کرده داخل کشورو سطح تمام مسوول عمومی شمال سازمان نصرو حالا رهبرحزب وحدت اسلامی مردم افغانستان و معاون ریاست اجراییه حکومت وحدت ملی



 

درپشت بند چه می گذشت؟ - 37-

 

ما بشدت نگران اوضاع هزارجات بودیم و اینکه پس ازنشست تاریخی و خطرناک "خارقول" و نشست امید " دهن گودر" و ایجاد رابطه خوب و دوستانه بین استادمزاری و استاد صادقی نیلی، کدام چالش دیگری پیش نیاید زیرا عواملی دردایکندی وشهرستان وجود داشت که طرفدارصلح وثبات نبود آنها منافع شان را درجنگ می دیدند. استاد مزاری می گفت ما بخاطریک سفربسیارکوتاه به شمال آمده ایم و ماباید برگردیم که تلاشها به هدر نرود به همین ترتیب صحبتها در دره صوف با مسوولین سازمان نصر و حل اختلافات قرین و استاد جعفری صورت گرفت گرچه به نتیجه مطلوب و دل بخواه دراین مورد نرسیدیم ولی بازهم مذاکرات درون تشکیلاتی ما بد نبود وحالا عزم سفر به ولایت بغلان را داشتیم. دره صوف مرتبط است به ولایت سمنگان و ولایت بغلان هم جوارسمنگان است و سازمان نصر درهمه این ولایات حضورفعال سیاسی و نظامی داشت. باقرمعین سردبیربخش فارسی بی بی سی درسال 1366 دریک مصاحبه همراه من  گفت : سازمان نصریکی ازسازمانهای فراگیرو توانای جامعه هزاره و شیعه افغانستان هست که حضور دراغلب ولایات افغانستان دارد. این راست بود سازمان نصردرشمال درجنوب درمرکز و درغرب افغانستان حضورچشم گیری داشت. دربادغیس درهرات ، درغور پایگاه های مهم نظامی داشت و حالا بسوی ولایت بغلان بخاطربازدید ازمراکز و پایگاه های سازمان نصر درحرکت هستیم. سازمان نصردراین ولایت حضورفعال و چشم گیری داشت. شیخ دولت رفیعی مشهورترین مسوول سازمان نصر دربغلان و مناطق پشت بند و پیش بند بود.

 ما دریک روز سرد وغبارآلود ازدره صوف بسوی بغلان حرکت کردیم. همه ما به همت مسوولین دره صوف سازمان نصر اسب داشتیم و این اولین باربود که من نیزیک اسب بدست آوردم اما بهترین اسب از جناب استاد شفق بود استاد مزاری که درفکراین چیزها نبود و تاحدی ملاحظه استاد عرفانی شده بود و یک اسب خوب دراختیارایشان هم گذاشته بود. یک روز تا شب راه رفتیم اما به مقصد که پشت بند باشد نرسیدیم و شب دریک سماورماندیم و صبح حوالی ساعت ده صبح به منطقه رسیدیم مورد استقبال با شکوهی ازسوی مردم و مسوولین سازمان نصرقرارگرفتیم. مردم تماما یک دست و یک پارچه نصری بود یعنی اینکه شیخ دولت رفیعی به کسانی دیگری اجازه نداده بود که دراین مناطق پایگاه داشته باشد ازقومندانهای معروف من تنها یک قومندان را می شناختم که نامش ذبیح بود و خیلی ازمعلومات را ازوی می گرفتم. شیخ دولت رفیعی در"جنگغ لی" اگراشتباه نکنم حضورداشت که پایگاه مرکزی شان بود. درمنطقه پشت بند و پیش بند شکایتهای را می شنیدیم و درعمق شکایتها استاد مزاری قرارداشت  شکایت این بود که شیخ بسیار ظالم و بیرحمانه رفتاردارد و مخالفانش را چه ازاحزاب و چه درداخل سازمان نصرکشته است دریک مورد گفته شد که شیخ دولت هفتاد نفرراکشته است. یک شب درپشت بند و در منطقه قینرماندیم وبعد رفتیم بسوی پایگاه اصلی سازمان نصرجای شیخ دولت رفیعی یک کوتل عجیب وحشتناک بین پشت بند و پیش بند و جود دارد. هوا بسیارسرد و برف تمامی مناطق را گرفته بود درراه بلند شدن به کوتل حیرت انگیز، قافله های نظامی را دیدیم که به مقصد نامعلومی می رفتند و پرسیدیم که اینها چه می کنند؟ و گفتند که جنگ شدید و ویران گربین حرکت انقلاب اسلامی مولوی نبی و حزب اسلامی روی داده و حزب اسلامی شکست شان داده و اینها درحال فرارمی باشند. قافله خوبی نبود نمی دانم بچه ها راست می گفتند ویا غلطی می کردند ومی گفتند که قومندان صاحب موفق شده بچه بی ریش خود را با خود ببرد بچه آرایش زنانه داشت و سواربریک اسب. ما ازگردنه پایین شدیم هوا درپایین دره کمی ملایم تر می شد اسبها کمی می دوید. من خوب سوارکاری اسب را یاد نداشتم واما ازمن بدتروضع استاد عرفانی بود که اسبش خیزبرداشته بود و استاد عرفانی مرتب می گفت:  یا ابوالفضل یا ابوالفضل. به این ترتیب بجای شیخ مان رسیدیم در راه می پرسیدم که دراین مناطق پیروان سید کیان زیاد است و دولتی شده اند گفتند بله اما شیخ به حساب همه شان رسیده است و ازترس شیخ نفس کشیده نمی تواند. شیخ دولت رفیعی شباهت زیادی به حاجی آقای صادقی داشت و گو اینکه ازیک جنس و ازیک قماش و دردو حزب و سازمان باشند. شیخ واقعا به گرمی ازما استقبال کرد و نشان داد که یک ابرقدرت دراین منطقه است. جلسات ما شروع می شد قبل ازشروع جلسه من ازشیخ پرسیدم که شما درعراق بودید گفت بله و بعد پرسیدم شما با آیه الله ناصری کرمانی پیوند خویشاوندی دارید گفت بله و بعد گفتم که منم درعراق درس خواندم شیخ دولت رفیعی واقعا درسهایش را درعراق خوب خوانده بود و خیلی باسواد بود. استاد مزاری درجلسات رسمی اما درپشت درهای بسته سرمشکلات منطقه را بازکرد و گزارشهای که داشت همه به صورت مفصل به شیخ طرح کرد و ازایشان خواست که این گونه رفتارنداشته باشد این ظلم است و بعد اشاره به همان گزارشی داشت که دریک مورد هفتاد نفررا کشته است.

شیخ دولت رفیعی به دقت گوش می داد اما واضح بود که جانش بخارگرفته است و ناراحت و عصبانی است. ما فقط گوش بودیم که چه می گذرد؟. شیخ ضمن خوش آمدید گویی، بدون تعارف و مقدمه گفت: من خود تحصیل کرده نجفم و عالم به امورحلال و حرام و من ازچند مجتهد حکم قضایی دارم که یکی دو مورد را خود شما به من فرستاده اید بنابراین تمامی کارهای من مطابق حکم خدا بوده است. دیگراینکه گفته اید که من هفتاد نفررا کشته ام هفتاد که نه بلکه کمتراست اما کشته ام چون آنها قصد کودتا داشتند و خیانت می کردند و منافق بودند و می خواستند فتنه و نفاق درداخل سازمان نصربه وجود آورند و می خواستند مردم را به جان هم بیاندازند و آنها ازدشمنان مردم ازکمونیستها ازبچه سید کیان و.. اسلحه گرفته بودند و من آنها را مطابق احکام شریعت گرفتار و به سزای اعمال شان رساندم و بعد هم اگرچنین  کارهای نمایند بازسزای شان خواهیم داد. صحبتهای شیخ قاطع وصریح بدون هیچ گونه ابهامی بیان شد. ما همه گوش می دادیم اما شیخ دولت رفیعی این اطمینان را داد که برخلاف حکم شریعت رفتار نمی کند ولی کسی هم را نمی گذارد که نفاق و تفرقه و به نفع دشمنان و کمو نیستها کار نماید. دیگر صحبتهای دراین گونه موارد با شیخ نداشتیم. شیخ سوالات را این گونه پاسخ داد اما ازوضع شیخ معلوم بود که خود تبدیل به ابرقدرت منطقه شده است سه روز بشتردرجای شیخ دولت رفیعی نماندیم هوا بسیارخراب می شد و به سوی قعرزمستان می رفتیم به همین خاطربه سرعت ازجای شیخ به طرف دره صوف برگشتیم.....

شیخ دولت رفیعی تحصیل کرده عراق و مسوول تام الاختیارسازمان نصردرولایت بغلان بود که دریک ساحنه رانندگی درسال 2005 به رحمت خدا رفت. دو منطقه ای پشت بند و پیش بند درقلمرو شیخ رفیعی مربوط به سازمان نصر. پیروان سید کیان همان فرقه اسماعیلیه افغانستان هستند. 



اگر گرفته شدم  مسوولیتش را قبول کنید – 38-

 

ازپشت بند با همان اسبهای تیزرفتارهم نمی شد که دریک روز فاصله دره صوف و پشت بند را طی کرد. شب درراه ماندیم وصبح زود به دره صوف رسیدیم وحالا قرارشد که با همه خدا حافظی و طرف هزارجات برگردیم هنوز نیمه ماه عقرب است اما سردی به تمام معنا فشارش را برمردم وارد می کرد ازدره صوف تا جای حاجی سناتوراسب داشتیم اما فکرمی کنم دیگر مردم اسب شان را برای سفرهزارجات برای ما نمی داد و خیلی سخت هم بود که اسب با خود طرف هزارجات با آن برفهای سنگین داشته باشیم. شب درجای حاجی رازمحمد خان مورد پذیرایی گرمی قرارگرفتیم و سناتوریکی ازمخلصین سازمان نصرو حالا هم مخلص حزب وحدت مردم است. "چهارده" یکی ازقریه های خوب دره صوف بالا و نزدیک به هزارجات و هم مرزیکاولنگ است.درچهارده این گونه فیصله کردیم که برویم طرف لعل و بعد برگردیم به پنجاب بامیان و همین شد که ازچهارده به سوی لعل  حرکت کردیم و درراه نمی دانم سید بحرازکجا پیدا شد که درسفر همراه ما شد. بحرسید جوان "که حالا وکیل مردم درپارلمان هست" سید روشنفکر و کاملا با ادبیات و زبان نصریها گپ می زد اما سپاهی شده بود و وابسته به استاد اکبری. تمام روز را بسوی لعل درحرکت بودیم و نزدیکیهای شام بود که ازسرما می لرزیدیم و دریک قریه ای وارد شدیم و ازهرکس می پرسدیم که منبرکجا است و ما مسافریم و مارا جای دهید این درخواست ما با مهربانی ازمردم قریه بود ولی کسی جواب نمی داد. سرما درموقع راه رفتن کم تراحساس می شود اما حالا که چند دقیقه استاده ایم ازشدت سرما می لرزیم دراین لحظه بود که استاد شفق یک نفرازاهل قریه را به دام انداخت و گفت: او خربی شرف منبرکجا است و با چوبی که دردست داشت چندین ضربه را حواله کمر و کن مرد و بعد با همان فحشها جلو انداخت و گفت بی شرف هله منبررا بازکن. مرد قریه حالا چنان به طرف منبرمی دوید که نپرس درحالیکه چوبهای استاد شفق حواله کونش می شد مرد قریه  مرتب می گفت : صاحب اینه منبررسیدیم اینه صاحب منبررا بازمی کنم اینه صاحب منبررا گرم می کنم اینه صاحب چای و نان برای شما می آورم صاحب ازاول می گفتید و به همین ترترتیب من صحنه را می دیدم و خیلی خنده ام گرفته بود ولی بسیارفشارآوردم که خنده نکنم. منبرباز و با سرعت آتش دربخاری روشن و به سرعت منبرگرم و همه راحت شدیم و بعد سفارش چای و نان شب را کردیم که همه حاضرشد و حالا چندین نفرسر پا مشغول خدمت گزاری ما هستند. روان شناسی جامعه مظلوم همین است که تنها بازور سرسازش دارد و منطق زورراعملی می کند زیرا درجامعه استبداد وجنگ عاطفه و انسانیت مرده است. آن شب بخوبی گذشت و همه ازاستاد شفق تشکرکردیم که چه ابتکاری خوبی به خرج داد. استاد مزاری چیزی نمی گفت فقط می خندید استاد عرفانی هم به دلیل و فلسفه آن بی مهری اول و این پرمهری دوم مردم قریه  صحبت می کرد. منم طبق عادت به صدای رادیوی خود گوش می دادم.

 آقای صفرزاده درخاطراتش به این مساله اشاره کرده است که من ازصبح تا بشب رادیوگوش می دادم و هیچ گپ نمی زدم این حرف درست است اما اینکه ازصبح تا به شب گوش می دادم و هیچ گپ نمی زدم، مبالغه است نه من درموقعش حرف می زدم و خوب هم حرف می زدم من "حیوان ناطقم ونه حیوان سامت." صبح بدون اینکه چای بخوریم به طرف لعل حرکت کردیم اتفاق خاصی درراه نداشتیم و شب حوالی ساعت 9 شب درلعل رسیدیم پایگاه سازمان نصر هوا شناسی بود و مقرپاسدران را نمی دانستیم که کجا بود اما می دانستیم که نصرو سپاه درمرکزلعل پایگاه نظامی دارد. آقای صابری مسوول عمومی سازمان نصردرپایگاه نبود و همراه مجاهدین سازمان نصردرجای رفته بود و حوالی ساعت 10 شب برگشت و چه قدرخوشحال خندان. ما منتظربودیم که بیاید و با هم غذا بخوریم. غذا را باهم خوردیم برنج بود و با یک خورش معمولی و بعد آقای صابری گفت: گرچه شما خسته اید ولی من امشب باشما حرفی مهمی دارم. استاد مزاری گفت حاجی آقا حرف مهم را بگذاربرای فردا قبول نکرد و گفت من امشب می گویم وشما امشب درباره حرف من فکرکنید و بعد تصمیم تان را اعلا نمایید. همه متحیرماندیم که حرف مهم صابری چه باشد من که روحیه وی را می دانستم با خودگفتم که نه صابری می خواهد "له وندی" کند و سربسرما بگذارد کدام حرف جدی ندارد گرچه شب بود ازچهره اش نمی شد حرفش را خواند اما ازلحنش پیدا بود که می خواهد سربسرما بگذارد. استاد عرفانی پرسید که اول یک گزارش ازوضعیت منطقه داشته باش و بعد  استاد مزاری و استاد شفق گفتند ازشهرستان چه خبرداری؟ و ازدایکندی چه خبراست؟ آقای صادقی نیلی بعد ازنشست " دهن گودر" چه کرد؟. آقای صابری گفت: حرفهای "دهن گودر" را گرگ خورد و رفت و اوضاع درشهرستان صد درصد به نفع سپاه است افکاری به همه ولسوالی مسلط شده و نصردرشهرستان شکست خورده است اما دردایکندی حاجی آقا صادقی چهارطرف لشکرکشی دارد و ازشهرستان هم نیرو به کمکش آمده و خدا کند جنگ به این طرفها کشیده نشود. گرچه تاهنوز مناطق سنگ تخت، مناطق دره خودی و کیان دراختیاربچه های نصراست کدام پیشروی صورت نگرفته است درخدیرمرکز ولسوالی جنگ است و چند مرتبه ولسوالی دست بدست شده است درلعل هم برادران هم خط ما کم کم آماده می شوند ولی ما همه تلاش داریم که جنگ درلعل صورت نگیرد حال ببینیم که چه می شود و بعد گفت حالا اجازه است که خبرمهمی خودم را عرض کنم. من گفتم آقای صابری حالا وقتش هست خبرمهمت را بگو ما همه گوش می دهیم. آقای صابری گفت که می دانید که نزدیک چهارسال می شود که ازخانه خود دورهستم و برای خدمت سازمان نصرشما درلعل بودم ازخانه و زندگی خود خبرندارم. خوب منم جوانم زن می خواهم. حالا شما بین سه امر مخیرهستید اول اجازه دهید که من به خانه ام برگردم و آقای سجادی را می فرستم و اگراین کاررا نمی کنید برای من پول بدهید که من زن بگیرم و اگراین کاررا هم نمی کنید و می گویید که سازمان نصرپول ندارد و اگرفردا بازنی گرفته شدم آن وقت مسوولیتش را به دوش بگیرید و بگویید که سازمان نصرمسوولیتش را قبول می کند. صحبت صابری آن قدرمارا خندان و بعد گفت من می روم شما امشب فکر کنید و فردا جواب مرا بدهید.....

پ .ن. سجادی سید عبدالحمید سجادی است که به صورت نوبتی درلعل وظیفه انجام می داد و سجادی هم قریب چهارسال درلعل ماند و زمینه های کنگره لعل و پنجاب برای حزب وحدت را با دیگر مسوولین احزاب فراهم کرد درهنگام بازگشت به ایران درپاکستان دریک حادثه رانندگی داعی حق را لیبک گفت. لعل یکی ازولسوالیهای پرنفوس ولایت غوراست. حسین صابری ازمسوولین سطح اول سازما نصردرلعل و حالا درمشهد زندگی می کند. 




تفاهمات" گودر و خارقول" را گرگ خورد- 39-

پس از سه پیشنهاد آقای صابری تا پاس از شب را خندیدیم. استاد مزاری نظرش این بود که اوضاع منطقه خوب نیست وجود صابری لازم است که در منطقه حضور داشته باشد. نظر من و استاد شفق این بود که اجازه دهیم برود خانه شان چهارسال زمان زیادی است که آدم از خانه و کاشانه خود بیرون باشد و کسی دیگری از دوستان مسوولیت را قبول نماید نظر استاد عرفانی این بود یا پول به ایشان بدهیم که زن بگیرد و یا عقد موقت بر پا کند و باز می گفتیم و می خندیدیم. پشنهادات آقای صابری ما را بیخواب کرده بود و خستگیهای سفررا برطرف. صبح اول وقت چای حاضر شد و یک چای جوش کلان چای با چندین پیاله پر از بوره و نان گندم تازه پخت و گرم داغ حاضر شد. صابری هم خودش آمد و خندان، شاداب و بعد گفت خوب خواب رفتید در باره پشنهادات من فکر کردید؟ و همه ما خندیدیم و گفتیم بله فکر کردیم و بعد صابری گفت: استادان بزرگوار من شوخی کردم هیچ اقدامی نکنید و خود تان را به زحمت نیاندازید من زمستان را هستم اوضاع خوب شود و بعد بهار می روم خانه. استاد مزاری گفت: حاجی آقا به این پشنهادات ما را ازخواب بی خواب کردی. در لعل زیاد نماندیم گزارش اوضاع منطقه و دایکندی را شب گرفته بودیم دیگر مطلب بشتر از آن را نداشتیم. توصیه ما به صابری این بود که با سپاه رفتار خوب داشته باشد آقای بحر آدمی خوبی هست و سعی کنید که در منطقه امن شما در گیری نشود. و به این ترتیب برگشتیم به یکاولنگ و شب در کنار مسوولین سطح اول یکاولنگ ماندیم و اول صبح طرف پنجاب حرکت کردیم در حل منازعات نصر و سپاه پنجاب برای ما مهم بود زیرا استاد اکبری در آنجا حضور داشت. ازکوتل " شاتو" طرف پنجاب حرکت کردیم برف بسیار سنگینی در کوتل و پشته "غرغوری" افتاده بود اتفاق خاصی نداشتیم تنها من با چند گرگ که اطرافم را گرفته بود، برخوردم. دلیلش این بود که کمی حدودا ده دقیقه عقب مانده بودم و دوستان ما جلو . گرگها دورم را گرفت به یاد گرگ دیوانه "تلخک " افتادم که در شب مردم را دندان گرفته بود. دیدم می چرخند و قصد خوردن و پاره کردنم را دارد و منم تفنگ را در جان شان کشیدم و با چندین فیر گرگهارا از خود دور کردم. صدای فیررا دوستان شنیدند و متوقف و منتظر من استاد و بخوبی صداهای شان را می شنیدم که چه شده است؟ و چرا فیر کردی؟ و به این ترتیب از میان انبوه برف بیرون و خود را به دوستان رساندم و گفتم که گرگها مرا محاصره کرده بود و به این ترتیب از میان برفها به طرف پنجاب راه می رفتیم. فکر کنم در همین لحظه ها بود که رادیو اعلام کرد که سید مهدی هاشمی بجرم خیانت به انقلاب اسلامی ایران باز داشت شد. استاد مزاری گفت: حاجی آقا دیدی که سید مهدی به ایران هم خیانت کرد و من او را می شناختم که چه بر نامه های خطرناکی برای ایجاد فتنه، جنگ و انشعاب دربین احزاب ما داشت و بعد استاد مزاری به رمز تلفنی که من با ایشان در مشهد داشتم پرداخت و گفت: آن تلفن از عوامل سید مهدی هاشمی بود وی قصد داشت جنایت مرگ عاقلی را به گردن من بیاندازد و دوسیه حقوقی درست کند. رمز تلفن این بود که در ماه ثور1356 درست در لحظه های که بسوی مرز کاکری می رفتیم یک تلفن در دفتر مشهد را دشتم. من گوشی را بر داشتم پرسیدم بفرمایید و شما کی هستید؟ وی با لهجه ایرانی گفت: من عزراییلم گفتم شوخی نکن چه می خواهی؟ گفت جان تان را می خواهم آماده باشید و بعد تلفن را قطع کرد. استاد مزاری سعی می کرد همه تلفنهای که در این لحظات می یامد را بداند و گفت حاجی آقا کی بود؟ که زنگ زد و من گفتم یک ایرانی چنین حرفی را در پشت خط به من گفت. استاد مزاری لا و نعم نگفت و حالا که خبر دست گیری سید مهدی به اتهام خیانت اعلام شد استاد مزاری آن تلفن را این گونه رمز کشایی کرد که سید مهدی می خواست دوسیه قتل و جنایت خودش را به گردن ما بیاندازد و دوسیه درست کند. حوالی نزدیکهای غروب به پنجاب رسیدیم و شب در باره اوضاع صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که همه قرار مدارها و تفاهمات را گرگ خورد و تمام شد شیوا گزارشی دقیق و آهسته هسته ولی خسته کن را داد. سبک گزارش صابری در لعل کجا و سبک گزارش سنگین و متین و خسته کن شیوا کجا؟ من صحبتهای صابری را دوست داشتم چون به مطلب می رسیدیم احتیاج به شرح بسط فلسفی نداشت. قرارشد اولین کار ما پیداکردن استاد اکبری و بحث روی جنگهای باشد که تا مرزهای بامیان رسیده است. گزارش از در گیری نیروهای" امینی اشترلی" با نیروهای سازمان نصر در " بغل کندو" را دشتیم که متصل به ولسوالی پنجاب و مسقط الراس من" دامرده اخضرات" بود. و گزارشی از لشکر کشیها در خدیر، کیان، چهارقول، و شیخ میران و...را داشتیم و خلاصه اینکه اوضاع دایکندی خیلی خراب و بد بود و دل مان می سوخت که چرا چنین شد؟ با اینکه پیشرفتهای عمده ای در ماه های گذشته داشتیم و مذاکرات خطرناک "خارقول" اما سازنده و تفاهمات پنجاب "دهن گودر" را داشتیم ولی حالا وضعیت 180 درجه تغییر کرده است و بقول صابری همه چیز را گرگ خورده است. فردا با استاد اکبری صحبت مفصلی صورت گرفت و نتیجه صحبت این شد که یک هیات برای صلح برای آتش بس به دایکندی برود و با مسوولین نصر و سپاه صحبت کند و حاجی آقای صادقی نیلی را ببیند و حالا درترکیب هیات نام مرا گرفته است در جلسه من نبودم استاد مزاری گفت: حاجی آقا شما از خاطر ارزگان خیلی اذیت هم شده اید و لی نا گزیر شما و قهرمان کربلایی و شیخ حیدر محقق که از طرف استاد اکبری معرفی شده باز بروید به دایکندی.....
------------------------------

پ. ن. قهرمان کربلایی همان پهلوان ابراهیم ، قهرمان افغانستان در کشتی هست. امینی اشترلی عنصر کلیدی و تاثیر گزار سپاه که برخی وی را مغز متفکر سپاه پاسداران جهاد انقلاب اسلامی افغانستان می دانیست. سید مهدی هاشمی مسوول قتل آیه الله شمس آبادی در اصفهان در زمان شاه و حالا به جرم خیانت به انقلاب اسلامی ایران دستگیر شده است. سیدمهدی عامل اصلی جنگ در هزارجات و عامل اصلی انشعاب در شورای اتفاق انقلاب اسلامی افغانستان و دشمن سرسخت مزاری بود.




