نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی
نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی

حکایتهای فتیخان (1) بخش اول

 

حکایتهای فتیخان - 1-


فتیخان نوکری داشت وظیفه شناس وی موبمو اوامر فتیخان را اجرا می کرد.دریک سفری فتیخان غلام ونرخرش را باخود می برد که هردو درسفر خدمتش را کرده باشند.

شب در بیابانی می ماند غلام وظایفش را تمام ودر گوشه می خوابد.هوا کمی درنیمه های شب سرد وفتیخان سردش می شود تاب نمی اورد می گوید غلام بچیم سر ما خوردم کدام لباس میباس داری ویانه .غلام می گوید ارباب فقط پالان خراست که داریم.فتیخان ساکت می شود.سرما فشار می اورد باز می پرسد اوبچه ...تورا می گم کدام لباسی داری ویانه.غلام می گوید ارباب بخداسوگند فقط پالان راداریم.فتیخان ارام می گیرد دفعه سوم وچهارم نیز زبان به دشنام گشوده و لباس می طلبد. غلام می گوید همین پالان نر خر را داریم.

فتیخان می گوید او سگ بی شرف خی نامش را نگیر هله زود شو وبیار که ازسرما مردم. به این صورت غلام بااجازه ازنرخر پالانش را می گیرد وارباب فتیخان را که بی جهت به او توهین هم کرده بود، بدون ذکرنام در شب تاریک پالان می کند.
حکایتهای دوم وسوم فتیخان باشه برای بعد.......

حکایتهای فتیخان(2(

فتیخان صبح زود از زیر پالان نرخر بیرون می شود در دل می گوید اگر این پالان نبود خوب از سرما مرده بودم اما ازجانب سخت غرورش شکسته شد که امشب در زیر پالان خر خوابیده.درهمین چرت خیال بود که غلام با اهن خرانه نرخر بیدار می شود می بیند که ارباب فتیخان از زیر پالان خارج شده وپشت به ان کرده گویا که هیچ او را ندیده.

فتیخان دستور می دهد هله بچیم غلام هیزوم جمع کن که اتش وچای کنیم.غلام هیزوم جمع می کند اتش روشن وکتری اب را روی اتش می گذارد.سه دانه تخم را ازخرجین بیرون درداخل چای جوش می گذارد.فتیخان می گوید هله بچیم غلام نان وکاسه را بیار.فتیخان هرسه تخم را با یگ نان خودش می خورد ونصف نان جو خشک را به غلام می دهد.غلام سخت گرسنه وتشنه وسرما خورده بودو کمی می لرزید.فتیخان می گوید بچیم اب جوش را ازکتری به کاسه بریز وبانان بخور غلام همین کار را می کند.فتیخان که هرسه تخم را با یک نان خورده نیم نان خشک را با اب رنگ گرفته ازتخم درجلو غلام گذاشته وی مجبور است که نان را به کمک اب جوش رنگ پریده بخورد ومی خورد.فتیخان می گوید غلام بچیم اگه قتی فتیخان باشی ازاین چرب تر هم می خوری.

فتیخان سوار بر الاغ غلام را درجلو انداخته حرکت می کند.فتیخان به غلام می گوید بچیم از امشب هیچ چیز با هیچ کس چیزی نمی گی شتر دیدی، ندیدی.غلام می گوید ای ارباب بچشم هرگز با احدی ازخوابیدن تان زیر پالان نرخر چیزی نخواهیم گفت شتردیدی نه دیدم.غلام می گه اگر همراه تان باشم ان وقت از گرسنگی که نمی میرم.
فتیخان می گه نه بچیم نمی می میری.تازه چرب تر هم می خوری.

فتیخان وارد قریه می شود.می شنود که دوستش ملوک خان تازه ازهند امده.فتیخان به خانه ملوک خان می رود هردو گرم وصمیمی باهم احوال پرسی وقصه خوانی را شروع می کند.فتیخان می گوید ازرسم رواج هند صحبت کن هند کشور اسرار است خان مغول بخاطر همسر محبوبش قصر افسانه ای تاج محل را ساخته که ازاقالیم هفتگانه شناخته شده.ملوک خان می گوید اری تاج محل را دیدم این معماری قابل توصیف نیست.مردم می گویند سلطان که عاشق زنی می شود وسرانجام به عشقش دست می یابد.سلطان این بنای بی نظیر عالم را بخاطر عشقش ساخته است.

ملوک خان از دیگر رسم رواجها درهند حرف می زند ازاعتقادات شان که به اصل تناسخ باوردارند را شرح می دهد.ملوک خان ازبازی شطرنج وبازی کرکت گپ می زند ومی گوید درهند بسار محبوب است مثل اینکه کشتی وبزکشی در وطن ما محبوب است.مردم هند ملیون درملیون کرکت را می بیند مثل اینکه ما وشما هزاران به هزار به تماشای کشتی ابراهیم قهرمان می رویم ولی بازی فوتبال شان تعریف ندارد می بازد.فتیخان می گه اگر روزی قدی هندیها فوتبال کنیم فکر نمی کنید ازهند زور شویم.ملوک خان می گه ها، هند را درفوتبال شکست می تیم درکشتی هم ازهند زور هستیم دربزکشی که تفت ما نمی شه مگر درشطرنج وکرکت هند بسیار قوی است.تاهنوز شکست نخورده ملوک خان می گوید وطن بخیر اباد شود انوقت قدی شان کمر می تیم توکل بخدا شاید شکست شان بدیم.

فتیخا ملوک خان چهل سال پیش خوب پیش بینی کرده بود.امروز تیم ملی افغانسان هند را دو برصفر شکست داد وقهرمان جنوب اسیا وسلطان فوتبال جنوب اسیا شد فردا تیم ملی، کپ قهرمانی جنوب اسیارا به افغانستان می اورند و جشن ملی برپا می شود.

ملوک خان می گه یکی ازبهترین رسم رواج شان این است که دختر خواستگاری بچه می رود.مثل اینکه ما دختر را برای بچه خود طلب می کنیم درهند دخترازبچه خواستگاری می کند.وقتیکه بچه قبول کرد ان وقت خانواده دختر تمام وسایل زندگی را برای بچه می خرد.فتیخان وقتیکه صحبت ملوک خان به اینجا می رسد تاب نمی اورد ومی گوید او خانه خراب چرا هندو نشدی که هم خودت وهم دوتا توله ات حالا مفت مجانی صاحب زن شده بود. در اوغانستان کی برای تو واولادت مفت دختر می ته بخدا تا پستت را نکند والله اگر کسی به تو وتوله هایت دختر بته نه نمی ته هندو می شدی حالا همه چیز گیرت امده بود.

فتیخان، ملوک خان تاپایان ازروز را باهم گپ می زنند ودرشب ساعت یک بجه، داستان جالبی برای فتیخان وغلام وی پیش می یایند که درحکایتهای بعدی به ان می پردازیم.منتظر باشید.فعلا خدانگهدار.

 

فتیخان(3(

فتیخان عزت واحترام زیادی می شود.ملوک خان دستور می دهد که بزغاله برای فتیخان ذبح شود.شب غذای خوشمزه از گوشت بزغاله برای فتیخان تهیه می شود. فتیخان با اشتهای زیاد از گوشت قبرغاک شده بزغاله وهمینطور شور وای خوشمزه به اضافه پلو ازبرنج اعلای هندی را می خورد.بی انصاف حتی نمی پرسد که غلام بیچاره چی شد.یکبار از نوکران ملوک خان می پرسد که برای نرخر کاه وعلف داده اید.نوکران می گویند بله صاحب هم کاه وهم مقدار جو برای الاغ تان داده شده.

فتیخان بدون عاقبت این همه پرخوری تاجای که توانیست شکمی ازغذا در اورد.هم با اشتها می خورد وهم بسیار می خندید وهم قصه دختران هندی را رها نمی کرد ومی گفت: ملوک خان صاحب سخت اشتباه کردی هندو مذهب نشدی اگر نه حالا عروس هندی را بامال منالش داشتی.ملوک خان می گوید این درست که زن ندارم مادر نعیم جان چهارسال پیش مرد ولی خوب برای گرفتن زن ادم مسلمانی را پورته وهندو شود خوب کار درستی نیست.

فتیخان می گوید ای ساده خدا ایطور چانسها کم گیر ادم می یاید.کی از انطرف خبر اورده که هندو جایش جهنم است وجای ارباب نسواری، غفار خرگوش ورستم خرمست که شب روز چرس مرس شان را می زنند ویگان جای بچه مچه را می رقصاند و تندی می گیره، حال جای اینها بهشت باشه.
فتیخان چند رباعی خیام را هم می خواند که گفته دم را غنیمت بشمار.کسی از انطرف خبر مبر نیاورده.ملوک خان می گوید او خدا بشر مانت بیخی کفر می گی بخیالم متر لینگی شده ای ای گپها بیدنی است چطور میگی که من بخاطر دختر هندو ومال منالش هندو شوم واسلام را ترک کنم.

هندو اتش پرست ومرده های شان را می سوزاند حالا تو می گی مه اتش پرست گاو پرست شوم نه فتیخان ای قسم گپارا بگذار کنار خدارا خوش نمی اید.

چای سبز هندی درجه اعلا که ازچای فروشی مندوی لاله هندو خریداری شده، دم می شود.فتیخان بعد از ان همه غذای خوشمزه ازگوشت بزغاله دوچینک چای را در جا سر می کشد وهم چنان به حکایتهایش ادامه می دهد.ملوک خان کمی خفه شده بود که فتیخان گفته بود او خانه خراب مذهب هندو را انتخاب می کردی ودخترهای هندی رابرای خودت واولادت می گرفتی.

ساعت یک ربع به دوازده شب را نشان می داد گفته باشم فتیخا پیش ازغذای شام چند رکعت نماز شام وخفتن را خوانده بود ولی چندان به تاب دل نبود تنهاادا تکلیف بود همین.بستره در مهمان خانه پهن می شود.فتیخان با ملوک خان شب بخیر می گوید وبه مهمانخانه می رود.فتیخان می بیند که غلام در گوشه مهمانخانه منتظر اربابش است.فتیخان اول ازنرخر وعلوفه اش می پرسد غلام می گوید نرخر حسابی مثل صاحبش شکم از غذا در اورده است.وی ادامه داد امشب بر خلاف شب گذشته چی شب خوبی برای ارباب ونرخرش بود.غلام می گوید: شما گوشت سرخ شده بز غاله وپلو وشوروا خورده اید نرخر شما حسابی جو خرده ومست مست شده وچند بار اهنگ خرانه سرداد وفیه خودرا کشیده وبه شکمش می کفت.

