نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی
نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی

حکایتهای فتیخان(31) قسمت دوم

 

حکایتهای فتیخان(31) قسمت دوم

 

بچه ملا قربان می خواست قصه گلگها را شرح دهد ولی این بارغلامحسین داروغه که سرمست حکایتهای بچه ملا قربان می شود می گوید: والله حالاکه گپ زندگی وقصه بالا شده همی کربلایی حسن که دوساعت پیش احوال آورد که پادشاه ده روزبعد سفرهزاره جات را شروع می کند،یک حکایت دارد که خیلی جالب است. فتیخان می گوید ازهمی قسم حکایت ماهی بند نغلو اگرهست تورا خدا نقل کن عجب قصه های آدم درزندگی می شنود.غلامحسین داروغه می گوید ازنوع ماهی خو، نیست ولی ازیک جنس گفته می شود.وی می گوید: کربلای حسن وقتیکه ازکربلا برمی گردد چند ماه درتهران درمسافرخانه شمس العماره، می ماند.

 

پاد شاه ایران با یک مجتهد درگیرمی شود ومجتهد را شکست می دهد وازکشوربیرون می کند دیگه پادشاه ایران آزادی مطلق را برای مردم اعلام می کند که هررقم لباس بپوشند زنان می توانند حجاب نداشته باشند حجاب مانع ترقی است.زنان خیلی بی حیا وبی حجاب می شوند.یک روزیک زن صاحب منصب،تقریبا لوخت وعریان برای خرید به با زار شمس العماره می رود. این زن همراه نفرخدمت خود ازموترپایین می شود درحالیکه دو، توته لباس درتن داشت یکی که پستانهایش را پوشانده بود آنهم نه تمام وکمال تنها همان نوک آن را گرفته بود ویک توته دیگر را درمناطق محرمه خود گذاشته بود.

 

اما وقتیکه خود را خم می کرد دیگرچیزی مخفی نمی ماند همه اشیاء، نمایان می شد.این زن منصب دار، خرید هایش را می کند وآخرین خرید ش میوه ای است که تازه ازبازارمندوی جوالیها جلو دکان انداخته بودند. درتهران هم آدمها مثل کابل جوالی گری می کنند ایرانیها بارکش وباربرمی گویند ولی ما جوالی .سه بارکش، انواع میوه های تازه را جلو یک دکان بسیارکلان پایین می کنند دونفرروبروی دکان می نشیند که دکان داربا تمام کردن سودا، پیسه بارکشی شان را بدهد درهمین لحظه زن برهنه منصب دار برای خریدن میوه نزدیک دکان می شود. این زن واقعا لوچ وبی لباس بود سه جوان باربروجوالی که درمقابل دکان دار نشسته یک مرتبه می بینند که زن برهنه برای خریدن میوه آمد.

 

وی با نازونزاکت میوه ها را با دستهایش که با دستمال سفید پوشانده بود،این طرف وآن طرف می کرد ومی خواهد بهترین ها را بردارد .جوانان بارکش دراوج جوانی وقتی با این صحنه مواجه می شوند، دوتای شان تاب نمی آورند و صحنه را ترک می گویند. زیرا این زن چند مرتبه با خم وراست شد همه اشیا را نشان داده بود ولی سومی که سخت تحت فشاربود صحنه را ترک نمی کند درهمین لحظه که خانم خود را خم می  کند این جوان بادیدن شیی مورد نظر،نا خود آگاه ودیوانه وار حمله می برد وخود را روی زن می اندازد.

 

 صحنه عجیبی پیش می یاید دکان دارداد می زند اوبرپدرت سخی را لعنت این چه کاری است که کردی او پدرسوخته بروگم شو.شاگرد دکاندار، هرچه تلاش می کند که باربررا ازروی زن بردارد ولی نمی تواند دراین لحظه دکاندار بیرحم با کیلو ونیم کیلوی آهنی برفرق باربر چنان می کوبد که فرقش غرق خون می شود دراین دقایق است که مردم جمع می شوند به هرترتیب باربرخون آلود را ازروی زن منصب دارخلاص می کنند وپولیس می یاید وی را به شفاخانه می برد.فتیخان می گوید این همان قصه ملامجاهد شد که درعراق پیش آمد، شیخ جمعه دخترعرب را روی سرک می خواباند.

 

 

غلامحسین داروغه می گوید: کربلای حسن گفت که این خبردرتمام بازاروجراید چاپ شد وحتی محکمه هم حکم صادرکرد وزن منصب داررا جریمه ودکان داربه زندان می رود که چرا با کیلو ونیم کلوبه فرق باربرزده  ومحکوم به پرداخت خون بها برای بارکش می شود ولی باربررا آزاد می کند دلیل هم این بوده که دکتورصاحبها تشخیص می دهند که باربردرحین ارتکا ب عمل لایعقل شده وفشارغریزه شهوت عقلش را گرفته بود واگراین کارنمی شد وخود را تخلیه نمی کرد ممکن بود بکلی اعصاب خراب ودیوانه شود به همی خاطر، باربر، برائت می گیرد.فتیخان می گوید: زنده خو باشی جوالی کارت را کردی. حال نوبت حکایت گلگهای دربارپاد شاه است.... ادامه دارد خدانگهدار.

حکایتهای فتیخان (32)

غلام فتیخان می گوید: واقعا قضایا، چه قدرشبیه هم است.حمله جوالی درشمس العماره، خواباندن دخترزیبای عربی درسرک جدیده نجف توسط شیخ جمعه ، گناهان کبیره ارباب من فتیخان وحتی حمله نرخرما روی ماچه خرکوچی وصدها حکایت ازاین قبیل هیچ مرزنمی شناسد درهرجا، زنده جانی باشد این گونه مسایل روی می دهد.فتیخان بخاطرهراس ازخود دخالت می کند ومی گوید: بچیم گپهای حکیمانه ات را دریک وقت دیگربزن حالا پای صحبت همی بچه ملاقربان باشیم چه حکایتهای جالبی ازعسکری داشت.بچه ملاقربان می خواهد حالا قصه گلگها ی درباروحرمسرا را نماید که ناگهان درکوبیده می شود.نوکران غلامحسین داروغه وارد می شوند می گویند: زن خلیفه عباس دمی درآمده وخود را می کشد بچه اش درحال مردن است ودنبال دوا آمده.

 

فتیخان می گوید: بلایم ده پسیش بگذاربمیرد بما چه مربوط برو تیرش کن زن بی حیا را.غلام نگاهی به فتیخان وکمی سرش را تکان می دهد ومی گوید: من دوا دارم همان خارجیهای که برای درمان مریض های گرگ دیوانه رفته بودند ، یک مقداردوا ضد درد بمن داد من می روم بیرون به زن خلیفه عباس ازهمی دواها می دهم شاید توکل بخدا بچه اش جورشود.غلام بیرون می شود که زن خلیفه عباس چنان گریه وماتمی را ه انداخته که جگرکافر را می سوزاند غلام می گوید: خیرباشد خواهرجان اینه مه دوا دارم بگیرببرخوب می شود.

 

زن خلیفه عباس که دوربرش چند زن ومرد دیگرحلقه زده بودند می گوید: مه همی نوردیده ام را به دستورخلیفه پیش سید مرتضی بردم که دعا کند.سید مرتضی روزاول کمی اب درگیلاس را به من داد وروی آن پف کرد.من آب تبرک شده سید مرتضی را آوردم به نوردیده ام خوراندم، هیچ فایده نکرد روزبعد رفتم پیش آغا ازوی خواهش کردم که بیاید خانه ما بچه را خوب دعا کند تا نوردیده ام نمیرد.سید مرتضی آغا که خانه ما آمد، خلیفه عباس یک بزغاله را نذرکرده بود که به آغا بدهد که داد وسید مرتضی با دستمال نوگوله کمرحسن علی بچه مرا بست ولی باز هم تاثیرنکرد دیروزمجبورشدم بچه را پیش آغا ببرم که بردم سید مرتضی آغا بچه پنج ساله مرا دربغل گرفت دعا خواند وبعد دهانش را بازکرد وکمی دردهانش تف کرد وبه من داد و گفت: اگرحلال زاده باشد خوب می شود. ولی خوب نشد حالا بچه ام می میرد.

 

غلام می گوید: تو عقیده ات را خراب نکن خدا وسیله سازوچاره سازاست اینه خواهرم اینی دواها را بده درد بچه تو گم می شود درهمین لحظه صدای موترشنیده می شود دوسه بچه دوان دوان طرف قریه وبه جمعیت خود را می رسانند ومی گویند: خارجیها برگشته بما چاکلیت وشیرنی گگ می ته برویم راه شان را بگیریم.غلام می گوید: موترازکجا می یاید گفت ازطرف بالا ازجنگلگ می یاید.غلام اینه خدا کمک کرد من می روم راه شان را می گیرم آنها هرقسم دوا دارند زخمیهای گرگ دیوا نه را تماما دوا داد وجورشد.غلام دم سرک می استد موترخارجیها می رسد غلام دست می دهد موترمتوقف می شود همان پنج نفری که به منطقه برای درمان گرگ زده ها رفته بودند ودیگردواهای ضد مرض بخصوص سیل را با خود داشت،ازموترپایین می شوند،همان دخترخارجی که ازصورت غلام بوسه آبداربخاطرکشتن گرگ دیوانه گرفته بود، یک راست طرف غلام می یاید وازدست غلام می گیرد ومی خواهد صورت غلام را دوباه ماچ کند ولی با واکنش غلام روبرو می شود ونمی گذارد که صورتش را ببوسد.