صلح موهوم -40-

صلح خیالی و صلح موهوم نصیب من شده بود. در ماه سرطان برای صلح درشهرستان رفتم و حالا فیصله رهبران دو سازمان نصر و سپاه این شده است که باردیگر برای صلح در دایکندی بروم. وقتی استادمزاری این فیصله را به من درمیان گذاشت. گفتم اشکالی ندارد من برای صلح درهرجای که لازم باشد می روم ولی وقتی مذاکرات "خارقول" و تفاهمات پنجاب " دهن گودر" با شکست مواجه شده است فکرنمی کنم به این زودیها در دایکندی و شهرستان شاهد برقراری صلح باشیم. دلایلی مرموزی درپشت جنگها و جود نداشت بشتر برمی گشت به همان قدرت طلبی و توسعه قلمرو حزبی و سازمانی و اما برخی هم قضایا را پیچیده می کرد و می گفتند دستهای مرموزی خارجی و داخلی درکار است که صلح در مناطق دایکندی و شهرستان برقرار نباشد و ممکن است درجاهای دیگر نیز جنگها شعله ور شود این برداشت هم می توانیست واقعیت داشته باشد. زیرا مساله افغانستان بی نهایت پیچیده بوده و خواهد بود. من زیاد طرفدار تیوری توطیه نبودم ولی دلایلی زیادی داشتم که صلح در برقرار نمی شود ما به دنبال یک صلح موهو و خیالی روان هستیم. دلیل مساله هم این بود که سپاه باور داشت که می تواند نیرهای سازمان نصر را درهم بشکند و برتمامی منطقه مسلط شود. شیخ حیدر محقق را می شناختم. شیخ جوان و فعال و خوش باور و درسینه زده بود و گفته بود من می روم مساله را حل می کنم. قهرمان کربلایی به امید آمدن صلح و دراوج صداقت و پاکی و خلوص نیت و بدون استدلال همراه ما شد و منم هم تنها با توکل بخدا گفتم می روم و گفتم دیگر دلیل موجه برای آمدن صلح را نداشتم و اصلا سفرشهرستان مرا مایوس ساخته بود. 
برف بسیارسنگینی همه جارا گرفته بود همراه من مثل سفرشهرستان چهارمجاهد بودند. یکی از آنها باقرجعفری پسرعمویم بود من از راه دامرده اخضرات طرف اشترلی حرکت کردم و فرصتی شد که برای اولین بار پس ازسال 1357 دامرده اخضرات مسقط الراس خود را ببینم و برسرقبرعمویم فاتحه بخوانم که درست دو ماه پیش خبر و فاتش را برایم شنواند. قرار مان این شد که همه در اشترلی جای شیخ امینی جمع شویم و من از آقای امینی بسیارمی ترسیدم گرچه رفیق من بود و درعراق مثل افکاری وی را می شناختم اما تحولات افغانستان و تقابل احزاب به گونه ای شده بود که هیچ کس به کسی اعتماد نداشت. رفتار آقای افکاری درشهرستان با من اصلا و ابدا دوستانه نبود و حتا همرانم گفتند که می خواست مرا غرق دریای هلمند نماید . امینی به مراتب سختگیر تر و متعصب تر نسبت به افکاری دیده می شد و هنگام بازگشت برایم معلوم شد که حدس من بسیار دقیق بوده است. تنها شیخ حیدر محقق ضامن و گرانتی بود که بتوانم ازمنطقه امینی اشترلی بگذریم و به چهارقول جای سازمان نصر برسیم و از انجا بغل کندو و شخمیران و سیاه دره را زیرنظر داشته باشیم که. محل درگیری همین جاها بود. درچهارقول که رسیدیم گزارشهای بسیار بدی را دریافت کردیم که جنگ درنواحی و لسوالی خدیربین نصر و سپاه جریان دارد و امکان اینکه من بروم نیست قرار هیات این شد که قهرمان کربلایی و شیخ حیدر محقق بروند طرف نیلی جای حاجی آقای صادقی و من درچهارقول باشم یک هفته ازحضورما درچهارقول و درجای حسین داد بیگ گذشت اما خبرهای جنگ و لشکرکشی مرتب بما می رسید و نشانه ازصلح را نداشتیم. من دربغل کندو رفتم با مسولان سازمان نصرآقای مهاجر و آقای اخلاقی صحبت کردم آنها هم می گفتند که امکان صلح نیست و نیروهای زیادی از شهرستان طرف دایکندی آمده اند. مسوولین سازمان نصر به این باور بودند که آقایان امینی اشترلی و آقای افکاری مصمم هستند که نیروهای سازمان نصر ازمنطقه بیرون کنند و این تصمیم استراتژیک شان هستند آقای حسین داد بیگ هم همین اعتقاد را داشت. در بغل کندو دو نفراز بهترین دوستان من یکی خلیلی که درعراق می شناختم و دیگری آقای رضایی که درقم با هم دوست بودیم رضایی همسرایرانی داشت اما با این همه بخاطر خدمت به مردم به منطقه رفته بود و هردوی شان را ترورکردند و به من گفتند که آقای امینی اشترلی مسوول ترورها هست. تقریبا دو هفته و یا بیست روز درچهارقول ماندم بجای اینکه جنگ خاتمه پیدا کند، جبهات جنگ به طرف شخمران، به طرف چهارقول و به طرف سیاه دره پیش می آمد. 
یک روز گفتم که این شیخ حیدر محقق بجای اینکه جنگ را درنواحی خدیر و نیلی و کیان متوقف کند حالا نیروهای جنگی طرف ما می یاید. وضعیت ما اصلا خوب نبود یک روز بچه هارا برای نان خشک درقریه ای فرستادم گرسنه مانده بودیم باقرجعفری با مبارز برگشتند نان آورده بودند ولی سرهای شان پرازخاک. گفتم او بچه ها خاکبازی داشتید چهارقول برخلاف اشترلی و پنجاب گرم و برف نداشت. باقرجعفری که شرم شد چیزی نگفت اما مبارز گفت: استاد درقریه رفتیم پنج تا زن و دختر پشت بام نشسته بودند و پشم می بافتند و شعرمی خواندند ما رفتیم نان طلب کنیم گفتند صبرکنید و بعد ما را زیر کلوخ گرفتند هم می زدند و هم می خندیدند و خلاصه کلوخهای شان تمام شد و ما می خواستیم بگریزیم که ما را از نان شان تیر که بدنام مان نکنند و نکشند و بعد صدا کردند او مجاهد ها شما خو نامرد هستید جنگ می کنید بیایید ما نا مرد نستیم و برای تان می دهیم و رفتیم یک بغل نان برای ما دادند. مشوره همه مسولان سازمان نصراین شد که نشستن ما بی فایده است. صلح نمی شود قهرمان کربلایی و شیخ حیدر هم گم شدند و بهتراست که برگردید. فکر کردم که راست می گویند همه شان گرفتارسنگر و جبهه و ما هم این وضع را داشتیم نان گیرما نمی آمد و اکثر روزها گرسنه بودیم. تصمیم برای برگشت طرف پنجاب داشتیم و لی همه به ما گفتند که ازراه اشترلی امکان ندارد امینی همه تان را دستگیر می کند و می کشد و قرار شد ازفرازکوهای اشترلی ازمیان عظیم ترین برفها بسوی پنجاب برگردیم خدا نشان تان ندهد که چه کشیدیم اگر چهار مجاهد همراه من نبودند من در میان برفها مرده بودم. از اول صبح تا نه شب از فرازکوهای اشترلی راه رفتیم و خود را رساندیم بجای ارباب نسواری که از آشنایان پسرعمویم بود. شب بسار مارا عزت و احترام کرد می خواست کدام مرغ برای ما سرببرد اما نگذاشتم حلوای سفیدک کرد و از شدت گرسنگی تا جای که توانستیم خور دیم. در منبر بستره خواب را پهن کردند و غرق درخواب بودم که یکی ازمجاهدین به گوشم زمزمه می کند بلند شو استاد خطر بلند شو استاد خطر بلند شو استاد برویم که نیروهای امینی ما را دستگیر می کنند.....
----------------------------------------------------------------
پ . ن . حسین داد بیگ، خان منطقه بود و مسوول سازمان نصر درچهارقول. مهاجر و اخلاقی نیز ازمسوولین سازمان نصردر "بغل کندو" امینی اشترلی برجسته ترین مسوول سپاه در اشترلی برخی می گفت از قو مای استاد سرور دانش. ابراهیم کربلایی ازدره ترکمن و قهرمان افغانستان در رشته ورزشی کشتی. چهار قول ، بغل کندو ، اشترلی ، شخمیران مناطقی مربوط به دایکندی و هم مرز "سگ دیز" و اخضرات" مسقط الراس من.



در زمستان 1356 چه کردیم؟ - 41-

غرق درخاب بودم آن قدرخستگی برمن فشار وارد می کرد که حاضر بودم برای خواب بمیرم و اما ازجایم تکان نخورم ولی قومندان مبارز گفت: استاد بلند شو نمی گذارم بخوابی خطر ما را تهدید می کند. ناگزیربلند شدم ساعت حوالی یک بعد ازنصف شب را نشان می داد. گفتم بگو قضیه چیست ؟ وی گفت من بخاطر و ضو گرفتن بیرون شدم و درپشت منبر صدای ارباب نسواری را شنیدم گوش کردم که با آقای امینی اشترضحبت می کرد. صحبت شان این بود یک نیرو به طرف ما بفرستید. ارباب نسواری به امینی می گفت: من برای شان نان درست کردم گرسنه بود و خوردند و حالا خوابیده ند شما همین الان حرکت کنید تا سه ساعت می رسید ناطقی و همراهانش درخواب هستند و دست گیرشان می کنید. صدای امینی نیز شنیده شد که بسیارخوب مواظب شان باشید ما طرف شما حرکت کردیم. قضیه را به باقر جغفری گفتم : او بچه این ارباب نسواری قوما و دوست تو خاین برامد. باقر گفت و الله نمی دانم دراین دوره زمانه به هیچ کس اعتماد نیست پس باید حرکت کنیم قضیه خطرناک هست همین شد که درساعت یک بعد ازنصف شب طرف سگ دیزحرکت کردیم شب چنان سرد و تاریک است که الله اکبر. ارباب نسواری را بعنوان خاین با خود گرفتیم بعض ازبچه ها گفت یک مرمی را نوش جانش می کنیم خاین بی شرف و من گفتم با خود می بریم و باید رنج بی خوابی و سرما را باهم بکشیم. مبارز گفت استاد ارباب نسواری دوست پسرعموی شما هست و فردا صد گپ دیگه می خیزد و حالا کی ثابت می کند که ارباب نسواری جاسوس و خاین بوده است. پس از یک شور و مشوره گفتم بلا ده پسش رها کنید که برود وی مثل خر واری درشب تاریک ازترس هنگ می زد و از ترس شاید خودش را مردار هم کرده بود. شب تا صبح راه رفتیم حوالی نماز صبح در منبر "سگ دیز" جای حاجی ابراهیم خود را رساندیم خیلی سرما گرفته بود وارد منبرشدیم و نمازخواندیم و بعد خوابیدیم تعداد زیادی از مردم نیزخوابیده بودند حوالی ساعت ده صبح و یا یازده ازخواب بیدارشدیم چای و نان خواستیم و خوردیم و بعد به طرف پنجاب حرکت کردیم و شب درمیان خود را به پنجاب رساندیم برف تمام جارا گرفته بود و هرچند روز یک بار برف سنگین می یامد. درپنجاب کسی ازبازگشت ما خبر نشد و مستقیما رفتیم درپایگاه دوستان همه جمع بودند و با دیدن ما همه خوشحال شدند و گفتند که قهرمان کربلایی کجا شد؟ و شیخ حیدرچه شد؟. من همان گونه که چای می خوردم تمامی جزییات بیست روز سفر به دایکندی را برای شان شرح دادم استاد مزاری به دقت گوش می داد و گاهی می پرسید به این ترتیب از یک صلح موهوم و ناکام برگشتیم اما ازسرنوشت قهرمان کربلایی هیچ خبری نشد تا اینکه ایشان بعد ازگذشت دو هفت برگشتند. من شیخ حیدر محقق زیاد اذیت کردم استاد مزاری هم می گفت : برای صلح رفته بودی و یا برای لشکر کشی. تو مگر نمی گفتی که من قضیه را حل می کنم. شیخ حیدر محقق می گفت: مردم ارزگان حرف سرشان نمی شود من و قهرمان کربلایی زیاد زحمت کشیدیم و استاد صادقی نیلی را دیدیم آنها به حرف ما گوش نمی دادند و کار خود را می کردند. قهرمان کربلایی می گفت آنها برای جنگ به سنگرها می رفتند با ما حرف نمی زدند و ما هم مجبور همراه شان می رفتیم که تا شاید حرف بزنیم و جنگ تمام شود اما هرگز موفق به یک صحبت خوب با آنها نشدیم و این شد که برگشتیم.
هوا این گونه نشان می داد که بسوی قعر زمستان می رویم دیگر جنگها بخاطربرف و سرما هم شاید ختم شود گرچه دایکندی برف گیر نبود و درشهرستان کار تقریبا یک طرفه شده بود. مردم به علت سرما به سوی خواب زمستانی می رفتند و ماهم برنامه برای خود درست می کردیم که در زمستان چه کنیم. دو نوع برنامه روی دست گرفتیم. یک روز استاد مزاری گفت ما تا ابد جنگ نداریم و حالا هم غیرازدو ولسوالی دایکندی و شهرستان درهیچ جای هزارجات جنگ نیست قضیه دو ولسوالی هم باید حل شود بنا براین برنامه برای یک وحدت سراسری داشته باشیم. درکابل نجیب الله رییس جمهور افغانستان برنامه گسترده ای آشتی ملی را اعلام کرده بود سازمان ملل هم تلاشهای گسترده ای برای صلح افغانستان راه انداخته بود صحبت ازصلح ژنیف یک و دو می شد. در روسیه هم تغییرات عمده درحال شکل گیری بود. سیاستهای نو در مورد افغانستان طرح می شد. در پاکستان احزاب هفت گانه روی به یک اتحادیه آورده بود به صورت هر سه ماه رهبری موقت تعیین می کرد خبرهای داشتیم که در ایران احزاب هشتگانه تشکیلاتی را بنام "شورای ایتلاف" راه انداخته است. در چنین شرایطی یک بخش ازکار ما تحلیل روی اوضاع بود و من البته کما کان روی موضوعات بین المللی کار می کردم و اخباردنیا را می گرفتم و برای جلسه مطرح می کردم همه دوستان علاقمند شنیدن خبرهای من بود ولی استاد مزاری مثل یک معتاد به خبرهای منطقه و جهان گوش می داد و خیلی مرا تشویق می کرد که حاجی آقا خوب کاری کردی که زبان را یاد گرفته ای و خبرهارا می شنوی. یک روز استادمزاری گفت: بهار که بیکار نمی نشینیم پس بهتر است یک برنامه و طرح برا ی گفتن تهیه نماییم چند روز بحث کردیم و بعد به این نتیجه رسیدیم که یک اساسنامه برای وحدت سراسری تهیه نماییم و این وظیفه را به من واگذار کرد من واقعا درسازمان حالا تبدیل به آچارفرانسه شده بودم که به درد هرکاری می خوردم. استاد مزاری گفت حاجی آقا شما تیوریسین سازمان ما هستید و از این کارها زیاد کردید. درگذشته هم اساسنامه سازمان نصر را خود شما تهیه کردید و بعد برادران روی آن کار کردند و نظردادند و حالا هم غیر از شما کسی دیگه این کار را نمی تواند و شما یک اساسنامه برای وحد سراسری تهیه نمایید. من گفتم درست است اما اسناد مدارک ندارم. شیوا گفت من اسناد دارم و برای شما می دهم درکمال ناباوری شیوا یک خریطه پراز اسناد را برای من آورد بازکردم که تمامی اسنامه های احزاب اسلامی افغانستان و سازمان چپ و راست ایران را درخریطه جمع کرده است واقعا شگفت زده شدم . گفتم شیوا واقعا لیاقت رهبر چهارگانه را دارد این حرف را درجلو استاد عرفانی که نگفتم ولی با خودش گفتم شیوا در آن زمان نقش بارزی داشت نمی دانم درمرور زمان رشد نکرد و متوقف ماند من با استناد به فیلم سلطان و شبان می گفتم: این شیوا ، شیوای ما نیست. من تقریبا یک ماه روی اساسنامه وحدت سراسری کارکردم و هرروز یک ساعت کاری که می کردم را برای دوستان می خواندم دوستان گوش می دادند اما خیلی علاقمند به اظهار نظر نبودند یعنی اینکه باور نداشتند که وحدت سراسری می شود. اما استاد مزاری بلا استثنا گوش می داد و نظر می داد پس ازیک ماه کار من تمام شد و مورد تایید همه اعضای مرکزی سامان نصر درپنجاب قرارگرفت و این کاربزرگی بود که صورت گرفت. درکنار این مسایل مهمانی می رفتیم و یک روز خبر رسید که استاد مزاری قوم پیدا کرده و قومای شان در ورس و درپنجاب شناسایی شده است. ورس را که نفهمیدم اما درپنجاب قومای استادمزاری پیدا و شناسایی شد. ارباب جمشید زرد سنگ قومای آستاد مزاری برآمد و این برای من بسیار جالب بود که آقای مزاری اصل و نسبش به پنجاب می رسد و ارباب جمشید هم دلیلش. ضابط فرزند ارباب جمشید همه را دعوت کرد. و یک روز ازمیان برفهای بسیار سنگین طرف زرد سنگ خانه ارباب جمشید قومای پدری استاد رفتیم .....
---------------------------------------------------------
پ.ن. ارباب جمشید قومای پدری استاد مزاری در زرد سنگ پنجاب. و بعد معلوم شد که تعداد زیادی ازقومای ایشان در ورس شناسایی شده است. ارباب نسواری قومای مادری پسرعمویم و جاسوس امینی اشترلی. در زمستان 1356 اساسنامه وحدت سراسری را من به کمک استاد مزاری و آقای شیوا تهیه کردم. سگ دیز منطقه نزدیک به دامرده احضرات و مسقط الراس من. ابراهیم کربلایی قهرمان افغانستان دررشته کشتی. شیخ حیدر محقق روحانی از ورس.



 

 

گنگو چه صیغه بود؟ -42 –

 

ارباب جمشید قومای استاد مزاری با خرسندی زیادی ازما استقبال کرد و خیلی خوشحال بود که مزاری قومای پدری خود را بعد ازسالها پیدا کرده است. شب درخانه ارباب صحبت ازگذشته های تاریخی شد. و اینکه ارباب جمشید و دیگرقومای استادمزاری از بقیه السیف 62 درصد قتل عام مردم هزاره است. واقعا صحبتها ارباب به نقل ازگذشته گان موی دراندام آدم راست می کرد که در یک سرزمین چنین قتل عام هو انگیزی صورت بگیرد و بالای پنجاه درصد اتباع یک کشور قتل عام شود. ارامنه درجنگ جهانی اول درترکیه قتل عام شد و هرسال صدای اعتراض شان بلند است. در افغانستان چنین قتل عامی به نقل از تاریخ شفاهی و شاید هم کتبی صورت گرفته است. ارباب جمشید همراه ما در این شب زمستانی ازچنین گذشته ترسناک صحبت کرد. اوقاتم بیخی تلخ شد ما آمده بودیم که درخانه ارباب کمی خوشحال باشیم و لی رفتیم به گذشته غم انگیز قتل عامهای مردم و ارباب در واقع یک کتاب تاریخ و یک سراج التواریخ همراه فرزندانش بود. ضابط فرزند ارباب هم عین پدر بود و اطلا عات زیادی ازتاریخ داشت. من بسیار غم گین شدم و امکان اینکه به رادیو و خبرهایش پناه ببرم هم نبود. تا پاس ازشب به این صورت گذشت و شب خوابیدم فکر می کنم آن شب همه اش کابوس قتل عامها را می دیدم و اسارت زنان و اطفال. صبح چای خوردیم از ارباب اجازه گرفتیم که برگردیم و برگشتیم. سفر در میان برفهای زمستانی چه قدرسخت و دشوار ا ست و ما با این دشواریها عادت کرده بودیم. در پایگاه پنجاب من یک پشنهاد کردم و گفتم بیایید کمی شوخی و فکاهی هم داشته باشیم این سیاست که همه ما را ازپای درآورد. این پیشنهاد مورد قبول واقع شد آیه الله که خود پرچم دار شوخی و مزاح بود و هیچ کدام به پایه آیه الله نمی رسیدیم و همه احتیاط می کردیم که در دم آیه الله برابرنشویم مزاری در شوخی مبتکر نبود اما درپاتک و ضد حمله بی نظیر بود و مهاجم را ویران می کرد. استاد شفق که اصلا سلیقه شوخی را نداشت و همه ما  سعی می کردیم که شوخیهای ما به استاد شفق برنخورد زیرا که ملاحظه استاد شفق برما واجب بود. استاد عرفانی بد نبود کدام تکه های نابی را می پراند و منم بد نبودم نمره داشتم اما نه مثل حالا که " گروه بخمل " را درست کرده ام و دست همه را درشوخی بسته ام. سه چهار موضوع برای شوخی درنظرگرفتیم یکی " تخلیه علمی " حسین زاده را. قصه ازاین قراربود که درمسافرت از کاکری تا هزارجات هنگام عبور از کوه ها حسین زاده پس می ماند نیم ساعت و گاهی بشتر منتظر ایشان می نشستیم یک روز استاد مزار گفت: او تبنگ خدا دراین شرایط خطر این طوری نمی شود که ازهمه دیرتر بیایی. کمی تند راه بگرد همان چاقی هم آب شود تو خو می گفتی من کوه نوردی کرده ام. من گفتم آقای حسین زاده کوه نوردی کرده اما با دخترها. آقای حسین زاده گفت کوه نوردی ازخود قاعده و اصول علمی دارد آقای ناطقی راست می گوید من درمشهد برنامه کوه نوردی داشتم. دراصول علمی کوه نوردی گفته شده است که رو به با لا چه رقم باید گام برداشت و رو به پایین چه گونه باید  راه رفت؟ استاد مزاری گفت:  خیر تو به ما کوه نوردی علمی یاد می دهی. دیوانگی نکن بعد از ازین زود و تند حرکت کن شرایط منطقه خوب نیست. این کوه نوردی علمی در دهان مجاهدین افتاد. آنها هم ازخود عالمی داشتند و با هم شوخیهای "گریس بندی" داشتند. کم کم با هم می گفتند چای خوردن علمی ، نان خوردن علمی و راه رفتن علمی خلاصه اینکه، علمی حسین زاده غلطید در بین مجاهدین. یک روز در پایگاه پنجاب آقای حسین زاده وارد و بسیار ناراحت سر استادمزاری که مرا رسوا و مسخره عام خاص کرده اید. استادمزاری که حسین زاده دوست هم داشت گفت: او سید خدا چه شده؟ چطور رسوای خاص عام شده ای. اول خو نمی خواست بگوید ما فشار آوردیم که بگو قضیه ازچه قرار است . آقای حسین زاده گفت: ازتشناب بیرون شدم، مجاهدین راه مرا گرفته می پرسند: حاجی آقا " تخلیه علمی " چه گونه است؟. حالا آن قدرخندیدیم  و من که بعد از  آن همه رنجهای کمین آبشاره ، غلطیدن ازکوه گرسنگی و تشنگی و کمینهای مکرر و جنگهای شهرستان ، دهانم برای خنده باز نمی شد اما با " تخلیه علمی" آن قدرخندیدم که نزدیک بود کرده کفک شوم. آیه الله پروانی گفت: خوب می گفتی که تخلیه علمی یعنی طهارت و استنجا به این صورت سه کش از پایین به بالا و بعد خودش و بعد هم سه فشار سرحشفه. حسین زاده خودش کوه از صبر حوصله و بی تفاوتی این قدرخندیدیم اما خم به ابرو نیاورد. موضوع دیگر شوخی هم این بود که یک روز همه روی این مساله بحث کردیم که عاقبت جنگها و عاقبت افغانستان چه می شود؟ و ما به کجا می رویم؟ استاد مزاری گفت: بله درست است ما نه روسها گذاشتیم که افغانستان را آباد کند اگر می گذاشتیم آنها این کشور را آباد می کرد حد اقل مثل کشورهای آسیای میانه درست می کرد اما نگذاشتیم و حالا خود ما هم این طوری به گند کشاندیم و نمی توانیم کاری انجام دهیم. استاد عرفانی گفت: بله درست حالا خود را ازدست این مردم خلاص نمی توانیم. آیه الله پروانی گفت: یک راه خلاصی از دست مردم داریم که به مردم ثابت کنیم که ما دیوانه شده ایم آن وقت مردم دست ازسر ما برمی دارد. استا مزاری گفت: حاجی آقا چطو به مردم دیوانگی خودرا ثابت کنیم. آیه الله پروانی کمی خندید و گفت همه جراات کنیم و لوخت مادر زاد در بین مردم بیرون شویم آن وقت مردم دست ازسرما برمی دارند. استاد شفق گفت: خیرحاجی آقا خودت جلو ما ازدنبال تان حرکت می کنیم. از این گو نه مسخرگیها و شوخیها داشتیم و می خندیدیم اما قصه دوامدار " گنگو"  بسیارجالب است که برای تان توضیح می دهم  که گنگاو چه صیغه است؟......

پ . ن. گنگو از نظر سید غلام حسین موسوی که بنیان گزارش هست به گروهای اجتماعی گفته می شود که نه عاقل و نه دیوانه اند. 62 درصد قتل عام اتباع یک کشور در تاریخ کم سابقه است. ارباب جمشید پنجاب خود یک کتاب سراج التواریخ بود و واقعا خوانین هزارجات عموما اهل مطالعه بودند." تخلیه علمی " همان طهارت و استنجا" در فقه و رساله های عملیه است. 




فصل سوم - بهشت هزارجات

فصل سوم :


 بهشت هزارجات - 16-


مرگ برادر مرگ فرزند و مرگ پدر سخت است و کمر شکن و جانکاه . مادر مرا در بغل گرفت و در فراق محمد علی بسیار و بسیارگریست پدر را ندانستم که چه می کرد؟ صدا و التماس زنان همسایه این بود که مادرم آرام باشد و از خدا اجر بخواهد. منم خشک شده بودم و گریه نمی توانستم. هنگام ورود در سیاه چوب بندر و در هزاره جات لحظه های آن زمان 1343 در ذهنم تداعی و حضور یافت و حالا درست اول ماه تابستان 1365 است که وارد هزاره جات شده ایم. یاد مرگ برادر احساس درد بی پایان مزاری را نیز برایم به تصویر کشید. استاد مزاری هرگز از نحوه شهادت بیرحمانه پدرش حاجی خداداد و برادرانش به دست گروه رقیب با من صحبت نمی کرد اما در این لحظه که در سیاه چوب بندر هستم و به یاد قبر برادر افتاده ام بخوبی احساس می کنم که بر مزاری چه گذشته است ؟ برادر من مریض شد و مرد اما برادر و پدر مزاری را بیرحمانه و ظالمانه شهید کردند. روایت دقیق است که مزاری شبهاگریه های زیادی داشته است و حدس می زنم یک بخش از گریه ها یاد و خاطره های پدر بزرگوار و برادران عزیزش بوده است. واقعا افغانستان برای مردم ما کربلا بود و هست و در وجب وجب این خاک، خون عزیران مان ریخته شده است. من برای شما قصه و روایت سفر هزارجات را دارم و گفتم که در مسیر راه از کاکری تاهزارجات در این 28 شبانه روز چه گذشت. در هرات و در بادغیس و در غور با کمینهای مرگ آفرین روبرو شدیم هر لحظه تا مرز کشته شدن رفته ایم و بر گشته ایم. در همین بادغیس در ولسوالی جوند نیز شاهد یک کمین مرگبار در سالهای 1359 بودیم در ولسوالی "جوند " استاد ابراهیم با چندین نفر از مجاهدین در یک کمین ازنوع راه گیری مولوی قومندان در یک قریه شهید شد. آقای بشیر توحیدی شهید زنده رویداد" جوند باد غیس" هست. از کمین،  بی نهایت ترس و نفرت داشتم و حالا در هزارجات آمده ایم که من در مسیر راه نام آن را" بهشت هزارجات" گذاشته ام و این نام غلط ، خطا و اشتباه بوده است. رویدادهای بعدی که برای تان نقل و روایت می کنم نشان می دهد که بهشت هزارجات یک رویا و یک خیال بیش نبوده است. اولین واقعه تلخ هنگام ورود برای شخص من تداعی و یاد مرگ برادرم محمدعلی در همین منطقه بود. برادر درسال 1343 در" سر غرک بندر" مرد و رویداد تلخ دیگر آغاز در گیری دو سازمان نصر و سپاه در همین" سیاه چوب بندر" در تابستان 1365 هست. دو روحانی و دوطلبه اما متعلق به دو جریان نصر و سپاه آماده یک در گیری خونین در منطقه "سیاه چوب بندر "شدند. صادقی وابسته به سازمان نصر و اصغری وابسته به سپاه بودند اصغری را می شناختم مریض و کوب در مدرسه عباسقلیخان مشهد درس می خواند و حالا شش دونگ سپاهی شده است و این شانس مردم بیگناه سیاه دره بود که در همین روزها ما وارد سیاه چوب شدیم. 

مشکل اساسی دیگر در جامعه ما این است که مردم بخصوص در قریه ها و روستاها خصومتها و گرفتاریهای زیادی دارند مساله پلوان شریکی مساله اختلافات خانوادگی مساله زمین و موضوعات چراگاه و زراعت و علف و آب زراعتی و صد تا موضوع قابل مناقشه در متن زندگی مردم و جود داشت و دارد و حالا تحولات عظیم روی داده و تمامی مراکز دولتی و حکومتی به دست مجاهدان سقوط کرده و هیچ حساب کتابی نیست، احزاب و سازمانهای سیاسی و نظامی تبدیل به ابزار انتقام گیری برای افراد شریر، جاه طلب ، خود خواه و بی تجربه از سیاست شده هست. اصغری را دیدیم استاد مزاری و استاد عرفانی مفصل با هردو صحبت کردند اما میزان تعصب و لجبازی و آشتی نا پذیری بالا بود. اصغری تازه از خارج وارد منطقه شده بود و گفته می شد که اسلحه از سوی گروه خود گرفته است و وظیفه شرعی و دینی خود می دانیست که مطابق اعتقادات خود عمل نماید. صادقی می گفت منطقه تا قبل از آمدن اصغری آرام بود و حالا وی از بیرون آمده و می خواهد تشنج راه بیاندازد و پایگاه درست کند و من هرگز نمی گذارم که چنین شود زیرا سالها است که با مردم در صلح آرامش زندگی کردیم و این یعنی ورود و آمادگی برای جنگ در سیاه چوب و ما در این مورد چه کردیم؟ و چه گونه مانع از وقوع در گیری در سیاه چوب بندر بندر شدیم ؟....