فتیخان می گوید اوهم مثل مه حق دارد.بهر صورت چراغ اله کین خاموش غلام وارباب می خوابند.فتیخان کجا خوابش می برد دلیل بی خوابی وی دو چیز بود یکی تاثیرات غذای سنگین گوشت بزغاله ودیگری چرت دختران زیبای هندی که به خواستگاری مردها می یایند.

اماتراکم گازهای کاربونیک معده لحظه به لحظه به فتیخان فشار می اورد که خارج شود.فتیخان سخت در عذاب بود که خروج اگر توام باصدای مهیب باشد غلام بشنود ان وقت چی خاک را بر سر کرد اینکه خیلی بد تر از پالان شدن دیشب می شود.فتیخان بخاطر اینکه مطمین شود غلام خواب است ویا بیدار شروع به خواندن می کند.

الا دختر مه قربان بیه تو- تو استه شو مه بین شینم سایه تو

.
فتیخان بعد می پرسد غلام بچیم خوابی ویابیدار.غلام بیدار بود اما جواب نداد وخود را بخواب زد که هدف ارباب ازاین شعر خانی در دل شب چه باشد.فتیخان بار دوم همین شعر را خواند وپرسید خوابی ویا بیدار.غلام جواب نداد .

باد معده چنان فشارمی اورد که باید خارج شود وغیر قابل تحمل شده بود. فتیخان درعین تراکم بی امان گاز کاربونیک معده این رابیت را می خواند .
اهای سرکوه بلند زردک نمیشه - دلی دختر ده پیرمردک نمیشه.
بلافاصله می پرسد غلام بچیم بگو خوابی ویا بیدار.غلام این بازهم جواب نمی دهد.فتیخان با اطمینان ازاینکه غلام خواب رفته ودیگر اینکه چاره جزبیرون دادن گاز کار بونیک نبود همین شد که فتیخان باب را می گشاید واجازه خروج را می دهد.گازهای متراکم معده باصدای غرایی ازنوع بمب انتحاری خارجی شود.فتیخان می پرسد غلام بچیم بیداری.غلام پیش ازتکمیل شدن کلام ارباب می گوید بله صاحب باصدای تان بیدار شدم.فتیخان چنان......بقیه داستان باشه برای بعد خدا نگهدار

 

حکایتهای فتیخان(4(

بعد ازانفجار گازکار بونیک وپاسخ غلام برای فتیخان روشن شد که غلام صدارا شنیده وخیلی بلند بوده که ازخواب بیدارش کرده .فتیخان اشتباه کرده بود.غلام خواب نه بلکه حودرا بخواب زده بود.انگلیسیها ضرب المثلی دارد که می گوید: خواب رفته بیدار کردنش اسان است اما ادم خواب زده بیدار کردنش سخت است.غلام خود را به خواب انداخته بود.

فتیخان فهمید که عنان کار ازدستش رفته دیشب توسط غلام پالان شد وامشب هم باد رفت.فتیخان دیگر چوپی چوپ شده و دختران هندی ازفکرش خارج کاملا گرفتار باد معده وکم کم درد شکم شده حالا بافاصله های ده پانزده دقیقه بادها می یایند ومی روند.فتیخان بسیار تلاش می کند صداخفه کونش کند گاهی موفق وگاهی ناکام است.
شب تا به صبح چنین گذشت فتیخان باروشن شدن هوا ازجا می خیزد وبیرون می شود وبعدش غلام ازخواب بلند می شود با خود می گوید توبه توبه ازمال حرام پناه بخدا خردن مال مردم چی قدر ادم را مفتضح می کند عاقبت پرخری انهم مال حرام نتیجه اش همین است که امشب دیدم.غلام گاهی خواب وگاهی بیدار می شد ولی فتیخان که تابه صبح صادق بیدار بود.
درطول شب علاوه بر گرفتاری فتیخان وبحران داخلی اش،نرخر فتیخان کل ساکنان قلعه را دیوانه ساخت این الاغ که حسابی جو وریشقه خورده بود تمام شب اهنگ خرانه سرمی داد.
ملوک خان می پرسد فتیخان این نرخرت هرشب چنین اهنگ سرایی دارد.فتیخان می گوید نه مگر اینکه جو را باریشقه یکجا بخورد در ان صورت دیگر دیوانه می شود.فتیخان بسیار شرمنده است.غلام می گوید ارباب من هم امشب خواب نداشت.فتیخان باگوشه چشمش به غلام اخطار می دهد که ساکت باشد.ملوک خان می پرسد شب خوش نگذشت فتیخان کمی رنگتان سفید چوک شده کم خواب دیده می شی.فتیخان نه دوستم ملوک خان من امشب بسیار راحت خوابیدم ازاول شب که وارد رختخواب شدم تاصبح باخیال راحت خوابیدم وچه خواب شیرینی داشتم.
ملوک خان خو بسیار خوب خواب دخترهای هندی را که ندیدی ولا چه عرض کنم یگان وقت بخوابم می یامد ولی سرفه های همی غلام مرا بیدار می کرد غلام وقتی با این پررویی فتیخان روبرو می شود اب درگلویش جمع وبه سرفه می افتد. ملوک خان اه بچیم غلام ازهمان سرما خوردگی دیشب تان بای باشد گفتید که در راه شب ماندید.
چای صبح خورده می شود فتیخان اجازه می گیرد.ملوک خان مهمانش را بد رقه می کند ازلحظه شروع چای تا حالا چهاردفعه نرخر فتیخان اهنگ خرانه سرداد وحالا درحضور همه فیه را کشیده ودرسینه اش می کوبد.قسمت لب بلا را دندان گرفته خونین کرده.
ملوک خان ازنوکرانش می پرسد چه قه به نرخر فتیخان جو داده اید می گویند یک سه پای را خورده اه اه این نرخر باید دیوانه شده باشد تافردا همی ساعت انرژی جو در وجود نرخر باقی است مواظب باش اگر در راه کدام الاغ ماده پیداشود خودش را می اندازد سعی کنید اوگار تان نکند.

فتیخان سوار برنرخر وغلام در جلو حرکت می کند.باملوک خان خداحافظی می کند ملوک خان می گوید: فتیخان صاحب اگر هندوستان نرفتی موقع بر گشت ازکابل حتما جای من بیایی وبعد می گه ایمانت سست است با دیدن دخترهای هندی سقوط می کند هند نرو وهندو نشو همی مسلمانی ما خوب است.
فتیخان در ازغلام می پرسد بچیم تو محرم اسرار من هستی همه امور را در اختیار تو می گذارم.دراین سفر چیزهای زیادی را می بینی تو نباید بکسی اسرار اربابت را افشا نمایی شتر دیدی ندیدی.بعد می گوید دیشب ساعت یک نصف شب خواب بودی چند دفعه تورا صدا کردم جواب ندادی چند تا چهار بیتی خواندم باز جواب ندادی اخر چی وچی شنیدی جواب دادی.

غلام گفت وقتی عسکر بودم یگان انداخت کی می شد صدای ان گوش را کر می کرد.دیشب درهمان ساعت ابتدا صدای انداخت را شنیدم وبعد صدای شمارا که فرمودید بیدارم ویاخواب.گفتم بیدارم.
غلام می گوید ارباب صاحب دیگه خوب خواب نرفتم.فتیخان می فهمد که غلام همه چیز را دانسته ونمی شود رویدادهای شب گذشته را پنهان کرد.تمام تلاش فتیخان این است که غلام رازها ورسواییهایش رافاش نکند بگفته امروزیها افشاگری نکند.غلام می گوید ارباب مه افشا نمی کنم اما بشما می گم مال حرام ومردم را نخورید پرخوری مال حرام ومردم ادم را رسوا می کند.بعد غلام می گوید ارباب صاحب شما پیش مه یک پیسه شده اید حالا که قرار است باهم صاف وسوچه گپ بزنیم شما ارباب گوزوکی هستید که من شمارا پالان کردم.

فتیخان مفتضح چیزی برای گفتن نداشت ودرخود می پیچد فقط می گوید خیر است بچیم ادم یکی دوبار خطا می کند.غلام می گه نه ارباب شما درفاصله هرده دقیقه خطا می کردید شای بعضی هایش را خفه کردی وشاید در مواردی من خواب رفته باشم.
ارباب جان شما در شب گذشته گردنم بسته نشود یگان چل بار گوز زده اید این رسوایی نتیجه حرامخوری است.غذای ملوک خان که ازجنس خودت است شمارا رسواو حتی همو جو وریشقه ملوک خان، نرخر را هم دیوانه کرده .

درهمین لحظه است که به رمه کوچی می رسد.چوپان کوچی ماده الاغی داشت که نان دوغ ودیگر لوازم چوپانی را بار زده بود.نرخر ارباب بادیدن الاغ ماده بی تاب می شود وباسرعت خودرا به اومی رساند ارباب ورخطا می شود داد می زند هله بچیم غلام بگیر که انداخت هله غلام بگیر که روی ماچه خر پرید دراین لحظه، رخداد بایک چشم زدن روی می دهد نرخرباتمام قدرت خودرا روی ماچه خر می اندازد.چوپان کوچی وای برپدر تان لعنت ماچه خرم راکشتید هله اسپی بگیر. سگ خودرا می رساند.نرخرارباب روی ماچه خروارباب سربه زمین لینگ به هوا شده.سگ هم بهرطرف حمله می برد غلام دراوج حیرت ناباوری هم می خندد وهم تلاش دارد سلامتی اربابش را حفظ کند......بقیه باشه برای بعد خدانگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(5(

غلام باسرعت خود را به فتیخان می رساند ابتدا سعی می کند پاهای فتیخان راکه درپردم نرخر گیر افتاده بود را خلاص کند که می کند. سگ چوپان بهر طرف حمله ور بود.غلام خود را سپر فتیخان ساخت حملات پی هم سگ را دفع کرد.یک بار بامشت روی دماغ سگ کوبید سگ هم دستش را دندان گرفت خوب شد که مقدار زیاد استین کرتی پاره شد وبه دهان سگ ماند با این هم کمی دست غلام زخم برداشت.

نرخر کارش را تمام کرد وخود را پایین انداخت.ولی زیر دمش به دلیل نیش سگ بد جوری زخم برداشته بود اما نرخر مست بی خیال زخم بی زخم نفس نفس می زد ومرتب با زبانش کفهای اطراف دهانش را پاک می کرد.