 

دخترخارجی که کمی فارسی یاد داشت می پرسد: شما را چه شد چرا درآنجا غال ماغال شد کسی مرد مرض شد و.. غلام فتیخان ما جرا را نقل می کند دخترخارجی با یک همکارش بکس دوا را گرفته همراه غلام فتیخان به خانه خلیفه عباس می رود می بیند که بچه زیرعرق ازشدت تب می سوزد بچه خلیفه عباس را به دقت معاینه می کند ودرهمان جا می گویند: این بچه تبرکلوس دارد یعنی سیل شده.این مرض دوا دارد 12 ماه باید دوا بخورد.دخترخارجی به غلام می گوید شش ماه دوا را ما می دهیم وششماه دیگررا باید ازکابل بگیرد ششما دوا یک صندوق دوا می شود.درهمان لحظه با شناسایی مرض سیل، بچه خلیفه عباس را یک دوپیچ کاری می کند ودرجا گولیهای ضد تورکلوس به بچه داده می شود وبا خیال راحت ازخانه خلیفه عباس بیرون می شوند اما دخترخارجی تاکید می کند که دوا را سروقت به بچه بخوراند.غلام می گوید: من خودم همی کار را می کنم به خلیفه عباس که درخانه نیست بخاطرخیاطی درقشلاق دیگررفته وبه زن خلیفه عباس خود یاد می دهم که دوا تورکلوس را مطابق دستوربه بچه مریض بخوراند.

 

تیم خارجی می رود.غلام فتیخان به خانه غلامحسین داروغه برمی گردد.فتیخان می گوید: غلام چرا ایقه دیرکردی خوب بچه یک زن مریض بود که بود دوا می دادی وبرمی گشتی که حکایتهای بچه ملا قربان وگلگها را گوش می دادی. غلام می گوید: خدا رحم کرد بچه مرده بود اما همان خارجیهای که زخم کون ارباب را درمان کرد، برگشت ومرض بچه خلیفه عباس را تشخیص داد.غلامحسین داروغه می پرسد مرض چه بود.غلام می گوید: سیل.فتیخان می گوید: بخد ا ای خارجیها یک قسم دوا دارد که نپرس من با نیش گرگ دیوانه مرده بودم ، نمی دانم چه شد همی خارجیها پیدا شد مرا پیچ کاری کرد وزخم را بست جورجورشدم.بی ادبی معاف همی غلام با پیش آب خود جای زخم را می شست که خارجیها پیدا شد. فتیخان درهمین لحظه دست راستش را روی ساعت وستن واچ می برد وصفحه آن را می چرخاند برق ازچشم غلامحسین داروغه می پرد واه واه چه ساعتی من درعمرم چنین ساعتی مقبول ندیده ام.حال نوبت حکایت گلگهای بچه ملا قربان است...ادامه دارد خدا نگهدار

حکایتهای فتیخان(33)

غلامحسین داروغه می گوید: خوب بچیم شروع کو که قصه گلگها چه بود وآن گلکی که بصورت وحشیانه کشته شد چه بود.بچه ملا قربان می گوید: فرقه میشرما محمد حسین خان می گفت: درافغانستان ما دورقم لقب برای زمامداران داشتیم یکی امیرویکی پاد شاه.قصه گلگها مرتبط است به حرم سرای امیر ونه پاد شاه.لقب پادشاهی ازسال1919 به آمان الله خان غازی داده شد پیش ازاما ن الله خان کسی درافغانستان پادشاه گفته نمی شد بل امیرگفته می شد. لقب پادشاهی ازاین تاریخ ببعد پیدا شد.محمد حسین خان فرقه میشرمی گفت: پدرم دربارامیرخدمت وسردسته یک گروپ نظامی بود که ازحرم سرا حفاظت می کرد وازداخل ارگ امیربخوبی خبر داشت زیرا زن چا قی که عمرش را به آرایش گری گذرانده بود وحالا تقریبا 45 سال عمرداشت.

 

وی مهارت عجیبی درمقبول سازی داشت دیورا اگردراختیارش می گذاشتی وی را تبدیل به زیبایی فرشته می کرد وی عجب مشاطه گرماهربود مثل نازبیگم هیچ کسی درتمام شهرکابل درمقبول سازی زنان ودختران مهارت نداشت وبه هموخاطروی را به حرمسرا آورده بود که دختران را مطابق سلیقه واشتهای امیرآرایش ومقبول نماید.نازبیگم خیلی ازوقتها نزد پدرم می آمد وهمان دخترهای که ازسراسر مملکت برای امیرفرستاده می شد، پدرم آنها را ثبت نام می کرد وسوانح وی را جور وبعد به داخل درباروحرم سرای می فرستاد ازاقارب که دخترهای شان را آورده بودند ، تعهد می گرفت که مبادا دخترشان بی تربیتی وموجب کدورت امیرشود درآن صورت تمام اقارب وی مجازات می شد آن دخترباید مطیع وفرمان بردار بی چون چرای نازبیگم وامیرمی بود.

 

هرچه می خواست باید همان می شد.بچه ملاقربان می گوید: یک روزفرقه میشرمرا خواست درمورد نفرخدمت درخانه خود ازمن مشوره خواست وگفت که ازمیان این همه سربازکی، به نظرت آدم خوبی برای نفرخدمتی باشد البته مثل ممدلی دایزنگی نباشد که حرف زنهای مرا گوش نمی کرد وبعد خاین شد ،بز، بزغاله وگوسفند زنهای مرا می فروخت دردوماه دودانه گم شد البته بزغاله کاکولی را مولوی به دستورمن سربرید ولی یک گوسفند چاق وچله گم شد کارهمو ممدلی سربازبود. فرقه میشرگفت: مه بچیم بهترین نفرخدمت درخانه خود تورا می دانم ولی دومشکل است اول اینکه به تو، توهین می شود که با این خط وکمال نفرخدمت شوی ودیگراینکه تمام کارهای فرقه می خوابد.

 

من هم گفتم فرقه میشرصاحب من برای شما بهترین نفرخدمت ازوطن دارهای خود تهیه می کنم وخودم ضامن هستم ولی مرا اجازه دهید که درهمین فرقه باشم می دانید که چندین عسکررا سواد یاد دادم صنف درس من چه قدربرباراست.فرقه میشرگفت: صحیح است دونفر، نفرخدمت را حاضرکن که هفته آیند به خانه ببرم وبعد ازفرقه میشرصاحب خواستم که قصه نازبیگم وگلگها را نکردید.اه بچیم  بیخی یادم رفت.نازبیگم به پدرم گفته بود یک روزپنج دختربسیارمقبول ازملیتهای مختلف به دربارآورده شد.من برای هرپنج تای شان سوانح درست کردم ازاقارب شان ضمانت گرفتم که دختران تان مطیع باشند هرچه گفته شود وهروقت روزوشب باید وظیفه  اش را انجام دهند.یکی ازاین دخترها به اندازه سکه داربود که اصلا باورکرده نی بود که اولاد آدم باشد مثل فرشته وحورکه ازبهشت کشیده باشد وبه حرمسرای امیرآورده باشد.

 

نازبیگم می گوید: دردلم هزارباربرپدرومادراین دخترها بخصوص بلقیس لعنت فرستادم که بخاطرخوشنودی امیروچند قران پول چه کارهای که نمی کنند.نازبیگم می گوید: امیرهرروزحوالی ساعت یازده ، پروگرامش دیدن گلگها بود.نازبیگم با دیگرخدمه دخترها را درصف استاده می کرد وبهترین لباس را می پوشاند وامیرمی یامد ازنزدیک گلگها را می دیدید دراکثرموارد گلگها را بوی می کرد.مثل پلنگ که بره آهورا قبل ازشکاربوی می کند.امیرهم گاهی شکارمورد نظرش را می بوسید ولی دراکثرموارد گلگها را بوی می کرد بخصوص دست روی سینه های گلگها می کشید وکمی با پنج انگشتش مثل اینکه لقمه غذای لذیذ را برداشته باشد با سینه های نوبرآمده گلگها بازی می کرد.

 

هرروزامیربدون استثنا ازمیان گلگها دو ویا سه گلگ را به نازبیگم سفارش می داد که ترتیبش را بدهد که می داد. امرامیرمطاع ولازم الاجرا بود.نازبیگم می گوید: یک روزکه دخترها را درصف استاد کرده بودم همین بلقیس هم برای اولین روزدرصف گلگها استاده می شد وامیرهم باید می یامد گلگهایش را می دید.بلقیس ودوستان تازه واردش یک هفته تمرین کرده بود که چه گونه درصف استاده شود وچه گونه وقتی که به امیردست می دهد اداء ونازدرآورد.بلقیس با استعداد ترین بود که درمدت یک هفته با مهارت خاصی نحوه استقبال ازامیررا یاد گرفت واین دخترچنان شیرین وشیطان بود که دل مرا که زن بودم می ربود چه رسد به مرد وآنهم شکاری قهارمثل امیر.

 

وقتی بلقیس درصف استاد وی را به دیگرگلگها معرفی کردم همه ازدیدن بلقیس ما ت ومبهوت ماند درهمان لحظه یکی ازدخترها که چند مرتبه مهمان امیرشده بود با خود زمزمه کرد وگفت: بروبخیرامروزبه این دختر، چرخ فلک نشان داده می شود والله اگرامیرازوی تیرشود.خلاص، کاربلقیس نه ساله تمام است...ادامه دارد خدا نگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(34)

 

نازبیگم می گوید: کتابی خوانده بودم که نوشته بود خلیفه عباسی هارون الرشید که ابرآسمان ازقلم روخلافتش تیرنمی شد یعنی هرجا می رفت همان جا قلمرو خلیفه بود.هارون الرشید هروقت ازطبقات بالای قصرمی خواست خارج شود ،دردوطرف پله ها،دخترها با پستانهای برآمده،آماده پذیرایی ازخلیفه عباسی می شدند.خلیفه هنگام نزول ازسینه های دخترها گرفته پایین می شد وبه همین ترتیب هنگام صعود بازهم ازسینه های دخترها گرفته بالا می رفت.نازبیگم می گفت: می خواستم همی طرح را به امیردهم که گلگها دردوطرف پله ها استاده شوند وامیرهنگام نزول وصعود ازسینه های شان گرفته با لا وپایین شود هدف خوش خدمتی وجلب رضایت خاطرامیربود.همی طرح را دادم امیرخیلی استقبال کرد وگفت: این نقشه به این خوبی را ازکجا درآوردی گفتم درکتاب خوانده ام خلیفه عباسی هارون الرشید همی کاررا می کرد.