----------------------------------------------------

پ.ن. حاجی خداداد پدر استاد مزاری همراه با فرزندش حاجی غلام نبی  و خواهرزاده اش اسحاق ایلاقی در سال 61 در منطقه چارکنت به صورت وحشیانه ای توسط حرکت اسلامی به شهادت رسید. جزییات در نوشته های بعدی. جوند ولسوالی هست که چریکهای سازمان نصر مظلومانه در آنجا در سال 59 به شهادت رسید. عامل این جنایت گفته شد که طالبان حرکت انقلاب اسلامی مولوی نبی بوده است. سیاه چوب بندر نقطه تلاقی دو ولایت غور و دایکندی هست.

سرزمین محرومان -17-


سیاه چوب بندر در آستانه جنگ نصر و سپاه بود. کاری که ما کردیم تنها زمان را به تاخیر انداختیم. اگر ما وارد بندر نمی شدیم جنگ اصغری و صادقی آغاز شده بود. سر زمین محروم و سر زمین سوخته و ویرانه دچار چه آدمهای شمشیر زن و ...زن شده است. هزارجات واقعیت دارد که سر زمین محرومان هست. یک وقت مولوی خالص گفته بود در هزارجات هشصد هزار انسان زندگی می کند. مولوی صاحب کیلوی حساب کرده بود که جمعیت هزاره و هزارجات هشتصد هزارنفر می شود. مولوی خالص گفته بود از ما چرا گله دارند؟. محرومیت هزارجات ربطی بما ندارد. محرومیت شان مربوط به خدا می شود که هزارجات را چنین خلق کرده است برف از خدا هست و سردی و کوهای هزارجات را خدا جل جلاله آفریده است. سبب محرومیت همین چیزها هست و این مربوط به خداوند. این حرف مولوی خالص بشدت در بین ما شایع بود و استاد مزاری هم این خبر را شنیده بود و در دلش بود. درسال 1370 که برای ادغام دفاتر احزاب آمده بود در سفری به پاکستان در یک جلسه عمومی رهبران احزاب پیشاور. استاد مزاری مولوی را بقول بچه ها خوب پیچیق می کند. عبدالحق شفق که عضو فعال هیات ادغام بود نحوه پیچیق و حملات تند استاد مزاری را نقل می کرد و درست همین تعرض سبب گردید که مولوی خالص عقب نشینی کند و در جلسه خطاب به سایر رهبران بگوید: افغانستان را فقط ما دونفر یعنی من و مزاری صاحب می توانیم نجات دهیم چون راست می گوییم و صادق هستیم. مولوی خالص راست گفته است که هزارجات محروم است. محرومیت هزارجات جلوه های گوناگون دارد یکی جغرافیای خشن و طبیعت دشوار و کوهستانی هست. سرزمین هزارجات با دشتهای وسیع و حاصل خیز هلمند قندهار قابل مقایسه نیست.تنها تولیدات تریاک ولایت هلمند جهان را کفایت می کند. هلمند نهر بغرا دارد که توسط قوای کار و اغلبا عساکر هزاره ساخته شده است. سیاه چوب بندر و یا پسابند و یادره ای، دره خودی و منطقه مرحوم مصطفی اعتمادی با آن سر زمینها قیاس شدنی نیست. گذشته از کوهستانی بودن هزارجات که علت بنیادی عدم توسعه و فقر و مصیبت مردم شده است، مساله اقلیم و سردی بیش از حد آب  هوا است. هزارجات در سال تنها چهار ماه هوایش معتدل و هشت ماه دیگرش سرما و برف باران هست. استاد خلیل الله خلیلی ادیب و شاعر در عراق و در نجف خطاب به ما گفت: ای فرزندان برف باران میهن و... این سرمای طاقت فرسا سبب می شود که مردم کار و زراعت محدود داشته باشند مردم هر آنچه بوته در کوه ها هست همه را لق کرده برای سوخت زمستانی شان استفاده می کنند و با این صورت آسیبهای شدید به محیط زیست وارد کرده است. هزارجات محروم هست و محرومیت عام افغانستان در هزارجات تجسم و ظهور یافته است در این باب و در سفری به هزارجات با شما روایتهای بشتری دارم و طبعا علاوه بر رویدادهای امنیتی و جنگ و سیاست اوضاع جغرافیایی و معیشتی را نیز شرح می دهم و حالا در سیاه چوب بندر در منازعه دو ملا گیر کرده ایم. ظالمانه است اگر گفته شود که ما تعصب افراطی گروهی داشته ایم. استاد مزاری در صلح و مصالحه بین صادقی و اصغری جانب بی طرفی را داشت و یک صلح نیم بند و یک تفاهم شکننده ایجاد شد و معلوم بود که با رفتن ما از سیاه چوب بندر این دوشیخ کار به دست مردم می دهند که همانطور هم شد. سیاه چوب بندر ساکنانش اغلبا از جاغوری اند که مهاجرت کرده اند. در ولسوالی بندر اتفاقا خوب ترین دره همین دره سیاه چوب هست و این عقل معاش مردم جاغوری را نشان می دهد که اینجا را پیدا کرده اند. در همین سیاه چوب" حیوانکی" من با مشکل مواجه شد. حیوانکی پس از کمین آبشاره روزگار خوبی نداشت مثل اینکه در سال گذشته در طلوع گفته بودم" القاعده در پاکستان روز گار مناسبی ندارد" حیوانکی  پیش خودش به این نتیجه رسیده بود که سر زمین افغانستان سرزمین عشق آهنگ نیست سر زمین جنگ و جهاد است. کمین آبشاره در واقع " شاه کمین بود" و مشکلات بعد از آن هم خیلی سخت بود. یاد تان هست که مالک حیوانکی در نیشابور به من گفت که جو حیوانکی ترک نشود و حالا درسیاه چوب بندر دیگر جو برایش پیدا نمی توانم. از چند نفر پرسیدم و از چند مجاهد سوال کردم که می خرم اما پیدا نشد یکی گفت حاجی آقا مردم نان خوردن ندارد و تو برای نرخرت جو طلب داری. این هم از بهشت هزارجات. حیوانکی وقتی برایش جو نمی رسید سست بود آهنگ خرانه سر نمی داد و حالا چنین شده بود. سست بی حال و کمی لاغر و بد موی شده بود اوقاتم تلخ بود که حیوانکی جو ندارد. ما در سیاه چوب بندر یک روز و شب پرکاری داشتیم و گرفتار جنگ دو ملا . مردم غریب می گفتند خدایا این چه وضع است ملاهای مارا چه خدا زده که مردم را به کشتن می دهند و مثل اینکه  همین حالا برخی از مردم می پرسند که "گردانندگان جنبش را خدازد و مردم را در دهمزنگ به قتلگاه داعش فرستادند" و به همین ترتیب و باصد نگرانی از سیاه چوب بندر مسیر بعدی را تعیین کردیم. هدف بعدی حرکت بسوی دره خودی و شکر دره و جای استاد ناطقی شفایی و مصطفی اعتمادی و...بود و چه ماجراهای که خواهید دید و خواند ....

-------------------------------------------------

پ.ن. محمد یونس خالص (۱۲۹۸ - ۲۹ تیر ۱۳۸۵) از رهبران مجاهدین افغان بود که رهبری حزب اسلامی افغانستان - شاخه خالص را بر عهده داشت. وی  به مولوی یونس خالص شهرت داشت. اسامه بن لادن رهبر مخوف ترین سازما بنام القاعده بود که در دوم می 2013 در هیبت آباد پا کستان توسط کماندوهای آمریکایی کشته شد. در دوم اسد جنبش بنام روشنایی راه پیمایی و صدها نفر در دهمزنگ با حمله انتحاری داعش کشته و زخمی شدند.



این اگر مزاری می بود خوب بود- 18-


در سیاه چوب بندر، یک شب و یک روز بشتر نماندیم. نقشه راه این بود که برویم به هزارجات وضعیت عمومی را بررسی نماییم و از وقوع جنگ و در گیریهای داخلی جلو گیری نماییم. این منطق خطا هست که برخی گفته است عجب سند دادید و این دلیل مداخله ایران در امور افغانستان و شما با خود اسلحه به افغانستان می بردید. ما مطلقا قافله نظامی نبودیم ما قافله ای صلح برای وحدت و برای جلو گیری از جنگ داخلی بودیم. حاجی احمد شلگره نام قافله را قافله نور گذاشته بود. من البته منکر مداخله و تاثیر ایران در امور افغانستان نستم ایران برای خود حق قایل است که بر اساس منافع خود با افغانستان روابط بر قرار نماید یک وقت من در تهران باعلا الدین بروجردی بحث داشتم. اعتراض من این بود که حزب وحدت با دولت استاد ربانی درحال جنگ است و شما به دولت کمک می کنید و استاد ربانی مورد استقبال قرارگرفت و سفری با آقای هاشمی رفسنجانی در بندر عباس و باهم سوار بر قایق شد ه اند در حالیکه نیروها حزب وحدت و استاد مزاری در غرب کابل در محاصره نیروهای دولتی هست جواب بروجردی برای من یک کلام این بود که هرکه  در کابل و درارگ باشد حکومت ایران با آن حکومت روابط سیاسی و دیپلماتیک دارد. ابعاد مداخله پاکستان را ببینیم. کشورهای همسایه در امور ما مداخله دارند و اتفاقا دعوای استاد مزاری با سید مهدی هاشمی مداخله و امر نهی وی در امور افغانستان بود. روابط بر مبنای اصول و احترام و منافع مشترک غیر از مداخله و تشکیل گروه و سازمان و ایجاد انشعاب در احزاب سیاسی هست ما با این گونه موارد بشدت مخالف بودیم و احساس ما و دلایلی که داشتیم ثابت می کرد که سید مهدی جنگهای داخلی را در افغانستان در هزاره جات و در جامعه تشیع راه می اندازد. نشانه این جنگ یکی همین در گیری دو ملا در سیاه چوب بندر بود. قافله ۷۲ نفره ما که در مسیر راه با ده ها خطر روبرو شدیم و تامرز شهادت رفتیم و بر گشتیم، قافله نظامی نبود. قافله ما ازسیاه چوب بسوی ، دره خودی، حرکت کرد. نفر پیشاپیش به دره خودی وبه شکر دره جای استادناطقی شفایی فرستاده بودیم. در آن زمان ارتباطات غیر ممکن بود. پایگاه های نظامی مجهز مخابره های نیم کره ای داشت اما در هزارجات خبری از این تجهیزات نبود. تصویر امکانات جبهات گروهای مستقر در پاکستان که روز ده ها موتر ۱۶۲۰ انواع و اقسام سلاحها را برای جبهات منتقل می کرد با تصویر امکانات گروهای مثل نصر ، سپاه و شورای اتفاق و حرکت اسلامی قابل مقایسه نبود سلاحهای سنگین بالاتر از آرپی جی نارنجک و احیانا داشکه و گرینونوف وجود نداشت. وسایل مخابرتی نبود در برخی جاها از همان تلفنهای اندلی استفاده می شد که تنها ارتباطات مراکز ولسوالیها را تامین می کرد. دایکندی از همه این امکانات محروم بود و مانفر فرستادیم که مردم و پایگاه های سازمان نصر را مطلع نماید. استاد مزاری نام و شهرت و آوازه در بین مردم داشت در مسیر راه دره خودی مورد استقبال مردم قرار گرفتیم. مسوولین محلی سازمان نصر مردم رادر مسیر راه برای استقبال سازمان دهی کرده بودند. مجاهدین سازمان نصر با سلاحهای دست داشته شان نیز در صف مستقبلین بودند ریش سفیدها علما و زنان نیز برای استقبال بیرون شده بود. زنان درولایت دایکندی نسبت به هر جای هزارجات آزادی بشتری دارند در گردهمایها حضور زنان دوشادوش مردان آشکارا دیده می شد. زنان شعار می دادند زنان مثل مردها پلاکارت داشتند زنان در اجتماعات سرود مقاله می خواندند.در مسیر راه دره خودی بسوی شکردره پایگاه اصلی سازمان نصر، حضور کودکان مکاتب برای ما جالب بود. بچه ها در این دره سبق می خواندند و مکتب می رفتند اما نمی دانیم که چه نوع کتابهارا می خواندند. طلبه های دینی در مدارس دینی از دره ها و قریه ها به استقبال ما آمده بودند. تفاوتهای زیادی بین استقبال در بالا مرغاب قرارگاه مولوی ملهم و استقبال دره ای خودی وجود داشت و این البته نشانه های تفاوتهای فرهنگی را نشان می دهد دربالا مرغاب زنان مطلقا حضور نداشتند در بالا مرغاب استقبال شبیه استقبال حکومتی و از یک مقام دولتی بود این مساله بر می گردد به اینکه پشتونها نزدیک به سه قرن در افغانستان حکومت کرده اند مزه حکومت را می دانند و استقبال به این صورت جز از فرهنگ و عنعنه مردم شده است.مولوی ملهم در پاسخ به انتقاد استاد مزاری که چرا فیر کردید خیلی راحت و صریح گفت این عنعنه ماست و گو اینکه فیرهای عظیم را یک نوع ادای دین و انجام وظیفه می دانیست و جز از فرهنگ بود که اگر نمی کرد گناه کرده است و اما در دره خودی و دربین هواداران و اعضای سازمان نصر حتا یک مرمی هم فیر نشد. مسوولین محلی ما این تعلیمات و تربیت را دیده بودند. آمان الله موحدی، مصطفی اعتمادی استاد ناطقی شفایی و..ازیاران استاد مزاری بودند و ما هم دیگر رامی شناختیم امان الله موحدی و مصطفی اعتمادی عضو مرکزی گروه مستضعفین درسال ۵۷ بودند و بعد موحدی عضو اصلی سازمان نصر در سال ۱۳۵۸ شد. مردم و نیروهای وابسته به سازمان اصول و مقررات سازمان را رعایت می کردند. معروف است که  سازمان نصر منظم ترین تشکیلات دربین احزاب جهادی افغانستان بود. در قافله ما چهره های مختلف وجود داشت استاد عرفانی در لباسش منظم و عمامه اش را خوب می بست منم تاحدی بد نبودم استاد مزاری بیخی ژولیده بود یک عمامه سندی لشم با رنگ آبی را گاهی خودش و گاهی سید علی در سرش می پچید و در راه رفتند خراب می شد و گاهی چنان بلند می شد گو اینکه مثلا تاج شاه عباس روی سرش گذاشته دست شکسته اش کمی خوب شده بود دیگر آویزان گردنش نبود مملای پیدا کرده بود و می بست و می خورد و اما شیک ترین عضو قافله ما حسین زاده بود وی همیشه سرش را باشامپو می شست لباسش شیک زنان دختران در راه مارا دیده بودند و یا منتظر بودند که ببینند ازجلو جماعتی از زنان که در کنار جوی آب بهاری جمع بودند، گذشتیم و بعد صدای خنده بلند زنان و دختران شوخ طبع دایکندی را شنیدیم پرسیدیم چرا بما خندیدند یکی از مجاهدین گفت زنان به دقت اعضای قافله را زیر نظر گرفته بودند و می خواستند مزاری را ببینند و از مجاهدین می پرسند کدام یکی مزاری هست. مجاهدین استادرا نشان می دهند در دل شان نمی نشنینند و بعد با دست شان به حسین زاده اشاره می کنند و می گویند ا ینی اگر مزاری می بود خوب بود و بعد باصدای بلند می خندند ... 

---------------------------------------------------------------------

پ.ن. گروه مستضعفین در سال ۵۷ پس از کودتا تاسیس شد و ۸ عضو مرکزی داشت. سازمان نصر در بهار۵۸ با ادغام دو گروه نصر و مستضعفین تاسیس شد. نام سازمان را نصر گذاشتیم و امتیاز برای گروه نصر و نام ارگان نشراتی را ، پیام مستضعفین و امتیازی برای گروه مستضعفین. علا الدین برو جردی معین وزارتخارجه ایران و مسوول ستاد افغانستان و ۱۶۲۰ نام لاریهای بزرگ که از پاکستان برای مجاهدین با انها سلاح منتقل می کردند.



جنگ درشهرستان آغازشد – 19-

 

به این صورت دختران و زنان دره خودی درکنارنهرآب به ما خندیدند و رفتند. گفته باشم این که می نویسم نه فلسه است و نه تاریخ و این یک روایت مستقیم از یک راوی هست و با برداشتها و مشاهدات. روایت من یک بخش و یک جز ازیک روایت کلان است دراین روایت تفاوت اساسی و بنیادی میان من و سید علی جاوید درحوزه دو تشکیلات سازمان نصرو حرکت اسلامی هست وی درخاطرات خود مزاری را دشمن معرفی کرده و من درحدیث خاطرات خود مزاری را الگو و نمونه پاکی و پاکیزه گی و یک مبارزصادق و مومن. روایت من به این دلیل معتبراست که ازسالهای 1358 تا سال 1373 دوشا دوش مزاری راه رفتم و راوی صادق و مباشرهستم. سید علی جاوید به دو دلیل خطا کرده است یکی اینکه ازموضع حزبی خود و ازموضع پدرکشته گی با مزاری نوشته است و دیگراینکه آقای سید علی جاوید راوی مستقیم نیست ازدوردستی به آتش گذاشته است اما درهرصورت کاری خوبی کرده باید رویدادهای کشورباید مکتوب و نوشته شده باشد. ودراین حدیث به اینجا رسیده بودم که کارروان ما ازدره خودی به سمت " شکردره" پایگاه اصلی سازمان نصر دردایکندی حرکت کرد و می خواستیم جناب ناطقی شفایی را پیدا کنیم. صادقی نیلی ازناطقی شفایی سخت ناراحت بود و ایشان اعتقاد داشت که ناطقی شفایی اصلا ازدایکندی نیست ازشهرستان آمده و مهاجر درولسوالی دایکندی. دایکندی ازجمله نخستین ولسوالیهای است که توسط مردم به رهبری جناب صادقی نیلی آزاد شد و مقامات حکومتی مثل هرجای دیگر هزارجات دراین ولایت تارمارشدند. برخی اعتقاد دارد که اولین مبارزات و جهاد ازدره صوف و معدن زغال سنگ در26 دلو1357 آغازشده است به هرتقدیر حرف مشترک این است که مردم هزاره ازجمله پیشگامان جهاد علیه کودتای هفت ثور 1357 کمونیستها بود درکابل درپایتخت نیز قیام سوم حوت کابل را داشتیم که بشترین قربانیان این قیام را مردم هزاره داشته است. مجاهدین به رهبری روحانیون درهزارجات واقعا پدیده نو، تازه و فوق العاده و استثنایی بود و یک استثنا درکل افغانستان. شورش و انقلاب درهزارجات دو بعد داشت یکی مقامات حکومتی و دیگری خوانین درحالیکه درهیچ جای افغانستان جنگ با جبهه ضد حکومت و  ضد خان آغازنشد ولی درولایت دایکندی که درآن زمان ولسوالی دایکندی بود، علم بردارجنگ ضد خوانین آقای صادقی نیلی و دیگر روحانیون هزاره درولایت دایکندی بود. اگر نگاه حزبی وازمنظرحزبی بنگریم دو تشکیلات نصر و سپاه ضد خوانین تعریف شده اند اما دوتشکیلات دیگر مثل حرکت اسلامی به رهبری آیه الله محسنی و شورای اتفاق به رهبری آیه الله بهشتی ضدیت و مخالفتی با خوانین نداشتند وخوانین دردو این حزب جایگاه خوبی داشتند ولی بازهم رهبری به دست آیه الله ها وروحانیت بود. البته این واقعیت داشت خوانین ازنظراین دو سازمان سیاسی و نظامی نصر و سپاه پدیده ظالم و ارتجاعی و عقب مانده بود اما میزان خصومت درولایت بامیان و دایکندی به رهبری صادقی نیلی و افکاری شهرستانی و استاد محمد اکبری و.. با خوانین شدید تر و بی رحمانه تربوده است. مثلا خوانین دایکندی خوانین شهرستان خوانین اشکارآباد شهرستان و خوانین لعل سرجنگل و خوانین ورس توسط  شان سرکوب شدند وبه همین گونه درولسوالی بهسود ولایت میدان مثل ارباب غریب داد و دردره ترکمن خوانین ضربه خوردند و حاجی نادرترکمنی بشتر بانام خان و سرمایه دارکشته شد. وقتی که ما دردایکندی وارد شدیم به وضوح نشانه های دربدری خوانین را شاهد بودیم و نشانه ای از آنها درمنطقه دیده  نمی شد تعداد شان کشته واکثرشان مهاجرشدند.

 صادقی نیلی آزادی دایکندی را مدیون مبارزات خود می دانیست وقتی من درپای کوتل چبه لک مرز شهرستان و نیلی استاد صادقی نیلی را دیدم به وضوح برای من گفت: که له لی مه شوی سفره را من آوارکردم و انقلاب من کردم و منطقه را من آزاد کردم اینه همه برادران و آقای دانشی لزیرشاهد است بعد روی طرف سی نفراعضای مجلس کرد پرسید همین طوری نیست؟ همه به یک صدا وازترس استاد صادقی نیلی گفتند بله حاجی آقا همین طوری هست . صادقی نیلی تحصیل کرده نجف، هیبت و صلابتی عجیبی داشت و این هیبت را به همه مردم و مجاهدان و روحانیون دایکندی قبولانده بود. درجلسات این صادقی صاحب بود که حرف می زد و تصمیم می گرفت و کسی دیگری جرات اظهارنظر را نداشت. آقای ناطقی شفایی آقای اعتمادی دره خودی که خودش می گفت : من اعتمادی بزی هستم. وآقای آمان الله موحدی ازجمله شاخص ترین روحانیون بودند که با آقای صادقی مشکل داشتند و سخت با هم مخالف و حالا ما درحوزه ای وارد شده ایم که آقای نیلی مدعی تمامیت و آزادی تمام این مناطق هست و حضور سازمان نصر را تحمیلی وظالمانه می دانیست. اما منطق مسوولان محلی سازمان نصراین بود که ما حق داریم درمناطق خود فعالیت نماییم و سابقه مبارزاتی ما برمی گردد به زمانهای خیلی قبل از کودتای هفت ثور. نصریها بدون شک به لحاظ فرهنگی و آگاهی سیاسی و جهان بینی مترقی، دورنگر و با تجربه بود. دلیلش هم این هست که اکثررهبران سازمان نصر تحصیلات شان درعراق و ایران بودند و نه تنها تحصیلات بل پایه و اساس کارهای تشکیلاتی و مبارزات سیاسی شان ازهمانجاها شکل گرفتند. رهبران سازمان نصر با مبارزان خارج ازکشور آشنایی دقیق و کامل داشتند. استاد مزاری ازسالهای 50 به بعد درقم هم درس می خواند و هم پیچیده ترین ارتباطات را با مبارزان ضد شاه داشت ایشان با سید علی خامنه ای " رهبرمعظم کنونی انقلاب اسلامی ایران "  رفیق و دوست بود آقایان عرفانی ، حسینی دره صوفی، امان الله موحدی، اعتمادی همه ازکسانی بودند که درخارج تحصیلات و مبارزات داشتند. مسولان دیگر سازمان نصر مثل استاد خلیلی و استاد شفق و آیه الله پروانی به دلیل اینکه نیروهای شهری درمرکز و پایتخت افغانستان کابل ودراوج مبارزات سیاسی وفرهنگی نیروهای چپ وراست درکابل حضورداشتند، آگاهی سیاسی شان قابل مقایسه با نیروها و روحانیون ساکن درهزاجات نبودند. مسوولان سازمان نصر به اعتراف همه، آگاهی بشترو عمیق ترنسبت به مسایل داشتند و تشکیلات منظم تری. تنگ نظری و انحصارطلبی را قبول نداشت و خیلی هم ملی فکرمی کرد البته یک سازمان رادیکال اسلامی هم بود. گفتم که ما درتشکیلات ده ها مولوی درشما ل مرکز و غرب داشتیم.

 دردایکندی استاد صادقی نیلی به شدت با نیروهای سازمان نصرمخالف بود و می گفت که اینها روی سفره پهن کرده من نشسته است آقای صادقی با من گفت: عبدالعلی مزاری ازشمال کشورآمده درمناطق ما چه می کند؟ برود منطقه خود را آزاد کند. ما وقتیکه به "شکردره" رسیدیم استاد ناطقی شفایی نبود و به ما گفت که ایشان در ناومیش جای سید نقوی رفته است ما ازشکره طرف نومیش رفتیم. ناومیش دره زیبا و سرسبز و متصل به ولایت هلمند وولسوالی باغران و متصل به کجران مرکزی هست. آقا سید نقوی قومندان با نفوذ منطقه و تقریبا تمامی دره ناومیش دراختیارش بود. نقوی وابسته به سپاه بود اما رابطه نسبتا خوبی با نیروهای سازمان نصردرنومیش داشت. ما همه نقوی را دوست داشتیم استاد مزاری هم به نقوی احترامی زیادی داشت درطی یک شب و روزی که من درناومیش قرارگاه مرکزی آقای نقوی بودم منطق وزبان مشترک داشتیم بحثها و عقاید سیاسی مشترکی داشتیم درمورد همکاری دو سازمان نصرو سپاه درمناطق تاکید می کردیم نقوی با اینکه وابسته به سپاه پاسداران انقلاب جهاد  اسلامی افغانستان بود ولی رابطه بسیارصمیمانه با سازمان نصرداشت و فکر می کنم یکی ازبهترین دوستان ما درناومیش و قابل اعتماد ما. استاد ناطقی شفایی به همین دلیل رفته بود که درمورد خطرات احتمالی جنگ درمنطقه با ایشان رای زنی داشته باشد. سید نقوی ازما بسیار استقبال گرم و پرشوری کرد  و البته بدون فیرهای شادیانه درست ازنوع استقبالی در دره خودی و نه ازنوع استقبال بالا مرغاب مولوی ملهم. شب درقرارگاه سید نقوی راحت آرام خوابیدیم و احساس می کردیم که کمی راحت شده ایم رنج آن همه دشواری 28 روزه کم کم  برطرف می شود صبح چای می خوردیم که ناگهان استاد ناطقی شفایی وارد شد و گفت جنگ درشهرستان بین دو سازمان نصر و سپاه شروع شد....



پ. ن. سید محمد علی جاوید تحصیل کرده نجف رییس شورای رهبری حرکت اسلامی و مولف چند اثر ازجمله جزوه ای درباره شهید مزاری. استاد صادقی نیلی تحصیل کرده  نجف و ازآغازگران جهاد در دایکندی عضورهبری شورای اتفاق و یکی ازرهبران سپاه پاسداران جهاد انقلاب اسلامی افغانستان.