چوپان کوچی چنان غال ماغال راه انداخت که نپرس اومی گفت اوی بر پدر تان لعنت شما از کجا پیداشدید وخرما را کشتید.فتیخان حیران ومات مبهوت مانده زبانش ازترس ورویداد که درعمر جد وابا ندیده بود، بند امده بود بدانم ندانم کمی خود را تر هم کرده بود ولی خوب مهم نبود.چوپان بیش ازحد دو ودشنام به فتیخان وغلام داد.غلام حوصله اش سر رسید گفت:اوچوپان سگ وبی شرف زیاد اربابم را فحش ندی بخدا دان ودماغت را یکی می کنم بچه مرده گو ای کار را ارباب مه نکرده کارخر بوده ارباب مه هرچی که باشد ولی خر... نیست.

دیگه اینکه زیاد فش دشنام نتی می گم نرخر ما ،خوب کاری کرده دستت تالندن خلاص.با توپ وتشر غلام چوپان رمه ساکت می شود به این ترتیب هرکس کارهای خودرا جمع کرده ازهم جدا می شود.فتیخان خوشبختانه هیچ چیز نشده بود جز اینکه کمی خود را خیس کرده بود ودیگر اینکه بند پای چپش بخاطر بند شدن درپردم خر خراش برداشته بود.غلام استین کرتینش جداشده ومقدار ان را سگ برده بود.ولی دست غلام نسبتا زخم برداشته بود.اگر دفاع جانانه غلام نبود سگ چوپان فتیخان را پاره پاره کرده بود.

فتیخان، غلام ونرخر به راه خود ادامه می دهند.نرخر کمی سست شده بود.غلام می گه ارباب سوار شو من نخته اش را می گیرم.فتیخان نه بچیم کمی پیاده می ریم ده ای پدرلانت اعتبار نیست.ملوک خان گفت مواظب تان باشید اگر کدام ماچه خر را ببیند خوده می پرته سی کن که اوگار تان نکند ولا بچیم غلام ای طور صحنه را نه دیده ونه شنیده بودم هیچ باور کدنی نیست مثل خواب بود.

فتیخان می گه بچیم به ای پدر لانت جو نتی ودیگه اینکه غلام جان این سه قصه را به هیچ کس نکنی شتر دیدی ندیدی بعد می گه مه امروز میزان فداکاری تورا درک کردم خوده ازخاطر مه جلوسگ کوچی انداختی وجان مرا نجات دادی مه تازنده باشم ای نیکی توره فراموش نمی کنم.

غلام می گه مه انسانم ووفادار تان هستم هرگز اجازه به کسی نمی دم که بشما توهین نماید دیدی به چوپان کوچی چه گفتم او ناحق فکر می کرد که گناه ما است وگو این کار را شما کرده اید من به اوگفتم که این کار ارباب مه نیست ارباب مه هرچی کی باشه ولی خر... نیست.

دیگر اینکه شما مطمین باشید مه خوابیدن تان درزیر پالان نرخر وان خطا کاریهای شبانه تان درمهمانخانه ملوک خان را هرگز به کسی نمی گم بعضی کارهای تان اصلا گفتنی نیست همی کار که امروز شد مگه میشه ای قصه را باکسی کرد.

فتیخان به غلام قول می دهد که دیگه پرخوری نداشته باشد وحرام نخورد وخلاصه اینکه رعایت کند.فتیخان وغلام کم کم نزدیک قریه می شوند.فتیخان می گوید دراین قریه کدام دوستی ندارم ارباب نسواری است ولی خانه او نمی روم ودیگه اینکه شبها ،نان نمی خورم بعد می گوید غلام بچیم هرگز وهرگز به نرخر جو ندی.تصمیم همین که فتیخان درشب نان نخورد ونرخر،جو.

وقتیکه وارد قریه می شوند می بینند که مردم جمع شده غال ما غال عجیبی سراسر قریه را فراگرفته فتیخان می پرسد درقریه چه خبر است همه پریشان هستند یکی می گوید قار خدانازل شده دیشب درقریه گرک دیوانه پیداشد ویازده زن مرد وکودک را دندان گرفت وهمه دندان گرفتگیها دیوانه شده اند.زنها ومردها وبچه های زخمی امروز لخت وعریان بیرون شده درمیان قشلاق راه می روند.انها همه مردم را گرگ دیوانه می گویند هرکی نزدیک شان بروند باسنگ وچوب حمله می کنند.تاحالا چند نفر زخم برداشته واقعا درقریه ما عذاب خدا نازل شده.

مردم به فتیخان می گویند که ملای ما گفته برای دفع بلا نذر کنید، نذر کردیم حالا یگ گرفتاری دیگه پیداشده همه چیز درقریه بهم خورده یازده نفر دیوانه لخت وعریان راه افتاده وهمه را گرگ دیوانه گفته می زنند وچندین تن را تاحالازخمی کرده اند.فامیلهای دیوانه ها ازشرم خجالتی درخانه های شان پنهان شده ودرهای شان را بسته اند.

به دستور ملا خیرات صورت گرفت نمی دانیم چه شد که گاوی سر راداخل کرده که غذای تهی دیک را بخورد حالا شاخ گاو بند مانده گاو هرچه غذا درداخل دیگ بوده روی شکم وپاهای خود ریخته وسرگاو دردیگ بند مانده وبه چهار طرف حمله می برد مردم قریه گرفتارعذاب الهی شده ملاهم داخل مسجد رفته در مسجد را بسته.

درتمام قریه گرگ گزیده ها لوخت وعریان می گردد وهموگاو که دیگ را برداشته و سر او دردیگ بند مانده مردم نمی دانند که چکار کنند ملا هم گفته گناه شما مردم زیاد ونذر شما قبول نشده وتبدیل به بلای گاوی شده...بقیه باشه برای بعد خدانگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(6(


فتیخان وغلام وارد قریه ارباب نسواری که باعتقاد عامه مردم.عذاب الهی نازل شده ملاهم گفته گناه شما زیاد شده بلای گاوی نیز بشما فرود امده گرک دیوانه افسانه نیست بلکه واقعیت داشت.

غلام باشنیدن گفته های مردم که شب گذشته گرک دیوانه وارد قریه گردید بیاد قصه های پدرش افتاد. چهل هفت سال پیش ازاین گرک هار وارد دره تلخک می شود و ازابتدا دره تا انتهای ان چهل نفر راگاز می گیرد اغلب گاز گرفته گیها دیوانه وتعدادشا می میرند.

حرف غلام وحمله گرک درقریه ارباب نسواری کاملا درست است حالا که علم پیشرفت کرده تایید می کند که دربعض سالها حیوانات مثل گرک ویا سگ دچار یک نوع مرضی ازنوع جنون گرگی می شود واین باکتریها ویا میکروبهای جنون گرکی درحدی حاد می شود که با نیش زدن تمام بدن را فرا می گیرد واگر واکسن نشود اولین صدماتی که وارد می کند همان نرون های مغز ادمی را ازکار می اندازد ومصاب دیوانه می شود.

حال یازده نفر ازقریه ارباب نسواری دراثر حمله گرک هار که مردم بدرستی به اولقب گرک دیوانه راداده،دچار اختلالات مغزی شده وبه هرطرف حمله می کنند وهمه مردم راگرگ دیوانه می بینند.مردم، ملا ان راغضب خدواند دانسته ودلیل ان را گناه مردم اعلام کرده درکناراین مصیبت، سرگاو دردیگ نذر گیر مانده ملا ان را عذاب خداوند گفته وان را بلای گاوی دانسته.

درهمین لحظه ها است که گاو دیگ بسر نمایا می شود.مردم ازفتیخان وغلام کمک می خواهند که چاره بیاندیشند وقریه را ازاین بلای گاوی نجات دهند. غلام می گوید خیر است فتیخان دستور می دهد چهار پنج نفر گاو را دستگیر می کنند این حیوان زبان بسته که ملا ان را بلای اسمانی نامکرده انقدر مانده شده بود که باگرفتن ان بلافاصله به زمین می خوابد وتکان نمی خورد.

حال بحث سر این است که دیگ را چه گونه ازسر ان بیرون کرد.یکی ازاهالی می گوید گاو مربوط یگ یتیم است که از پدرش به ارث مانده باید کاری کرد که دیگ را ازسر گاو بیرون کشید بدون اینکه به گاو اسیبی برسد.می بیند که نمی شود دیگ میسی وکله گوشتی گاو، راه حلی ندارد جز اینکه سر گاورا ببرد وهیچ چاره جز بریدن کله گاو نیست.

فتیخان دستور می دهد که کارد را بیاورد واین شد که گاو را ذبح کرد.ولی کله گاو هم چنان داخل دیگ می ماند وخلاصه باید کله را بیرون کشید.فتیخان باچند نفر باچی زحمتی دیگ میسی را می شکند وکله گاو که خون الود شده بود را بیرون می کشد.به این صورت مردم ازفتیخان سپاس گذار می شوند که کله گاو را ازدرون دیگ بیرون کرده

فتیخان وغلام شب درقریه می مانند.ارباب نسواری ازسفر برمیگردد یعنی باشنیدن حمله گرک ودیوانه شدن یازده نفر ازاهالی،ارباب نسواری سفرش را نیمه تمام به قشلاق برمی گردد.درمیان یازده مصاب ومجنون قنبر پسر برادرش نیزدیده می شد.

ارباب نسواری سخت نالان پریشان است ومردم ارترس حمله مجدد گرگ دیوانه وازترس یازده دیوانه شان خواب ندارند.ارباب نسواری با فتیخان مشوره می کند که دیوانه هارا چه گونه مهار کرد.غلام می گوید چهل سال پیش که چنین رویدادی درتلخک پیش امد باگذشت هفت روز چند نفر خارجی امد وتعداد مردمی که زنده مانده بودن را دوا یونانی داد وهمه جورشدند.

غلام می گوید همی ملوک خان در قریه مینه ده تازه ازهندوستان امده نوکرهایش می گفت خان دوا ضد الخاتو ضد دیو زده گی وجن زده گی ازهند اورده اینه دیگه بخیر درقریه گاو وگوسفند سیاه قق نمی زند اسب خان یک بغلش را جن زد وسیاه شده بود دوا هندی دادیم دوساعت بعدش جور شد. شبها کمی می کند الخاتو که اصلا امده نمی تانه.

فتیخان به ارباب نسواری می گه صبح ما بخیر وقت حرکت می کنیم وتو هم بسیار وقت برو جای ملوک خان درمینه ده ودوا هندی بگیر وبیار دیوانه هارا بدی شاید جور شد. غلام می گوید: خطا نمی رود خارجیها دوا خوب داره دیوانه های تلخک را جور کرد.