 

امیرگفت: نازبیگم من، این نقشه را هرچه عاجل تطبیق کنی خیلی نقشه عالی است واقعا که نشنیده بودم اما صف میدانی گلگها هم باید برقرارباشد، چون بوی کردن گلگها چه لذتی دارد.نازبیگم می گوید: صف میدانی را که داریم چون درآنجا بهترینهای شناسایی می شود اما برای نزول وصعود ازپله های قصر، طرح هارون الرشید، خیلی عالی است.این نقشه تصویب شد وترتیبات این کاررا باید می دادیم ولی یک هفته زمان لازم داشت گلگها عادت به این گونه استقبال نداشت باید آنها را خوب یاد می دادیم که چه کنند.

 

حوالی یازده پیش ازچاشت است امیرطبق معمول ازقصربیرون می شود.گلگها درکنارحوض فیروزه ای، صف کشیده هوا ملایم وگاهگاهی نسیم پاییزی می وزید.برگهای وگلها، عمرش به پایان رسیده با وزیدن باد یکی پی دیگری به زمین می افتاد وشاید هم پیامی بود به بلقیس که تا لحظات دیگر،مثل گلها وبرگها به زمین می غلطی وبرای همیشه به خاک سپرده می شوی. اینجا گلهای طبیعت با بلقیس همنوایی دارد ومی خواهد با سرنوشت بلقیس یکی شود وشریک درد ورنج کنده شدن ازاساس وبنیاد خود باشد.گلهای عطرآگین حال ازساقه کنده ودرزیرپای چکمه پوشان دربارله ولگد می شوند. گل درزیرچکمه چه حالی دارد جزنابودی ومحو درخاک، تقدیری دیگری ندارد.

 

دختران که تجربه مهمانی امیررا دشتند، با دیدن بلقیس اعلام کرد ند که چرخ فلک به بلقیس نشان داده می شود ولی خدا عاقبت بلقیس را پیش کند، نه سال بشترندارد خیلی، باریک وقد بلند است مثل دختران دیگرنیست خیلی نازک ونارنجی گو اینکه ازعالم دیگری برای پذیرایی امیرآورده شده باشد، بلقیس یک استثنا است.امیروارد می شود.نازبیگم درکنارامیرراه می رود وبه دقت به فرمایشات وسفارشهای امیرگوش می دهد امیرطبق معمول همیشگی با گلگهایش بازی می کند آنها را بو می کشد دست به سروصورت شان می کشد واکثرا با انگشتانش سینه های گلگها را قیلقلک می دهد خوب گلگها مال امیراست وامیرمالک آنها وصاحب اختیار،هرکسی حق دارد با مالش بازی کند وازآن حد اعظم استفاده را نماید.

 

امیربه بلقیس می رسد همه چشمها به بلقیس وامیردوخته شده امیربادیدن بلقیس تکان می خورد بخصوص لحظه که بلقیس دست امیررا می گیرد ومی بوسد.امیردقایقی مات ومبهوت جمال بلقیس می شود وبعد دست روی سربلقیس می کشد وچند مرتبه موهای بلقیس را با انگشتانش این بروآن برمی کند و سربلقیس را بوی می کند با ناخنهای زبروستبرش ازگونه های بلقیس می کشد صورت بلقیس را می بوسد بازامیرراه نمی رود به زمین می نشیند قسمتهای بدن بلقیس را دست می کشد بو می کند دست می کشد ومرتب بوی می کند.امیرمثل پلنگی شده که بره آهورا گرفته باشد ازشدت لذت آن را بوی می کند.

 

 امیرازجایش حرکت رو، طرف نازبیگم کرده می گوید: درحرمسرا دخترآورده ای ویا حوریه وفرشته.امیردیگرازبقیه گلگها یش که درصف طولانی استاده ،دیدن نمی کند با نازبیگم کمی موچ موچ ونجوا کرده ازهمان جا طرف قصربرمی گردد. صف بهم می خورد همه می گویند: بلقیس کارش تمام است.بلقیس، امیررا دیوانه کرد امیربرگشت حالا نازبیگم بلقیس را می برد.نازبیگم امیررا به قصرهمراهی می کند ومی برد وبعد با سرعت برمی گردد وبلقیس را ازمیان دختران با خود به قصرمی برد.

 

بچه ملا قربان وقتیکه که به اینجا می رسد متوقف می شود می گوید فرقه میشراشکهایش ریخت ودیگرهیچی نگفت تنها همین مقدارگفت: که با گذشت پنجاه دقیقه جنازه خون آلود بلقیس را ازاطاق امیرخارج وازقصربیرون می کشند....ادامه دارد خدانگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(35)

 

قصه بچه ملاقربان وقتیکه به اینجا رسید غلام فتیخان، ازشدت تاثرازاطاق بیرون شد دربیرون خانه غلامحسین داروغه به زمین افتاد وقسمت پیشانیش به چوبی اصابت کرد وغرق خون گردید.نوکران غلامحسین داروغه وی را گرفت وروی زمین خواباند آب به صورتش پاشید یکی ازنوکران وارد اطاق شد خواست خبربیهوش شدن غلام را بدهد که می بیند غلامحسین داروغه گریه می کند وفتیخان هم چورتی شده درگوشه ای آرام گرفته.غلامحسین داروغه درحالیکه اشک درچشم داشت هنوزتاثیرقصه هولناک بچه ملاقربان را درتمام وجودش حس می کرد ازخانه بیرون می شود.

 

غلام حسین داروغه هم ازمرگ بلقیس که واقعا یک تراژدی بود،تکان خورده بود وهم بشدت درفکراین قضیه افتاد که پادشاهان، هیچ شب بدون دخترنمی خوابد درسفری که دارد اگردرقریه گیروگگ بماند آن وقت چه خاکی برسرکند.حکایت بچه ملاقربان چنان فضای ترسناکی را ایجاد کرد که نپرس،فتیخان غرق درکردارهای گذشته خود شده وتمامی گناهان کبیره وصغیره یادش می یا ید. غلامحسین داروغه دریک نگرانی عمیق فرورفته غلام فتیخان آنچنان منقلب شده که ازشدت تاثرمرگ بلقیس دخترنه ساله، حالش بهم خورده به زمین افتاده فرقش زخم بزرگی برداشته وتمامش غرق خون است.با ریزش آب سرد وشستشوی خون، بهوش می یاید می گوید: مولا علی(ع) گفته اگرکسی ازشنیدن چنین خبری دق کند ازغصه بمیرد نباید ملامتش کنید. غلام چند باربا صدای بلند می گوید آهای مردم اگرمردم مرا ملامت نکنید خبری را شنیده ام که تمام وجودم را آتش گرفته.

 

مردم حیران ونا لان که چه شد وچرا چنین صحنه ای پیش آمد داروغه گریه می کند غلام فتیخان به زمین غلطیده.بچه ملاقربان بیرون می شود وبا خود گفته روان است که چه بد کردم که مه قصه عسکری را کردم خدا خانه ظالم را خراب کند مه گناه دارم بعد می همینطورکه به سرعت راه می رفت البته گناه هم  ندارم خود داروغه وفتیخان گفت قصه کن ومن کردم حال این طوری شد.مردم وقتیکه گپهای بچه ملا قربان می شنود که به گناه خود اعتراف می کند وی را می گیرند ومی گویند: او مردم همی بچه ملاقربان ازوقتی که ازعسکری آمده خود را فامیده حساب کرده ودنیا دیده می گوید گپهای بی طور بی طورزیاد می زند حالا می بینید که به گناه خود اعتراف دارد. مردم بگیرید که نگریزد.

 

مردم بچه ملا قربان را می گیرد وبه نرخ شاروالی وی را لت می کنند بدون اینکه گناهش را بپرسند صرف بخاطراینکه با خود زمزمه می کرد که گناه من بود من چرا این قصه ها نقل کردم اینه همی اعتراف است بگیرید ونمانیش به این صورت مردم این بد بخت را چنان می زند که نپرس.خبربه غلامحسین داروغه می رسد که مردم گروگگ بچه ملا قربان را کشت. مردم فهمیده  که وی کدام کاری درخانه شما کرده ودرموقع فراراعتراف می کرد که گناه من بود که قصه کردم حالا مردم اورا گرفته می خواهند بکشد.غلامحسین داروغه به نوکرانش می گوید: هله پدرلانت ها بدوید که بچه ملاقربان ضایع نشود حتما اوهم تحت تاثیرقصه هایش قرارگرفته کدام چیز، میزگفته مردم بد بورشده، هله بروید.