سفر بسوی شهرستان - 20-


خبر استاد ناطقی شفایی واقعا تلخ، نگران کننده و حیرت انگیز بود. تا کنون چنین چیزی در هزارجات اتفاق نیافته بود که جنگ رسما بین دو سازمان نسبتا همفکر آغاز شود. شفایی صاحب در اعلام خبر بد رقم وارد شد. مثل یک آدم بد سلیقه و ناشی که خبر مرگ یک مرحوم را به عزیزانش بشنواند. من خودم این کاررا کردم و بد سلیقه گی را تجربه . خبر شهادت صادقی نیلی را در سال 1370 به فرزندش صادقی زاده نیلی که حالا وکیل پارلمان است را من شنواندم و نزدیک بود او را هلاک نمایم خوب یادم هست صادقی زاده خشک شده بود و اشک در چشمش با خبر شهادت پدرش جاری نشد. خودم هم تجربه خبر مرگ محمدعلی برادرم را درسال 1343 داشتم که مرا شوکه ساخت و خشک شدم .استاد شفایی ما را شوکه ساخت و همه در قرار گاه نقوی در بهت و حیرت فرو رفتیم. استاد شفایی روحیه نظامی گری ندارد وی یک مورخ و یک محقق هست و زیباترین تحقیقات را درباره انساب آدمی در شرق کرده و نسل هزاره را نیز اصیل ترین نسل دانیسته و به گفته دوستم ع. الف. شفایی صاحب ثابت کرده که هزاره اولاد بلافصل حضرت آدم هست. سازمان نصر چنین شخصیتی را مسوول نظامی در دایکندی معرفی کرده بود و در برابر وی استاد صادقی نیلی شخصیت بزن بهادری قرار داشت که ذکر نامش موی در بدن مردم را راست می کرد. همه صلابت و هیبت صادقی نیلی را می دانستند.   جناب ناطقی شفایی صاحب از جنگ بشدت هراس داشت و تقریبا روحیه شبیه روحیه من دارد و حالا با گزارش ولسوالی شهرستان در جنگ، بشدت متاثر و ورخطا شده است. گفتم خبر آغاز جنگ نصر سپاه تا سال 1365 بی سابقه باور ناکردنی بود و این خبر را استاد ناطقی شفایی گزارش داد و دیگر نفمیدیم که چای را چه گونه صرف کردیم ناطقی شفایی خواهان اعزام عاجل یک هیات به شهرستان شد. همه مشوره کردیم  و موضع ناطقی شفایی را تایید. حال بحث ما این بود که کی طرف شهرستان برود؟ و از میان ما سه نفر استاد مزاری، استاد عرفانی و من کدام یکی مناسب این کار هست؟ طرفهای جنگ یکی افکاری و دیگری شیخ جمعه موحدی هست. افکاری متعهد و وفادار به سپاه و موحدی هم نماینده و مسوول سازمان نصر در شهرستان. افکاری از طلبه های نجف بود و استاد عرفانی خوب وی را می شناخت و گفته شد که مناسب ترین فرد برای صلح در شهرستان استاد عرفانی هست در سالهای 1348 و بعد از آن در نجف عراق بوده و افکاری هم در همین سالها در نجف درس می خواند و حالا از همین موقعیتها استفاده شود برای صلح و قطع جنگ در ولسوالی شهرستان. همه فیصله کردیم که استاد عرفانی به شهرستان برود و اما استاد عرفانی گفت نه من به هیچ وجه برای صلح به شهرستان نمی روم کمی اوقات تلخی بین ما پیش آمد. استاد مزاری گفت: خیر برای چه به افغانستان آمدید و خود را به زحمت انداختید خوب ما برای همین کارها و رفع مشکلات مردم آمده ایم و حالا در شهرستان جنگ شده آقایون نمی رود. استاد مزاری احترام زیادی به عرفانی داشت و اما در چنین مواردی سخت گیر و موضع دار و بدون تعارف می شد و اصل گپ را می گفت. استاد مزاری وقتی از رفتن استاد عرفانی مایوس شد روی طرف من کرد و گفت  حاجی آغا ایمانش کوچ کرده نمی رود حال شما چطور؟. استاد عرفانی کمی عصبانی شد و اما برای توجیه نرفتن منطق و استدلال پیدا کرد و گفت: اینه حاج آقای ناطقی هم نجف بود و افکاری را می شناسد خوب ایشان برود. همه منتظر من بود که من چه می گویم خوب طبیعی بود که جواب من مطلقا مثبت بود. استراتژی و هدف از این سفر برای من واضح بود که برای چه به افغانستان آمده ام و برای تفریح چکر و خوشگزرانی نیامده ایم که در سر زمین جنگ و اشغال چنین مفاهیم مرده است ما آمده ایم که کاری برای مردم و گامی در جهت صلح بر داریم. جنگ شهرستان و خبر استاد ناطقی شفایی برای ما غیر منتظره و حیرت انگیز بود زیرا تا کنون چنین خبری را که نصر وسپاه وارد جنگ شده باشد را نداشتیم. البته بار ها از رادیوها این خبرها را می شنیدیم که احزاب مقیم پیشاور در گوشه و گوشه افغانستان باهم در گیریهای خونین دارند. خبرها را می شنیدیم که چه جنگهای سنگین و سخت بین حزب اسلامی و جمعیت اسلامی در شمال کشور و درغرب کشور و شرق و جنوب روی داده است. من درسال 1366 در پاکستان رفتم و در دفتر بی بی سی با خبرنگار بین المللی آن بنام جرج آرنی صحبت مفصلی داشتم. من انتقاد داشتم که چرا اخبار مربوط به تحولات مناطق مرکزی و فعالیت گروهای سیاسی و نظامی سازمان نصر سپاه و حرکت و شورای اتفاق را پخش نمی کنید؟ جورج آرنی گفت ما در داخل کشور خبرنگار نداریم و اما تمامی خبرها را نمایندگی احزاب مستقر در پیشاور برای ما منتقل می کند و بعد گفت متاسفانه احزاب جهادی بصورت درد ناکی باهم در گیر شده اند و در مناطق مرکزی شما کجا ها حضور دارید؟ و دیگر اینکه احزاب مرتبط به جامعه هزاره نیز باهم در گیری دارند؟ و بعد در روی نقشه تمامی مناطق مرکزی و از دایکندی تا مرز نومیش را برایش نشان دادم برای آرنی بسیار جالب بودکه من  ازمرز کاکری تا هزارجات همراه استاد مزاری و استاد عرفانی و با 72 مجاهد سفر داشته ام . جورج آرنی به دقت به روایت و شرح مسافرت ما گوش می داد من ماجرای کمین آبشاره را برایش شرح دادم واقعا برایش حیرت انگیز و بهت آور بود. جورج آرنی بسیار علاقه مند بود که بداند در هزارجات گروهای شیعی و هزارگی با هم جنگ دارند و یانه؟ و اصلا نمی دانیست و هیچ خبری از هزارجات نداشت. گفتم گروهای سیاسی و نظامی در هزارجات اختلافات دارند ولی جنگهای خونین و ویرانگر ندارند. وی پرسید سلاح و مهمات از کجا تهیه می کنند؟ گفتم یک بخش از سلاحها مربوط می شود به سقوط مراکز دولتی و هزارجات تماما آزاد شده است و برایش از همین ناومیش صحبت کردم که مرز مشترک با هلمند است و بشترین سلاحها از همین مراکز آزاد شده بدست آمده است و دیگر اینکه سلاح و مهمات از مجاهدین پاکستان می خریم. گفت از ایران چه طور؟ گفتم سلاحهای ایران به هزارجات نمی رسد و می بینید که قافله ما 28 روز سفر داشت و چه مشکلاتی داشتیم و بعد پرسید یک حزب سراسری در هزاره جات بنام شورای اتفاق بود در چه وضعی هست؟ و گفتم فعالیت دارد اما دیگر سراسری نیست. گفتگو جالب و گسترده بود که در موقعش بشتر شرح می دهم می خواهم بگو یم جنگها و در گیریهای احزاب پیشاور براساس گزارشها بسیار تکان دهنده بود و جورج آرنی با وضوح برای من صحبت کرد و منم از طریق پخش رادیو بی بی سی و صدای آمریکا خبر داشتم  و اما تا این زمان هیچ جنگی بین سپاه نصر روی نداده بود و حالا خبر رسیده است که در شهرستان جنگ آغاز شده است و با مخالفت استاد عرفانی فیصله این شد که من همراه با چهار مجاهد بخیر بسوی شهرستان حرکت نمایم همه چیز برایم تازه بود زیرا من اولین باری بود که وارد این مناطق شده بودم. گفتم که من یک حیوانکی هم داشتم که از نیشابور تا ناومیش همراه من بود و حالامجبورم حیوانکی را رها کنم و حیوانکی چندان روزگار مناسبی نداشت سه چهار روز می شد که جو نخورده بود. کمین ابشاره و خستگی راه نیز رویش تاثیر کرده بود. حیوانکی بد موی بد رنگ و لاغر شده بود و دیگر آهنگ های خرانه سر نمی داد و یا خیلی کم. حیوانکی را به استاد ناطقی شفایی دادم و گفتم که جناب استاد این حیوانکی را هر صبح جو بدی و صاحب اصلیش چنین گفته است و تجربه شخصی من همین است که اگر جو بخورد سرحال و براق است. حمله به ماچه خر آقای ح.ز و لیسیدن پس گردن آقای ح.ز و انداختن و کشال کردن من به زمین و آهنگهای مداوم وی در سرک ترغندی و بیرون انداختن صدا از پیش و پس، دلیل جوی خوری، حیوانکی بود. استاد ناطقی شفایی سرش را تکان داد و گفت حاجی آقا شما بخیر بروید برای خاموش کردن جنگ و در فکر جو خر تان نباشید. کمی جیتکه خوردم و گفتم در بهشت هزارجات اولین قربانی همین حیوانکی من خواهد بود و این دقیق ترین حدسی بود که داشتم و با گذشت یک هفته حیوانکی از بی جوی و کم علفی در ولایت دایکندی مرد. من همراه استاد عرفانی و استاد مزاری و همه مجاهدان همراه در مسیر راه خدا حافظی کردم و با چهار مجاهد بسوی شهرستان حرکت کردم و این هم ماجراهای بعدی....

-----------------------------------------------------

پ.ن. خادم حسین ناطقی شفایی تحصیل کرده نجف. عضوشورای رهبری سازمان نصر و مولف کتاب 900 صفحه ای بنام" نامه تورانیان باستان". جرج آرنی خبر نگار بین المللی بی بی سی در اسلام آباد سالهای 65- 67. ناومیش دره ای متصل به ولایت هلمند و علاقه داری دایکندی.



عبورازدره ها و کوهای ترسناک  – 21 –


 جناب ناطقی شفایی مرا همراهی کرد و درمسیرراه وضعیت عمومی ارزگان و دایکندی را برایم شرح داد. و نگرانی شدید ازصادقی نیلی و ازجنگ دردایکندی داشت و جنگ شهرستان را آغازیک فاجعه برای مردم می دانیست و تاکید زیاد داشت که جناب صادقی نیلی را متقاعد نمایم که هیاتی را همراه من نماید تا جلو جنگ درشهرستان گرفته شود. ایشان عقیده داشت که دو نفردرشهرستان گرداننده همه امورآن سامان هست درشهرستان عارف برادرافکاری نصری هست ولی فکرنمی کنم کاری برای جلوگیر ازجنگ و ازسرکوب نصریها درشهرستان انجام دهد. افکاری و صادقی پالیج گردانندگان اصلی شهرستان هستند. نیروهای نصردرشهرستان آمادگی و امکانات لازم برای جنگ را ندارد آقای موحدی روحیه جنگ را ندارد و امام جمعه القو هم بود ولی حالا نمی دانم چرا چنین شده است که نیروهای افکاری کمربه نابودی وی گرفته است. استاد ناطقی شفایی درمورد نیروهای نصرصحبت کرد و گفت محمدی سرانگاه جوان جنگی و خیلی شجاع هست ولی خوب امکانات افکاری را ندارد. آقای شریفی را هم می شناسید شخصیت معتهد به سازمان نصر است گفتم جناب شریفی را خوب می شناسم دردفترمشهد بود و مولوی ملهم را شریفی رسما نصری کرد. به همین ترتیب صحبتهای جناب ناطقی شفایی تمام شدنی نداشت. برای اولین باربا لشکرنان خور آشنا شدم. آقای ناطقی شفایی " لشکرنان خور" را به این گونه توصیف و تشریح کرد و گفت که اتفاق افتاده است. لشکرازسوی سپاه درمناطق نصریهای برای دستگیری اعضای نصراعزام می شود وقتی نیروهای نصرقریه ها ترک کردند. لشکربرای چند روز درمنطقه و قریه نصریهای می ماند و بالای مردم نان می خورد و این مساله روحیه مردم فقیررا خورد وخمیرمی کند این مساله اگرتکرارو تکرارشود، عقده ها متراکم می شود و نصریها هم لشکرنان خور را سازماندهی می کند و عمل به مثل می کنند این خود فاجعه است. صحبت های آقای ناطقی شفایی تمام شد و من ازایشان خواهش کردم که برگردد استاد مزاری و استاد عرفانی هم برای اولین باراست که ازولایت ارزگان و دایکندی دیدن می کنند و مواظب شان باشید و شما برگردید و من به طرف شهرستان می روم و پرسیدم ازکجا بروم. ایشان گفت: راهی جز قخورنیست ابتدا بروید نیلی و بعد بروید شهرستان. راه همین دره قخوراست. گفتم قخورجای همان مهدوی هست که ازسازمان نصردرسالهای 60 اخراج کردیم ایشان خندید گفت بله همان است منتها دو مهدوی داریم یکی بزرگ و یکی هم کوچک درسال 60 مهدوی کوچک را همراه انصاری بلوچ و ما شاء الله افتخاری و قسیم اخگر به عنوان عناصرنا مطلوب ازسازمان نصراجراج کردیم که خود داستان مفصلی دارد. و گفتم مهدوی بزرگ را هنگام بازگشت ازعراق درسال 56 درقم دیدم وی خطیب توانای هست و بخوبی می شناسم. به این ترتیب ازاستاد ناطقی شفایی جدا شدم و دیگرسفارش حیوانکی را هم نکردم زیرا حیوانکی دیگر برای هیچ کسی قابل ذکر نبود این تنها من بودم که قدروی را می دانستم و چه خاطره های با وی داشتم و چه کارهای که درمسیرراه نکرد و حالا حیوانکی نرخرمست و دیوانه من خود قربانی جنگها ومنازعات داخلی شده است.درمسیرراه به سمت " قخور"ازقریه ای بنام "اوشی" یاد کردم  "اوشی" جای اخلاقی "اوشی" هست که درقم وی را می شناختم به من گفته شد که روحانی ازقومای اخلاقی اوشی در همان قریه هست بروید ایشان ازشما پذیرایی خواهد کرد ما باید رو به بالا می رفتیم و کمی خسته شدم و درفکر حیوانکی افتادم که اگر می بود سوارش می شدم و به یاد سخنان آقای اخلاقی ورس افتادم که گفته بود خرخیلی ازبرخیها شرف دارد. اخلاقی ورس دریک سانحه تصادف و چپه شدن موتر بکلی آسیب دیده بود و نخاعی شده بود. یک روز با چند طلبه درگیرمی شود و اخلاقی ورسی  فحش می ده که شما به اندازه خرهم شرف ندارید زیرا خردرجهاد افغانستان نقش اساسی دارد و به مجاهدین آب و نان می برد و درسنگرها اسلحه می برد و..اما شما چه می کنید خورده و خوابیده اید خرازشما خیلی بهتراست. طلبه ها به استاد مزاری شکایت می کنند که به عیادت آقای اخلاقی رفته بودیم به ما توهین کرد و ما را خرگفته است و ازاستادمزاری خواست که اخلاقی را نصیحت کند که دیگر به کسی توهین نکند. استاد مزاری همین حرف را به اخلاقی می گوید که طلبه ها به عیادت شما می یایند شما به آنها بجای احترام توهین می کنید. اخلاقی می گوید نه توهین نکرده و کسی را خر نگفته ام یکی ازطلبه ها می گوید نه جناب اخلاقی شما دیروزتوهین کردید و خرگفتید. اخلاقی می گوید او خر من کی شما را توهین کردم این قصه را درذهنم مرور می کردم و کمی خندیدم یکی ازمجاهدین همراه که خیلی دوستش داشتم گفت استاد چرا می خندید و با خود خندید و یا کدام کاری ازما دیده شد گفتم نه قصه ای به یادم و به یاد حیوانکی افتادم و خندیدم. حسینی را گفتم برو از کسی پرسان کن که اوشی کجا هست و آقای فاضل اوشی درکجا هست. پرسید و گفت همین قریه بالاتر نزدیک پای کوه سلیمان است. کلمه "نزدیک" و ساعت" دردایکندی و شاید هم درهمه جای افغانستان بی معنا ترین کلمه است وقتی گفته شود یک ساعت راه و یا نزدیک هست باور نکن یک ساعت دراین ملکها برابربا شش ساعت راه است و نزدیک هم همین طوری هست خلاصه با زحمتی زیادی خود را درقریه اوشی رساندیم و آقای فاضل قومای اخلاقی اوشی را پیدا کردیم. روحانی موادب و با سواد و احترامی زیادی کرد و گفت کجا می روید ؟ گفتم قخور. گفت پس امشب دراوشی بمانید بالا شدن ازکوه سلیمان کارحضرت فیل است ازراه کیسو می رفتید بهتربود خوب حالا که ازاینجا می روید فردا صبح بخیربروید اما بالا شدن ازکوه سلیمان برای شما خیلی سخت است. گفتم مجبورم باید بالا شویم. شب درجای فاضل دراوشی ماندیم و بخش زیادی ازشب را قصه کردیم وازرنجهای بی پایان محرومیت مردم و احتمال جنگ نصر سپاه حرف زدیم. فاضل خبرجنگ شهرستان را نشنیده بود و من برایش قصه کردم و سخت پریشان خاطرشد اما گفت تجربه و شناخت که من دارم حاجی آقای صادقی صلح با ناطقی شفایی را قبول نمی کند و اصلا نصریها را درولایت قبول ندارد افکاری خوب تابع امرحاجی آقای صادقی نیلی هست. گفتم درست است سعی می کنم یک نفرآقای صادقی همراه من نماید تا برویم درشهرستان. فردا صبح چای خوردیم و با جناب فاضل خدا حافظی و رو به بالا. این کوه به اندازه بلند وتند بود که دروسط و یا درقسمت بالای کوه کاملا کمبود اکسیژن را احساس کردم و حالم بهم می خورد همراه هانم هم چندان حالی درستی نداشتند نمی دانم با چه مشکلاتی برفرازقله کوه رسیدیم و رمه های عظیم بز و گوسفند کوچیها و یا ساکنان محل غرق درچراگاه دربالای تپه بودند و به این ترتیب وارد دره شدیم این دره به اندازه ترسناک و پرازسنگ بود که ما آسمان را به صورت یک خط آبی می دیدیم و به این دره می گفت " گوردره" از گوردره پایین شدیم و به اولین آبادیهای قخور رسیدیم. پرسیدیم که آقایان مهدوی کجا هستند گفتند کمی بروید پایین و یک قلعه درراه شما درلب راه هست و همان قلعه مهدویها می باشد طلبه دیگری هم ازقخورمی شناختم به نام غفوری که گفت هست اما به دیدن شان نرفتیم و خبرشان هم نکردیم. مهدوی بزرگ درقلعه نبود اما نفرخدمتهای ایشان ازما پذیرایی کرد و برای ما آب و نان و چای آورد تا اینکه مهدوی آمد با هم گرم احوال پرسی کردیم و بعد ماجرای سفرم را برای شان شرح دادیم مهدوی خیلی متاثرشد و گفت بله ما هم شنیده ایم که حاجی آقای صادقی می خواهد نصریهارا ازکل منطقه ارزگان گم کند در"بری" هم تحرکاتی توسط سید اعتمادی بری راه انداخته است. بری منطقه ای است درموازی با قخور و محل قدرت و اقتدار سپاه پاسداران و سخت درگیربا آهالی قخور که نصری بود. ازمهدی اجازه گرفتیم و خیلی عجله داشتیم که خود را به شهرستان برسانیم و قبلش آقای صادقی را ببینیم. وقتی که طرف نیلی حرکت کردیم جوهای عجیبی از بغلهای کوه کشیده شده بود و زمینهای بغل کوه را زیرآب برده بود و خیلی عجیب بود مردم و رهنما به ما گفتند که همه این کارها حاجی آقای مهدوی کرده خدا جنگ را دور ببرد زندگی ما به برکت حاجی آقای مهدوی خوب شده است به این ترتیب ازقخورخارج درمنطقه پشتونها و بعد به تمزان رسیدیم تمزان عجیب منطقه ای است مختلط میان هزاره و افغان و یا پشتون دریک منبرکمی استراحت کردیم و ازخادم منبرنان و دوغ خواستیم خادم مردانگی کرد نان خوب با یک کاسه دوغ شیرین تازه برای ما آورد خوردیم و طرف نیلی حرکت کردیم بین تمزان و نیلی چندان فاصله نبود فکر می کنم یک ساعت و کمی بشترنزدیکهای غروب بود که وارد نیلی شدیم و پرسیدیم که حاجی آقا صادقی نیلی کجا هست؟ به ما برخی چنین گفت حاجی آقا رفته که نصریهارا ازمنطقه گم کند. نصریها را می گه که خوب مسلما نیست نصریها را می گه قصد تصرف ملک و مملکت حاجی آقا را دارند و قصه های شبیه ازاین. این دید گاه دلیل داشت تبلیغات زیادی علیه سازمان نصر درنیلی و قلمرو استاد صادقی نیلی شده بود و درقلمرو نصر هم مردم چنین حرفهای درباره پاسداران می زدند و این ازطبیعت هرمنازعه است که مردم باید نفرت به طرف متخاصم داشته باشد. شب دریک سماور که مردم سماوات می گویند ماندیم شب طبق معمول خبرهای بی بی سی را گوش می دادم صدای رادیو همین و فریاد سماورچی همین او مسافرها شما ازکجا آمده اید شما ازدنیا بی خبرها ازای ملکها نستید هله رادیو را خاموش کن. گفتم چرا ؟ گفت نمی دانی که حاجی آقا گوش کردن رادیو را درسماورها و هتلهای ملک منع کرده و چند دستوروعمل دیگر را سماورچی منسوب به امرحاجی آقای صادقی مرد مردانه سرما تطبیق کرد که می گویم چه بود.....

---------------------------------------------------------------------------------------------

پ. ن. القو مرکزولسوالی شهرستان و آن زمان محل حکم رانی افکاری و صادقی پالیج. قخوردره ای بی زمین مربوط به ولسوالی گزاب محل سکومت مهدویها. تمزان سرزمین مشترک و مختلط افغان و هزاره درنزدیکیهای نیلی. مهدویها دو برادر بزرگ و کوچک وابسته به سازمان نصر. بری محل اقامت و قدرت سید اعتمادی بری قومندان سپاه درآن زمان و مربوط ولسوالی گزاب.


اولین ملاقات با حاجی آقا - 22-

 

حال در یک رستوران سماور و یا هتل درنیلی هستیم. هیچ چیزی این سماور به هتل نمی خورد مخروبه به تمام معنا با یک مالک به تمام معنا ستمگر وی در این شب مثل یک حاکم  ظالم و بیرحم با ما رفتارکرد. دراولین فرمان صدای رادیو مرا خاموش کرد و گفت حاجی آقا دستورداده که رادیو گوش دادن خارجی درسماورها ممنوع است و هله زود او سرحدی صدای رادیو را خاموش کن. این حیوانکی برخلاف آن حیوانکی که مرا کمک می کرد تا بهترصدای رادیو و اخباررابشنوم ، عمل کرد وی صدای رادیو مرا خاموش کرد و نگذاشت که اخبار شبانه را که بشترینش درباره جنگ افغانستان و جنگهای مجاهدین جمعیت و حزب اسلامی بود را گوش دهم و این امر عجیب و غریبی بود. حیوانکی با زور حاجی آقا امر می چلاند. آقای حسینی بادی گارد و همراه من گفت: حیف که مساله حاجی آقا مطرح است و ما هم خدمت حاجی آقا برای صلح می رویم اما اگر نه می فامیدم که با تو چه کارکنم و نشان می دادم یک نان چند پتیرمی شود و دیگری گفت نشان می دادیم که سلوریعنی چهار وی این جملات را پیچ پیچ کنان درگوش من گفت و مالک سماور نشنید. بادی گارد دیگری گفت این سمارچی به زورحاجی آقا حکم می چلاند مثل گوساله که به زور میخ چه می کند من گفتم او بچه ها هوش کنید گپی بی جا و بی مورد نزنید بگذارید که شب بگذرد و ما بخاطرصلح هرتلخی را قبول می کنیم. بچه های همراه دیگه چوب شد و هیچی نمی گفت. مالک سماور در تاریکی شب برای ما غذا پخته می کرد گفت چه برای تان پخته کنم گفتم چه داری ؟ برنج دارم که پخته است گوشت داردم که نا پخته است پیسه برنج هرخوراک ایقه می شود و پیسه گوشت و شوروا هم ایقه می شود نان و چای تان هم ایقه می شود گفتم هرچه می شود خیراست مقصد پخته کن و گفتم همان برنج تان صحیح است و قورمه اش هم کچالو هست. گفتم سماورچی صاحب درست است و حالا کارم بجای رسیده که سماورچی را صاحب می گویم زور است دیگه چه می کردیم" الدهر انزلنی". نماز خواندیم و بعد درهمان تاریکی شب نان خوردیم سماور چی ظالم حتا یک چراغ الکین هم برای ما روشن نکرد. حالا که وقت خواب شده فرمان دیگرازسوی سماورچی صادر شد و  گفت تفنگهای تان را به من دهید و شما نمی توانید مسلح و تفنگ درزیر سر تان بخوانید و این حکم حاجی آقای صادقی است. چهارنفر مسلح گفتند نه نمی دهیم سلاح حکم ناموس برای یک مجاهد را دارد. سماورچی گفت هی هی زور را ندیده اید بچیم که این رقم گپا را می زنید من تفنگهای همه شما را می گیرم و دراین اطاق روبرو که هیزم خانه سماور است قید می کنم و صبا وقتی که رفتید تفنگهای تان را می دهم دیگه بشتراز این با مه گپ و سخن نگویید حکم حاجی آقا است بعدش برای کاری رفت درداخل خانه و یا می خواست کلید چوب خانه را بیاورد ما با هم مشوره کردیم نتیجه این شد که فرمان سماورچی نیلی را قبول کنیم و کردیم و تفنگها را برایش دادیم اما ازوضعش پیدا بود که کدام نیت دیگری ندارد و تفنگها را گرفت برد درچوب خانه سماور. و خو ب معلوم می شد که دروازه سوخت خانه  اش را قفل کرد و رفت گفت شب تان خوش حالا راحت خاو کنید فردا چه ساعت می روید؟ گفتم بعد ازنمازمی رویم گفت نه خیلی زود است چای برای تان درست می کنم و پیسه خوده حساب می کنم و بعد بروید این دستورچهارمی سماور چی بود. من رمز زورحاجی آقا در آنجا فهمیدم و تصدیق کردم که ناطقی شفایی حق داشته است که این همه نگران بوده است. صبح وقت بیدارشدیم هوا نیلی خیلی زیبا و صبح واقعا زیبایی داشت و شب هم بدون کدام نگرانی راحت مثل رعیت مثل آدمهای مطیع و فرمان بردار تحت فرمان آمر و حاکم ، خوابیدیم و نگران این نبودیم که کدام واقعه ای روی دهد. نظم آهنین هست و هیچ کاری درنیلی بدون اجازه و امر حاجی آقا اجرای نمی شود و حاجی آقا نظم آهنین را درتمامی قلمرو خود از رادیو گرفته تا خواب و خوراک و آدمها تعیین کرده بود و معنای حکمرانی و حکم روایی یک عالم و روحانی هزاره در قلمرو حکومتش را لمس کردیم. چای حاضرشد گفت چای و بوره دارم اگر سر شیر و قیماق می زنید بگویم که برای تان بیاره اما پیسه اش ایقه می شود گفتم نه تشکر سماورچی صاحب همین چای بوره صحیح است. چای خوبی با سوخت چوب درست کرده بود گرچی کمی دود پیج شدیم اما می ارزید. پیسه سماورچی هرآنچه به نرخ شاروالی تعیین کرده بود را دادم و هیچ حرفی دراین مورد نگفتم گفت ایقه میشه و ما گفتیم درست است و بعد مردانگی کرد بدون اینکه ما چیزی بگوییم رفت تفنگهای مارا ازمیان سوخت خانه اش بیرون کرد و بما داد خودش شب گرفته بود اما حالا دست نمی زند و امر می کند که بیایید چو چوله های تان را بگیرید این هم جالب بود که تفنگهای ما برایش چنان بی مقدار و بی اهمیت بود که نامش را چوچوله گذاشت. این همه بخاطر اطمینان خاطر از ثبات در قلمرو حاجی آقا هست که تفنگ هم حکم چوچوله پیدا می کند رفتیم و تفنگها را گرفتیم و به طرف کوتل چبه لک برای ملاقا با حاجی آقا حرکت کردیم در راه با قلعه یوسف بیگ رو برو شدیم و ازپهلوی قلعه گذشتیم یوسف بیگ برای ما قهرمان افسانه ای بود از این مرد بسیار حرفها شنیده بودم که بزرگترینش همان مقاومت بی نظیر در برابر تهاجم کوچیها بوده است گفته می شد وی نه به حکومت رعیت بود و با ج می داد و نه هم گذاشت که سرزمینهای مردم توسط حکومت و کوچی غصب شود و خصوصیات دیگر. یوسف بیگ در زمان خودش وا قعا سرمایه دار بزرگی هم بوده است و گفته می شد که چهارزن داشته و چندین فرزند و نوه نبیره. ازقلعه گذشتیم این قلعه در نزدیکیهای شهرنیلی بود اما نمی دانم یوسف بیگ معروف بود به یوسف بیگ شهرستان چنانچه ابراهیم خان گاو سوار نیز ازشهرستان بود. دلیلش شاید این بود که یوسف بیگ ازشهرستان بود و اما درخیلی ازجاها ملک و زمین داشت و حالا هم قلعه ای دراینجا برای خود ساخته است. ازقلعه گذشتیم و ساعت حوالی چهاربعد ازظهربود که وارد چبه لگ شدیم چند نفراز افراد مسلح حاجی آقا درمسیر راه ما آمد و راه را گرفت که شما ازکجا آمده اید و بکجا می روید و من گفتم که قضیه ازاین قرار است. گفت شور نخورید ما به حاجی آقا خبرمی دهیم. ما هم شور نخوردیم دیدیم که مجاهدین حاجی آقا آمد گفتند که بروید حاجی آقا درمسجد نشسته است وارد مسجد شدیم. حاجی آقا با 30 تفر درمسجد نشسته و دربارکرده است با همه دست دادیم و بعد نشستیم دانشی لزیرکه می شناختم و بقیه را نه و حاجی آقا را هم تازه دیده بودم و می دانستم که درنجف تحصیلات داشته است. خودم را معرفی کردم  و اصل هدف که برای چه آمده ایم را گفتم و کمی به خاطرات نجف اشاره کردم و اینکه حاجی آقا درنجف درس خوانده و من هم درس خوانده ام گفتم این مقدمات تاثیر مثبت می گذارد اما دیدم حاجی آقا این حرف ها به گوشش نرفته است و بسیار عصبانی و ناراحت و حرفهایش را به این مضمون شروع کرد......