ان شب فتیخان لب به نان نمی زند تنها سه چهار پیاله چای همراه ارباب نسواری می نوشد نرخر با اوکارهای که کرده بود حالا ازجو محروم شد تنها غلام یک نیم نان را باچای شیرین می خورد وشب راحت می خوابند .صبح زود ارباب نسواری طرف مینه ده .فتیخان وغلام همراه الاغ شان طرف کابل حرکت می کنند.در راه فتیخان وغلام باموضوعاتی بر می خوردکه سخت اموزنده است.....بقیه باشه برای بعد خدا نگهدار

 

حکایتهای فتیخان(7)

صبح حوالی ساعت شش صبح است که فتیخان ،غلام ونرخرازقریه بلا زده اربا ب نسواری بیرون می شوند. خود ارباب نسواری هم پیش ازفتیخان چای ناخورده طرف مینه ده جای ملوک خان، بخاطردواهندی رفته تا دیوانه های قریه را درمان نماید.فتیخان حالا دیگه بکلی شکم مکم وپرخوری را فراموش کرده دیشب نان نخورده وحالا بدون ناشتایی حرکت می کند.غلام البته مقدارنان خشک ازخانه ارباب نسواری محض احتیاط با خود می گیرد.

وقتی که می خواهند ازده خارج شوند،احساس وغم وماتم فضای ده ارباب نسواری را گرفته بود قریه واقعا شباهت به یک ماتم سرا داشت وچه روزی سختی براین مردم گذشت.این گرگ لعنتی ونادانی ملا که  به مردم گفته بود مورد غضب خداوند هستید گناه شما بیش ازحد شده ومشمول عذاب الهی هستید خدا شمارا نمی بخشد دردنیا وآخرت سزایی تان را نشان خواهد داد.ماه اول پاییزسال 1347 است هوا درشب سرد وغیرقابل تحمل است یک موردش همان دوشب پیش بود که ارباب فتیخان تاب نیاورد وسرانجام ازشدت سرما زیرپالان نرخرخوابید.غلام هنگام بیرون شدن ازقریه یک چوبک زده نوک را باخود می گیرد بدانم ندانم وجدانش برایش هدایت می دهد که گرفتن یک چوب برای یک جنگ وحشتاک لازم است.

 

 هنگام بیرون شدن ازقریه ارباب نسواری،غلام یک چوب را باخود می گیرد.افتاب تمام قریه ماتم زده را گرفته.خورشید گواینکه ازتابیدنش امروزدرقریه خجالت زده است کم رنگ بد رنگ ظاهرشده شاید ازگریه وشیون اهالی شرمیده وشاید ازبریده شدن سرگاوکودک یتیم که دردیگچه گیرمانده بود، خجالت می کشد وشاید هم خورشید دلایلی دیگری دارد. بهرصورت رنگ صبحگاهی خورشید به خورشید تابان نمی ماند وخیلی زرد رنگ بد حال ظاهرشده بود.

 

فتیخان می گوید: غلام بچیم عجب روزهای سختی دراین سفرخواهیم داشت تا حال سه شب می شود که ازخانه بیرون شده ایم این همه گرفتاریها راد اریم خدا می داند تا رسیدن به کابل وبرگشت به خانه چه غم های پیش روخواهیم داشت.فتیخان می گوید: غلام خیلی گرسنه هم هستم مه ازارباب نسواری نان طلب نتوانستم وشب هم چیزی نخورده ام وخیلی گرسنه ام چه کارکنم.غلام می گوید: ارباب نان خشک گرفته ام خیراست ،درراه می خوریم.فتیخان آفرین بچیم واقعا که عقل کل درسفرشده ای ببین نان باخود گرفته ای یک توته به من بده که ازگرسنگی ازپشت نرخربه زمین می غلطم. غلام یک تکه نان را ازمیان خورجین کشیده به فتیخان می دهد وخود ازرویداد قریه ارباب نسواری گپ می زند وازگرگ دیوانه وبریده شدن کله گاو.غلام می گوید: این گونه وقایع درمان دارد اما این حکومت بی غیرت ما، وارباب های ما که رفیق حکومت هستند،کارنمی کنند همه تان مفت می خورید والا گرگ زده گی دوا دارد.

 

ما تجربه داریم گرگ زده گی چهل هفت سال پیش را که پدرنقل می کرد چند خارجی دوا داشت ومردم را درمان کرد وتعداد شان جورشده حالا هم ارباب نسواری نزد ملکوک خان، برود دوا هندی بگیرد،گرگ زده ها جورمی شوند. خارجیها همه اش دخترهای خوب ندارند که دارند ولی پیشرفت کرده وضد هرگونه مرض دوا جورکرده همی موتر که درملک ما خیلی کم آمده را خارجیها جورکرده.گرگ دیوانه درملکهای آنها نیست این گرگ دیوانه تنها درملک ما است که هرازچند سالی پیدامی شود ومردم را تارمارمی کند.غلام می گوید همو گرگ هم مریض می شود که چنین حملات وحشیانه می کند وخودرا ومردم را به خطرمی اندازد.

 

درهمین لحظه است که کلمه گرگ ازدهان غلام خلاص نشده که ناگهان ازمیان خاک وخاشاک صدای وحشتناک قیو گرگ دیوانه بلند می شود درست همان گرگی که یازده نفردرقریه ارباب نسواری را زخمی کرده.گرگ دیوانه دراولین حمله خود فتیخان را ازخربه زمین می اندازد ویک گازازقسمت باسن فتیخان می گیرد خون جاری می شود.فتیخان درجا نقش به زمین می شود وفریاد می زند وای ازدرد مردم.

 

گرگ دیوانه با یک چرخش دیگربه نرخرحمله می کند.نرخرهم با هردوپای عقب، لگد محکمی حواله گرگ می کند که صدای قیوی گرگ به آسمان بلند می شود گرگ ازضربه لگد نرخرکمی گیچ می شود یکی دوباربه زمین می غلطد ولی سرانجام تعادلش را بدست می آورد درچرخش دیگر،طرف نرخرنمی رود مستقیما طرف غلام برمی گرد وبا حملات پی هم می خواهد غلام را پاره کند گرگ دهانش را بازکرده وچشمانش قرمزقرمزشده بطرف غلام هجوم می برد غلام هم چوبی که دردست داشت طرف گرگ نشانه می گیرد.گرگ دیوانه چوپ را با دندان می گیرد غلام هم فشارمی دهد چوپ بخوبی داخل دهان گرگ دیوانه می شود گرگ هم فشارمی دهد وغلام هم با تمام قوت چوپ را  فشارمی دهد دوفشارگرگ وغلام نتیجه اش این می شود که چوب حسابی تا گلوی وشاید هم جلوترداخل شود.

 

غلام احساس می کند که کارش را کرده چوبش عجب جای رفته گرگ بی تاب می شود حالت خفه گی برایش پیش می اید می خواهد سرفه کند حالا دربرابریک قخ، ده تا گوزش بیرون می شود این گرگ چنان باد صادرمی کرد که نپرس البته سرعت خروج باد خیلی زیاد بود ولی صداهایش به باد های صادره فتیخان درمهمان خانه ملکوک خان نمی رسید.به این صورت گرگ سست وسست ترمی شود دیگربادهایش خلاص شده گواینکه گرگ دیوانه تمام انرژی خودرا تمام کرده حالا گوزهایش خیلی کم صدا وپیشت پیشت کرده خارج می شود.....ماجرا کشته شدن گرگ دیوانه بدست غلام ودرمان زخم فتیخان باشه برای بعد خدا نگهدارد.

 

حکایتهای فتیخان(8)

 

گرگ بدست غلام نیمه جان شده پنجاه درصد مرده ولی پنجاه درصد دیگرکاردارد غلام خیلی مواظب است که گرگ دیوانه چوپ را بیرون ندهد ودیگراینکه الودگی دهانش به غلام مالیده نشود چون گرگ دیوانه یک پارچه زهروسم شد بود کاربسیارسختی بود که این گرگ لعنتی ومیکروبی بگونه کشته شود که به غلام آسیب نرساند درقریه ارباب نسواری یازده نفررا زخمی همه را دیوانه ساخت آن یازده نفرحالا تمام مردم قریه را گرگ دیوانه می بینند.غلام به موفقیت نزدیک ونزدیک ترمی شود حالا هفتاد درصد پیشرفت داشته بازهم بافاصله های فشاروارد می کند که چوبش را جلوتروجلوتربفرستد همی کاررا می کند ولی خوب خیلی سخت است گرگ دیوانه بسیارمقاومت کرد حالا بجای جلوفشاردادن،عقب گرد دارد دراول که چوب را گرفت ازغلام بشترطرف جلوفشاروارد می کرد ولی حالا برای بیرون کردن چوپ عقب عقب می رود.

 

 برای گرگ دیوانه خیلی دیرشده بود حالا بجای باد دیده می شود که گرگ دیوانه گوهایش بیرون می شود خون ازدهان وگوه ازکن گرگ دیگراعلام پایان زندگی این جانوربود به این صورت گرگ دیوانه با چند غلطک بصور کامل تمام می کند.

 

غلام با همان چوب سعی می کند که لاشه گرگ را ازپیاده رو طرف گودالی که درکنارش بود منتقل نماید کار سختی بود غلام هم خیلی مانده شده بود فتیخان که گرفتارزخم گرگ شده وهرازچندگاهی غریوناله وفریادش بگوش می رسد ولی غلام باید دفع شراصلی را نماید به  این ترتیب غلام لاشه گرگ دیوانه را داخل چاه می اندازد چوب دردهان گرگ محکم چسپیده غلام ابتدا سعی کرد چوب را بیرون کند اما دید که بد جوری با بدن گرگ گره خورده منصرف می شود دیگرچوب بدردش نمی خورد همین شد که لاشه گرگ با چوب غلام یکجا زیرخاک می شود غلام بسیارسعی می کند مقدارکافی سنگ خاک روی لاشه گرگ بیاندازد یگانه درمان لاشه ها همین خاک است واقعا که استتاربزرگی برای محو گند وکثافت انسان وحیوان، همین خاک پاک است.

 

حال که کارگرگ دیوانه تمام شده غلام بسرعت درکنارفتیخان می یاد می بیند که اربابش حال درستی ندارد وازجایش تکان نمی خورد کمی البته نازدانه بی غیرت هم است ولی تاحدی زیادی حق دارد گرگ دیوانه نیشش را تاحدی وارد باسن فتیخان کرده وزهرآن تاحدی تاثیرش را گذاشته بود.غلام تمام سعیش این است که سم وارد مغزارباب نشود ونرون مغزرا آسیب نزند وآن وقت فتیخان دیوانه شود ،بیا وببین.غلام هیچ چیزی ندارد تنها ابتدا با دستمال که درجیب داشت وگاهی خلیمش را با آن پاک می کرد ویک مقدار نفخ مخ ازپالان خرجدا می کند هدف غلام این است که زخم را محکم ببندد تا ازانتشاربشتر زهرها جلوگیری کند این کاررا به یک نحوی می کند.