 

نوکران غلامحسین داروغه خود را به بچه ملاقربان می رسانند می بینند که قیامتی برپاشده هرکس سنگ وچوب گرفته محضا لله، بچه ملاقربان را می زند بدون اینکه جرم وی را پرسان کند او، فلک زده هم هرچه داد می زند ازبرای خدا مه گناه ندارم ازداروغه صاحب پرسان کنید کجا مردم حرف وی را بشنود.نوکران غلامحسین داروغه بچه ملاقربان قصه گورا با زحمت اززیرپای جمعیت بیرون می کشند درهمین لحظه خود داروغه سرمی رسد می بیند که بچه ملاقربان قصه گورا مردم بدون کدام پرسان فقط دریک هو که درخانه داروغه بوده کدام گپ زده غلام فتیخان بیهوش شده خود داروغه گریه می کرد واینکه خود ش درحین فرارمی گفت گناه من بود من چرا این قصه را کردم.

 

غلامحسین داروغه می گوید: اومردم عقل تان را برسرتان بیاورید چرا بچه مرحوم ملاقربان را زدید بخدا مه شما را جریمه می کنم او چه گناه داشت که زدید.غلامحسین داروغه با دستمال سروصورت قصه گو را پاک می کند وصورت وی را درحضورجماعت می بوسد وبعد خود داروغه اززیربغلش می گیرد وی را از زمین بلند می کند وبطرف خانه خود می برد.مردم با دیدن این همه مهربانی ازسوی غلامحسین داروغه،سخت نگران می شوند بخصوص اینکه داروغه گفته، تحقیق می کنم گناهکاران را جریمه وچوپ می زنم.مردم همه تیت وپاشان می شوند وازکرده ای خود سخت پیشمان که چرا بدون تحقیق بچه ملاقربان را زده آنها اشتباه کرده که بخاطرداروغه وی را زیر مشت لگد گرفته وناحق ناروا بیچاره را، لت کرده.بچه ملاقربان درخانه داروغه است وببینیم که دیگرچه ماجراهای پیش می یاید....ادامه دارد خدانگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(36)

 

بچه ملا قربان قصه گو، به شدت لت خورده بود.حال درستی برای ادامه حکایتها وتجربیاتش ازعسکری نداشت.غلام فتیخان هم با فرق شکافته درگوشه افسرده ازخاطرقصه هولناک بلقیس،هیچ گپ نمی زد گاهگاهی حالت تهوع برایش پیش می آمد وبا خود گپ می زد وبرامیرجانورنفرین می فرست.غلامحسین داروغه یقین کرده که درسفرپیش رو ، پاد شاه اگرشب درقریه شان بماند، حتما دخترلازم است وچه گونه این کاررا انجام دهد.فتیخان هم حالی درستی نداشت ، تمامی گناهان گذشته اش که قمارزده، چرس کشیده با اربابهای بچه بازرفت آمد داشته واینکه مزاحم ناموس مردم شده ومال حرام خورده وصدها فعل ناشایسته دیگردرطی پنجاه سال گذشته ، داشته است، همه کرده هایش درذهنش مجسم می شود.

 

عجب فضای غم آلودی درخانه غلامحسین داروغه ایجا د شده روزتقریبا به پایان می رسید افتاب درحال غروب بود.داروغه دستورمی دهد که دو دانه مرغ باید کشته شود وشوربای  گوشت مرغ وگوشت آن برای غلام فتیخان وبچه ملاقربان وخود شان پخته شود همین کارمی شود.شب غلام فتیخان همراه با بچه ملا قربان، کمی آب گوشت مرغ که خوب مرچ سیاه انداخته بود را باکمی گوشت مرغ می خورند.فتیخان وداروغه هم خیلی کم باهم گپ می زنند وهردو درفکررویداد های ناگواربعدی ازجمله سفرپادشاه است.البته خوبی کاردراین بود که غلام فتیخان، دوا مسکن وباند پیچ ودیگردواها ازخارجیها را با خود داشت چند دانه گولی را گرفت وخورد وچند تای دیگررا به بچه ملاقربان قصه گو داد وهردوخوابید.

 

نیمه های شب غلام فتیخان را کابوس می گیرد وی لحظه های درذهنش مجسم می شود که نازبیگم ،بلقیس نه ساله را، ارایش داده وبه حمام برده وبهترین لباس را به وی پوشانده وموهای طلایی بلقیس مطابق میل امیربسته شده وچشمان بلقیس بدرستی سرمه کشیده شده وعطریات مست کننده درلباس بلقیس مالیده شده. نازبیگم به دستورامیرتمامی هنرمقبول سازی خود را درمورد بلقیس دخترنه ساله بکارگرفته است.وقتی بلقیس ارایشش کامل می شود نگاهی به غلام فتیخان می اندازد وبا دستهای نازینینش درعالم رویا، با غلام فتیخان،  خدا حافظی می کند غلام درخواب بخوبی می بیند که اشک دورچشمان بلقیس حلقه زده یکی دوبار،نازبیگم چشمان بلقیس را با دستمال پاک می کند ومی گوید: بلقیس با حالت گریه وارد اطاق امیرما نشوی آن وقت پدرت جریمه می شود وتو هم خطرداری.

 

غلام درخواب می بیند که بلقیس را نازبیگم طرف اطاق امیربرد همان لحظه ای که دراطاق امیربازمی شود،غلام فتیخان می بیند که امیرمثل نرخر،فیه خود را کشیده ولوخت مادرزاد روی بستره خوابیده ومنتظرطفل نه ساله است. بلقیس با دید ن صحنه به زمین می نشیند ولی نازبیگم وی را اززمین بلند می کند درهمین لحظه امیرازتخت بلند و خود را به بلقیس می رساند ودررا بشدت می بندد وبلقیس را مثل بره آهودرچنگالش گرفته به طرف تخت خوابش می برد.غلام درعالم خواب چشمانش به دنبال بلقیس نه ساله است اما غبارخونین رنگی جلوچشمان غلام را می گیرد دیگرصحنه فجیع تجاوزامیربه بلقیس، قابل دید نیست اما صداهای غیرقابل درکی را می شنود واقعا ترسناک است.

 

 تمام غلام ازترس جنایت خیس عرق شده درهمین لحظه است که صدای دردناک وحزین بلقیس  نه ساله را می شنود که فریاد می زد: بابا، ماما مرا کشت.بابا ماما مرا کمک کنید ازدرد مردم بابا، ماما مرا کمک کنید ازدرد مردم.امیرصاحب به من رحم کن به همین ترتیب کسی به کمک بلقیس نمی شتابد وصدای بلقیس خاموش می شود.غلام تمامی این صحنه هولناک را درعالم رویا می بیند درهمین لحظه است که باصدای وحشتناکی ازخواب بلند می شود وفریاد می زند که بگیرید بلقیس را کشت کمک کنید که امیربلقیس را کشت.

 

صدای غلام به اندازه ترسناک بود که فتیخان وغلامحسین داروغه ازخواب بلند می شود. شب تاریک وظلمانی است کسی ،کسی را نمی بیند تنها صدای غلام فتیخان است که نوید مرگ را می دهد.داروغه وفتیخان یقین می کنند که کدام جنایت کاری وارد اطاق غلام وبچه ملا قربان شده ومی خواهد آنها را بکشد وحتما ما را هم می کشد. قاتل وارد خانه شده.درهمین لحظه غلام فتیخان تاب نمی آورد ازاطاق خارجی می شود وپتوکه با خود داشت را می گیرد هنگام بیرون شدن ازاطاق، پتو درپایش می پیچد وازطبقه بالای خانه وازپله ها درتاریکی شب بطرف پایین بطرف اطاق داروغه وفتیخان می غلطد.آنها می بینند که هیولای ازطبقه بالا وازپله ها، درحال غلطید ن است.داروغه وفتیخان هردونفربا صداهای که گوش فلک را کرمی کرد،داد می زنند آهای مردم کمک که همه مارا می کشد آهای مردم کمک که ما را کشت... ادامه دارد خدا نگهدار.

حکایتهای فتیخان(37)

به این صورت که غلام فتیخان ازطبقه بالا وازپله ها درحال غلطیدن بود، با فریادهای وحشتناکی فتیخان وغلامحسین داروغه تمامی اهل خانه ازخواب درتاریکی شب می خیزند.زنان، دختران ونوکران غلامحسین داروغه چنان غوغای برپاکرده اند. درظلمت کده شب کسی،کسی را نمی بیند تنها همین صدا های زجه وناله زنان واطفان وصداهای هولناک فتیخان وغلامحسین داروغه است که شنیده می شود.درهمین هنگام هردونوکرغلامحسین داروغه به یک نحوی خود را به پیش بام می رسانند وبا صداهای ترسناکی ازوقوع حمله به خانه غلامحسین داروغه خبرمی دهند ازاهالی کمک می خواهند مردم وهمسایه های دورونزدیک همه ازخواب بلند می شوند هرکس هرچیزی که دردمی  دستش می رسد درتاریکی شب طرف خانه غلامحسین داروغه راه می افتند وبرخی هم که صداهای مرگ آفرین نوکران داروغه را گوش می دهند به این نتیجه می رسند که قتل عام آغازشده اند بجای که درخانه غلامحسین داروغه بیایند خود شان را درمیان هیزم ،کاه وکمی وهرچیزی که ممکن است آنها را نجات دهند، مخفی می کنند.دونفرازبچه های غلامحسین داروغه مثل طفلان مسلم ازشرقاتل، خود را دربین کاه قایم می کنند.