 

پ . ن. حاجی یوسف بیگ پس از ابراهیم گاو سوار درشهرستان مقتدرترین شخصیت بود. ابراهیم گاو سوار علیه حکومت شاه درسال 1324 قیام کرد با وساطت آیه الله رییس یکاولنگ تسلیم حکومت وقت شد. هردو نامدارترین شخصیهای هزاره در ولسوالی شهرستان . چوچوله همان چوبی را می گوید که زنان با آن آتش را درتنور شور می دهند که خوب مشتعل شود و سرهای آن چوب سوخته است و خیلی بی مقدار می باشد. 


صحبت با حاجی آقا -23-

صحبت با حاجی آقا دردو مرحله بسیار متفاوت وحتا متضاد برگزارشد. درفاز اول ازصحبتها ، حاجی آقا بسیار ناراحت عصبانی بود. معرفی خودم و سابقه مشترک درس و تحصیل درعراق هیچ تاثیر نداشت و تمام صحبتهای حاجی آقای صادقی روی سازمان نصربود و انتقاد شدید ازآقای ناطقی شفایی که وی اصلا از دایکندی نیست بچه شهرستان آمده دردایکندی اربابی راه انداخته و حزب درست کرده و سازمان نصررا تبلیغ می کند. وی درچند مورد ناطقی شفایی گفت اما بشترمی گفت: بچه علی شفا روی سفره که من برایش پهن کرده ام نشسته بچه علی شفا هیچ نقشی درجهاد ندارد منطقه را من آزاد کردم و کمونیستها را من با مجاهدین بیرون کردم بچه علی شفا بی کاره و هیچ کاره است. سازمان نصررا تبلیغ می کند و مرا متهم می کند که من سپاهی هستم. من اصلا سپاهی نستم من حزب وسازمان ندارم افکاری به من ربطی ندارد. سپاه را آقای اکبری درست کرده و من سپاهی نستم و بعد روی استادمزاری صحبتهایش را متمرکز ساخت و بسیارانتقاد شدید ازمزاری داشت و گفت مزاری ازمزار و ازشمال آمده دردایکندی سازمان نصردرست کرده و می خواهد برای مردم دایکندی رهبر باشد. مزاری دردایکندی کار نداشته باشد برود مشکلات شمال و منطقه ای خود را حل کند مردم دایکندی رهبری مزاری را لازم ندارد و نمی خواهد مزاری رهبرشان باشد و نمی تواند دردایکندی رهبرباشد درهمین لحظه ازشدت ناراحتی ازجایش حرکت کرد و گفت او مردم مزاری در دره خودی آمده بچه علی شفا" استاد ناطقی" و تول گردی حسین" اعتمادی وحاجی موسی" مردم را بچه های کوچک را در راه مزاری بیرون کرده و این گونه شعارداده اند. حاجی آقا ازجایش حرکت کرد درحالیکه پتکی دردستش بود دستهایش را به نشانه ادا درآوردن مردم و بچه ها در دره خودی، بلند و گفت او مردم در دره خودی این گونه درراه مزاری شعارداده است: تا خون دررگ ماست مزاری رهبرماست. ای رهبرما خوش آمدی خوش آمدی...

 و بعد نشست کمی نفس کشید و همه نفسایش حبس شده و به سخنان حاجی آقا گوش و به حرکات حاجی آقا نگاه می کردند و بعد رو به من  کرد گفت: له لی مه شوی ازهر راهی که آمده ای خوش آمدی برو درشهرستان نصریهای خود را منع کن که جنگ نکند و ازسنگر پایین کن و بعد با افکاری و صادقی پالیج حرف بزن و جنگ را خاموش کن درهمین لحظه ها صدای خفیف صدای سلاحها از آن سوی کوتل چبه لک ازپنجره های منبرشنیده می شد و گفت اونه صدای فیرشان هم شنیده می شود. حاجی آقا گفت یک بغل عینک را روی صورتت گذاشته ای و ازطرف مزاری و بچه علی شفا آمده ای که صلح کنی خوب برو صلح کن به من غرض نیست و من نه کسی را همرایت می فرستم و نه نامه به بچه شیخ ناظر" افکاری" می نویسم آنها به من ربطی ندارند صحبتهای حاجی آقا به اینجاها رسیده بود که به یک باره ازمنبربیرون شد و همه سی نفرهمراه ، هم به دنبال حاجی آقا ازمنبرخارج شدند. من همراه بادی گارد هایم تنها درمنبرماندیم بالا شدم نماز خواندم و متحیربودم که چه کنم و احساس برایم پیدا شد که درماموریت صلح کاملا شکست خورده ام و با این وضع هیچ کاری هم نمی توانم. درهمین خیالات بودم که جناب دانشی لزیر وارد منبرشد و پهلویم نشست و شروع کرد به ترمیم صحبتهای حاجی آقا و بعد گفت حاجی آقا دربیرون نشسته و مرا فرستاد که شما در بیرون با حاجی آقای صادقی صحبت نمایید گفتم حاجی آقا خیلی ناراحت هست با این وضع صحبت فکرمی کنید فاییده داشته باشد حاجی آقا دراین بخش ازصحبتهایش خیلی تند رفت و درمواردی توهین هم کرد. دانشی لزیرگفت نه حاجی آقا دیگر نمی خواهد تند صحبت نماید و شما را خواسته و گفته همان رفیق نجفی مرا بیاورید که دیق نشده باشد.

رفتم حاجی آقای صادقی دریک میدانی درمیان سبزه با همان سی نفرازهمراهانش حلقه زده و نشسته است و با لحن بسیارمودبانه و با خنده و شوخی و مزاق ازجایش حرکت کرد و گفت بیا رفیق نجفی من درپهلوی من بنشین رفتم پهلویش نشستم و گفت حاجی آقا نصریها مقبولتراز شما را نداشت که شما را فرستاده است همه حضارو همراه هان با  صدای بلند خندیدند و من  دیدم که حاجی آقا سری شوخی را درپیش گرفته است و شنیده بودم دخترهای نیلی نسبت به هرجای دیگرزیباست گفتم خوب حاجی آقا حالا من این طوری شده ام بخیرصلح کنیم و کدام خوشکلی ازملک شما بگیرم  که تا نسل بعدی خراب نشود و هیچ کس نخندید و یک نوع سکوت و همه با هم دیگر نگاه می کرد و خود حاجی آقا هم هیچ واکنش و جوابی نداد و این مساله یک راز سر به مهردارد که بعدها کسانی ازهمان جلسه دلیل سکوت و عبور حاجی آقا ازبحث دخترهای نیلی را برای من نقل کرد و بسیارخندیدم که خیر این طوری. و ازاین شوخیها زیاد شد و بعد حاجی آقا گفت درچه سالی درنجف اشرف درس خواندید و درکدام مدرسه؟ گفتم درجامعه النجف گفت منم همانجا درس خواندم آقای کلانترخوب بود گفتم می دانم که شما همراه استاد خلیلی پنجاب و شیخ محمد داد واعظی بندر و ...درمدرسه جامعه درس خوانده اید و حتا ازدوستان پرسیدم که درکدام اطاق سکومت داشتید اطاق شما درطبقه اول جامعه النجف بود و من درطبقه دوم سکونت داشتم و بعد از آقای فاضل سنگ تخت پرسید و از اساتید جامعه النجف و خلاصه قصه های تماما طلبگی دوستانه و صمیمی شد. استاد صادقی نیلی  به نظر من واقعا شخصیت دوست داشتنی بود و شخصیت فوق العاده با صلابت و با هیبت و مسلط برامور و همه کارها را مطابق با عقیده و نظرخود انجام می داد و برای کسی دیگر وقعی نمی گذاشت و صادقی درهمان زمان کارهای حیرت انگیزی برای سازندگی درمنطقه داشت که کمتررهبری چنین خصوصیتهای داشت درقخور مهدوی و درنیلی حاجی آقا درعرصه زندگی مردم و زیرآب بردن زمینها و رونق و توسعه زراعت فکر می کرد خصوصیت دیگر حاجی آقا هم این بود که همه کارهای سخت و دشواررا ابتدا خودش انجام می داد و این مساله سبب می شد که دیگران هم همان شیوه را درپیش بگیرد.اینها را می دانستم و همه کسانیکه درمنطقه بود به این خصوصیات اعتراف داشت و اما درباره نصر و درباره مسوولین سازمان نصر درولایت ارزگان آن زمان کم ترین گذشت و انعطافی ازخود نشان می داد و درنهایت هیچ همکاری با من هم نکرد و گفت من هیچ کاری درباره جنگ نصریها با سپاه درشهرستان برای تان نمی توانم نه نامه و کسی را همراه تان می فرستم. رفیق و دوست نجفی من می بخشی که درمنبربا شما بد برخورد کردم ما بخیرمی رویم طرف نیلی و شما بخیربروید طرف شهرستان و همین شد که درپای "کوتل چبه لک" با هم خدا حافظی کردیم حاجی آقا همراه با دوستانش برگشت طرف نیلی و من هم رفتم طرف شهرستان و ماجراهای بعدی ...



درمسیرالقو - 24-


شب درپای کوتل چبه لگ دریک سماور ماندیم. ازسماورچی پرسیدم که چه شنیده اید ازجنگ چیزی خبردارید و یانه ؟ درباره آینده این سرزمین چه فکرمی کنید؟ و بعد گفتم که مابرای صلح آمده ایم. سماورچی انسان خیلی شریفی بود خیلی با مهربانی با ما برخورد داشت و گفت: خدا شما را خیردهد که برای صلح آمده اید ازچند روزاست که آن طرف کوتل جنگ است و ما صدای فیرها را می شنویم و نمی دانیم وضع ازچه قرار است تردد بکلی بین شهرستان و نیلی بند شده است هیچ کس ازخاطرجنگ رفت آمد ندارد مردم می گویند که جنگ بین نصر و سپاه شروع شده ما درگذشته این بلاهارا نداشتیم . داشتیم اما کم ولی حالا مصیبت مردم زیاد شده است همه بخاطرگناه و غضب و قارخدا است. دراین جنگها مردم زیاد کشته می شود مردم زیاد دربدرمی شود لشکرنان خور بالای خانه های مردم فقیرمی رود خدا شما راخیردهد که بخاطرخاموش کردن جنگ آمده اید وی نمی دانم چه برای ما پخته کرده بود ازنان کرده صحبتهای این مرد مرا بخود جذب کرده بود دریک مقایسه ذهنی گفتم رفتارسماورچی نیلی را درشب گذشته سیل کن و رفتارمهربانه و احساس امشب سماورچی را، تفاوت از زمین تا آسمان. بعد با خود گفتم سماورچی نیلی غلط شیاد بود که همه کارهای خود را نسبت می داد به امرحاجی آقا درحالیکه از امر حاجی آقا دراین سماور خبری نبود  همین سماورچی خودش گفت خبرهای رادیو را گوش می کنید من رادیو دارم گفتم ما هم رادیو داریم آن شب همه همراه سماورچی به خبرهای رادیو گوش دادیم. سماورچی گفت درهمه جا جنگ است. این احزاب پیشاوردیگه چه رقم مردم هستند که هرروزخبرهای جنگ آنها را رادیو پخش می کنم ازاحزاب جهادی پیشاور برایش صحبت کردم ولی چندان درذهنش کار نمی کرد بیچاره تمام ذهنش متوجه همان جنگ " او شو" آن طرف گردنه چبه لگ بود. سماورچی گفت چطوربین الملل ازجنگ اوشو گپ نمی زند. گفتم خبرندارد گفت بین الملل خبرنمی شود گفتم بله. گفت درست می گویید شاید درجاهای دیگر شاه جنگ باشد که جنگ " اوشوی " نصر- سپاه بیخی ازیاد شان رفته باشد و شاید هم درشان شاید نیاید. گفتم درست جنگهای درافغانستان هست که تخ و توخ جنگ افکاری و موحدی درپیشش هیچ باشد. این واقعیت داشت که جنگهای احزاب پیشاوروکشتارهای عظیم و ویرانگرآنها اصلا و ابدا قابل مقایسه با جنگهای نصر- سپاه نیست. صبح وقت حرکت کردیم چای هم نخوردیم هدف این بود که به القو مرکزولسوالی شهرستان خود را برسانیم. سماورچی گفت بروید پناه تان ده خدا اما درفکرخود تان باشید شما ازای ملکها نیستید سعی کنید شما را ضایع نکنند. دوره زمانه خیلی بد شده است و هیچ اعتباری نیست سعی زیاد کنید که صلح بیارید. ازکوتل چبه لگ گذشتیم دیروز بعد ازظهر درمسجد صدای فیرشنیده می شد ولی حالا هیچ صدای شنیده نمی شد. طرف القو ازدره تگیولور راه افتادیم درمسیرراه با صحنه بسیار تاسف باری روبرو شدیم 10 تا 12 بچه را دیدیم که هیزم آرد گندوم و... درپشت شان بار و اکثرا پای شان هم لوخت ویا توبیهای بسیارکهنه و پاره پاره درپای بچه ها برخی بچه ها ازشدت سنگ و خارلاته درپای شان بسته بود برخی ازبچه ها پاهایش خون داشت و زخم شده بود. رفتم از آنها سوال کردم که پدرمادرتان این قدربد هست که به شما رحم نمی کنند و دراین سن سال شما را بارکرده اند. یکی ازدو بچه ها ازما بشدت ترسیدند و جواب ندادند و بعد که زیاد پرسان کردیم وازطرزصحبت ما هم فهمید که ما ازشهرستان نستیم گفتند: لشکرافکاری نصریهای را شکست داد. نصریها همه گریختند ما همه از" اوشو" جای آقای موحدی هستیم. موحدی شکست خورد برادران و پدران گریخته اند. لشکرافکاری هیزم و جو و گندم  خود ما را برما بارکرده و حالا "القو "

می رویم. فاصله " اوشو" تا " القو" شش ساعت هست و حالا این بچه ها باید همه این شش ساعت را راه بروند تا غنایم جنگ را به پایگاه برسانند. واقعا بی نهایت غم گین شدم کمی گریه کردم و ازما کاری هم ساخته نبود. بعد پرسیدم جای آقای واعظی کجا هست به ما گفت بروید پایین یک حولی رنگی است همان خانه آقای واعظی هست . درسال 61 درتهران استاد شفق و استاد واعظی با هم حرفی شان شد استاد شفق به واعظی گفت پولها را گرفتی و برایت درتگیولورقصر ساخته ای این بحث درذهنم بود که حالا می رفتیم که قصرواعظی را در"تگیو لور" ببینیم. رسیدیم و دیدیم که خانه دربغل کوه با رنگی بسیارتند آبی ساخته شده است و گفتم همین قصرآقای واعظی است. خانه دربغل کوه و چند آفتابه ازهمان جا به طرف دره غلطیده بود و هیچ کسی هم دیده نمی شد راه باریکی رو به بالارا گرفتیم به خانه و یا قصرآقای واعظی رسیدیم هیچ کسی درخانه نبود آخرازیک بچه کوچک پرسان کردیم که ما ازایران آمده ایم می خواهیم خانواده آقای واعظی را ببینیم و برای شان خبرآورده ایم بچه رفت بعد ازچند دقیقه یک خانم آمد و گفت من خانم حاجی آقا هستم بفرمایید " ته وا خانه" یعنی مهمانخانه. نشستیم برای ما چای آورد و نان و گفت که نان نخورده  اید گفتم نه. درهمین لحظه بود که دو جوان آمد اما سرگردن شان پرازکاه پرسیدم حالا وقتی خرمن نیست چرا این همه پرکاه شده اید هردو جوان چیزی نگفتند اما خانم واعظی گفت: شما را دیدیم که ازبالا می یایید گفتم لشکرافکاری آمد بچه ها بردیم درداخل کاه قایم کردیم و حالا ازمیان کاه بیرون شده اند واقعا این گونه قصه ها غم انگیزبود و دل ما را خون کرد از آقای واعظی پرسید و گفت که همراه شما به داخل نیامد گفتم نه اما حال شان خوب بود. گفت خدا یارجان شان باشد اما ازدست افکاری و به جرم خانواده واعظی و به جرم  اینکه می گویند نصری هستیم ممکن بلای سرما هم بیاورد گفتم نه مادرعلی نمی گذارد. مادرخانم واعظی خواهرافکاری بود به این ترتیب خدا حافظی کردیم و حوالی ساعت 4 بعد ازظهر تقریبا 20 سرطان سال 1365 وارد بازار القو شدیم کسی راه ما را نگرفت از دکاندارها می پرسیدیم که آقای افکاری کجا هست یکی گفت حاجی قومندان صاحب را همین چند لحظه پیش دیدم بازاربود حتما همین جا هست درهمین لحظه بود که یک دکان دارصدا زد حاجی آقای افکاری حاجی قومندان صاحب دردکان من هست رفتم جلو دکان که آقای افکاری درازکشیده و یک بالیشت زیرسرش گذاشته با دیدن ما کمی چرتی شد و بعد با خونسردی ازجایش حرکت کرد و پرسید شما کی هستید وازکجا آمدید؟ من خودرا معرفی کردم و گفتم ما باهم درنجف بودیم آن وقت شناخت ازدکان بیرون شد و.....

پ.ن.  " اوشو" منطقه ای شیخ جمعه موحدی مسوول سازمان نصردرشهرستان. "تگیولور" دره سخت که خانه آقای واعظی آنجا هست به همی خاطرگاهی آقای واعظی را هم شهریانش واعظی تگیولورمی گفتند. چبه لگ کوتلی بین شهرستان و نیلی. 

 





ازحیوانکی من روسها هم می ترسید. خاطره


از حیوانکی من روسها هم می ترسید

سال 1365 بود. در این سال همراه استاد مزاری و 72 تن مجاهد از مرز کاکری عازم مناطق مرکزی شدیم هدف مان ایجاد وحدت و جلوگیری از وقوع جنگهای داخلی بود. هر کی یک الاغ و قاطر و اسب داشتیم و ازترس بمباران شبها سفر می کردیم. استاد مزاری یک اسپ سیاه داشت و در شب دوم از سفر 65 اسپ از کوه غلطید و دراین رویداد در شب تاریک استاد مزاری بد رقم زخمی و دستش شکست. و اما نرخر که من داشتم اعجوبه بود هر پنج دقیقه آهنگ خرانه داشت بارش هم سنگین و منم رویش سوار بودم هدف این بود که خسته شود و آهنگ نسراید اما نشد که نشد نمی دانم درد عشق و فراق داشت و یا چه مرضش بود. راهنما چند بار به من گفت استاد این نرخر همه مارا در باد می دهد روسها در جاده ترغندی پسته ها دارد و از ترس این نرخر کمینها را دو چندان می کند و خلاصه گفته باشم جلو آهنگ سرای نرخرت را بگیر که روسهای وحشی را وحشی تر و همه ما در تاریکی شب قتل عام می شویم من رهنما هستم و می دانم که وضع خطرناک است و روسها می ترسند. گفتم منم در عذاب وی گرفتار شده ام. خلاصه در شب عبور از از جاده پخته ترغندی تمام بحث روی خاموش کردن صدای نرخر من شد. استاد مزاری گفت حاجی آغا رهنما راست می گوید روسها می ترسند و غال ماغال نرخر کار دست همه می دهد راه حل این هست یکی دوساعت باکدام ریسمان دهانش را ببند همین کار را کردم اما وی طبق عادت هر پنج دقیقه می خواست صدایش را بکشد پرخ می زداما نمی شد وگاهی بعلت فشار صدا از عقب بیرون می داد و با این تدبیر بخیر و سلامت از جاده مرگ و از جاده خطر گذشتیم و اما ماجراهای بعدی این نرخر ....نقد و نظر. خاطره


ابداع شکنجه


بشر دو پا نمونه خلقت کارهای حیرت انگیزی دارد. در سالهای 66 سفری داشتم دریکی از ولایات مرکزی. شب قصه جنگها و منازعات داخلی شروع شد. هرکی رویداد و خاطره ای از بی نظمی از بی حکومتی و ازبی رحمی گروهی در حق گروه مخالف را داشت از میان آنهمه این یکی برایم فرا موش نا شدنی هست. کسی را به اتهام  عضویت و جاسوسی برای گروه رقیب گرفته بود شورای قضات برای کشتن متهم جلسه دایر کرد حکم مرگ بود اما بحث نحوه مرگ متهم بود یکی می گفت با گلوله سربی تمامش می کنیم و دیگری پیشنهاد ریسمان دار در گردنش و سومی لول دادن از کوه و چهارمی حکم سنگ سار و پنجمی زیر چوب را ترجیح می داد تمام حرف این بود که متهم شدید عذاب را به دست مجاهدین باید بکشد و بمیرد و آخر الامر یکی از قاضی صاحبها گفت لوختش می کنیم و روی ورده یعنی لانه گاو زنبور می نشانیم و بعد می بینیم که چه گونه می میرد این پیشنهاد و ابداع قبول می شود. دستها و پایهایش را بسته و متهم را لوخت مادر ذات و روی لانه زنبور می نشاند. گاو زنبورهای فصل بهار وحشی می شود و برای دفاع از لانه شان متهم را آن قدر نیش سمی می زند که در ظرف نیم ساعت وی می پوندد و تبدیل به غونج می شود و بعد می ترکد و به این صورت متهم را می کشد. این حکایت از همان سالها در ذهنم بود. بله بقول شاه عبد العظیمیها داداش ما اینیم دیگه باز گشت به آن سالها و بی حکومتی این کار ها را دارد. خاطره


حیوانکی کارهای خرکی کرد


حیوانکی از سرزمین نیشابور بود. استاد مزاری گفته بود که بدون الاغ قاطر و اسب سفر 30 روزه به هزارجات غیر ممکن هست. منم با چهار طرف تماس گرفتم سر انجام نیشابور سر زمین خیام را جای بهترین هایش پیداکردم سی راس خریداری کردم و مالک در باره همین نرخر آواز خوان یک سفارش به من کرد و خیلی تعریف و تمجید از اصل نسب وی گو اینکه بقول سناتور شریفی از نژاد خر حضرت عیسا علیه السلام باشد. سفارش این بود که هر صبح نیم کیلو جو برایش بدهم. منم هرروز نیم کیلو جو و گاهی زیاد تر برایش می دادم. در مدتی که در مرز بودیم یک روز با چند تای دیگر گم شده بود و سرانجام پیدا کردیم که به اتهام عبور غیر مجازازمرز، زندانی شده و همراه استاد مزاری نزد قاضی حسینی رفتیم که اصالتا افغانی بود و با چه مکافاتی حیوانکی و همراه هانش را از زندان بیرون کردیم. سفر ما از مرزکاکری تا بهشت هزارجات 30 روز طول کشید. گفتم شبها سفر و روزها می خوابیدیم. یک روز رهنما گفت مناطق امن است می شود در روز سفر کرد نزدیکیهای "منار جام" بودیم. حوالی ساعت سه بعد از ظهر هست و هوا عاشقانه و دل پذیر و گاهی هم صدای خواندن کبکها را می شنیدم حیوانکی مثل همیشه هر از چند گاهی آهنگ سر می داد ما هم عادت کرده بودیم. در همین لحظه هاست که احساس کردم حیوانکی می لرزد. درجلو من ح-ز سوار بر یک ماچه خر قرار داشت و مجاهدان همراه باهم می خندیدند و اشارات به حیوانکی من داشتند و من یک در هزار فکر نمی کردم که کارخرکی از حیوانکی سر بزند اما احساس می کردم که حسابی می لرزد. در یک چشم بهم زدن حیوانکی با تمام قدرت خودرا روی ماچه خر انداخت و من از پشتش همراه بار به زمین افتادم پاهایم به ریسمان بار گیر افتاده و نرخر که بشدت مشغول کار خودش بود مرا به دنبالش می کشاند صحنه عجیبی بود. ح-ز مرتب نام مرا می گرفت گو اینکه من مقصر خطا کار و متجاوزم و اما از حال من خبر نداشت که درکشالم اگر عکس این صحنه گرفته می شد بدون شک برنده بهترین جایزه بین المللی می شد. بچه ها می خندید و استاد صدایش می یامد که بروید نجاتش دهید نمی دانم چه شد پاهایم از ریسمان بار کنده و به زمین افتادم از جابلند شدم استاد به من رسید گفت اوگار نشدی بخود تکان دادم دیدم خوبم.نرخر نیزکارش را کرده بود و رفیقم ح-ز را دیدم حیوانکی پشت سر رفیقم را هنگام تجاوز لیس زده و دهانش کف داشت گو اینکه موهای بلندش را شامپو مالیده باشد.... 