 

 فتیخان به فاصله هردقیقه فریاد می زند خوبی، کاردراین بود که فتیخان یک شبانه روزچیزی نخورده بود همان مقدارنان که چند لحظه پیش خورده بود را بیرون داده بود،دیگرچیزی درشکم نداشت ازباد ماد مهمانخانه ملکوک خان که اصلا خبری نبود.

 

کاردیگرغلام این می شود که باید اگربشود زخم را کمی شست وپاکیزه کرد وبا آب که نمی شد ناگهان به ذهنش می رسد وشنیده بود که ادرارآدمی هم خیلی مواد ضد عفونی دارد ومی تواند الکول خوبی دراین دشت وصحرا بی آب وعلف باشد. گفته شده کفش کهنه دربیابان نعمت است.غلام وقتی که خونهای باسن وآلوده گی را می بیند دیگرازفتیخان اجازه می جازه نمی گیرد که می خواهد روی باسن ارباب را با پیش آب وبا الکول خود شستشوی نماید.ارباب هم گرفتارجان خود هست هرکاری که غلام انجام دهد قبول دارد.تصمیم غلام همین که با پیش آب خود، زخم فتیخان را شستشو نماید ارباب را با صورت می خواباند باسنش را لخت وبا دامن پیراهن فتیخان زخم را با پیش آب می شوید.

 

غلام درهمین گیردارشستشو وپانسمان زخم فتیخان است که ناگهان متوجه می شود که یک موترجیپ ازدورنمایان شد. غلام خیلی خوشحال می شود می گوید این موترازهمان موترهای است که درتلخک آمده وگرگ زده ها را درمان کرد ورفت موترخارجیها است انها حتما با خود دوا وداکتردارند.موترجیب نزدیک می شود غلام راه موتررا می گیرد سرنشینان موترجیب چهارنفردوزن ودومرد هستند همه بالای سرفتیخان می یایند وازغلام می پرسند که چی شده غلام خارجی بلد نبود ولی به یک نحوی می فهماند که داستان ازچی قراراست. خارجیها کاملا متوجه می شوند زیرا خود آنها هم ماجرای حمله گرگ دیوانه را شنیده بود واصلا به همان هدف عازم قریه ارباب نسواری بودند.خارجیها پس ازاینکه متوجه می شود که غلام چه شاه کاری کرده وباورنکردی است گرگ دیوانه را کشته وچی انعامی ازسوی تیم درمانی خارجیها دریافت می کند.. بقیه داستان باشه برای بعد خدانگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(9)

 

ابتدا تیم درمانی خارجیها که حالا ثابت شده بود بخاطرحمله گرگ دیوانه به قریه ارباب نسواری می رفته وزارت صحه عامه آن زمان سال1347 شرایط وتسهیلات خوبی دراختیارخارجیها می گذاشت قراردادهای خوبی داشت توریستها وگردشگران خارجی خیلی راحت درهمه جا گشت گذارداشتند. زمان خوبی بود یادش بخیر.تیم مستقیما روی فتیخان می رود مرض ازقبل برای شان شناخته شده است واکسن ضد زهررا تزریق می کند یکی دوپیچ کاری درباسن فتیخان داخل می کند وخانمها شروع می کنند به شستشوی زخم وبعد ش پانسمان زخم، تمام کاریکه روی زخم فتیخان انجام می دهد، ده دقیقه طول نمی کشد.

 

فتیخان کم کم ازجایش حرکت می کند می گوید: بچیم این خارجیها کی هستند ازکجا آمده حتما ازهندوستان است که ملوک خان تعریف شان می کرد اینها چه داخل بدن مه کرد حالا اصلا  دردی مردی ندارم جورجورشدم احساس می کنم که خیلی گرسنه شده ام دیگه فتیخان درد نداشت وراحت ازجایش حرکت می کرد جورجوردیده می شد واحساس گرسنگی می کرد درفکرشکمش افتاده بود.

 

تیم خارجی پس ازانجام کارشان روی فتیخان، ازغلام می پرسد که گرگ دیوانه را چه گونه کشتی.غلام ازابتدا شرح می دهد خارجیها بدانم ندانم گفته های غلام را، متوجه می شد خصوصا یکی ازخانمها که چهارماه است که باوزارت صحت عامه سره میاشت افغانستان کارمی کرد، کمی فارسی را یاد داشت خارجی می پرسد گرگ را، با چی کشتی با "گان" کشتی یعنی تفنگ. غلام می گوید: نه نه با چوب.خارجی می گوید: چطوربا چوب زدی غلام نه نه داخل دهانش کردم سپس بادستش ترسیم می کند که چه گونه گرگ حمله کرد وچطورچوب را داخل دهان گرگ دیوانه گذاشت وچطورگرگ ازآن طرف فشارمی داد وچگونه خودش ازاین طرف فشارمی داد وگرگ پشت سرهم گوزش می رفت، وسرانجام خارجیها ازخنده نزدیک بود، گرده درد شود.

 

یکی ازخانم ها تاب نمی آورد ازشد ت خوشحالی بی تاب می شود وقصه شیرین گرگ کشی غلام وی را چنان تحت تاثیرقرارمی دهد که بلافاصله ازجایش حرکت ویک بوس محکم ازگونه غلام می گیرد که غلام درتمام عمرش چنین ماچی را دریافت نکرده بود گونه غلام با آب دهان بانو ترمی شود غلام می گوید چه خبراست .حرام حرام توبه توبه.

 

خدایا مرا به بخش خدایا من گناهی ندارم چیزی نخواسته بودم این خانم خارجی دیوانه است ای روزرا سر مه آورد خدایا مرا ببخش توبه توبه.فتیخان اوه ، بچیم عجب بازارت گرم شده ای کاش این خانم خارجی صورت مرا می بوسید ولا اگریک لک افغانی بتیم صورت مرا نمی بوسه، بچیم غلام نوش جانت عجب ماچ شدی.غلام می گوید: توبه توبه خدایا عجب کاری بدی شد بعد می گوید خدا توخودت شاهد هستی من اصلا وابدا تقصیری نداشتم وحتی موقع که قصه را می کردم با این خانم نگاه هم نمی کردم این خانم دیوانه شده شاید مثل نرخرفتیخان جوموخارجی خورده، خدا این خانم را لعنت کند مه جواب خدارا چه بگم.فتیخان غلام بچیم ایقه مقدس بازی درنیارهنوزای گپ ملاها درگوشت هست همی ملاها هم چندان ازپست پاک نیست حافظ گفته : واعظان کین جلوه برمحراب منبرمی کنند – چون به خلوت می روند صد کاردیگرمی کنند.

 

تیم خارجی به غلام پانصد افغانی آن زمان که شاید دوصد وسیصد دالرمی شد ویک ساعت وستین واچ انعام می دهد.وخود شان به سرعت طرف قریه ارباب نسواری حرکت می کند.فتیخان چنان عقده ای ومست می شود که نپرس غلام پانصد افغانی را گرفت ویک ساعت وستین واچ چیزی که حتی فتیخان درعمرش ندیده بود.فتیخان می گه بچیم غلام توخونوکراربابت هستی این درست نیست که دردست تو ساعت وستین واچ باشه ودست اربابت لوچ، مردم چه خواهد گفت بچیم همی ساعت را به من بده وپیسه خیراست پیشت باشه درراه سفرخرج کنیم.کابل که رفتیم می پرسیم سفرهندوستان چی قه خرج دارد شاید هردوی ما بخیربا همین پیسه هندوستان برویم.

 

غلام می گوید: خوخیراست گرچی توارباب، پیش مه چندان قدرقیمتی نداری همه سروپودینه تو،برای من برملاشده توهمان ارباب گوزوک پالان شده مه هستی ولی خیرباشه، ساعت را می تم چون ارباب مه هستی ومه نوکرت مردم بد می گه که دردست مه ساعت موچی وستن واچ باشه ودست فتیخان لوچ.غلام ساعت راباهمان صورت بسته بندی شده به فتیخان می دهد وپانصد افغانی را درجیب خود می گذارد که خرج سفرنماید.

 

به این صورت فتیخان ،غلام ونرخربه سفرخود ادامه می دهند دیگرکدام رویدادی، ندارد درهرجای که می رسد صحبت ازگرگ دیوانه ووحشت ازاین جانور،هاراست مردم واقعا ترسیده بودند که گرگ دیوانه  خیلی زیاد پیدا شده عده ازمردم می گفتند: عدد گرگهای دیوانه که درکوه های قشلاقها پخش شده به چهل می رسد خدا عاقبت مردم را پیش کند.فتیخان همراه غلام وخرشان به یک سماوات می رسند فتیخان خیلی گرسنه است حیوان زبان بسته جزهمان علفهای که ازکنارراه خورده دیگرهیچی نخورده بخاطرکاری که درحق ماچه خرچوپان کوچی کرد ازسوی صاحبش تحریم شد نرخرسزای تجاوزش تحریم لیست خوراکیهایش بود.

 

فتیخان با صدای بلند می گوید: اوبچیم سماوات چی یک خوراک نان دبل برای ما بیارازگرسنگی مردیم شاگرد می گوید: صاحب چی بیارم فتیخان حالا که بکلی درد وزخم باسنش را فراموش کرده فورا دستورگوشت سرخ شده وشوروا را صادر می کند.غلام می گوید: ارباب گوشت بزغاله باشد قبرداغ گوشت بزغاله خانه ملکوک خان چطور.فتیخان تمام ماجرای مهمانخانه ملکوک خان وخطاها وفیرهای گازکاربونیک یادش می یاید،کمی شرمنده وگپ خودرا پس می گیرد ومی گوید: شاگرد سماوات چی هرچه غلام سفارش داد همورا بیارولی کمی زود که ازگرسنگی هلاک شدم.

 

 فتیخان، غلام، نام چاشت شان را می خورند ساعت چهاربعد ازچاشت را نشان می داد در،سماوات جنگلگ، سه گپ مطرح بود، همه مردم ازهرجای که وارد سماوات می شدند، گپ شان روی همی سه مساله دورمی زد. یکی ظهورامام زمان درنواحی مرزغورات وارزگان دیگری موضوع گرگ دیوانه درقریه ارباب نسواری وسوم ملاجنگی که قراراست جمعه آینده درپای کوتل شروع شود......ادامه دارد فعلا خدا نگهدار.