 

غلام فتیخان به این ترتیب به پایین پله ها می رسد وبا صدای حزینی می گوید: خان صاحب داروغه صاحب نترسید من هستم غلام فتیخان .اما غلامحسین باورنمی کنند چون صدای غلام بکلی فرق کرده بود،کابوس مرگ بلقیس تمامی وجود ازجمله صدای غلام را دیگرگون ساخت، هردومی گویند: بگیرید که آمد شب ظلمانی است غلام وهیچ کسی دیگردیده وقابل تشخیص نیست.غلام بازهم تکرارمی کند واین بارازجایش برمی خیزد ومی گوید: به قرآن به خدا ،من غلام هستم نترسید من درخواب ترسیده ام ازاطاق بیرون شدم وازپله ها لول خورده ام بخدا من غلام هستم.خیرت است هیچ خبری نیست من امشب خواب بلقیس را دیدم وازتجاوزامیربراین کودک نه ساله ، تاب نیاوردم ازاطاق وحشت خارج شدم. پتودرپایم پی چید وغلطیدم نترسید بخدا منم غلام فتیخان. هیچ خبری دیگری نیست.

 

فتیخان وداروغه کمی مطمین می شوند که غلام باشد وارام می گیرند وغلام هم ازدیوارخانه گرفته آهسته آهسته طرف صداهای فتیخان وداروغه حرکت می کند وبا الاخره خود را می رساند وغلامحسین داروغه با رسیدن به غلام مطمین می شود که هیولای غلطان ازپله های بالا ،همین غلام بوده فتیخان وداروغه ازدست غلامی می گیرند ودرتاریکی می نشیند بجای اینکه ازهم دیگررویداد را بپرسد، هرسه آدم چنان بگریه می افتند که دل هرشنونده ای را آب می کرد گریه وفریاد ازسویدای قلب درتاریکی شب، بسیارهراس انگیزوحکایت ازجنایت عظیم باید داشته باشد.نوکران که درپشت بام وازمنفذ موری گوش می دهند جزصدای ماتم ارباب.، داروغه وغلا چیزی دیگری نمی شنوند،آنها هم با صداهای پشت سرهم ازمردم کمک می خواهند. زنان وکودکان همه به گریه افتاده اند ودرتاریکی شب جزگریه وماتم درخانه غلامحسین داروغه، چیزی دیگری شنیده نمی شود.

 

مردم دربیرون خانه غلامحسین داروغه جمع شده وهمه منتظرخبرهولناک قتل عام ازداخل خانه هستند به این ترتیب تقریبا نیم ساعتی می گذرد که صداهای گریه غلامحسین داروغه ،فتیخان وغلام متوقف می شوند بچه ملاقربان قصه گو دراطاق خشک شده. وهمه ساکت که چه شد ولی فریادهای مردم ازبیرون خانه وازپشت بام داروغه را ورخطا می کند که دربیرون چه خبرشده او درتاریکی شب به زحمت خود را به بیرون خانه می رساند وبه مردم که درتاریکی جمع شده می گوید: او مردم شما را چه شده که دراین تاریکی شب درخانه من جمع شده اید مگرچه گپ شده یکی ازمیان جمعیت صدامی زند داروغه شما خود تان هستید این صدای شما است که می شنویم شما جورهستید. نوکران شما درپشت بام برآمده نیم ساعت است که داد می زنند که آهای مردم کمک داروغه را کشت درهمین لحظه غلامحسین داروغه بگوش خود می شنود که نوکرانش درپشت بام برآمده وبلاوقفه ازمردم کمک می خواهند.

 

داروغه حیران می ما ند که چه خبرشده بهرصورت هوا کمی روشن می شود وآدمها اندک اندک قابل تشخیص می شوند به این صورت غلامحسین داروغه ازپایین صدا می زند اوپدرلانتها ازپشت بام تا شوید چرا مردم را پریشان کرده اید وبعد با تپاله گاو که دردمی دستش می رسد با قدرت طرف نوکرانش پرتاب می کند ازقضا تپاله گاو به صورت یکی ازنوکران اصابت می کند وصدایش قطع می شود کمی ساکت شده وبعد متوجه می شود که داروغه دربیرون خانه برآمده با مردم گپ می زند نوکران طرف پایین نگاه می کنند درمیان تاریکی وروشنایی سحرمتیقن می شوند که داروغه صاحب ازخانه بیرون شده وبا مردم گپ می زند.هردوازپشت بام پایین می شوند وغلامحسین داروغه مردم را متفرق می کند ومی گوید: بروید نما زبخوانید ،دعا کنید وقرآن بخوانید که خدا همه ما وشما را ازشرظلمه حفظ نماید.

 

داروغه برمی گردد زنان واطفال هم ارام می گیرند هوا روشن شده حالا همه هم دیگررا صحیح وسالم می بینند درمیان یازده نفرزن وفرزند داروغه ،دوتا اولادش مفقود الاثراند....ادامه دارد خدا نگهدار

 

حکایتهای فتیخان (38)

 

غلامحسین داروغه بچه هایش را جمع می کند ومی شمارد می بیند که دوتای شان نستند به زنان ونوکرانش دستورمی دهد که دوتا ازبچه هارا پیدا کنند زنها تمامی سوراخ وسمبه های خانه را می گردد حتی دربین تنورکه قطامه برادرانش را مخفی می کرد را می گردد.گفته باشم قطامه همان دخترزیبایی عربی درکوفه است که به خاطرجمال بی نظیرش ابن ملجم را به اسارت خود درآورد ومهرخود را خون مولا علی(ع) قرارداد همین قطامه هردوبرادرش را یگان وقت درمیان تنورمی انداخت وچند مرتبه آنها را ازبین خاک وخاکسترتنوربیرون کرد.زنان غلامحسین داروغه هرسه تنوررا گشت  ولی اثری ازبچه ها دیده نشد غلامحسین داروغه که دوزن داشت هردونالان وگریان آمدند که بچه ها گم شده بچه های نه ساله وده ساله غلامحسین داروغه ازهردوزن بکلی مفقودالاثرشده وتمامی جاها را گشته ولی اثری ازآنها پیدا نشد.

 

نوکران تمامی حویلی واطراف آن را می گردند ولی اثری ازدوکودک نمی یابند.غلامحسین داروغه می گوید: خدایا این چه سرنوشتی شومی است بچه هایم کجا شد خدا خانه ظلمه را خراب کند این هم ازقدوم نحس ولسوال وپادشاه باید باشد تا هنوزنرسیده دوتا جگرگوشه ام را ازدست دادم.غلامحسین داروغه، فتیخان غلام ،بچه ملا قربان واهل خانه همه پریشان هستند ونمی دانند که چه شده وبچه ها چرا وچطوردرتاریکی شب گم شدند.

 

فصل پاییز است دهقانان حاصلات را جمع کرده دانه را ازکاه کشیده وکاه ها ی خرمن دردشت درکنارقریه بی حساب افتاده است دهقانی برای باد دادن خرمنش می رود وشاخی را داخل کوه خرمن می کند که صدای فریادی کودکی را می شنود بگیرید که مرا کشت قاتل ما را پیداکرد بابا ماما کمک. دهقان چند قدم می گریزد وپشت سرش به خرم نگاه می کند که هردوکودک ازمیان خرمن خارج شدند. دهقان بسرعت طرف کودکان برمی گردد آنها را  دربغل می گیرد وهای های شروع بگریه می کند شما بچه های داروغه ما هستید دربین خرمن چه می کردید داروغه وتمام قریه به دنبال شما دوتا، راه افتاده به این ترتیب دهقان هردوکودک را به خانه غلامحسین داروغه می برد.

 

فتیخان، داروغه ،غلام وبچه ملا قربان وتمام اهل البیت ومردمی که دربیرون خانه داروغه جمع شده چنان خوشحال هستند که نپرس. بچه های پیدا شده داروغه سرچلی می شوند.شاخی دهقان کمی بند پای محمد ده ساله را زخمی کرده بود ولی مهم نبود غلام فتیخان دوا وباند پیچ داشت وزود زخم را بست وبه این صورت فضای شادی با کم ترین زمان حاکم می شود زنان داروغه بجای گریه چنان می خندند که نپرس غلامحسین داروغه می رود که خنده زنان را خاموش کند ولی خود ش هم شروع بخندیدن می کند وبرمی گردد.بچه ها، روایت مخفی شدن شان را درتاریکی شب به مادران شان قصه  وآنها ازخنده غش می کردند.

 

بچه ملاقربان قصه گو که با حکایت بلقیس، غلام را فتیخان را دیوانه کرد وروح وی را منقلب ساخت وخودش هم به نرخ شاروالی لت خورده بود وتمامی شب را ازدست کابوس غلام خواب نرفته بود درکنارغلام نشسته باخودمی گوید: عجب بد کردم که قصه گلگها وجنایت امیردرحق بلقیس نه ساله را کردم خیلی بد شد خودم تکه پاره شدم ،غلام هم تازنده است این جنایت را فراموش نمی کند وداروغه تا آمدن پادشاه واینکه اگردرقریه گیروگگ بماند چه خواهد شد را، دامن زدم. عجب بد کردم ای کاش من این قصه هولنا را نمی شنیدم ونقل نمی کردم خودم هم چند روزدرفرقه ازکارافتاده بودم خود فرقه میشرهم گریه کرد ونتوانیست تمام ماجرا را برای من نقل کند.

 

درهمین لحظه غلام می گوید: من امشب تمامی صحنهای جنایت را درخواب دیدم خصوصا لحظه ای را که نازبیگم ،بلقیس نه ساله را آرایش کرده بود واشک درچشمان بلقیس نه ساله جاری بود وبا دستان کوچکش با من خدا حافظی کرد حتی لحظه را که  غبارخون آلود که میان من ووقوع تجاوز وجنایت امیر،آویخته شده بود را نیزدیدم وخصوصا آن صحنه ای را که امیرمشغول تصرف وتجاوز بیرحمانه شد را نیزدرک می کردم.بلقیس با صدای معصومانه ای فریاد می زد: بابا، ماما مرا کشت بابا ماما ازدرد مردم امیرصاحب به من رحم کن وبعد دیگرصدای بلقیس خاموش و من ازشدت ترس ازخواب پریدم واین شد که دیدید ازپله ها افتادم وحالا اصلا وابدا روحیه خوبی ندارم دلم می خواهد سربیابانها بزنم ازارباب فتیخان جدا شوم.