کمین هولناک

دهان حیوانکی را باز کردم. این دو ساعت چه قدر برایش سخت تمام شد. فکر می کردم کمی شکمش باد کرده بود و چند دقیقه پرخ می زد گو اینکه دهانش بسته هست. ساعت هفت شب شد که طبق برنامه حرکت کردیم. بما گفته بود که جاسوسان خبر ورود قافله مارا به حکومت و به روسها داده اند. حاجی احمدی شولگره نام قافله را" قافله نور" گذاشته بود. نگران اوضاع امنیتی بودیم گزارش جدی بود مردمان محل بما می گفتند چندان اسلحه دفاعی ندارید مواظب خود تان باشید راپورتان را داده اند وقتی وارد "سرک آبشاره" شدیم تمام گزارشها تایید شد.نشانه های عبور تانک موتر و نفر بر زرهی بخوبی در سرک نمایان بود و خیلی هم تازه. به استاد مزاری گفتم خطر کمین جدی و قطعی هست. استاد گفت چاره نیست از جاده می گذریم. شب مهتابی و اما آسمان به نظرم تیره و تار معلوم می شد مهتاب هم رنگ پریده وگاهی در میان ابرها گم و گاهی بیرون می شد. استاد مزاری به دلیل شکستگی و درد و زخم پیاده نمی توانیست راه برود یک همراه داشت که کمکش کند دیگر اسب سیاه و چموش را ازش گرفته بودیم. استادعرفانی می گفت من ازاول با این اسب مشکل داشتم اسب و رنگ سیاه نحس است اما زورم به مزاری نمی رسد. ساعت ده شب را نشان می داد رو بطرف بالای دره می رفتیم همه جا درختهای وحشی اما سرسبز بهاری بود. نگاهی به مهتاب کردم و نگاهی به آسمان و نگاهی هم به بالای دره فکر کردم با مجموعه بزرگ درختهای کوتاه و بلند رو برو می شویم و هر لحظه قافله بسوی این شاخه های بلند و کوتاه نزدیک و نزدیک تر می شد باد ملایمی می وزید همه شاخه ها حرکت می کرد ولی شاخه های جلو روی ما ثابت بود یک لحظه با خود فکر کردم گفتم این انبوه شاخه ها چرا شور نمی خورد و ثابت هست در همین خیالات بودم که به یک باره صدای دریش با زبانهای روسی و دری را شنیدم و بعد در میان عظیم ترین آتش توپ تانگ و رگبارهای مسلسل قرار گرفتیم و از تمامی شاخه ها که به غلط فکر می کردم درخت هست اما آتش می بارید. آتش و صدا های انفجار در حدی قوی بود که تمامی دره را تبدیل به جهنم ساخت و می سوخت و این هول انگیز ترین واقعه بود که فقط تا آن زمان در فیلمها دیده بودم..... ادامه برای بعد. خاطره

-------------------------------------------------؛

پ.ن آبشاره منطقه ای هست در ولایت باد غیس.

مجموعه شاخه های کوتاه و بلند همان لوله های توپ و تانک و مسلسل بود که در یک تپه بلند کمین گرفته بود. اسب سیاه همان اسبی بود که در شب دوم سفر از کوه غلطید و استاد مزاری مجروح و دستش شکست و حیوانکی همان نرخری هست که هنگام عبور از جاده ترغندی دهانش را بسته بودم تا با آهنگ خرانه اش روسها را خبر نکند.


پس از کمین هولناک 


یک ساعت زیر شدید ترین آتش توپ تانگ و مسلسل و ارپی جی و هاوان و راکت قرار داشتیم. پس از دریش و حمله آتشین همه مثل جوجه های کبک در تاریکی شب گم شدیم. حیوانکی از دستم گریخت خودم نمی دانستم به کدام جهت روانم در فکر استاد ماندم که با دست شکسته و بدن زخمی اش کجا شد؟ و از 72 مجاهد که چه قدر کشته و رخمی شدند نمی دانستم و از 30 راس حیوان هم خبری نداشتم محشری و قیامتی برای ما بپا شد. من در جهتی رو برو حرکت کردم گلوله ها از بیخ گوشم ویز ویز کنان می گذشت و یک نوع بوی تند باروت را استشمام می کردم و به همین ترتیب در پشت تپه پریدم و کمی نفس کشیدم و بدنم را چک کردم که مبادا زخمی نشده باشم. صدای غرش آتش عظیم روسها قطع نمی شد و بلاوقفه ادامه داشت. کمی بخودم فکر کردم که چه در جیب دارم و همه کاغذها و نامه را بیرون کردم و پاره و پاره.حدس می زدم در محاصره کامل باشم و اگر دست گیر شوم اسناد نداشته باشم زهی خیال باطل. در همین لحظه قاطری را دیدم که بارش در زیر شکمش افتاده و هر طرف می پرید که خودرا خلاص کند دویدم که بگیرم اما با سرعت گم شد. با ساعتم نگاه کردم قریب 11 شب را نشان می داد و 40 دقیقه از آتش باری گذشته بود احساس می کردم که کمی تخفیف یافته است و به همین ترتیب راه می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم تنها دو هدف را در نظر گرفتم یکی هر چه دوری از صحنه هولناک و دیگری رو بطرف شرق و آبشاره. شنیده بودم آبشاره محل اقامت و سنگر معلم نیک محمد دوست استاد مزاری هست و با تشخیص دو هدف به راه خود یکه و تنها ادامه دادم و از هیچ چیز خبر نداشتم و هیچ صدای بگوش نمی رسید جز گاه گاهی صدای توپخانه روسها. تا ساعت سه نصف شب راه رفتم از محل رویداد بیخی دور شدم و بی نهایت تشنه بودم و از تشنگی از پای می افتادم و گفتم اگر آب پیدا نشود ممکن فردا در دشت صحرا بمیرم. در فراز تپه ای استادم به اسمان نگاه کردم مهتاب در حال گم شدن از سینه آسمان بود صدای نشنیدم گوشم را به زمین گذاشتم از فیلم امام علی ساخته داوود میر باقری یاد گرفته بودم که صدا در شب با گذاشتن گوش روی زمین شنیده می شود. صدای خفیف زنگوله را شنیدم و چند تیپه به همان سو راه رفتم درست روی تپه ای استادم و به عمق یک دره بی نهایت تاریک نگاه می کردم که ناگهان دو سگ چوپان با سرعت برق خود را بمن رساند. کلاشینکف داشتم اما سعی کردم بنیشینم چون سگ با آدم نشسته کاری ندارد. صدای چوپان به دنبال سگ و صدای من بسوی چوپان و صداهای سگ به هرسو که می چرخید در واقع صدای نجات من بود و فکر می کنم یکی از شیرین ترین صدا پس از صدای حیوانکی صدای دو سگ چوپان بود. چوپان خود را به من رساند و سگها را دور کرد و گفت مجاهد هستی؟ گفتم بله گفت روسها شمارا کمین زد و این همه جنگ با شما بود؟ گفتم بله و بعد گفتم آب آب می بینی که قدرت گپ زدن را ندارم. گفت بیا بریم داخل دره آب که نه اما دوغ دارم رفتم و دوغ را از دهان مشک سر کشیدم احساس آرامش کردم چوپان پرسید تنهایی بقیه کجا هست؟ گفتم نمی دانم. گفت کجا می روی؟ گفتم آبشاره و راهش کدام طرف هست؟. گفت به طرف روز برامدگی و شرق و گفت صبر کن صبح باهم می رویم. کمی فکر کردم و بعد ترسیدم که فردا دست بسته مرا تسلیم روسها نکند چون شنیده بودم روسها و حکومت ازچوپانها اطلاعات می گیرد. گفتم نه تشکر من می روم. حرکت کردم از چوپان و گله دور شدم هوا روشن و نماز صبح را خواندم عقده متراکم شد کمی گریه کردم ساعت 6 صبح به نزدیکیهای آب شاره رسیدم و آفتاب همه جا را گرفته بود و چهار هلیکوپتر از آسمان بالای سرم به سوی محل واقعه رفتند و هیچ چیز نمی دانستم که در شب چه گذشت و استاد مزاری با آن وضع کجا شد؟ استادعرفانی چه شد؟ و سرنوشت 72 تن و قافله نور و حیوانات ما کجا شد؟.


نتایج کمین هولناک 


در نزدیکیهای آبشاره هستم. همان چوپان با دو سگ و گله و رمه خود در میان گرد خاکهای ناشی از حرکت هزاران گوسفند و بز کوچی که فضای آبشاره را غبار آلود کرده بود به ناگاه چوپان صدا کرد او مجاهد او مجاهد صبر کو باهم برویم و در خیمه ما چای بخور. ایستادم و چوپان رسید و دست دادم و باهم حرکت کردیم. چند دقیقه نگذشته بود که چند اسب سوار مسلح رسیدند و تا مرا دید و بسرعت طرف من چرخیدند و گفتند شما مجاهد هستید و دیشب کمین خوردید گفتم بله و بله نمی دانم نیت داشتند که تفنگم را بگیرند و یانه ولی چنین احساسی برای من پیدا شد. منم تفنگ را روی ماشه گذاشته بودم اگر نزدیک می شد زده بودم خلاص ولی نزدیک نشدند و گفتند ما بطرف رویداد کمین می رویم و چند سوال دیگر هم کردند که چند نفر بودید و اسلحه داشتید و یانه گفتم 72 نفر و اسلحه اضافی نداشتیم و هر مجاهد مثل من یک تفنگ دارد. آنها رفتند البته پرسیدم از مجاهدین ما کسانی را دیده اید گفتند برو در قرار گاه نیک محمد خان مثل اینکه چندین مجاهد دیشب را پیدا کرده است. همراه چوپان گله به خیمه کوچی رسیدیم و برای من چای آورد و بعد نان چپاتی و دوغ. گرسنه بودم و خوردم. پیره مرد کوچی تمامی هزارجات و بند آخو را بلد بود و از اینکه در سالهای اخیر نتوانسته برود افسوس می خورد من گفتم از مزار هستم و نگفتم که از هزاره جات. گفتم تشکر من می روم طرف قرارگاه قومندان نیک محمد خان و گفت ما خبر داریم که تعداد مجاهدین کمین خورده دیشب را پیدا کرده و در بین شان زخمی هم دارند. طرف قرار گاه حرکت کردم حوالی ساعت 11 بود که در یک بازار رسیدم و دیدم چهار مجاهد مسلح سوار بر اسب طرف من آمدند و بدون اینکه پرسان کنند گفتند سوار شو که طرف بالا پیش مجاهدین برویم من یقین کردم که از مجاهدین قومندان نیک محمد، دوست استاد مزاری هست سوار شدم و دربین راه همه اطلاعات را گرفتم. گفت سی مجاهد را ما جمع کرده ایم شش تای شان زخمی هستند. استاد مزاری در پایگاه نیک محمد خان در مرکز هست و تعداد زیادی مجاهدین با چند راس خر، قاطر و اسب هم پیدا شده اند و همه نزد استاد مزاری در قراگاه مرکزی هستند. گفتم خبر داری دیشب چند نفر کشته شده گفت تنها یک نفر شهید دارید که در محل مانده و فرار نتوانست و صبح روسها شهیدش کردند مثل اینکه مریض بود. بلافاصله در ذهنم رسید که بله یک مریض بشدت اسهال را داشتیم. و به این ترتیب به یک خرابه رسیدیم و پیاده شدیم و مرا مستقیما برد نزد مجاهدین وقتی بچه ها را دیدم چه قدر اشک ریختیم اشک شادی. زخمیها از جای شان بلند شدند و گردن هم دیگر را گرفتیم و گریه کردیم و چه قدر خوشحال شدیم که پس از واقعه هولناک دو باره هم دیگر را دیدیم و در همین لحظه نفر آمد و گفت که استاد مزاری برایم پیغام فرستاده نمی دانم نامه نوشته بود و یانه و لی حرف استاد مزاری این بود که برادر مریض مان خودرا کشیده نتوانست و شهید شد و جنازه اش را قوم جعفری دفن کرده هست. بقیه مجاهدین همه سالم هستند و نه زخمی داریم که شش تا پیش شما هست و برای تداوی به پایگاه مرکزی بفرستید و شب از همان جا طرف بالا مرغاب جای مولوی ملهم حرکت کنید. از حیوانات تنها نه راس پیدا شده بقیه دیشب لادرک هست. وسایل مثل ماشینهای گستتنر و رنگ برای چاپ و کاغذ کتاب و آذوقه مجاهدین همراه کالاهای شان ازبین رفته و گم شده است. این جامع ترین اطلاعات بود که گرفتم اما پرسش اینکه چرا تلفات ما اندک بود؟  و چرا 21 حیوان اسب قاطر الاغ گم شد و دلیلش چه بود چند روایت در اینجا هست


 روایت اول ازاستاد مزاری .....


استادمزاری : - 7-


 پس از"دریش" و صداهای عظیم انفجار و حجم بی نهایت بالای آتش، از الاغ پایین شدم و دست اوگارم در گردنم بسته بود هم الاغ گریخت و هم همراه. همراه تفنگش را در جایش گذاشت. موج وحشتناک آتش و حجم بالای آن مرا گیج کرد و روشن اندازها همه جا را روز روشن ساخت و بوته زار ها در میان شعله های آتش می سوخت در این لحظه با خود فکر کردم اگر راه بروم مرا می بیند و می زند و یا بیرون شدن از میان این همه انداخت، دشوار هست گفتم بهتر است در کنار بوته ای پنهام شوم و بنیشینم و نشستم و تقریبا 40 دقیقه گذشت و کم کم حجم آتش باریها تخفیف یافت و از جایم حرکت کردم و به طرف پایین دره راه افتادم چوبی در دست داشتم که از آن کمک می گرفتم. درمسیره دو الاغ را پیدا کردم آرام راه می رفت و کمی بارش کچ کوله بود که با دست سالمم درستش کردم. الاغ در هر حال حیوان نجیب و آرام و همراه درد و رنج آدمی هست. راه می رفتم که یک مجاهد را نیز پیدا کردم او نامش ظاهر بود. گفتم ظاهر جان بقیه بچه ها را ندیدی گفت همه به طرف پایین دره در حرکت هستند و یک تعداد هم از یک دره باریک برگشتند طرف آبشاره رفتند. این مجموعه درست همان 30 نفری بود که من در آبشاره پیدا کردم و شش زخمی سطحی هم دربین شان بود. طرف پایین دره راه می رفتیم . صدای فیرهای سنگین روسها بریده بریده گوشها را پاره می کرد و همین طور همراه ظاهر راه می رفتم که چهارتا الاغ و قاطر دیگر نیز پیدا شد هوا بسیارتاریک و ماه شب یازده هم ازدل آسمان رفته و تمام شده بود از حرکت و ازسایه تشخیص می دادیم. بارهای زبان بسته ها بیخی خراب شده بود و خیلی مانده و نفس می کشید و از جمله زبان بسته شما را هم پیدا کردیم. من پرسیدم استاد: زبان بسته من شلوغ و آهنگ خرانه سر می داد و یا نه استاد مزاری خندید و گفت: فکر کنم در میان آن همه آتشباری و صدای های هول انگیز وی آهنگ سرای خود را بی فاییده می دید. بارهای حیوانات را همراه ظاهر جان منظم و مرتب کردیم وراه افتادیم هوا کم کم روشن شد و نماز مان را خواندیم و حرکت کردیم. در وسط راه افرادی را دیدیم و ما را طرف قرارگاه نیک محمد خان رهنمایی کردند و باز در راه چند مجاهد را پیدا کردیم و به این ترتیب به قرارگاه قومندان نیک محمد خان رسیدیم. قومندان نبود اما با شنیدن خبر خود را به قرارگاه رساند و تعداد زیادی از مجاهدین گروه گروه به ما وصل شدند.آتش باری و کمین تمامی منطقه را تکان داده بود و نیرهای قومندان نیک محمد چهار طرف به حالت آماده باش بودند و تعداد زیادی از مجاهدین را آنها جمع کرده بودند. 

قومندان معلم نیک محمد خان باد غیسی چه قدر انسان شریف بود و چه قدر مزاری را دوست داشت و مزاری هم اعجوبه زمان خود و جاذبه حیرت انگیزی داشت. روایت استاد پس از واقعه ترسناک کمین آبشاره نشان می دهد که چه قدر حواس مزاری جمع بود و چه قدر خوب فکر کرد و چه عالی و خونسرد از صحنه خارج شد با اینکه همراهش گریخته و حتا تفنگ و پرتله اش را در جایش گذاشته و با اینکه الاغش هم گریخته و با اینکه دستش شکسته و مجروح هست باز هم بهترین تدبیر را برای نجات خود فکرکرد. اما بقیه مثل جوجه های کبک به هر طرف می دوید. پرسش دیگر این بود که در این جهنم دره چطور تلفات ما کم بود و دو دلیل داشت یکی اینکه ما همه در زیر لوله های توپ و تانگ و مسلسل قرار گرفته بودیم فاز اول حجم آتش که بی نهایت سنگین بود تماما از روی سر ما گذشت زیرا خیلی نزدیک و در قاب قوسین و درزیرتپه و لوله های توپ تانگ قرار گرفتیم و دلیل دوم هم انبوه بو ته زارها بود که مجاهدان و حیوانات را بخوبی استتار کرد و درست به همین علت بخش زیادی از حیوانات هم در میان انبوه بوته زارها و در شب تاریگ گم شد. روایت کار شناسی هم همین است که تلفات مان اندک باشد. فاصله من با استاد مزاری شش ساعت بود و حال چه گونه قافله نور با هم جمع شد ؟ و چطور هم دیگر را پیدا کردیم؟ و بعد از آبشاره بادغیس کجا شدیم و ادامه راه 30 روزه را چه گونه طی کردیم؟ و در چه زمان و شرایطی به هزاره جات رسیدیم و چه کردیم؟ و چه شد و برای چه این سفر را آغاز کردیم و هدف چه بود؟ ما کاروان نظامی نبودیم و به نیت صلح و به نیت وحدت و جلو گیری از جنگ و مداخلات سید مهدی هاشمی و ده ها پرسش دیگر این سفر را آغاز کردیم .

----------------------------------------------------

پ. ن. سید مهدی هاشمی در اوایل انقلاب اسلامی ایران مسوول واحد نهضتها بود که با تما جنبشهای آزادی بخش کار می کرد. کم کم امور افغانستان به وی محول شد. عامل اصلی انشعاب در شورای اتفاق بود. جنگ های داخلی در مناطق مرکزی به تحریکات وی صورت می گرفت. مزاری را دشمن خود می دانیست. توطیه قتل عاقلی را می خواست پرونده علیه مزاری نماید. سید مهدی هاشمی به انقلاب اسلامی ایران هم خیانت کرد و درسال 66 اعدام


کمین دیگر- 8-


حالا نام اصلیش را نمی گیرم و نام نو رویش گذاشته ام " حیوانکی" قبلا می گفتم نرخر آهنک خوان. روایت اینکه پس از کمین و جهم دره آبشاره چه گونه جمع شدیم؟ و چه گونه به راه خود ادامه دادیم؟ و کی به بهشت هزارجات رسیدیم؟ بماند و حالا صحبت همین کمینک را می کنم. گفته باشم از بس در ولایت باد غیس و در ولایت هرات و دربخشهای از ولایت غور کمین خوردیم اذیت شدیم 30 شب سفر درتاریکی شب ما را ازپای در آورده بود و من آروزو می کردم که به" بهشت هزارجات "برسیم و از این همه عذاب رهایی یابیم و من خوش باورانه نامش را گذاشته بودم" بهشت هزارجات" در موقعش رویدادهای "بهشت هزارجات" را شرح می دهم. و اما حالا در ولایت هرات و در ولایت بادغیس هستیم .کمین ترسناک آبشاره را شرح دادم و پیش از آن کمین هولناک این کمینک و راه گیری هم را داشتیم. استاد آسیب شدیدی دیده بود و "اسب قره" بقول دوستم صفر زاده درتاریکی شب ازکوه غلطید. شب ظلمانی تاریک و بیرحم خطرناک بود. منم بر حیوانکی سوار بودم و کشف من این بود که سیمی را آنتن رادیو کرده بودم و سر سیم را در گوش حیوانکی بسته و این کشف سبب شد که اخبار را بگونه شفاف بدون پارازیت بشنوم. در تاریکی شب راه می رفتیم و من خبر ها را به این صورت خوب و شفاف می شنیدم. آسمان پر ازستاره و گاهی شهابها از یک گوشه ای آفرینش بسوی دیگری حرکت می کرد و نور ممتدی را به دنبالش نشان می داد درست در همین لحظه از دو جهت شمال و جنوب گلوله های آتشین مثل شهاب بسوی کاروان ما پرتاب شد و بعد صدای لاس پیکر که تسلیم شوید و سلاحهای تان را به زمین بگزارید و در محاصره مطلق مجاهدین ما قرار دارید. فیرهای کلا شینکوف و گرینوف شدید و شدید تر شد.همه متوقف شدیم و تنها گروه ضربت که با فاصله ده دقیقه جلو تر از ما حرکت می کرد گم بود ارتباط با گروه ضربت برقرار شد و گفت نگران نباشید ما کار خود را می کنیم ابتکار به دست ماست در کنار استاد مزاری در پشت سنگی باهم سنگر گرفتیم. از استاد پرسیدم چه کنیم ؟ گفت اگر جلو آمد می زنیم. ده قیقه از ماجرا نگذاشته بود که گروه ضربت ما ارتباط گرفت که همه شان را دستگیر کرده ایم و می آوریم و آوردند حساب کردیم شش نفر بودند استاد گفت: به دزدان دیگر تان اعلام کنید که دستگیر شده اید و تسلیم شوید و بگویید که اینها برادران مجاهد سازمان نصر هستند. ما لاس پیکر نداشتیم اما دستگیر شده ها با صدای بلند تر از نرخر من فریاد می زدند که مارا دستگیر کرده اند تسلیم شوید و یا منطقه را ترک نمایید. صدا هارا شنیدند و به یک باره در تاریکی شب گم شد و دیگر نه فیری و نه لاس پیکری و نه خبری. شش نفر گفتند که مجاهد هستیم و از حزب اسلامی و نفهمیدیم یک باره مجاهدان تان از پشت به حمله و همه مارا دستگیر کردند. در تاریکی با سر گروپها و گروه ضربت مشوره کردیم و فیصله شد که آزاد شان کنیم و اسلحه شان را نگیریم فکر می کنم مرمیها و شاجورهای شان را بچه گرفتند دلیلش این بود که دیگر انداخت و فیر نداشته باشند به این ترتیب شب دیگر را به پایان بردیم قصه و روایت شبهای دیگر ادامه دارد...



منطقه ای بشدت آلوده - ۹-


گفتم حالا شش ساعت با استاد مزاری فاصله دارم. قومندان نیک محمد خان به استاد گفته بود آبشاره بشدت خطرناک و جاسوسان دولت و روسها فعال شده که نیروهای شما را ضربه بزنند و در شب کمین بالای ۱۰۰ تانک، نفربر زرهی و دیگر تجهیزات نظامی راه تان را گرفته بود و خبر چین ها بگونه دقیق راپور داده بودند که گویا از همان راه طرف آبشاره می روید.ده نشینان از کوچیها شکایت و به آنها بد بین بودند که خبر چین هستند. استاد مزاری در پیامی که به من داد این بود که زخمیها را طرف قرارگاه مرکزی قومندان صاحب نیک محمد خان بفرستید و خود تان همین امشب به طرف بالا مرغاب حرکت کنید. خطر جدی بود من حوالی ساعت ۱۲ به دره نزد مجاهدان رفتم درست در طی ۵ ساعتی که در دره بودم به فاصله هر یک ساعت سوارکاران مسلح در دره آمدند و هر گروپ سوالات خاصی داشت. این حقیقت داشت که در دره آبشاره در امان نبودیم احتمال هر لحظه حمله روسها وجود داشت. آبشاره با مرز ترکمنستان بسیار کم فاصله داشت. تعداد زیادی از تانکها که کمین گرفته بود از خاک ترکمنستان وارد منطقه شده بود. گزارشی خطر ناکی داده بود که کاران بزرگی مجاهدین از خاک ایران وارد منطقه شده است. خواب زیادی داشتم زیرا تمام شب گذشته را بیدار و راه رفته بودم. قاصد آمده بود که مجروحان را ببرد. سه راس اسب آماده انتقال مجروحان ما بود هر شش مجروح که زیاد زخم شان جدی نبود سوار براسبها شدند و با چشمهای اشک آلود خدا حافظی کردیم. ساعت ۵ عصر بود هوا گرفته و غبار آلود و خیلی گرم و شیرجی بود. رهنما گفت حالا وارد بازار نشویم کمی هوا تاریک شود. ساعت شش حرکت کردیم و تابازار یک ساعت نیم فاصله بود. دونفر را قبلا فرستاده بودم که غذا در هتل برای مجاهدین پخته نمایند و خیلی گرسنه بودیم مجاهدین نیک محمد خان نان خشک آورده بودند اما کافی نبود. درست هنگامی وارد بازار و هتل شدیم که هوا تاریک شده بود اما مهتاب شب چهاردهم بر تمام قلمرو زمین سیطره نورانی خود را گسترانده بود. بچه ها با اشتهایی زیاد نان خوردند و قرار است که شب تا به صبح طرف بالا مرغاب راه برویم ۱۲ ساعت باید راه می رفتیم تا به پایگاه مولوی ملهم می رسیدیم. مالک هتل گفت شما همین ۲۵ نفر مجاهد هستید گفتم ده ها نفر درتپه ها امنیت مارا گرفته اند و ما که رفتیم آنها می یایند و من پول غذای آنهارا دربست می دهم و گفتم برای چند نفر پختی گفت شاید صد را کفاف کند گفتم بگیر حساب کن. دروغهای مصلحتی و من در آوردی یکی همین بود. بچه ها واقعا شکم سیر غذا خوردند و گفتم باقی مانده را هم بگیرید شب هست خراب نمی شود و این شد که با کمک رهنما راه بالا مرغاب را پیدا کردیم. رهنما گفت من تا آخر و تاصبح باشما نستم تنها یکی دوساعت و بعد خود تان بروید و پناه تان بخدا. گفتم احتمال کمین هست و یانه سخت از کمین ترسیده بودیم. گفت در اوغانستان ما و شما احتمال هر چیز است اما توکل تان بخدا بروید دولت و روسها فکر نمی کنم اما دزد و راهزن ممکن پیدا شود.خدایا چه قدرسخت تمام شد. خواب آن قدر فشارم می داد که فکر می کنم درحال خواب راه می رفتم . توقف برای یک دقیقه هم ممنوع بود و باسرعت باید راه می رفتیم چندین بار از شدت خواب به زمین افتادم دو روز و دوشب خواب نکرده بودم مجاهدین کمی بهتر بود چون یکی دوساعت در دره آبشاره خواب گرفته بود وای بحال من نمی دانستم که چه کنم. "حیوانکی" هم نیست که سوارش شوم همه پیاده با سرعتی که رهنما امر می کرد راه می رفتیم. جوانی و ترس از گرفتاری انرژی مارا مضاعف ساخته بود و به همین تر تیب به خیر سلامت ساعت ۹ صبح ۱۴جوزا ۱۳۶۵ به قرارگاه مولوی ملهم بالا مرغاب خود را رساندیم مولوی ملهم کیست؟ و چه گونه نصری و به سازمان نصر توسط استاد مزاری جذب شد؟ و چند روز منتظر استاد مزاری و استاد عرفانی و همراه شان دربالا مرغاب ماندیم. بقیه داستان باشد برای بعد....

----------------------------------------

پ.ن. قومندان نیک محمد از هزاره های باد غیس قلعه نو و فرمانده نامدار جمعیت اسلامی بود. نمی دانم با استاد مزاری از کی آشنا شده بود. قومندان نیک محمد در اثر اختلافات داخلی و با تحریک دشمنان و رقبایش توسط قومندان عزیز لاغری شهید شد.