 

 

حکایتهای فتیخان(10)

فتیخان با خوردن نان چاشت کمی استراحت می کند،حوالی ساعت شش بعد ازظهرازخواب بیدار می شود می بیند که سماوات جنگلک پرازمسافرشده که ازهمه جا به مقصد های مختلف وارد سماوات جنگلگ شده اند.درمیان این همه مسافرین دومسافرازمرزهای غورات وارزگان آمده وخیلی با نشاط وچارژشده حرف می زنند وهیچ اهمیتی به دیگرمسافران نمی دهند وهمین طوری پشت سرهم گپ می زنند.غلام که خواب نکرده بود کمی کاه وعلف برای نرخرتهیه کرد وشب بخاطراینکه درامان باشد طویله ای با کرایه بشترازصاحب سماوات برای نرخرگرفت.غلام حالا هیچ نگرانی ازبابت پول نداشت پانصد افغانی ازتیم خارجیها بابت کشتن گرگ دیوانه گرفته ودیگراینکه شایعات اینکه چهل گرگ دیوانه درسراسرقریه ها پخش شده، نیزکمی غلام را وادارمی کرد که درفکرالاغ خود باشد.

 

غلام برمی گردد که فتیخان ساعت استن واچ را دردست راست کرده وبصورت چپه کی هم دردست خود بسته وبگونه نشسته که همه مسافران ساعت فتیخان را باید ببینند.فتیخان ساعت های زیادی داشت خان بود اما ساعتهایش جیبی وبا یک زنجیر بسته وداخل جیبش گذاشته می شد ولی این استن واچ چیزی دیگری است براق زیبا وشوبین داروخلاصه اینکه توجه هربیننده ای را، دست فتیخان بخود جلب می کرد یکی ازمسافرین که ازکابل آمده بود به ساعت دست فتیخان به دقت می نگیرد وبعد می گوید این ساعت ازهمان بهترین هایش است که شما دردست کرده اید این ساعت دربازارکابل سیصد پنجاه تاچهار افغانی قیمت داشت خیلی ساعت خوب است.

 

بعد می گوید که شما ازکجا این ساعت را خریده اید خیلی نوهم است مثل اینکه تازه خریده باشید ودیگراینکه مردم ساعت را دردست چپ شان می بندد وهرگزساعت رامردم چپه دردست خود نمی بندند ولی شما چرا دردست راست تان کرده اید وچرا آن را چپه بسته اید. غلام می گوید حالا درستش می کنم مردیکه استه قال خیلی عیب گیری نکن فتیخان ارباب است ازاین گونه ساعت ده ها را انداخته کنارحالا حواسش نبوده وضو گرفته متوجه نشده روی دست راستش گذاشته.

 

حقیقت مساله این بود که فتیخان اصلا متوجه نبود ولی غلام به دلیل اینکه پیش آدم کابل دیده کم نیاورد بی دلیل ازفتیخان دفاع کرد.غلام بعد ازترتیب ساعت می گوید: ارباب همان قصه ظهورامام زمان دربندر، مرزغورات وارزگان راست است دونفرمسافرازهمانجا آمده می گویند: که چشمان گناهکارشان امام زمان را دیده وبه جمال شان روشن شده وزیارت هم کرده ویکی ازمسافران بند رسرغرک گفته که برای امام زمان سه جوره نمد ویک دانه گلیم بعنوان سهم مبارک امام زمان داده وامام هم تمام روزنمازکه درگذشته نگرفته ویا قضا کرده همه را بخشیده است.غلام ادامه می دهد درمدتی که شما خواب بودید من الاغ را علف دادم واین دومسافررا دیدم هردو ازظهورقاطع امام زمان درمرزغورات وارزگان گپ می زدند وحالا می بینی اصلا ده چورت نیست با هرکسی که باشد قصه امام زمان را می کند.

 

 فتیخان می گوید:اری دونفررا صدایش را شنیدم بین خواب وبیداری بیدانم ندانم درباره امام زمان صحبت می کرد وشنیدم.می بینی همو دونفری است که چند نفردوربرشان نشسته بدون توقف ازظهورامام زمان حرف می زنند.بعد فتیخان می گوید: بروبچیم غلام آن دومسافربندری وغوری را بیار ببینیم که چه می گویند ومساله ظهورامام زمان که ملاها بسیاردرباره اش گپ می زند را ببینیم.

 

غلام می رود به آن دومسافرمی گوید: ارباب من بشما دونفرکاردارد می خواهد درباره امام زمان ازشما پرسان نماید.مسافران می گویند: ارباب صاحب کجا است می خواهیم مساله ظهورحضرت را به ایشان شرح دهیم.هردومسافرهمراه با دیگرمسافران که باتمام وجود به قصه ای آنها گوش می کردند همراه دومسافربندری نزد فتیخان می یایند.فتیخان می پرسد که خوب بگویید که قصه امام زمان چه گونه است.فتیخان درحالیکه ساعت وستن واچش را بگونه ای می چرخاند که صفحه براق آن چشم مسافران را خیره نماید،با لحن خانی ازمسافران می پرسد که خو گپ بزنید.

 

مسافران می گویند: خان صاحب ما با چشم خود امام را دیدیم وی لنگی سیاه وچهره بسیارنورانی وریش کلان داشت.چشمانش سرمه کرده بود قربانش بروم دندان هایش مثل صدف بود.امام شباهت زیادی به جدش حضرت علی علیه السلام دارد که عکسهایش با دوازده امام که دراطرافش حلقه زده را همه ما وشما دیده ایم.امام خیلی کم حرف می زند وگاهی یک نفرنوکردارد که بشتربجای امام حرف می زند وهمو غلام امام قربانش بروم عریضه های مردم را می گیرد.یکی ازمسافران که مقدارمال واموال برای امام داده بود،می گوید من بخاطراینکه روزه نمازقضایی داشتم وفکرمی کنم ازبابت قضاییهای مرحوم پدرم،یک مقدارمال دنیای مان را، به آغا امام زمان تحویل دادم خود امام نمی گیرد فقط دست روی صورت اهدا می کشد وتبسم می کند.امام خیلی زیبا ونورانی است.

 

نورازصورتش تلاء لو می کند.همان مسافرمی گوید شبی ما چند نفرکه ازقریه غرک بخاطرزیارت وملاقات رفته بودیم،این خبررا شنیدیم که شبها ازصورت امام نورپخش می شود دراین لحظه مسافرذوق زده می شود گلویش را عقده می گیرد واشک دورچشمانش را می گیرد ودستمال سوندی که داشت ازجیبش بیرون واشک چشمانش را پاک می کند.فتیخان را نیزترس گرفته وبه وحشت می افتد خدایا نورصورت امام درشب چه می شنوم این همان حرف سید علی شاه است که می گفت: صورت امام نوردارد ودرشب بخوبی نورش نمایان می شود وحالا این مسافرهمان حرف رامی زند واقعا که امام زمان ظهورکرده وبعد مسافرداستان ومشاهداتش را به این صورت ادامه می دهد....ادامه دارد خدا نگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(11)

 

مسافربندری می گوید: یک شب ما ساعت یک نصف شب روی بامی رفتیم که امام درداخل خانه خوابیده بود ما ازموری خانه طرف درون خانه نگاه کردیم امام را دیدیم که روی بستره خوابیده ونورازناحیه گردن تمام صورتش را گرفته بود بخوبی می دیدیم که اطراف صورت مبارکش را هاله نور،احاطه کرده بود اول یکی دونفرنگاه کرد وبعد به گریه افتاد دومی نزدیک بود غش کند من سومی بودم که نگاه کردم بخدا به ابوالفضل من نوری را دیدم که تمام صورت امام وریش مبارک را گرفته بود نورازداخل ریش امام بیرون داده می شد.وی تاکید می کند: ارباب صاحب به خدا وچهارده نورمقدس من این نوررا دیدم صورت امام را مثل روزروشن نشان می داد ما آن شب دوساعت نورصورت امام را ازهمان موری نگاه کردیم.

 

مسافرکه صحبتش اینجا رسید،فتیخان صددرصد معتقد شد که امام زمان ظهورکرده وخدا عاقبت گناه کاران را بخیرکند.فتیخان به غلام گفت: بچیم واقعا امام زمان ظهورکرده مه دیگه با این گناهان که کرده ام هرگزتاب آورده نمی توانم بخدا امام زمان مرا گردن می زند.غلام بچیم ما باید ازاین ملک خارج شویم وخدا عاقبت ارباب جمشید ویونس خان وصفدربیگ ورا..نمایند آنها هم اگرگیرامام زمان بافتند گردن شان را بریده است وماباید ازاین مملکت خارج شویم همان هندوستان ممالک کفرخیلی بهتراست دیگرجای زندگی برای ما دراین سرزمین نیست.غلام می گوید: اربا ب صاحب پیش ازمردن کفن پاره نکنید خیراست بگذارید که ازاین دومسافربندری ازاجراات امام زمان پرسان نماییم که چه کرده وتاحالا چند گناه کاررا کردن زده.

 

مسافراولی که کمی حالش بهتربود چون نورصورت امام را ندیده بود وتنها ازدوستش شنیده بود می گوید: مه این توفیق را نداشتم که نورصورت مبارک امام را که درشب تلاء لومی کرد را ببینم ولی درمورد اجراات امام باید بگویم تا حالا کسی را گردن نزده درهمان قریه ها که زیرنظرخادم بیگ وملنگ بچه وسردارعلی و.. هستند،هیچ اتفاقی ناگوارنیافتاده نوکرامام می گفت دری توبه بازاست گناهکاران توبه کنند ودیگراینکه سهم آغا را بدهند اگرگناه کاران توبه کنند وسهم شان را به پردازند دیگرامام زمان آنها را بخشیده وهیچ کاری هم ندارد وگفته که پس ازتوبه وپرداخت سهم آغا تعهد بسپارد که دیگرمرتکب گناه نشود.

 

هرگناهکاری که این سه کاررا نماید امام آنها را می بخشد نوکرامام گفته است اگرگناهکاران این کارها را نکرد آنگاه امام به لشکریان غیبی خود دستورمی دهد که گناه کاران ازصفحه روزگاربردارند لشکریان آغا امام زمان ازجن وانس تشکیل شده درراس لشکریان جنی زعفرجنی است که درجنگ کربلا به کمک امام حسین علیه السلام رفته بود ولی امام اجازه جنگ نداد.همان زعفرجنی حالا دررکاب امام زمان خدمت می کند ومرکزآنها درپشت کوه قاف قراردارد.فتیخان با شنیدن این قسمت ازگفته های مسافرارزگانی کمی نفس راحت می کشد وبه این نتیجه می رسد که امام ابتداء همان سه کار را ازگناهکاران می خواهد توبه،سهمیه وعدم تکرارگناه.