حکایتهای بچه ملا قربان حقیقت داشت وبخاطرهمان حقیقتش است که غلام صاف طینت را مخبل ساخت.

 

با گذشت پنجاه سال ازقصه بچه ملا قربان وسرنوشت بلقیس درحرم سرای امیر،رویدادی دیگری روی می دهد که عین قصه بلقیس تکراروتجربه می شود تنها نام دوقربانی فرق دارد یکی بلقیس ودیگری ثریا است.بچه ملاقربان وقصه هایش را برای دقایقی قطع می کنم وماجرای ثریا که خواهرتاریخی بلقیس است را می خوانیم ومی بینیم که ثریا چه گونه قربانی می شود این رویداد تازه است همین یک سال پیش روی داد وباهم تجاوزوحشناک به ثریا را می خوانیم... ادامه دارد خدانگهدار.

 

حکایتهای فتیخان (39)

 

« به تازگی و در آستانه بیستم اکتبر، اولین سالگرد قتل معمر قذافی به دست انقلابی‌های این کشور، کتابی درباره روابط رهبر سابق لیبی با "برده‌های جنسی"اش در فرانسه منتشر شده است.

کتاب "طعمه‌ها؛ در حرمسرای قذافی" نوشته "آنیک کوژان"، با روایت زندگی یکی از دختران جوانی که قربانی هوسرانی‌های قذافی شده، سعی در بررسی "نظام برده‌داری، فساد، ارعاب، تجاوز و جنایت" در دوره پیشین لیبی دارد.

آنیک کوژان که یکی از روزنامه‌نگاران زن روزنامه لوموند است و پیش از این در سال ۲۰۱۰ بابت نگارش کتاب "عرصه‌ها" برنده جایزه "آلبر لوند" شده، کتاب جدیدش را بر اساس سفری که چند روز پس از مرگ معمر قذافی به لیبی کرده، نوشته است.

روزهای پس از ۲۰ اکتبر سال گذشته یعنی ۲۰۱۱، وقتی حکومت چهل و دو ساله قذافی با قتل او به پایان رسید، آنیک کوژان در طرابلس، پایتخت این کشور، همزمان با نوشتن گزارش‌هایی برای روزنامه لوموند، مشغول تهیه گزارشی درباره نقش زنان در انقلاب لیبی بود.

این روزنامه‌نگار قبل از این که برای اولین بار قدم به لیبی بگذارد، یک ویژگی انقلاب این کشور برایش عجیب بود: "غیبت زنان."

"نویسنده کتاب که از طریق تصاویر و فیلم‌هایی که طی اعتراضات کشورهای عربی منتشر می‌شد، دیده بود که چگونه زنان مبارز تونسی و مصری در خیابان حیبب بورقیبه تونس و میدان تحریر قاهره، پا به پای مردان در انقلاب کشورهایشان شرکت دارند، دریافت که زنان لیبیایی به طرز مشکوکی از عرصه انقلاب دورند."

او که از طریق تصاویر و فیلم‌هایی که طی اعتراضات کشورهای عربی منتشر می‌شد، دیده بود که چگونه زنان مبارز تونسی و مصری در خیابان حیبب بورقیبه تونس و میدان تحریر قاهره، پا به پای مردان در انقلاب کشورهایشان شرکت دارند، دریافت که زنان لیبیایی به طرز مشکوکی از عرصه انقلاب دورند.

همکاران این روزنامه‌نگار نیز وقتی از سفر لیبی به پاریس باز می‌گشتند به او می‌گفتند که طی اقامتشان نزد شورشیان لیبی، هیچ زن مبارزی را نمی‌دیدند.

"چرا زنان لیبی خود را مخفی می‌کردند؟" یا به عبارت بهتر "چرا این زنان مخفی نگاه داشته می‌شدند؟"؛ در واقع این دو پرسش‌، انگیزه تحقیق و نوشتن کتاب "طعمه‌ها" شد.

همچنین ملاقات با یکی از فعالان زن مخالف لیبی که خارج از کشورش زندگی می‌کرد، به او موضوعی جزئی‌تر و در عین حال جالب‌تر برای تحقیق داد: "تجاوز". امری که هم در لیبی آن زمان موضوعیت دارد و هم در تمامی مغرب عربی، یک تابو است.

آن زن به کوژان گفته بود که همجنسانش در انقلاب لیبی به طور سیستماتیک مورد تجاوز قرار می‌گیرند و قذافی به نیروهایش دستور داده بود که به هر زن معترض، تجاوز کنند و سپس او را بکشند. در واقع تجاوز، حربه‌ای شده بود برای سرکوب زنان، یعنی نیمی از معترضان.

وقتی آنیک کوژان به لیبی رفت و خواست این موضوع را پیگیری کند، بیشتر فهمید که موضوع بسیار پیچیده و سختی را انتخاب کرده است، زیرا نه تنها پیدا کردن قربانیان تجاوز در لیبی چندان میسر نبود، بلکه حرف زدن درباره آن هم جزو محرّمات بود. اما تلاش‌های او بالاخره نتیجه داد و یکی از کسانی را که می‌خواست، یافت. اما دختری که کوژان او را پیدا کرده بود، قربانی تجاوزهای انقلاب نبود، بلکه به این دختر قبل از انقلاب تجاوز شده بود و توسط خود معمر قذافی. نام او "ثریا"ست.

سرنوشت غم‌انگیز ثریا

کتاب "طعمه‌ها؛ در حرمسرای قذافی"

کتاب "طعمه‌ها" از دو بخش کلی تشکیل شده است. در بخش اول، نویسنده به داستان زندگی ثریا، دختری که قذافی به او تجاوز می‌کرد، می‌پردازد و در بخش دوم، مسائلی درباره زنان و دیگر مواردی که آنیک کوژان در این زمینه در لیبی با آنان برخورد کرده بررسی می‌شود.

روایتی که نویسنده در فصل اول به دست می‌دهد، داستانی، پرکشش و در عین حال مستند است. این بخش صد و چهل صفحه‌ای که با "روایت اول شخص" نوشته شده و راوی نیز خود ثریا است، از کودکی این دختر آغاز می‌شود تا زمان مرگ قذافی و زندگی تازه این دختر در دوران پس از قذافی.

همه چیز از یک روز بهاری، اما شوم شروع شد: "یکی از صبح‌های آوریل سال ۲۰۰۴ بود. تازه پانزده سالم شده بود. مدیر دبیرستان از همه ما خواست که در حیاط مدرسه به صف شویم. چه خبر خوبی! رهبر به ما افتخار بزرگی داده بود و قرار بود فردایش از مدرسه ما بازدید کند. خیلی جالب بود از نزدیک دیدن کسی که عکس‌هایش همه جا وجود داشت؛ روی دیوارهای شهر، در ادارات، تمام سالن‌های اجتماعات، مغازه‌ها، تی‌شرت‌ها، کتاب‌ها و دفترها، و حتی روی پول‌هایمان."

این خوشحالی ثریا، فردا با انتخاب او برای خوش‌آمدگویی ویژه به معمر قذافی یا "پدر معمر" دو چندان می‌شود. مدیر دبیرستان، دستور می‌دهد ثریا لباس مخصوص محلی بپوشد و دسته‌گلی در بدو ورود قذافی به دبیرستان‌شان به او اهدا کند.

اما هدیه همین دسته گل، سرنوشت این دختر نوجوان را دگرگون می‌کند. "همه چیز خیلی زود گذشت، وقتی گل را به او هدیه کردم، دستم را گرفت،بعد شانه‌هایم را فشار داد و در آخر دستی روی سر و موهایم کشید. بعدها فهمیدم که حرکت آخرش چه معنایی دارد."

""همه چیز خیلی زود گذشت، وقتی گل را به او هدیه کردم، دستم را گرفت،بعد شانه‌هایم را فشار داد و در آخر دستی روی سر و موهایم کشید. بعدها فهمیدم که حرکت آخرش چه معنایی دارد.قذافی روی سر هر دختری دست نمی‌کشید، اما وقتی این کار را می‌کرد به این معنی بود که: "من این را می‌خواهم.""

قذافی روی سر هر دختری دست نمی‌کشید، اما وقتی این کار را می‌کرد به این معنی بود که: "من این را می‌خواهم."

فردای آن روز چهار زن از "شیر زنان قذافی" یا همان محافظان معروفش، به سراغ ثریا می‌آیند و این دختر نوجوان را که هنوز در خوشی‌ها و رؤیاهای دیدار با "پدر معمر" سیر می‌کرد، سوار بر اتوموبیل مخصوصی می‌کنند و به "باب العزیز" می‌برند.

وقتی ثریا را به اقامتگاه قذافی می‌برند و رهبر سابق لیبی او را دوباره می‌بیند، به همان زنان محافظ دستور می‌دهد تا ثریا را برای اولین همخوابگی آماده‌اش کنند. مبروکه، یکی از همین زنان محافظ به ثریا می‌گوید: "از این به بعد تو باید در خدمت "پدر معمر" باشی وگرنه برایت گران تمام خواهد شد."

مبروکه سپس ثریا را به حمام می‌برد و لختش می‌کند و تنش را آن طور که قذافی می‌پسندد آماده می‌کند و در نهایت این دختر نوجوان را به اتاق رهبر لیبی می‌برد.