مولویهای مزاری-10-


در سالهای 63 و 64 و.. گاه گاهی می دیدم که استاد مزاری با مولویها از مناطق مختلف افغانستان در دفتر سازمان نصر در چهار راه ولی عصر، جلسه می گذاشت و ساعتها صحبت جهاد و مقاومت را داشتند یک روز مولوی عثمان را با شش مولوی دیگر دیدم. مولوی عثمان از ولایت غور بود و روزی دیگر همین مولوی ملهم را با چند مولوی دیگر از ولایت باد غیس دیدم. مولوی ملهم که حالا در قراگاه شان در بالا مرغاب هستیم به سختی دری گپ می زد و اما بخوبی می فهمد مثل وضعیت حالیه من که می فهمم اما گپ زده نمی توانم. مولوی ملهم رفقایش را معرفی کرد همه از ولایت باد غیس و از قبیله سیدنی "اگر اشتباه نکنم" بودند. مولوی ملهم گفت من پاکستان نرفته ام و ما در بالا مرغاب هستیم و همه قوم من نصری شده اند و ما را استاد مزاری نصری کرده است ما دیگه در پا کستان نمی رویم استاد مزاری بما کمک می کند ما دیگر نصری هستیم " سازمان نصر" گفتم خیلی خوب است ما همه نصری هستیم . مولوی ملهم گفت قوم نورزی در بالا مرغاب همه شان وابسته به حزبها و تنظیمهای پاکستان هستند. قومندان جلندر از نور زییها هست و با قوم من مخالف هست ما نصری هستیم و آنها پاکستانی. شبیه چنین حکایتی را مولوی عثمان از ولایت غور داشت. مولوی عثمان ایماق و فارسی زبان بود. این مولویها را استاد مزاری در سازمان نصر جذب کرده بود. ما ده نفر عضو شورای مرکزی سازمان نصر بودیم اما مزاری به اندازه 9 نفرما فعال با انگیزه بود و این کارها و این بر نامه هارا داشت. مولوی ملهم و رفقایش را در سازمان نصر جذب کرده بود. یک روز در دفتر مجله حبل الله در میدان تجریش رفتم. استاد اغلب اوقات همانجا بود مجله حبل الله را بصیر احمد دولت آبادی و رفقایش به صورت منظم منتشر می کرد. من از استاد مزاری پرسیدم با این مولویها چه می کنید؟ آنها همه شان نصری شده اند مولوی ملهم که بیخی و بکلی از پاکستان با قوم قبیله اش بریده است و مولوی عثمان شش دونگ بقول ایرانیها نصری شده است. استاد گفت آری حاجی آغا در جهاد علیه اشغالگران همه متحد باشیم و ملی و اسلامی فکر کنیم نجات افغانستان سخت است و کار ساده نیست جنگ است در جنگ حلوا پخش نمی شود در جنگ قدرت و اتحاد لازم هست. من به دوستان ایرانی می گویم که به مولویها کمک کند و حالا همه در قضیه افغانستان دخیل شده است. ولایات حوزه جنوب غرب نزدیک و هم سرحد با ایران هم هست وقتی به امیر اسماعیل خان کمک می کند خوب به مولویهای سازمان نصر هم کمک کند یک نکته دیگر را هم در بحث گفت مجاهدین ما اگر روزی از راه هرات، فراه، غور و لایت باد غیس داخل و طرف هزارجات بروند همی دوستان کمک می کنند و امنیت را می گیرند و حالا " 14- 3 -65 درست به همان نقطه رسیده ایم. مولوی ملهم در قرارگاهش که در عمق یک دره در بالا مرغاب بود، اوج مهمان نوازی و کمال همکاری را داشت. ده روز در قرارگاه مولوی ملهم تا آمدن استاد مزاری و استاد عرفانی و مجاهدین منتظر ماندیم. مولوی ملهم هر روز و هر شب در عمق دره بهترین غذا ها را تهیه می کرد. گوشت برنج و شوروا همراه با دوغ فصل بهاری و قیماق و نان گندم در سفره ما حاضر بود افغانها عموما مهمان نواز هستند و حالا مولوی ملهم و قومش نصری هم شده مهمان نوازی اش مضاعف شده است. مولوی ملهم یک روز خبر آورد که صبا بخیر استاد مزاری و مجاهدین به بالا مرغاب می یاید و همه بخیر از استاد استقبال و فیر شادیانه داریم گفتم مولوی صاحب استقبال و اینکه مجاهدین چندین کیلو متر سر راه شان بروند درست است اما فیر شادیانه نکن استاد مزاری ناراحت می شود. مولوی گفت نه نمی شود این عنعنه ما است مه نوچی از رهبر خود استقبال می کنم و به قوم نورزی و به قومندان جلندر نشان می دهم که ما کی هستیم؟ و فردا لحظه های آمدن استاد مزاری در قرار گاه مولوی ملهم هست چه شوری و چه هیجانی و چه عشق و صفایی و...


مولوی ملهم سنگ تمام گذاشت - ۱۱-


صبح روز بیست پنجم جوزای ۱۳۶۵ است. مولوی ملهم صبح وقت با چندین مولوی دیگر نزد من آمد و بر نامه های استقبال از استاد مزاری و همراه هانش را گزارش داد در این گزارش نشان داده شد که مولوی ملهم و همکارانش ده ها مولوی ده ها ریش سفید و کلان از قوم سیدنی و ده ها قومندان نظامی و مجاهدین و چندین صد مردم را، سازماندهی کرده اند. مولوی گفت که همه در پایین دره صف کشیده اند و فاصله قرار گاه تا صف مردم در پایین دره تقریبا نیم ساعت و یا چهل دقیقه می شد. مولوی گفت شما هم مجاهدین تان را آماده کنید و منم هدایت داده ام که همه مجاهدین طرف پایین دره بروند و از استاد مزاری و همراه هانش استقبال نماییم. مولوی این همه را با نام نصری انجام می داد و خودش و قومش را نصری ساخته بود و گفت استاد مزاری رهبر ما هست و ما رسمی شده ایم و استاد واعظی در در دفتر مشهد مارا رسمی نصری کرد. استاد واعظی می گفت : مولوی ملهم با مولویها هرروز در دفتر مشهد می آمدند که مارا رسمی نصری نمایید. اعضای دفتر به شوخی به مولوی گفته بودند که مولوی صاحب شما وقتی رسمی می شوید که کارت عضویت سازمان نصر را بگیرید برخی می گفت کار حاج علی میرزایی بود. مولوی و همراهانش کارت را گرفته بودند و حالا خودرا اعضای رسمی سازمان نصر در بالا مرغاب و در بین قومش اعلام کرده بود. ما همه بسوی پایین دره محل استقبال رفتیم صدها نفر مردم از قوم سیدنی و ده ها ریش سفید و کلان قومی و ده ها قومندان و مجاهد با سلاحهای سبک و سنگین خود صف کشیده بودند. پارچه ها و دستمالهای رنگارنگی در دست مستقبلین و مشایعات کننده ها بودند و بجای پرچم ملی و به نشانه شادی و شادمانی تکان می دادند. در این سالها افغانستان اشغال شده است و پرچم رنگ ملی نداشت. در بالا مرغاب مثل هر جای دیگر کسی پرچم حکومت کابل را بلند نمی کرد. ساعت ده صبح روز ۲۵ پنجم ماه جوزا ۶۵ هست یک گروپ از مجاهدین مولوی خیلی جلو رفته بود و چند تن از مجاهدین گروپ ضربت ما هم همراه شان بود و نا گهان صدای فیرهای شادیانه در آسمان بالا مرغاب و به استقبال مزاری و همراه هان شان بلند شد و حالا از چهار طرف آن قدر فیر و رگبار با انواع و اقسام سلاحها بکار گرفته می شود که گوشهای مارا کرد. فیرها صورت معکوس و متضاد ،کمین هولناک آبشاره ، را داشت. فیرها لحظه به لحظه همزمان با نزدیک شدن استاد و همراهانش در صف مستقبلین و در محل استقبال زیادتر و شدید تر می شد و به این ترتیب مستقبلین هم دست استاد را می گرفتند و هم به رسم صمیمانه افغانها بغل کشی. دست آسیب دیده و چپ استاد در گردنش بسته و با پارچه سفید در قرارگاه نیک محمد خان پانسمان شده بود. استاد عرفانی و استاد مزاری را در آغوش گرفتم و کمی عقده گلوی مان را گرفت اما گریه نکردیم. صدای شادی و هلهله مردم همراه بارگبار مسلسلها ، فضای عجیبی را خلق کرده بود. مولوی ملهم به این ترتیب به رقیب منطقه ای خود جلندر خان و قومش نشان داد که کیست؟ و نصریهای بالا مرغاب و قوم سیدنی چه قدر قدرت دارند؟و مولوی ملهم  و همکارانش سنگ تمام گذاشتند و....


مرزهای مشترک غور، باد غیس و فاریاب -۱۲-


قرارگاه مولوی ملهم در همین مرز مشترک هست. دریای بالا مرغاب چه قدر زیبا و دلپذیر بود و حالا همه ما بسوی قرارگاه مولوی ملهم در عمق کوه ها و اما رو به بالا در حرکت هستیم. از ۳۰ راس حیوان تنها ۹ تای آن مانده و حیوانکی من از جمع همان ۹ راس است که حالا در پهلویش استاده ام. مولوی ملهم اصرار داشت که استاد مزاری سوار براسب شود راه تا قرارگاه زیاد است استاد مریض خسته و دستش شکسته است. منم موافق بودم ولی استاد مزاری قبول نکرد گفت پیاده و صحبت کرده طرف قرارگاه می رویم. مردم از همان محل استقبال متفرق شدند. مولوی ملهم  قرارگاهش حکم اسرار را داشت جز مجاهدین مرتبط به قرارگاه بقیه را نمی گذاشت. استاد از شب حادثه حکایت کرد و اینکه چه گونه به قراگاه نیک محمد خان رسید از لحظه های هولناک از نحوه بیرون شدن از صحنه و از جمع کردن حیوانات در مسیرراه و..صحبت کرد. منم از شب تنهایی و جدایی صحبت کردم. استاد به دقت به ماجرای که بر من گذشت را گوش داد اینکه تک تنها مانده بودم و اینکه چه گونه چوپان و گله و سگهایش را درشب تاریک پیدا کردم و فردا چه گونه به مجاهدین در دره آبشاره رسیدم و چطور به قرارگاه مولوی ملهم آمدیم را با جزییات صحبت کردم استاد عرفانی و استاد مزاری گوش می دادند. استاد مزاری اصلا چنین چیزی را که تنها درشب تاریک مانده باشم را تصور نمی کرد به قرارگاه رسیدیم. چای آماده بود. مولوی چندین راس گوسفند و بز را کشته بود. بوی گوشت درحال طبخ تمامی دره را گرفته بود احساس می شد که دود آشپز خانه مولوی بوی کباب وپخت پز گوشت را در تمامی منطقه و در فضا پخش کرده است. چای حاضر شد استاد از مولوی ملهم از دیگر مولویها و از کلانهای قوم سیدنی تشکر کرد. استاد مزاری از مولوی انتقاد کرد که این همه فیر و این همه مرمی مجاهدین را چرا بیخود فیر کردید لحن انتقاد قاطع بود مولوی ملهم می خواست اصل عنعنه و رسم رسومات مردمش را که ریشه درتاریخ دارد را توضیح دهد و داد و این گونه نشان داد که دین و وظیفه خودرا ادا کرده است. در تقابل بین ارزشها و سنت عنعنه و تاریخ این سنت و عنعنه بود که پیروز شد. مولوی کار تاریخی و سنت پدری و اجدادی خودرا در حرمت به مهمان انجام داده بود اما استاد مزاری صحبت از ارزشهای جهادی صحبت از صرفه جویی صحبت از حفظ مراقبت سلاح و مهمات مجاهدین داشت کار مولوی را قبول نداشت و آن همه فیر را اصراف و زیاده روی می دانیست. ما دو شب درقراگاه مولوی ملهم بودیم فشار روی مولوی ملهم زیاد بود تنها ۶۷ نفر ما بودیم. از ۷۲ نفر مجاهد یکی شهید شد و ۴ نفر مجروح را از قرارگاه معلم نیک محمد خان طرف ایران فرستادیم. صحبت و مطالعه روی اوضاع امنیتی و روی راه بود. مولوی ملهم وضعیت بالا مرغاب را خوب توصیف کرد و تنها مشکلش با جلندرخان نورزی بود. فاریاب هم وضع بدی نداشت و ماطرف فاریاب نمی رفتیم و ما مسافرین هزارجات بودیم و از قرارگاه مولوی ملهم باید بسمت جنوب شرق یعنی وارد ولایت غور می شدیم. مولوی ملهم خطر حمله هوایی دولت و روسهارا منتفی و لی خطر راه گیری توسط گروه ها و دزدها را جدی می دانیست. توصیه مولوی این بود که در ولایت غور روزها سفر نمایید. استاد مزاری گفت ما باید به "دره تخت" ولایت غور برویم و در آنجا مجاهدین سازمان نصر هست و بعد به طرف هزارجات و وارد ولایت ارزگان و ولسوالی دایکندی می شویم. نقشه راه ما همین بود و به این ترتیب قرارگاه مولوی ملهم را ترک کردیم و تامرز ولایت غور مولوی و مجاهدانش ما را بدرقه کرد و حالا وارد ولایت غور یعنی چغچران شدیم و ماجراهای بعدی......


جغرافیای سه ولایت -13-


حالا وارد ولایت غور شده ایم. تقریبا ۲۳ روز از سفر مان را طی کرده ایم. جغرافیای سه ولایت هرات ، باد غیس و غور بسیار متفاوت به نظر می رسید گرچه در ولایت هرات به دلیل امنیتی مطلقا سفر مان در شب صورت گرفت و روزها می خوابیدیم و چشم دید اندکی داشتیم اما بخوبی احساس می کردیم ولایت هرات نسبتا هموار هست کوه ها و دره هایش به اندازه ولایت غور و یا ولایت ارزگان عمیق، سخت و دشوار نیست. کوه دارد گفتم که استاد مزاری از کوه همراه اسب غلطید اما کوه هایش قابل مقایسه با کوه های ارزگان مثلا « گور دره قخور و تمران» در ولایت ارزگان نیست. از کاکری تا مرز مشترک سه ولایت غور، باد غیس و هرات ما قریه ای ندیدیم که آباد باشد و قریه ها اکثرا ویرانه و تخریب شده و ساکنان آن مهاجر شده اند. شش میلیون مهاجر دلیلش یکی همین هست. جنگ واقعا صدمات هول انگیز و ترسناکی به زندگی مردم وارد کرده بود. افغانستان اصولا سرزمین زراعت و کشاورزی هست و حالا بعلت جنگ اغلب قریه ها خالی و مردم زمین و زراعت شان را ترک گفته اند زراعت وقتی ویران شود مالداری نیز ویران می شود. در این ولایات زراعت و مالداری و ده نشینی به انقراض کشیده شده است این وضع در قریه های مسیر ما از کاکری تا هزارجات به وضوح نمایان بود. در بادغیس با یک پدیده حیرت انگیز دیگری رو برو شدیم. پدیده ای بنام « پسته لیق» از سرک ترغندی که گذشتیم کم کم با دشتها و تپه های پر ازدرخت پسته رو برو شدیم فکر می کنم سه روزتماما از میان درختهای پسته می گذشتیم و چه سر مایه عظیمی. درختهای پسته در دشتهای پسته لیق خود رو هست و هیچ گونه کار روی آن صورت نگرفته است. درخت پسته آب لازم ندارد تنها با همان آب باران رشد و نمو می کند درخت پسته در پسته لیق با چندین آفت روبرو بود یکی قطع بی رویه درختها برای سوخت و دیگری آفتهای طبیعی دانه های پسته. پرسیدیم چه گونه پسته ها را جمع می کنند و منافع آن از کیست؟ بما گفتند که در فصل پسته لیق مردم از ولایات باد غیس و هرات هجوم می برند و هر کس در حد توان نفر و کاگر برای خود پسته جمع می کند و اما سود آن از آن قومندانهای محل هستند و حکومت هیچ گونه کنترل بر درامد پسته ندارد. من درشب واقعه و کمین ابشاره ساعتها در میان همین درختها حیران و سر گردان راه رفته بودم در تپه های پسته لیق انواع و اقسام مار کژدم هست کفش من ادیداس بود و تاحدی زیادی مانع از نیش مار و کژدم می شد یعنی این گونه تلقین داشتم. ولایت بادغیس هموار و چرا گاه بی پایان و عظیم  برای مالداری هست و بخش بزرگی کوچیها در فصل بهار و تابستان وارد با دغیس می شود گوسفند باد غیسی که در هزارجات به آن گوسفند "بیغی سی" می گوید یکی از بهترین گوسفندها در افغانستان هست. درشت اندام با دمبه های بزرگ و پر ازچرب. من در آبشاره دیدم که تمامی دشت صحرا را گله های بی پایان گرفته بود آنتنی هایمن مولف کتاب افغانستان زیر سلطه شوروی Afghanistan under domination of Russia می گوید مردم افغانستان فقیر نیست ولی به دلیل فقدان مدیریت از ثروتهای طبیعی افغانستان درست استفاده نمی شود. و حالا هم منابع طبیعی کشور به میلیاردها و میلیاردها دالر ارزش یابی شده است. آب داریم اما تشنه ایم. منابع و ذخایر داریم اما گرسنه ایم چون دانش استخراج و تسخیر طبیعت را نداریم.و اما ولایت غور سیمای کاملا متفاوت دارد مردم غور عمدتا فارسی زبان و با لهجه شبیه هراتیها حرف می زند. در بادغیس و هرات ترکیب جمعیت متکثر چند ملیتی هست اما در غور تقریبا جمعیت یک دست هست . غور بشتر خواهر خوانده بامیان و دایکندی هست تا هرات و باد غیس روز دوم از ورود ما در ولایت غور بایک حادثه و یا سو تفاهم گذشت در یک قریه نسبتا بزرگ وارد شدیم و ما را دریک سرای رهنمای کرد. سفارش آب نان را دادیم برای ما تهیه کرد جای خوبی بود نیت کردیم که شب در همین سرای قریه بمانیم اما نمی دانم چه شد پس از ساعتی رهنما با عصبانیت وارد اطاق شد گفت هله همان تفنگ را برای من دهید مه زن پدر این ... را فلان می کنم.یک تفنگ را گرفت و بیرون شد و ما هم بیرون شدیم دیدیم سه نفر دستهای شان را بلند کرده و بشدت از رهنمای ما معذرت می خواهد که ما گناه نداریم ما غلط کردیم و ما گناهکاران را حاضر می کنیم مارا نکشید صاحب  شما برادران مجاهد ما هستید و....


غنیمت پس از نماز -14-


افغانستان سرزمین عجیب با مردمان عجیب تر است. رهنما تفنگ را گرفت و با چند فحش آب دار سه نفر را نزدیک زر کفک نماید. البته بخیر گذشت سه نفر دستهای شان بالا و به توبه ناله و عذر التماس افتادند و به این صورت غایله ختم شد. علت را پرسیدیم رهنما گفت به قر آن خدا به همی گوش خود شنیدم که گفتند در سرای انداختیم و حالا مجاهدین قریه را می آوریم و کل شان را خلع سلاح می کنیم و همین شد که به جان شان تفنگ گرفتم و چطور به گوه خوردن شان وادار کردیم البته رهنما گفت که از این قریه باید برویم و به این .... زنا اعتبار نیست ممکن است شب گوه بخورد و همین شد که از قریه بیرون شدیم و به سفر مان در شب ادامه دادیم. این قضیه در روز دوم از ورود مان به ولایت غور اتفاق افتاد. فحشهای آب دار رهنما مرا به خنده انداخت و بسیار چمتو و توام با سیاست فحش می داد و نه مثل فحاشان خود مان که رقم فحش گفتن شان را هم بلد نیست. دیروز رفته بودم منزل استاد محقق صحبت همین خاطرات شد. استاد در باره زبان بسته من گفت که اگر بتوانی نامش را عوض کنی خوب است مثلا نوشته بودم " از نر خر من روسها هم می ترسید" حالا پس از توصیه استاد محقق و چند توصیه دیگر نام زبان بسته را " حیوانکی" گذاشته ام. بحث دیگر من هم این شد که خاطرات می نویسم و خاطراتم مرتبط به استاد مزاری هست و دیگر کسی به حرمت مزاری فحش نمی دهد. استاد گفت نه این طوری نیست کامنتهای زیر نوشته خاطرات" کمین هولناک ابشاره" را نخوانده ای بسیار فحش داده و چند تارا پیداکرد بسیار شرم آور وقیحانه و بسیار زشت بود و اغلب هم با ارم جنبش روشنایی فحش داده بود. استاد محقق گفت کامنتها را نمی خوانی گفتم گاه گاهی می بینم و بعد گفت راه حل دارد گفتم چطور؟ گفت گزینه ای هست که فقط دوستان شما می توانند کمنت بگذارند و گزینه ای هست که همه نوشته تان را می بینند و می خوانند ولی کامنت گذاشته نمی توانند و این شد کا حالا نوشته های مرا همه می خوانند اما فقط دوستان می توانند کامنت بگذارد. صحبت از فحش رهنمای ما در غور شروع شد. از رهنما پرسیدم تفنگ را گرفتی واقعا می خواستی بزنی گفت نه استاد پتکه و سیاست کردم مگر با وجود استاد مزاری و بدون اجازه استاد می توانم فیر کنم و دیگه اینکه کار یک روز و دو روز مه نیست مه ریشم را در این راه سفید کرده ام و عمرم را برای وطن و مجاهدین گذاشته ام. سفر در شب گو اینکه قسمت ما شده بود مولوی ملهم گفته بود که در روز سفر کنید و این هم سفر در روز. نمی دانم تا چه وقتی از شب را راه رفتیم و حالا حیوانکی را دارم و بر اساس کشف ، سیم رادیو را درگوشش بند کرده بودم و راحت رادیو و خبرها را گوش می دادم اغلب  اخبار انگلیسی را گوش می دادم مثل BBC World service و یا صدای آمریکا voice of America. استاد مزاری همیشه از من می پرسید حاجی آغا در دنیا چه خبر است و منم آخرین رویدادهای جهانی را برایش نقل می کردم واقعا مزاری انسان شایسته ای بود و حالا که در این دله شب به اینجا رسیده ام گلویم را عقده گرفته است. بهر تقدیر در جای خوابیدیم و بعد به سفر تا شب ادامه دادیم درست هنگام شام در قریه ای رسیدیم مردم در مسجد برای نماز می رفتند و ما هم قصد کردیم که برویم که نا گهان قضیه چیزی دیگری شد. خبر چینها پیش از ورود ما به قریه خبر داده بودند که ما به قریه وارد می شویم به دستور مولوی قومندان داشکه را برای کشتن ما نصب کرده و چند تای شان کمین گرفته بودند هدف شان غارت و لوچ کردن ما و غنیمت باج گیری بود . استاد مزاری گفت حاجی آقا برو در مسجد با مولوی قومندان صحبت کن و برای شان توضیح بده که چرا این کارها را می کنید ما مسلمان، مجاهد و برادران شما هستیم. رفتم که نماز تمام شده بود اما مولوی قومندان با کینه و نفرت و با خشونت با من حرف زدن را آغاز کرد..

--------------------------

پ . ن.  د ر ماه عقرب 94 دختری 9 ساله توسط داعش با 9 مسافر دیگر سر بریده شد و تظاهرات بزرگ دادخواهی در کابل در 20 عقرب بنام " جنبش تبسم" راه افتاد. و در 11 ثور 95 برای برق توتاپ جنبش روشنایی اعلام شد و در 2  اسد صد ها نفر در چوک دهمزنگ توسط حمله انتحاری داعش شهید و زخمی شدند. و در صفحات اجتماعی واکنشهای تندی ایجاد شد.


بیاد قبر برادر-15-


مولوی قومندان پس از یک سرفه پرسید چرا از این راه آمدید؟ منطقه مربوط ما هست. گفتم خوب طرف هزارجات می رویم. گفت اسلحه تان و مرمی و مهمات هر چه دارید بدهید. گفتم مولوی صاحب روسها مارا در آبشاره کمین زدند ما اسلحه و مهمات نداریم مجاهدین ما هر کدام یک تفنگ و کمی مرمی دارند. مولوی صاحب ما همسایه شما هستیم هزارجات و غور باهم همسایه است و ما حالا مهمان تان هستیم بگذارید ما برویم. یک نفر دیگر گفت مولوی صاحب اینها زیاد هستند و مولوی پرسید چند نفرید گفتم 67 مجاهد. گفت در قریه خو 20 نفر بشتر نیست. فرصت خوبی برایم پیدا شد گفتم بقیه در تپه اطراف قریه هستند. کمی مولوی احساس خطر و سست شد و بخوبی ترسید که اگر در گیر شویم ممکن همه مردم قریه آسیب ببینند و کشته شوند. گفتگو طولانی نتیجه این شد که یک مقدار مهمات با مولوی قومندان کمک کنیم و برویم و این غنیمتی بود که مولوی صاحب بعد از نماز مغرب از ما گرفت. حالا واقعا قسمت ما این شده است که در شب تاریک سفر نماییم و از قریه مولوی در تاریکی شب دور و دور شدیم. در این شبهای پایانی ماه جوزا هوا بسیار تاریک و ظلمانی بود و سفر در شب مثل اول ماه خیلی برای ما سخت تمام می شد. در تاریکی شب پیدا کردن راه خیلی سخت بود و به زمین می خوردیم یادم رفت که  بگویم از کشک کهنه از قومای میر حمزه خان سه دانه شتر هم خریده بودیم که در همان روزهای اول سفر بی وفایی کرد و بعلت تاریکی شب رم برداشت و گریختند و حالا آخر ماه هست و از مهتاب خبری نیست در هرات و باد غیس تنها شب سفر می کردیم و حالا قسمت ما این شده است که شب و روز سفر نمایم. سفر شبها، تحمیلی بود در روز دوم، رهنما با اهالی قریه در گیر شد و مجبور شدیم در هنگام غروب قریه را ترک نمایم و حالا مولوی قومندان از ما غنیمت گرفت و مجبوریم در تاریکی شب برویم. فردا حوالی ساعت 10 به دره تخت رسیدیم.در این دره بسیار زیبا و سرسبز خرم، ما نصری داشتیم . نمی دانم چه گونه نصری در این دره کاشته بودیم . قومندان صادقی با 20 نفر در دره تخت مربوط سازمان نصر بود. از استاد عرفانی پرسیدم این گروپ سازمان نصر را در دره تخت کی پیدا کردید؟. استاد عرفانی گفت کار مزاری هست. دره تخت نزدیک مرکز ولایت غور است اما جالب است که جز از ولایت هرات گفته می شود. قومندان صادقی برای پذیرایی ما بسیار زحمت کشید و می خواستیم پس از نان چاشت به سفر خود ادامه دهیم ولی قومندان صادقی نگذاشت و چندین نفر از ریش سفید های دره آمدند و گفتند که نمی گذاریم بروید باید چند شب باشید. استاد گفت تشکر ولی ماباید برویم اما نگذاشتند و شب در دره تخت ماندیم. صادقی برای ما گوسفند کشت و بهترین غذا را پخت و آن شب یکی از راحت ترین شبهای بود که سپری کردیم دلیلش خوبیهای بیش از حد مردم و دلیلش پذیرایی گرم و دلیل عمده اش خستگی بیش از حد شبهای گذشته بود. صبح  قومندان صادقی اوضاع دره تخت را صحبت کرد و سخت تحت فشار قومندانهای احزاب دیگر و از جمله امیر اسماعیل خان بود. کم کم به بهشت هزارجات نزدیک و نزدیک تر می شدیم اتفاق قابل ذکری پس از دره تخت در مسیر راه نداشتیم و به این ترتیب با گذشت 28 روز وارد هزارجات شدیم. اولین نقطه تلاقی ما سیاه چوب بندر بود. بندر خاطره قبر برادر را در ذهنم زنده کرد. درسالهای 1343 پدر آواره شد و دلیل آوارگی غصب زمینهایش توسط کوچیهای قوم سیاپوش. ما دو برادر بودیم و آواره در همین" بندر و سرغرک". محمد علی یک سال کوچک تراز من بود و ما در همه قریه به دو گنی یعنی قلوهای پدر معروف بودیم و محمدعلی بشدت مریض شد و در خانه زمین گیر و دیگر نمی توانیست همراه من به کوه و دشت برود و من تنها چند بز و بز غاله را به کوه می بردم و عصرها بدون محمد علی به خانه بر می گشتم. یک روز عصر به خانه بر گشتم که نه محمد علی نه پدر و نه مادر و نه همسایه و هیچ کسی نیست. بچه هفت و هشت ساله بودم ولی احساس می کردم که ذرات وجودم می سوزد و احساس غربت و تنهایی می کردم و سردرد شدیدی برایم پیدا شد کمی استفراغ کردم و منتظر بر گشت محمد علی و پدر مادر بودم که نا گهان مادر ماتم کنان وارد خانه شد و بعد پدر و بعد سایر همسایه ها. مادر مرا در بغل گرفت و های های گریه می کرد و مخته مادر این بود بچه خوبم دیگه تناشدی محمد علی پیش خدا رفت و ما از سر قبر برادرت برگشتیم و..