 

اگرگناه کاراین این سه کاررا نکرد آنگاه نوبت برداشتن شان ازروی زمین می رسد زیرا درآن صورت مفسد فی الارض می شود که ازدستورات امام زمان تمرد کرده.فتیخان می گوید: خیردراین صورت می شود کاری کرد بعد می گوید: تاحالا هیچ گناهکاری را مجازات نکرده مسافران می گوید نه هرگزچرا مجازات شوند آنها درحضورمبارک شان توبه وسهم امام را دادند وبعد متعهد شدند که کرده های شان را تکرارنمی کنند،دیگرچرا امام آنها را بکشد.مسافردومی که مقدارمال ومنال داده بود می گوید: من گلیم ونمد وروغن زرد، سهم امام را جدا کردم تمام قضای نمازوروزه مرا بخشیده.وی می گوید: سهم مبارک امام ازپانزده قریه بیست بارالاغ واسب شده بود.نوکرامام بنابه دستورایشان اموال را به مرکزولسوالیها منتقل می کرد چون واقعا جای نمی شد وگفته می شد که آغا گفته خزانه امام پرشده جای ندارد اموال فروخته شود به این ترتیب تعداد ازاموال امام فروخته می شود وپول نقد آن به حساب سهم مبارک ایشان منتقل می شود.

 

فتیخان می گوید: غیرازنورصورت مبارک ایشان که درشب تلاء لومی کرد وشما با چشمان گناهکارتان دیدید دیگه چه معجزه ها وکرامتهای را نشان داده بود.هردومسافرمی گویند: زنان سنده که اولا د نمی آوردند، نزد ایشان می آمدند ودعا می گرفتند ومردم زیاد نقل می کردند که نتیجه گرفته اند.

 

فتیخان تا پاس ازشب را به قصه های دومسافرارزگانی درمورد ظهورامام زمان درمرزهای غورات وارزگان گوش داد.مسافرین پیرو مذهب تشییع تمام تحت تاثیرصحبتهای این دومسافرقرارگرفته بودند آن شب اکثرآنها، مثل فتخان نان نخوردند.مالک سماوات جنگلک کمی ناراحت بود وغذای که برای مسافران پخته، ناخورده ماند ولی وی هرگزنمی توانیست چیزی بگوید چون پای امام زمان دربین بود.فتیخان ازصحبتهای مسافران بشدت پریشان خاطرشده بود دلیل آن ارتکاب گناهان کبیره وصغیره بود که درطول عمرانجام داده همه ای کرده های وی درذهنش تداعی شد وبا خودمی گفت: مشکل است که گناهانش را امام زمان ببخشد چون برخی ازگناها خیلی سنگین است این تصورات وهجوم رویداد های زندگی وی بود که آن شب تماما به یادش آمد وفتیخان تا صبح نخوابید که امام زمان با وی چه خواهد کرد.حال اینکه امام زمان چه شد ازکجابود را بعدا شرح می دهیم خدا نگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(12)


قصه مسافران درمورد امام زمان نه افسانه بلکه یک واقعیتی بود که چهل پنج سال پیش ازاین روی داده بود. ادم شیادی که با استفاده ازساده گی وباورهای مردم همه آن کارها را کرده بود.حال فتیخان را برای چند لحظه بحال خود ش می گذارم داستان ظهورامام زمان درمرزغورات وارزگان را اززبان دوستم جناب صالحی صحبت می کنم.سال پنجاه شش بود من هنگام خروج ازعراق به خراسان ومشهد آمدم درهمین سال آقای صالحی رفته بود درسبزه وار یکی ازشهرهای خراسان.سبزه وار ونواحی سبزوار خیلی معروف است مثل نیشابور خراسان. حکیم سبزواری ازهمین شهراست.مردمان خوش باوروخیلی مذهبی دارند.

آقای صالحی می گفت: درماه محرم درشهرکی با سید محاسن سفیدی روبروشدم وی ازمن پرسید توطلبه افغانی هستی گفتم اری گفت بسیارخوب شب درمنزل من دعوت هستی ومی خواهم خاطرات خود ازافغانستان را برایت شرح دهم گفتم شما افغانستان رفته بودید گفت اری من سفری عجیب وحیرت انگیزی دردیار افغانستان داشتم.

طبق وعده به خانه ایشان رفتم زندگی نسبتا خوبی داشت روحانی بود ولی سواد متوسط داشت هنوزدرسهای خارج نرفته و کتابهای حوزه را تاسطح رسایل دیده بود اما صورت بسیارجذاب ریش خیلی مرتب وقیافه آیه اللهی داشت هربیننده را بخود جلب می کرد، آدمی آرام ولی خیلی هوشیاربه نظرمی رسید دیده می شد برای خود باهمان کم سوادی، دم دستگاه خوبی مذهبی درهمان شهر،ساخته است.آقای صالحی می گفت: بعدازصرف شام، باب گفتگو و حکایت آقا آغازشد.وی گفت: من ازنظام وظیفه " عسکری" گریختم ونمی خواستم برای شاه سربازشوم دو دلیل داشت یکی تنبلی ودیگری هم اعتقادی، چون ریش میش را می تراشید من هیچ چیز را باریشم عوض نمی کنم.

گریختم رفتم افغانستان هیچ پولی نداشتم درکابل وهرات درخانه علما افغانستان رفتم شرح حال کردم ولی چیزی زیادی بما کمک نمی کرد ما اهل کار و کاسبی هم که نبودیم به این صورت اطلاع یافتم که درهزاره جات کوهستانهای است صعب العبورمردمان بسیارساده ومومن دارند وبه سادات بسیاراحترام می گذارند وهرگزسید شان را، خارنمی گذارند این توصیفات را شنیده بودم وبعد می گوید شما هم که ازاهل هزاره هستید اقای صالحی می گوید آری.وی گفت: وارد هزاره جات شدیم واقعا همان چیزی که شنیده بودم را دیدم درچند قریه نمازجماعت می خواندم ازهمه مهمتر روضه می خواندم خوشبختانه مردم هزاره تمام روضه خوانی مرا می فهمید وهرگز مشکل زبان نداشتم.

خصوصا روضه که می خواندم این مردم خود را می کشت وجالب اینکه همه سر های شان را لخت می کردند وبه سروصورت می کوبید خصوصا درایام عاشورا که واویلا بود کمکهای مردم به من می رسید ولی بازهم فکر کردم ،می شود نقش مذهبی خیلی برخسته تری بازی کرد.یک شب که چراغ قوه دردستم بود وبرای قضایی حاجت رفته بودم نمی دانم چه شد که چند نفراین نورچراغ قوه را که دریخن پیراهنم گذاشته بودم ویک بخش ازنور آن بصورتم تابیده بود.

مردم ساده که درعمرخود نوری را درشب به این صورت ندیده بود اصلا چراغ قوه را نمی شناخت آنها شبها با چراغ موشی آنهم نه با نفت بلکه با روغن چربی وگاهی هم روغن حیوانی وگاهی چیزی بنام خوله روشن می کرد.حال این نورچراغ ازنظراین عده مردم که مرا درشب دیده بود،صد درصد متیقن شده بودند که من نور دارم .اول صبح حوالی ساعت های ده یازده روز بود که جمعیت ده پانزده نفری درمنبر آمدند وهمه روی پای من افتادند توبه می کردند که ما قدر شما را نمی دانستیم شما اولاد پیامبروصاحب کرامت هستید امشب با چشمان گناه کارخوردیدیم که نورازصورت مبارک تان بطرف آسمان تلاء لومی کرد.

روضه خوانها می گویند که درشب نور ازتنور خولی ملعون که سرامام حسین علیه السلام را درتنورکرده بود ،بطرف آسمان تلاءلومی کرد ما امشب همان نورحسینی را درچهره مبارک شما دیدیم.با خود گفتم حالا یک کاری می شه کرد همین شد که شایعه پخش شد که سیدی ازاولاد پیامبرپیدا شده که شبها ازصورتش نوربه آسمان تلاء لو می کند وکرامت دارد قدر وی را بدانید که حاجت روامی شوید من دیگراحتیاج به تبلیغ نداشتم همین شد که درنواحی بندر مدعی شدم که امام زمان هستم ومردم سیل ازمال منال شان را برای من بعنوان سهم امام زمان می دادند. من تنها کاری که می کردم برای شان طلب آمرزش می کردم ومی گفتم: توبه کنید،سهم امام تان را به پردازید ودیگراصرار و تکراربرگناه نداشته باشید.

وی می گفت:ازکاری که کرده ام وجدانان ناراحت هستم ولی همین کاررا درملک شما کرده ام.داستان نورصورتم همان چراغ قوه ای که با خود داشتم وازایران باخود برده بودم چون می دانستم که درافغانستان هیچ برقی نیست.آقای صالحی می گوید: ظهورشما درمرزهای غورات وارزگان درچه سالی بود وی می گوید: درسال هزارسیصد چهل شش خورشیدی.

وی داستانهای زیادی ازمدت ظهورشان درمدت شش ماه درهزارجات نواحی بندربا آقای صالحی نقل کرده که خلاصه آن را برای تان درحکایتهای فتیخان دراینجا نقل کردم این بخش به پایان آمد ولی حکایتها هم چنان باقی است... ادامه دارد خدانگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(13)

 

فتیخان با شنیدن گزارش هردومسافربندری وغوری کمی پریشان شد و دلیل آن کردارهای است که درمدت پنجاه سال ازعمرخود کرده بود. بدترین گناه فتیخان همان رفاقتش با خان کوچی بود که زمین های مردم را با زورحکومت، ولسوال وقاضیهای رشوت خور،قباله شرعی کرده بود این واقعا بد ترین جنایتی است که وی کرده بود.فتیخان درهمان سالها می دانیست که چه کارخطرناکی را کرده ومردم بیچاره رابخاطررشوت بدجوری حالا وحتی درآینده گرفتارخواهد کرد .راستی ازخاطرهمان خیانتهای فتیخان،ارباب جمشید،میرملنگ وسید یاقوت شاه است که تاهنوزمصیبت وپیامد آن را مردم می بینند.هجوم هرساله کوچی های مسلح ،نتیجه همان کارهای فتیخان ودوستانش است. بخاطرزمین ها،کوچیها هرسال آماد می شوند که بروند تا همان زمینهای که فتیخان، یاقوت شاه میربچه ملنگ و.. با گرفتن رشوه وخیانت به کوچیها قباله کرده آن را تصرف نمایند.