اما ثریا تا زمانی که قذافی را در این اتاق ندیده بود، هنوز نمی‌دانست که چه اتفاقی قرار است برایش بیفتد. "قذافی لخت روی تخت دراز کشیده بود، هیچ لباسی به تن نداشت. به من دستور داد وارد شوم. به من حمله کرد و با دستانش به زور مرا کنارش روی تخت نشاند. می‌ترسیدم نگاهش کنم. به ناگاه شنیدم: برگرد فاحشه."

قبل از این که قذافی به این دختر نوجوان تجاوز کند، همین کلمه، دخترانگی و معصومیت را از ثریا ربوده بود.

حکومت‌داری با سکس

نگاه جنسی قذافی به زنان، در نوع حکومت‌داری او بسیار تأثیرگذار بود

اما ثریا که به مدت سال‌ها مورد تجاوز، تحقیر و شکنجه قذافی قرار گرفت، فقط نمونه‌ای است از دختران، زنان و حتی پسران بسیاری که حتی دیگر نزد خانواده‌هایشان جایی ندارند. مردان خانواده بر این باورند که برای اعاده حیثیت خانواده‌شان باید از شر این زنان و دختران خلاص شد. "یک زن تجاوز شده، آبروی تمام خانواده را می‌برد."

آنیک کوژان در فصل دوم کتاب به موارد دیگر مشابه با ثریا اشاره می‌کند: هدی، خدیجه، زن و دختر یکی از فرماند‌هان لیبی و ...

به گفته نویسنده این کتاب، تعداد برده‌های جنسی قذافی شاید به هزاران نفر برسد، به همین دلیل است که آنیک کوژان کلمه "حرمسرا" را برای توصیف اندرونی قذافی انتخاب کرده است.

نویسنده همچنین در بخشی از کتاب به زندگی "مبروکه" همان زن محافظ قذافی می‌پردازد که کارش این بود زنان و دختران جوان را برای رهبر لیبی فراهم کند.

جالب این جاست که علی‌رغم وجود این برده‌های جنسی، قذافی مدام در سخنرانی‌های مختلف خود از برابری زن و مرد در حکومتش سخن می‌گفت.

نویسنده در ابتدای کتاب خود، قبل از این که حتی مقدمه را شروع کند، بخشی از اظهارات قذافی را که سال‌ها پیش در ستایش مقام زن بیان کرده بود، نقل می‌کند: "ما در جمهوری و انقلاب کبیرمان، به زنان احترام می‌گذاریم و آنان را آزاد می‌کنیم تا برای سرنوشت خودشان تصمیم‌گیری کنند."

"نویسنده در ابتدای کتاب خود، بخشی از اظهارات قذافی را که سال‌ها پیش در ستایش مقام زن بیان کرده بود، نقل می‌کند: "ما در جمهوری و انقلاب کبیرمان، به زنان احترام می‌گذاریم و آنان را آزاد می‌کنیم تا برای سرنوشت خودشان تصمیم‌گیری کنند.""

این در حالی است که قذافی فقط به آزادی زنان در لیبی راضی نبود و به گفته خود می‌خواست تمامی زنان عرب را آزاد کند؛ اما "آزادی زنان" برای قذافی، معنی دیگری داشت.

نگاه جنسی قذافی به زنان، در نوع حکومت‌داری او بسیار تأثیرگذار بود. تشکیل یک گارد و ارتش ویژه از زنان، ناشی از همین نگاه جنسی است. "او با سکس حکومت‌داری می‌کرد. موضوعی که به تمامی در لیبی ممنوع است. اما قذافی حتی توانسته بود زنان و دختران وزرا و دیپلمات‌هایش و نیز هر زنی را که به نوعی به دولتش مربوط می‌شد در اختیار بگیرد."

در واقع قذافی بخش مهمی از قدرت مطلق خود را به صورت تجاوز به زنان، به کسانی که می‌خواست مطیعش باشند، نمایش می‌داد.

آنیک کوژان در یکی از گفت‌وگوهایی که درباره این کتاب انجام داده می‌گوید: "امیدوارم این کتاب مسائل جدیدی را در لیبی امروز به ویژه در مجلس این کشور مطرح کند. مشکلات زنانی که هنوز از آزارهای جنسی در لیبی رنج می‌برند. امیدوارم این کتاب، زبان این زنان را به گفتن حرف‌هایشان باز کند و دولت هم دیگر موضوع خشونت‌های جنسی در دوران قذافی را مخفی نگاه ندارد. سایت بی بی سی »

 

حکایتهای فتیخان (40)

 

زندگی تبهکاران وجوه مشترک زیادی دارد، سرنوشت بلقیس وثریا به این صورت بدست امیرومعمر رقم زده می شوند وهردوقربانی تجاوز وخشونت وبیرحمی می شوند دراین لحظه امیر، کر،کوروگنگ است وصدای کودک معصوم را که اززیرنفس شیطانی اش بلند می شود را، نمی شنود. بلقیس نه ساله، هنگام تصرف، چندین بارپدرمادرش را صدا کرد وگفت ازشدت درد می میرد وچند بارتا آخرین لحظه حیات ازامیرخواهش کرد که به اورحم کند که نکرد وبا پنجاه دقیقه تجا وزنفس بلقیس کودک نه ساله را کشید وجنازه اش را بیرون انداخت.غلام فتیخان با شنیدن وخواب دیدن این صحنه حواسش درجا نیست ومخبل شده است.بچه ملا قربان، راوی داستان وتجربیات عسکری،نیزازگفته هایش پیشما ن است وبخاطرهمین  جمله که بد کردم چرا قصه کردم،درحال فرارازخانه غلامحسین داروغه، توسط مردم ،مورد لت کوب قرارمی گیرد زیرا خودش می گوید که بد کردم چرا آن داستان غم انگیزبلقیس را قصه کردم.

 

غلامحسین داروغه که سخت نگران است که با آمدن پادشاه وماندنش درقریه گروگگ چه باید بکند پادشاه که هیچ شب بدون زن ودخترنمی خوابد.فتیخان با ذکرداستان بچه ملاقربان ،همه کرده های گذشته درذهنش مجسم شده ونمی داند که چه کند.درخانه غلامحسین داروغه وضع درست نیست.روزدوم ویا سوم ازقصه گویی بچه ملاقربان است. هرچهارنفردورهم نشسته وهمه به فکرفرورفته که چه خواهد شد.دراین لحظه فتیخان ازبچه ملا قربان می پرسد که مردم چرا بدون پرس پال تورا زدند. اول باید گناه تورا می پرسید بعد می زد گناه را نا دانسته وپرسان نکرده تورا زیرمشت لگد گرفتند واقعا که عجب مردم نادان، رعایای داروغه صاحب باشند دراین لحظه که داروغه ازبی توجهی مردم خنده اش می گیرد واین داستان را شروع می کند.فتیخان می گوید: داروغه صاحب نان، درکدام ما، زهرشده ازقصه های بچه ملا قربان همه ما دیوانه شدیم وغلام بیچاره من که ممکن است سربه صحرا بزند وگفته که اگرازغصه بمیرد هرگزملامت نیست.

 

فتیخان می گوید: دیگه نمی گذاریم که بچه ملاقربان قصه نماید اگرکدام حکایت مکایت داشته باشد باید درباب جنایت نباشد وخنده داروشیرین باشد قصه باشد ونه شرح جنایت.گلگها وبلقیس که توصیف وتشریح جنایت بود دیگرنباید بچیم چنین داستانهای را سرهم کنی.غلامحسین داروغه می گوید اری منم موافقم باید داستانها خیلی دردناک وغیرقابل تحمل نباشد بعد می گوید: مردم قریه گیروگگ  مثل مامورین سلطان، عمل می کنند راویان اخباروناقلان اثارگفته اند که درروزگار قدیم سلطانی بود که هرازچند گاهی دستورمی داد که مردان را خصی نمایند خوب این مساله ازخود دلیلی داشت.درقلم روسلطان یکی ازاعضای فامیل وی مورد تجاوزقرارمی گیرد واین مساله سخت برای سلطان گران تمام می شود مشاوران خود را جمع می کند که درمورد رعایای که اقدام به چنین رفتارناشایست داشته چه باید بکند.

 

مشاوران می گویند: دوراه برای جلوی گیری ازاین کاروجود دارد یکی اینکه ابتداء همان فرد مقصررا باید گرفت وتا عمل با المثل درحق وی صورت بگیرد تجاوزکرده باید مورد تجاوزقراربگیرد.برنامه دوم هم اینکه مردان باید خصی شوند برای اینکه عمل تجاوزوتمایل درقلمروسلطان انجام نشود، مردان وجوانان خصی گردند.هردوبرنامه مورد تایید سلطان قرارمی گیرد.ابتدا سلطان دستورمی دهد که عمل باالمثل درمورد خاطی باید انجام شود . به دستور پادشاه ، فرد متجاوزگرفتارودرملاء عام درحق وی عمل مشابه انجام می شود وسپس وی را به شاخه درخت، دارمی زند وسه شبانه روزدرمعرض نمایش قرارمی دهد تا مردم ازکرداروی عبرت بگیرد.برنامه دوم که خصی کردن مردان وجوانان باشد را نیزعملیاتی می کند.

 

به دستورسلطان درچند مرحله مردان وجوانان رامی گیرند ویک دانه ازدوبیضه شان را می کشند این مساله تنها بخاطریک مساله که دیگرتجاوزی صورت نگیرد درحق مردان عملی می شود.ماموران خصی کننده یک روزدریک قریه، وارد می شوند وچندین نفررا می گیرند وخصی می کنند وبقیه کاررا برای فردا می گذارند.درشب چند نفرازهمان خصی شده ها به قریه دیگرمی گریزند وفردا مامورین وارد قریه می شوند.مردان وجوانان خصی شده وناشده دست به فرارمی زنند.یکی می پرسد که شما ها کارتان تمام شده دیگه چرا فرارمی کنید مامورین دیگربه شما کاری ندارند ماباید فرارکنیم که حق داریم آنها می گویند: نه این طوری نیست مامورین چندین نفررا دوباره گرفتارکرده وخصی کرده وما به همان دلیل فرارمی کنیم هیچ فرقی بین ما وشما نیست. بازپرسیده می شود که دستورسلطان این است که ازدوبیضه باید یکی را کشید مگرآنها موقع عمل حساب نمی کنند.گفته می شود که نه مامورین سلطان چنان درکشیدن بیضه های مردم شوق دارند که اول می کشند وبعد حساب می کنند.