----------------------------------------

------

پ.ن. قوم سیاه پوش کوچی هست و زمینهای زیادی را در هزارجات گرفته است. ملک نور در سالهای 43 و... زمینهای ماراگرفت. ملک نعیم کوچی حالا ملک قوم هست و جنگهای هر ساله در بهسود بشتر توسط ملک نعیم، صورت می گیرد..

زبان جانوران -26-

زبان جانوران


تک صدایی و تنگ نظری بد است. در لیبیا بودم خبر تخریب حسینه دراویش گنابادی را شنیدم با این فرقه صوفیه آشنایی نداشتم رفتم ببینم چه  خبر هست سر انجام داکتر مصطفی آزمایش را در یک بحث دیدم وی آدمی بسیار باسواد و دانشمند و درباره روح آدمی بحث داشت و گفته می شد یکی از پیشوایان فرقه صوفیه گنابادی هست که حسینه های شان را خراب کرده است. بهر حال به من ربطی ندارد که آنها ضاله هست و یا حقه. این یک خاطره بود و هدف هم زبان جانوران هست که دانش غریبه است و باید به اهلش تعلیم داده شود و الا نا اهلان خرابش می کند. قصه و روایت داکتر مصطفی آزمایش از مولانا هست و منم همان حکایت را در اینجا نقل می کنم و هدف از این حکایت هست که ظرفیت لیاقت برای هر امری لازم هست و الا آدم یا خودش را و یا مردم را تباه می کند. یک کسی هست بنام علی نجافی از اهالی ارزگان نویسنده و باسواد ولی مخالف رهبر شهید استاد مزاری وی در نوشته هایش  جنبش روشنایی را جنبش تباهی نام گذاشته و برخی هم جنبش فحاشی و چندین نامهای بد بیراه دیگر این همه تنها یک دلیل دارد و نه بشتر و آن نادانی و بی ظرفیتی لمپنهای جنبش هست که همه امور خوب جنبش را خراب کردند و حالا که حرف بزنی پاسخت در یافت فحش اهانت و بد زبانی و لوده گی هست.

القصه! زبان جانوران حکایتی هست از مولانا و مرتبط به عصر موسی پیامبر. جوان خام و با هوس می خواهد زبان جانوران را بداند. گفت موسا را یکی مرد جوان  . تا بیاموزد به وی زبان جانوران. اما موسا پیامبر گفت از این کار حظر کن و این یک هوس هست و هوس سرت را بر باد می دهد. جوانک ویل کن موسا نبود و می خواست زبان جانوران را یاد بگیرد. موسا پیامبر اخطار داد و گفت این هوس هست و از آن حظر کن اما گفت حالا که اصرار داری این هم تعلیم زبان جانوران. جوان هوس باز، زبان جانوران را یاد گرفت و یک روز صبح رفت ببیند که سگ با مرغایش چه بحث دارد؟. مناقشه سگ و مرغ این بود که مرغ صبحگاهان بیرون شده و بقایای سفره مالکش را خورده اما سگ اعتراض داشت که بقایای سفره مالک حق وی بوده است. مرغها قبول نداشتند که حق سگ را خورده اند. اما مرغها به سگ گفتند  نگران نباش اسب مالک می میرد و فردا شکم سیر گوشت می زنی و ما گوشت خور نیستیم. جوان با شنیدن این حرف الساعه اقدام و اسب را در بازار و بفروش می رساند. روزی دیگر جوان با پخش ته مانده سفره منتظر می ماند که امروز حیواناتش چه قصه و چه حکایت را دارند؟. مرغها بقایای سفره را خوردند و سگ تمبل و چاشت خواب بیرون آمد و غوغای عجیبی را راه انداخت و اعتراضاتش بسیار تیز و تند که حق مرا خورده اید و شما مرغها کذاب و دروغ گوی بیش نستید. مرغ می گوید او سگ تمبل و چاشت خواب ما حق تورا نخورده ایم و ما دروغ گو هم نستیم و ما موذن هستیم و دروغ نمی گوییم اسب باید می مرد اما صاحب گم گورش کرد و لی درهر جای که باشد اسب مرده است ولی خوب باز می گوییم که گاو مالک فردا می میرد و تو سگ گرسنه گوشت می خوری. جوان وقتی این سخن را شنید گفت چه گپ شده که حیوانات من به دم مرگ و در خط مرگ افتاده اند و باز گاو را در بازار و می فروشد. روز سوم و چهارم معرکه سگ و مرغ به اوج خود می رسد و وارد در گیری شدید فیزیکی می شود مالک مانع و حایل می شود و مرغ در اوج ناراحتی خطاب به سگ می گوید ما با این نفاق و اختلاف لایق مالک مان نستیم و بدان و آگاه باش که فردا مالک جوان ما می میرد و همه به ماتم می نشینند و خیرات نذورات تا چندین روز ادامه می یابد و بعد شکمت سیر سیر می شود. جوان با شنیدن این خبر پریشان نالان به محضرموسا پیامبر می رسد و قصه را در میان می گذارد و از موسا پیامبر کمک و نجات از مرگ را می خواهد. موسی به وی می گوید اهلیت ظرفیت علم زبان را نداشتی و گفتم که حظر کن و اخطار دادم که از این هوس بگذر حالا تیر اجل رهاشده است و قرار بود با اصابت به اسب نجات پیدا کنی اما خطا کردی و فکر کردی که کارهایت به نفع هست و دیگران را فریب می دهی دیگر چاره جز قبول مرگ نیست برو آماده مرگ باش و کارهای انجام نداده ات را انجام بده .

نگاه درونی و بیرونی -25-

از صمیم قلب گرامی می داریم اما...25


چهلمین روز شهدای عظیم کربلای دهمزنگ را گرامی می دارم و برای باز ماندگان صبر جمیل و برای مجروحان شفای عاجل تمنا دارم. و اما این رویداد یک فاجعه برای امر موهوم توتاپ بود توتاپ در ذات خود دروغ است و برای امر دورغ نباید این کار می شد. گفته اند نه کاکا جان "برق" بهانه است اصل گپ" فرق" است و ما برای فرق و تبعیض حادثه دهمزنگ را خلق کرده ایم و باز هم می کنیم. تبعیض و ستم باید محو شود و ارزشهای شهروندی جایش را بگیرد این منطق اصل هست و قاعده و برای تحقق قاعده حقوق شهروندی و احیای برادری و برابری و برای نفی تبعیض سیستماتیک، تنها و تنها روی آوردن به فاجعه و به خطر انداختن جان مردم نبود و نیست. گردانندگان جنبش بخوبی طالب و داعش را می شناسند و پیش از آن ماجرای 20 عقرب و ذبح تبسم را داشتیم. گردانندگان جنبش بخوبی از اخطارهای مکرر نیروهای امنیتی با خبر بودند و صورت و تصویر چهار نشست امنیتی را من دارم و در همین اسناد گردانندگان جنبش اظهارات پولیس را بشدت رد می کنند و دست به سینه می زنند که ما تظاهرات می کنیم و مسوولیت آن را به عهده می گیریم و اما حالاگردانندگان جنبش چی موضع و تحلیل دارند؟. دو روز پیش گارنیزون کابل اجتماع امروز را غیر قانونی اعلام می کند و اما در مقابل چه گونه رهبران جنبش از پلیس تبعیت کردند و تمامی نقطه نظرها و دید گاه های امنیتی پولیس کابل را قبول می کنند و مراسم را مطابق با تدابیر امنیتی پولیس بر گزار می کنند آنچه که هم اکنون در مصلی رهبر شهید می گذرد مراسم چهلم شهدا با هماهنگی پولیس و نیروهای امنیتی هست درست امری که عقلا و خرد مندان در چهل روز پیش روی آن تاکید داشتند. اگر عقلانیت امروز در دو اسد بکار گرفته می شد ، هر گز شاهد فاجعه دهمزنگ و هدر رفتن خون جوانان مان نبودیم من شخصا معتقدم یکی از مواردی که خون ما بناحق توسط دشمن ریخته شد و هیچ دست آوردی در پی نداشت همین اقدام دوم اسد و لج بازی و دیوانگی جنبشیها بود و می دانیم این خونها هدر رفت از کی پرسان کنیم پولیس و نیروهای امنیتی اسناد اخطارهای خودرا نشان می دهند گردانندگان جنبش گوشش به هیچ امری بدهکار نیست این دو طرف قضیه در ماجرای روز سیاه دهمزنگ هستند و اما طرف سوم و طرف قاتل که داعش بود کارش را کرد و رفت. قبول داشته باشید که رویداد دوم اسد حاصل لمپن بازی و دیوانگی و لوده گی گردانندگان جنبشیها هست مردم هیچ گناه ندارند گناه از داعش است و گناه از گردانندگان جنبش و گناه از پولیس و نیروهای امنیتی هست که مانع نشد و تدابیر لازم را نگرفتند. ما ناگزیریم که حکومت داشته باشیم و ما به شدت به امنیت نیاز داریم. نتیجه اینکه موضوعات خدماتی را با حکومت از راه گفتگو و با مذاکره حل نماییم و پروژه های خدماتی را برای مردم آماده نماییم و ما ناگزیریم در اجتماعات سیاسی خود با پولیس و نیروهای امنیتی هماهنگ باشیم درست کاری که امروز گردانندگان جنبش با پولیس و نیروهای امنیتی داشتند. مراسم امروز با نظر و مدیریت امنیتی پولیس بر گزار شده است و جنبشیها تعهدات اساسی و امنیتی به پولیس داده اند و مطابق با هدایت پولیس مراسم گرفته اند کاریکه چهل روز پیش  قبل از فاجعه هم امکانش بود. چرا عاقل کند کاری که باز آید پیشیمانی. البته عاقل !!!. 



ذاکر برگ بلا کرده است


اولا همین اختراع فیسبوکش هست که تبدیل به  محشر جهانی شده است. فیسبوک خانه سلاطین را خراب و رهبران دیکتاتور خاور میانه را بخاک مذلت نشاند. گفته است که سرهنگ قذافی، زین العابدین بن علی، لیلا طرابلسی ، حسنی مبارک ، علی عبد الله صالح را فیسبوک از پای در آورده است. بهر صورت فیسبوک هم خوب است و هم بد فیسبوک که دست بچه ها و شلوغ کارها و جوجه ها قرار گرفته باشد از وی یک خاکدانی درست می کنند اما فیسبوک در دست آدم قرار بگیرد خوب آدم گیری می آموزد.در افغانستان دو نوع استفاده خوب و بد را تجربه کرده ایم. من که حضور سنگین در فیسبوک دارم و عادت به نوشتن دارم فاضل سنگچارکی صاحب برایم نوشته است که شما" حیوان کاتب "هستید گفتم که حیوانیت وجه مشترک ما هست اما کاتب اما ناطق اما تفکر و خرد ممیزه های آدمی هست که بعضی دارد و بعضی هم ندارد. فیسبوک در واقع نمایش حیوانیت و آدمیت انسان هم هست.دراین مدت از دست "جنبش فحاشی " بی نهایت زجر کشیدم آنها که رفتار شان ضد انسانی بود و گاهی مرا نیز وادار می کرد که رفتار به مثل نمایم گاهی که عقده و نفرت ایجاد شود چنین اتفاقات می افتد. قومندان فاضل در میدان، در برابر یک تجاوز و در برابر یک جنایت که در حق یک جوان مظلوم صورت گرفت و چند لامذهب به وی تجاوز کرده بودند. و اما متجاوز گرفتار و حکم برایش صادر می شود. قومندان فاضل حکم را قبول نداشت وی تاکید داشت که عمل به مثل انجام شود قاضی گفت که عمل به مثل در این گونه موارد جایز نیست و کسی انجام نمی دهد. قومندان فاضل از شدت عصانیت گفت اینه من عمل به مثل را انجام می دهم. گاهی چنین می شود در فیسبوک عمل به مثل انجام می شود ده ها فحش را می خوانی و بعد ناراحت می شوی و تو هم عمل به مثل انجام می دهی که نادرست و ناروا و غلط است. ذاکر برگ خالق فیسبوک فکر اینش را کرده است در فیسبوک ده ها گزینه دارد که می شود جلو خیلی حیوان صفتی فحاشی و بد زبانی را گرفت. منم تازه توسط موحدی جوان خبیر در امر فیسبوک یاد گرفتم که چگونه مانع از فحش فحاشان شوم و جنبش فحاشی را درهم بشکنم گرچه این کار را دوست نداشتم ولی حالا عمل به مثل نمی کنم اما مانع کامنتهای فحاشان و لمپنها و شلوغ کارها در صفحه خود می شوم. نوشته های مرا همه می خوانند اما جز فرندها و دوستان کسی دیگری نمی تواند چیزی بنویسد. گفتم بر خلاف میل خود از این گزینه استفاده می کنم و فحاشان و بد زبانها دیگر قادر نیست برایم و در صفحه خودم فحش بنویسند اما می توانند در صفحات خود هر چه دلش خواست بنویسند.البته دوستانی هم دارم که در جمله دوستان پنج هزار نفری من نیست اما از کامنت نوشتن محروم می شوند که از این بابت متاثرم و عذر می خواهم. قصه من با جنبش سر دراز دارد چون دریای خون جاری شده است و در این ریزش خون من لمپنهای حرف ناشنو را مقصر می دانم و تصمیم شب پیش از دوم اسد روز سیاه را احمقانه و خرکارانه می دانم و یک شینگ آنها را شریک جرم و جنایت می دانم این باور و برداشت من و تعداد زیادی از نخبگان از مردم و از جامعه هست و به همین خاطر در باره روز سیاه و روز خونین دوم اسد می نویسم که اگر ننویسم یعنی اینکه نستم و از گزینه ذاکر برگ نیز استفاده می کنم دلیلش تنها و تنها جلوگیری از حرمت شکنی و تعرض به کرامت انسانی در برابر جنبش فحاشی هست از سوی هم می دانم که تعداد کامنت نویسان پایین می یاید سخت است اما مهم نیست. 



وقتیکه ناسنت ، سنت می شود


این حکایت را در یک مجله ایرانی در عصر شاه دیدم. حکایت از اینجا آغاز می شود. دوکیسه بور حرفه ای یک مغازه جواهر فروشی ارمنی و مسیحی را شناسایی می کنند و نقشه می کشند که چه گونه جواهر الات بی نظیر وی را ببرند و بی قاپند. یک روز زن و مرد جوان کیسه بور وارد مغازه می شوند و از جواهر فروش می خواهند سایزهای گوناگون سیتهای طلا را برای انتخاب حاضر نمایند. زن جوان از میان انواع و اقسام جواهر الات دو سیت مدرن را انتخاب می کند و یک مبلغ بزرگ پول را مرد جوان روی میز با شکوه و زیبای جواهر فروش می گذارد و اما در این لحظه ناگهان زن دست روی قلبش گذاشته و باچند جیغ داد به زمین می افتد. مرد جوان فریاد می زند کمک کمک که همسرم را به شفا خانه برسانم. جواهر فروش کمک می کند زن جوان در حالت بیهوشی را داخل موتر انداخته و مرد جوان با سرعت موتر را روشن و صحنه را بسوی بیمارستان ترک می کند. مسیحی مالک مغازه در حیرت و تاثر عمیق فرو می رود از اینکه مشتریان جوان این همه پول را روی میزش مانده و از اینکه زن جوان بیهوش شد، بشدت به حیرت و تفکر و تاثر فرو می رود. آن روز به این صورت غروب می شود و دیگر اثری و نشانه ای از مشتری جوان و زن زیبا نمی شود.

کیسه بور به شفاخانه و دربخش ختنه می رود و ازداکتر ختنه در خواست ملاقات خصوصی می کند و دکتور ختنه می پرسد بفرمایید مشکل چیست ؟و من چه می توانم؟. جیب بور با مهارت خاصی وارد بحث می شود و می گوید پسر خاله من در آمریکا متولد شده و مهندس است و حالا ایران آمده و ما می خواهیم از یک فامیل متشخص و محترم تهرانی برای مهندس ما زن بگیریم اما جناب داکتر می دانید مشکل در کجا هست؟ و می دانید عزت، احترام و آبروی دو فامیل و سرنوشت مهندس ما در دست شما است من از شما خواهش می کنم بدون اینکه کسی و  خود منهدس خبر شود کاری برای ما انجام دهید. داکتر هم چنان متحیر هست که چه مشکلی عظیمی روی داده و تازه به من چه مربوط هست و می گوید آقاجان حرف اصلی را بگو یعنی چه عزت حرمت آبرو دو فامیل بزرگ تهرانی در دست من هست؟ من نمی دانم شما می گویید. جیب بر، آهسته بگوش داکتر می گوید: مهندس ختنه شده نیست و شما بدون اینکه خودش متوجه شود بیهوش کنید و سنتش کنید. داکتر می خندد و می گوید این کار ساده ای هست فردا بیاور من در قالب چای محلولی می دهم که فی الفور بیهوش شود و بعدش سنت و ختنه می کنم و برو بیار و هیچ نگران نباش و فکرش را نکن این با من.


مسیحی در مغازه جواهر و طلا فروشی اش حیران است که زن جوان و مشتری طلا و جواهرش چه شد و چرا نیامد؟ در همین لحظه کیسه بر وارد مغازه می شود. مسیحی مالک طلا فروشی با تمام وجود از وی پذیرایی استقبال و احترام می کند و جویای حال و احوال زن جوانش می شود. جیب بر با خرسندی و چهره حق به جانب می گوید: الحمد لله خوب است و در شفاخانه قلب بستری هست و به من گفت که سیتهای طلا و جواهرات را در شفاخانه می بینم و دو و یا سه تا سیت را می خرم اینم ادرس شفاخانه و من رفتم و منتظر تان هستم خدا حافظ. مسیحی می گوید پول پول تان پیش من است. کیسه بر مهم نیست بعدا حساب می کنیم. مسیحی با حیرت و با خرسندی چندین سیت و جواهر را داخل کارتون زیبا گذاشته عازم شفاخانه می شود تا بانو از میان چندین سیت زیباترینش را انتخاب نماید. مسیحی باکارتون و بسته های طلا وارد شفاخانه و کیسه بر با احترام خاصی مسیحی سنت ناشده را طرف اطاق داکتر ختنه می برد. داکتر و پرستارها بی نهایت از وی احترام پذیرایی می کند و در همین لحظه محلول بیهوشی در قالب چای جلو مسیحی گذاشته می و استکانهای چای هم جلو کیسه بر و جلو دوکتور. مسیحی از دنیا بی خبر محلول را سر می کشد و در جا بیهوش می شود. داکتر ختنه با پرستارها مسیحی را به اطاق عمل و روی تخت ختنه می خواباند و ایزارش را می کشند و به این صورت مسیحی فلک زده به نرخ اسلامی ختنه و سنت می شود و کیسه بر هم تمامی بسته های طلا را با خود می برد. مسیحی پس از عمل سنت، بهوش می اید و با پانسمان میان پاهایش می نگرد و فریاد می کشد این  چه وضع هست؟ وای بد بخت شدم وای ده ها سیت طلایم . وای چرا این کار را کردید؟ وای این چه بلای است بر سر من آوردید. اما داکتر و پرستارها مرتب برایش تبریک می گویند در اینجا حرفهابشدت گفته می شود ولی هیچ کس حرف دیگری را نمی فهمد....

دوستان گاهی بحث عبور از سنت به اینجاها هم می کشد  ممکن است در این گذار نا سنت به این وضع سنت هم شود. 


خر ما ازکره گی دم نداشت


حکایتی جالبی هست. با شنیدن این حکایت قصه دراز و طولانی " خر ما از بیخ دم نداشت" را فهمیدم. آورده اند که مسلمان و مسیحی با هم معامله داشتند و در این معامله مسلمان ورشکست مقروض می شود. روزی از شریک معامله خود قرض می خواهد. مسیحی می گوید تو بد معامله و صادق نیستی طلبهای گذشته مرا ادا نکرده ای حال با چه روی باز آمدی و از من پول می خواهی وی سوگند می خورد که بعد از این به قول قرار های خود استوار می ماند و به محض پیدا کردن پول ، قرضهایش را می پردازد. مسیحی می گوید یک سند باید نوشته شود که اگر در موقع و زمانش پرداخت نکنی من حق داشته باشم با انبور پوستت را بکنم. مسلمان می گوید  قبول است و سند نوشته می شود و اما ماه ها گذشت ولی خبری از پرداخت بدیهایش نشد. مسیحی در محکمه شهر شکایت می کند و هردو عازم شهر می شوند. در وسط راه مسلمان مقروض، حیران سرگردان و در چرت ادای دینش هست که در راه باریک با زنی خودش را می زند. زن در گودال می افتد و ازقضا زن بار و سقط جنین می کند شوهرش می گوید نمی گذارم بروی بالاخره وی نیز همراه شده و همه طرف محکمه شهر حرکت می کنند. در مسیر راه بجای می رسد که مردی خرش در گیل افتاده و کمک می خواهد. هرکی از یک جای الاغ می گیرد و مسلمان مدیون هم از دمش. در گیر دار بیرون و نجات دادن الاغ دم خر که دست مقروض بود کنده می شود. مالک الاغ  نمی گذارم و تاوان می خواهم و این شد که مالک الاغ نیز همراه می شود. شب در یک مسجدی همه می خوابند. مسلمان مدیون هر گز خواب نمی رود و سر انجام به این فکر می افتد که فرار کند. دروازه مسجد بسته است وی روی بام مسجد می رود و از پشت بام در تاریکی شب خود را به زمین می اندازد. از قضا روی پیره مردی که در کنار دیوار مسجد خوابیده بود، می افتد و با یک فریاد نفس پیره مرد کنده و در جا می میرد. فرزندش بیدار و می گوید نمی گذارم پدرم را کشتی وی را به داخل مسجد می آورد و این شد که همه در صبحگاهان طرف محکمه شهر روان می شوند و به محکمه می رسند. مسلمان مقروض به این فکر می افتد که قاضی را باید پیش از جلسه محکمه ببیند و عرض حال نماید و می پرسد که محل اقامت قاضی شهر کجا هست؟ وی به خوابگاه و اطاق قاضی رهنمایی و بادادن چند پیسه رشوه به نگهبان وارد خوابگاه قاضی می شود.

ساعت 7 صبح است و قاضی از قضا با زنی در حال فعل جاهلی هست. مستاصل فریاد می زند: وای قاضی صاحب به داد من برس بد بخت بیچاره شده ام. زن از زیر پای قاضی لخت عریان درگوشه ای اطاق استاده و می لرزد و مرد مقروض به پای قاضی می افتد برخی گفته اند بی اختیار از سامان الات قاضی هم می گیرد. القصه پس از داد فریادهای زیاد عرض حالش را می کند و قاضی قول می دهد که به نفعش فیصله می کند اما بشرط اینکه شتر دیدی، ندیدی.

ساعت 9 صبح، محکمه شهر دایر می شود شاکیان و متهم را یکجا حاضر می کنند. جلسه رسمی بر گزار است. قاضی از مسیحی می پرسد چه می خواهی؟ وی مفصل عرض حال می کند و سندش را نشان می دهد. قاضی حکم می کند که حق با تو هست می توانی با انبور پوستش را بکنی اما بشرط اینکه یک قطره خون نریزد زیرا در سند خون نوشته نشده است اگر خونی ریخته شود باید دیه خون مسلمان را مسیحی به پر دازد. مسیحی حیران می ماند و پس از فکری و تاملی می گوید قاضی صاحب من از دعوایم گذشتم و هیچ ادعای ندارم. قاضی نه نمی شود حق حکومت و حق دادگاه و قاضی را باید پرداخت نمایی. مسیحی حق حقوق را می پردازد و خود را نجات می دهد. از دومی می پرسد تو چه شکایت داری وی ماجرا را شرح می دهد و می گوید طفل مرا کشته است. قاضی می گوید حق با تو هست تو بچه می خواهی فیصله این هست که متهم باید در خانه تان بماند تا یک بچه برای تان تولید نماید. شاکی با شنیدن این فیصله شاخ در می آورد و می گوید  نه قاضی صاحب من از دعوای خود گذشتم و این هم حق حکومت و حق قاضی و به این صورت از محمکه خارج می شود. ازشاکی سومی می پرسد وی با شرح ما جرا خون پدرش را طلب می کند قاضی می گوید حکم قصاص هست در شب تاریک از پشت بام خودرا روی متهم بیانداز اما بشرط اینکه خطا نکنی و درست پاهایت روی نقطه ای به افتد که در مورد پدرت انجام شده اگر خطا صورت بگیرد آن وقت حکم چیز دیگر هست. شاکی پدر مرده می گوید  قاضی صاحب من از خون پدر گذشتم و این هم حق حقوق تان. و به این صورت از مالک خر دم بریده می پرسد که تو برای چه آمده ای وی با مشاهده آنچه که در حق پشینیان گذشته بود گفت : قاضی صاحب هیچی و همین طوری همراه شان آمدم و خر من از کره گی دم نداشت. بی جهت نیست که می گویم حماقت کرده اید خونها را هدر دادید و صدای تان هم به هیچ جای نمی رسد. 

قصه سه ماهی


سه ماهی چاق و چله در حوضچه ای زندگی داشت. روزی دو صیاد بالای حوض آمدند و از دیدن سه ماهی چاق و چله به طمع صید و طبخ و اکل شان افتادند و اما ابزار صید نداشتند و لحظات روی آب ماهیها را دید زدند و رفتند. سه ماهی به حیث بحث افتادند ماهی اولی گفت بیایید برویم و دیگر جای برای ما در حوض نیست سایه صیاد روی حوض و نگاه های شان دال برای صید ما بود اما بی دلیل و بی صید آمده بودند اما مطمین باشید که با دلیل و باصید بر می گردند. دو ماهی دیگر گفتند خیالاتی شده ای و بی جهت هراس بر داشته ای تو برو داداش ما هستیم و زندگی می کنیم. ماهی اول عزم سفر عزم ورود و عروج به اقیانوس را کرد اما باید بر خلاف مجرای آب شنا می کرد و این خیلی سخت بود که طرف بالا و بر خلاف مجرای آب شنا نماید ماهی اقدام کرد و چندین بار ناکام ماند و هر بار موج و تندی آب نازوک، وی را عقب زد اما ماهی اول دست از مقاومت بر نداشت و سر انجام موفق شد و فرهاد گونه مانع را شکست و از مجرای تند و تیز آب خود را به اقیانوس بی کران رساند.

روز دوم می شود که صیاد با ابزار صید به حوض ماهیان بر می گردد و این بار با دلیل آمده و صید را وارد آب می کند ماهی دومی وقتی که صید صیاد را در بیخ گوشش می بیند تکان می خورد و فکرش بکار می افتاد و چاره می اندیشد. چاره ماهی دوم این می شود که صیاد ازماهی مرده بدش می آید و اگر بفهمد که ماهی مرده را صید کرده و هرگز در فکر صید و طبخ وی بر نمی آید. ماهی دوم خود را به مردن می زند و سینه و شکم سفیدش را به نشانه مرگ به صیاد نشان می دهد و صیاد بخوبی در می یابد که ماهی مرده هست اما در چنگگ صیدش افتاده است و به این صورت ماهی دوم را از آب بیرون می کند و تف می اندازد و با تمام قوت وی را به سمت ساحل اقیانوس پرتاب می کند. ماهی دوم در ساحل می افتد اما در برزخ مرگ زندگی قرار می گیرد و اما خردش کار می کند و با تمام انرژی باقی مانده در چندین ملاق ناجی وار خودرا به اقیانوس می رساند و به این صورت به ماهی اول وصل می شود. و اما ماهی سومی بدون توجه و درک اخطارهای امنیتی و بدون توجه به اندرز رفقایش در حوض راه می رود و این می شود که سر انجام در دام چنگگ  صیاد می افتد و صیاد وی را صید و سپس طبخ و در آخر اکلش می کند. حکایت از مولانا هست و صورت بندی ادمها را کرده است. شما قضاوت کنید که لوده ها از چه نوع ماهی هستند. اندرز