 

غلامحسین داروغه می گوید: رعایای من هم همین عادت را دارند اول فرد مورد نظررامی گیرد تادمی مرگ می زند بعد اگرزنده مان آن وقت می پرسند که جرم توچه بود.پارسال دومسافررا که کابل می رفتند را گرفتند وتا دمی مرگ زدند وبعد پرسیدن که شما ازکجا هستید وبه کجا می رفتید وچرا وارد قریه گروگگ شدید آن دومسافربد بخت توضیح دادند که مسافرهستیم وقصد دوزدی ازامدن درقریه شما را نداشتیم کابل می رفتیم شما چرا بی حساب وکتاب مارا زدید.غلامحسین داروغه می گوید: من هروقت چنین خبرهای را بشنوم مجبورمی شوم خودم را برسانم. چون عادت مردم ما همین است که اول نفررا به نرخ شاروالی می زند وبعدمی پرسند مثل همان مامورین خصی گرسلطان که اول می کشید وبعد حساب می کردند.فتیخان می گوید: پس خدا بحال بچه ملا قربان رحم کرد ای مردم بیحساب وکتاب وبی پرسان شروع به زدن می کنند.

 

فتیخان ادامه می دهد گرچه بچه ملاقربان قصه گوی ما، مستوجب زدن هم است حقش است که با این قصه ها مردم وی را بزند.غلامحسین داروغه می گوید: ملا مجاهد که درمنبرپای کوتل با ملا واعظ روضه خوانی داشت یک وقت درروضه خود نقل می کرد که درفرقه اسماعلیه کسی بنام حسن صباح بود که دستورداده بود که تمامی رزمنده گانش باید خصی شوند حکایت ملا مجاهد درمورد پیروان حسن صباح بسیارجالب است که نقل می کنم...ادامه دارد

 

حکایتهای فتیخان (41)

 

حسن صباح رهبرفرقه اسماعلیه دره ای را بنام "قلعه الموت" پایگاه ساخته بود. این قلعه  یکی ازعجایب جنگهای پارتیزانی وچریکی حسن صباح بوده است.غلامحسین داروغه می گوید: ملامجاهد که اطلاعات تاریخی بسیارخوبی دارد دیدی که درجنگ با ملا واعظ چطور، تاریخ سلطان جلا الدین محمد اکبرپادشاه هند را ،شرح داد وپیشوای هند دراثراختلافات علما شیعه وسنی آیین خود را حفظ کرد.سلطان اکبرازآنها خواسته بود که مسلمان شوند ولی پیشوای هندو با نقل خواب شان ازرهبران هردو فرقه مسلمان نامه گرفت که درآیین هندوی خود بمانند خیلی بهتراست که شیعه ویاسنی شوند وبه همین دلیل سلطان اکبرنتوانیست آیین هندو را تغییردهد.

 

ملامجاهد تاریخ حسن صباح را هم خیلی خوب یاد دارد ویک روزدرمنبرپای کوتل به کارها وبرنامه های حسن صباح درقلعه الموت، اشاره کرد وخیلی جالب بود.فتیخان می گوید: خوب داروغه صاحب همان قصه را که درمورد رهبرفرقه اسماعیلیه داشت را برای ما نقل کن زیرا من هم دربین رعایای خود چندین خانه ازپیروان فرقه اسماعیلیه را دارم.مرد م درمورد اعتقادات آنها خیلی خبرهای بدی دارند برخی می گویند: آنها چراغ گلک هستند.جمع می شوند زن ومرد وبعد چراغها را درشب گل می کنند آن وقت هرکس هرزنی که درتاریکی گیرش آمد با اورابطه جنسی برقرارمی کنند.سربازممدلی دایزنگی را که بچه ملا قربان صحبت کرد.مگرمولوی نگفت سربازممدلی ممکن است رافضی باشد و یا چراغ گلک مه نمی گذارم بزغاله را پوست وقصابی کند ونگذاشت.سربازممدلی ازاین تهمت چراغ گلک ورافضی، نسبت به خودش  سخت ناراحت شد وحتی درکربلا رفت وازدست مولوی به امام حسین علیه السلام شکایت کرد وگفت: قوماندان فرقه، پیروی یزید ومولوی پیروی شریح قاضی هستند و به پیروان راستین شما تهمت را فضی وچرا غ گلک را می زنند.

 

غلامحسین داروغه می گوید درقریه زیرجو مربوط به گروگگ ما هم چند خانه اسماعیلیه داریم آنها بهترین مردم هستند ازما وشما بشترامام حسین علیه السلام را دوست دارند درروزعاشورا خیرات ونذورا ت برای امام حسین( ع) دارند برای تعمیرمنبرپای کوتل نجاریونس بدون گرفتن یک شانزده پولی تمام منبرپای کوتل را نجاری کرد استا یونس ازفرقه اسماعیلیه است.غلام فتیخان می گوید: چون آنها دراقلیت ومظلوم هستند حتی همین شیعیان دوازده امامی به آنها تهمت می زنند ودرخیلی جاها قطع رابطه دارند.اسماعیلیها شیعیان شش امامی پیروان حسن صباح وحکیم ناصرخسرو ازپیروان همین فرقه است.غلام فتیخان می گوید: من بهترین دوستانم ازفرقه اسماعلیه است.خان محمد سیاسنگ که ازفرقه اسماعیلیه است ،خیلی پاکیزه ازهمین ارباب من فتیخان است. ارباب من دق نشود ولی درعمرپنجاه ساله خود، هرفعل فسق فجوررا داشته ولی خان محمد سیاسنگ هیچ گناهی را مرتکب نشده همیشه به مردم خود خد مت کرده آنها سعی می کنند شفاخانه درست کنند مکتب بسازند زنان دختران شان با سواد هستند وبه علم بسیارتوجه دارند.

 

غلامحسین داروغه به نقل ازملا مجاهد می گوید: حسن صباح درتاریخ همیشه علیه ظلم بی عدالتی مبارزه کرد وقلعه الموت، سنگرتسخیرناپذیروی بود.سازمان چریکی وجنگی حسن صباح درقلب دشمنان وحکومتهای جوروستم نفوذ داشتند وبه دستورفرمانده حسن صباح، ظالمان را ترورمی کردند.درزمان حسن صباح آن قدرحکام ستمگرازوی می ترسید که ازخدا نمی ترسیدند. حسن صباح، گزارشهای داشت که برخی ازمجاهدان وچریکهایش به دام دختران زیبا اسیرشده ودست ازمبارزه برداشته اند ومشغول عیش نوش گردیده.فتیخان می گوید: واقعا این دختران زیبا دردربارچه قدرخطرناک اند هرکی آنها را ببیند فکرنمی کنم تاب بیاره ودردام شان سقوط می کند مگرابن ملجم دردام قطامه سقوط نکرد که کرد.حسن صباح بهترین چریکهایش را به همین دلیل ازدست داده بود آنها به دام دختران زیبا افتاد وماه رویان دربارآنها را اسیرخود ساختند وبه این صورت نفوذیهای حسن دست ازمبارزه وهدف شان برداشتند.

 

حسن صباح برای اینکه جلو این کار را گرفته باشد پس ازمشوره با کادرهای تشکیلاتی قلعه الموت ومطالعه گزارشهای مفصل ازعملکرد مجاهدان خود به این نتیجه دست یافت که هرچریکی درمراکزحساس حکومتی فرستاده می شود درکنارآموزشهای لازم ، باید آنها خصی شوند.عملیات خصی کاری درمورد همه اعزامیها درقلب مراکزدشمن اجرا می شود به همین دلیل حسن صباح غریزه جنسی مجاهدانش را فدای هدف ومرام خود ساخت.با فرمان حسن صباح، گروهای چریکی که در پایگاه های ارتش ویا دربارودارالحکومه می رفتند آنها را خصی می کردند.گفته باشم خصی، کاری است دراثرکوبیدن تارمایه ها، خصیتین فرد خشکانده وغریزه جنسی ازش گرفته می شد.

 

غلام فتیخان می گوید: اری ما هم این عمل را درمورد گاونر ونرخرخود درقریه داشتیم. فتیخان می گوید: ای کاش می شد همی نرخود من هم خصی می شد نرخرمن با خوردن یک پای جای مست ودیوانه ماده خرمی شود دریک مورد نزدیک بود مرا بکشد خدا غلام را خیردهد وقتی نرخرمن روی ماچه خرکوچی پرید، من لینگ به هوا شدم نزدیک بود سگ کوچی مرا پاره پاره کند.داروغه می گوید: ملامجاهد ما عملیات خصی کاری مجاهدان حسن صباح را روی منبرنقل می کرد وبا گذشت ششماه ازاین کار، هیچ گزارشی به قلعه الموت نرسید که کدام چریک حسن صباح گرفتاردخترویا زن زیبا دردارالحکومتها شده باشد این طرح خیلی به نفع مبارزات حسن صباح تمام شد.ماجرای یک چریک نفوذی حسن صباح درشاه عبد العظیم خیلی جالب است که درشما ره بعدی با هم می خوانیم...ادامه دارد

حکایتهای فتیخان (42)