 

 مردم می دانند که اولا زمینهای شان بزورگرفته شده وقباله ها زوره کی صورت گرفته ودرثانی آنها درکنارزمین های غصبی،به مزارع مردم صدمه وارد می کنند.خلاصه فتیخان می داند که امام زمان ازهمه گناهان ،خلاف کاریها وبد اخلاقیها یش که بگذرد ولی ازخیانت که درحق مردم کرده نمی گذرد زیرا خیانتهای فتیخان ورفقایش باعث ریزش خونهای زیادی شده ازآن سالها، تا بحال کوچی به منطقه می رود با مردم ده نشین درگیرمی شود وتاحالا صدها آدم کشته شده وصدها خا نه به اتش کشیده شده وهزاران نفردرطی این سالها آواره ودربدرشده.ریشه این مسایل همان خیانتهای فتیخان، یاقوت شاه وبچه میرملنگ است.

 

فتیخان می داند که گناهان زیادی کرده امام زمان ازوی می پرسد.البته گفته باشم که سکونت فتیخان درسماورجنگلک مربوط ماه سنبله 1347 است وگزارش دومسافرمربوط ، همان سال وماه است واینکه خیانتهای فتیخان ومتحدانش درمنطقه،سبب گردیده که تاهنوزمردم عذاب خیانت شان را دراین سالها بکشد ومعلوم هم نیست که قصه زمین های که فتیخان ،سید یاقوت شاه ازمردم گرفته ودراختیارخان های کوچی گذشته، کی حل می شود؟ گرچه حالا فتیخان مرده وهیچ کدام ازدوستانش زنده نیست تنها شنیده ام  سید یاقوت شاه زنده ولی مفلوج است.فتیخان درهمان زمان با شنیدن خبرظهورامام زمان، تکان خورده بود وگفتم که شب تا به صبح خواب نرفت وهمه خیانتهایش یکی یکی درذهنش مجسم شد.فتیخان واقعا ازخبرظهورامام زمان درهراس بود.

 

حال وی درسماورجنگلک همراه غلام با ده ها مسافرنشسته است ومراسم روزملاجنگی را که قراراست درپای کوتل توسط ارباب جمشید،یاقوت شاه ومیربچه ملنگ راه اندازی شود را تماشا کند وبعد به سفرش ادامه دهد.ملاجنگی درافغانستان دقیقا اصطلاحی بود که فتیخان، بچه ملنگ،یاقوت شاه وارباب جمشید ساخته بودند.داستان ازاین قراربود که آنها یک روزی را درنظرمی گرفتند وچند دانه گاورا می کشتند "گوشت کوچه" درست می کردند وهمه مردم وقریه ها را خبرمی کردند که درفلان روز"خواندو" است خواندو همان روضه خوانی بود که خوانین ازآن بنام ملاجنگی یاد می کردند.پای کوتل درواقع منطقه ای است همین مراسم برگزارمی شود.مردم وسماورچی می گفتند: ارباب صاحیبا،درمنبرپای کوتل که منبر بسیاربزرگی است،روزجمعه خواندوگرفته وچند گاوکشته وازهمه مردم خواسته که درروزخواندو درپای کوتل جمع شوند اینه بخیرروزجمعه درمنبرپای کوتل خواندو است همه می رویم.

 

فتیخان با غلام می گوید: بچیم بریم ملاجنگی ای مردم را هم نگاه کنیم که بعد به سفرخود ادامه می دهیم و می رویم.غلام می گوید: ارباب صاحب خوب است ولی شما که این همه ازامام زمان می ترسید روضه خوانی را ملاجنگی نگویید درمنبرپای کوتل روضه خوانی است نه ملا جنگی این شما خوانین هستید که بخاطرسات تیری تان چند ملا را دریک منبرجمع می کنید وسرشان روضه امام حسین علیه السلام را می خوانید وبعد بین تان شرط می بندید که کدام ملا خوب خواند ومردم را گریه داد وکباب کرد ونام آن را ملاجنگی می گذارید این همان توهین است که می کنید ملاجنگی را درردیف دیگرجنگهای که درافغانستان مروج است قرارمی دهید وبعد خنده می کنید خدا شما را خیرندهند با مقدسات مردم توسط ملاهای ساده لوح بازی می کنید.

 

فتیخان این درست است، توبه توبه چه کنم بچیم عادت کرده ام سالها من ودوستانم همی کاررا کرده ایم گاوکشته ایم دوملا را دعوت کرده ایم وبین شان جنگ انداخته ایم.فتیخان می گوید گاهی شرط می گذاشتیم که ملا هرکدام ما درروضه خوانی زورشد اونه شرط رابرده است. فتیخان می گوید: خو خیراست روزجمعه درمنبرپای کوتل بخیرروضه خوانی می رویم.

 

فتیخان ازسماورچی می پرسد که این ملاها که باهم درمنبرپای کوتل شما می خوانند، آنها رامی شناسید ویانه.سماورچی می گوید: بله ارباب صاحب یکی ملا مجاهد است وی بچه ملا فقیرمحمد است.ملافقیرمحمد خدا رحمت کند همی بچه خود آقای مجاهد را به عراق ونجف اشرف فرستاد وی ده سال درنجف درس خوانده وخیلی ملا شده برگشته وی بسیارخوب روضه می خواند ودیگراینکه نذری امام علی علیه السلام شده.سماورچی ادامه می دهد که ملامجاهد خودش نقل کرده که هرچه ازامام علی علیه السلام درنجف خواسته امام برایش داده ازجمله می گوید: ازدواجم را امام ترتیب داده وی نقل کرده که جریان ازدواجم به این صورت درنجف انجام شده دراین پیوند زنا شویی صد درصد امام علیه السلام نقش داشته است ....ادامه دارد خدا نگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(14)

سماورچی می گوید: آقای مجاهد با دوستانش ازجمله باسید عباس آغا نقل کرده که امام علی علیه السلام درمورد ازدواجش درنجف کمک کرده است وی نذری امام است وهرگزشکست نمی خورد هرجا که روضه خوانده مردم را کباب کرده وروضه را ازدیگه ملاها برده درپای کوتل هم می برد.ملامجاهد ما گفته که درعراق درس می خواندم ومساله جوانی وفقرخیلی سرم فشارمی آورد این مساله برای همه بود ویک رفیق داشتم که ازشد ت فشاروغریزه جنسی ، دیوانه شد.دکترها چند مرتبه گفتند که برای وی باید زن پیداکنید والا خطردارد وی پول نداشت که زن بگیرد صاف وسوچه دیوانه شد.

 

آقای مجاهد می گوید: یک روزازدرس بیرون شدیم هوا خیلی گرم بود پای پیاده ازمدرسه بروجردی تا جدیده،پیاده آمدیم نیم ساعت درراه بودیم، دروسط راه یک مکتب دخترانه بود.آقای مجاهد می گوید همراه با رفیقم به مدرسه دخترانه رسیدیم دخترهای جوان همه ازمکتب بیرون شده بودند اکثرشان لوخت بود ند کمی شان حجاب داشتند برجسته گیهای بدن دخترها بخوبی دیده می شد دختران عراقی دراوج زیبایی ودختران مقبول مکتبی با ما، برابرشدند جمال آنها هربیننده را منقلب می ساخت. مه سعی کردم که به زمین نگاه کنم که  کردم ولی رفیقم تاب نیاورد کمی دیوانه هم شده بود یک دفعه دیدم غال ماغال شد پشت سرم نگاه کردم دیدم که رفیقم عمامه اش ازسرش غلطیده ویک دختررا به زمین خوابانده وخودرا روی آن انداخته،  دخترهای دیگرهمه گریخته اند وچند تای شان ازلباس شیخ جمعه رفیقم  می کشیدند که وی را ازروی دختربلند کنند.

 

 دخترها فریاد می زدند درهمین لحظه چند عرب با مگوارهای شان رسیدند ورفیقم را اول ازروی دخترکنارزدند وسپس هرچه توانیست وی را با مگوارهای شان که همان کیبل باشد، زدند.سروصورت رفیقم غرق خون شد.من التماس کردم وگفتم والله العظیم او دیوانه است اورا نکشید ولی عربها حرفم را قبول نکردند، همین شد که رفیقم غرق درخون بود که پولیس آمد وبرد.

 

آقای مجاهد نقل می کند که من به مدرسه سید عوض آمدم ودوستانم را خبردادم که شیخ جمعه گرفتارشد وی دخترمکتب را خواباند وبعد عربها با کیبل وی را زد وحالا پولیس وی را برد نمی دانم شفاخانه است ویا درمرکزپولیس.ملای ما، آقای مجاهد گفته است که ما رفتیم و شیخ جمعه را درشفاخانه پیدا کردیم وی حال درستی نداشت دکترها گفتند که این آدم پنجاه درصد عقلش را ازدست داده وگزارش شان را به پولیس به همی ترتیب نوشتند که این شیخ دراثرفشارهای روحی وجنسی پنجاه درصد دیوانه است پولیس مارا خواست وسابقه وی را پرسید وما گفتیم که وی بسیارفقیرودرمانده است وهیچ کس وهیچ چیزندارد نسخه های زیادی ازدکترها را به پولیس نجف نشان دادیم سرانجام پولیس خیلی متاثرشد وگفت: خطیه است. یعنی درمانده وبیچاره.

 

سماورچی که درکنارفتیخان نشسته وقصه آقای مجاهد را که قراراست روزجمعه روضه خوانی داشته باشد را با فتیخان شرح می دهد.سماورچی جنگلک می گوید: ارباب صاحب بخیرجمعه می رویم پای کوتل آن وقت آقای مجاهد را می بینید ایشان خیلی ملا شده وخیلی درس خوانده ونذرشده مولا علی علیه السلام، هم است کسی وی را تاحالا شکست نداده درروضه خوانی ازهمه زورشده.سماورچی قصه زن گرفتن خود آقای مجاهد را نیزبه نقل ازسید عباس شرح می دهد.وی می گوید:آغا صاحب سید عباس هم اعتقاد پیدا کرده که آقای مجاهد نذرشده جدش امام علی علیه السلام است وی ازهمین داستانها پی برده که آقای مجاهد نذری وشکست ناپذیرشده ودرملاجنگی هرگزشکست نمی خورد.ملامجاهد قصه زن گرفتنش را به سید عباس چنین شرح داده بود:

 

"وقتی که قضیه شیخ جمعه پیش آمد فردای آن روز که ازشفاخانه بیرون شدم دیگه دوستان طرف مدرسه سیدعوض رفتند ولی من مستقیما رفتم حرم امام علی علیه السلام درشارع الرسول بایکی ازدوستانم روبروشدم ازمن پرسید که آقای مجاهد چرا این قدرورخطا مالوم می شی. گفتم که شیخ جمعه درشفاخانه است وداستان چپه کردن دخترمدرسه دروسط خیابان را برایش شرح دادم وگفتم که عربها نزدیک بود وی را بخاطرهمین قضیه بکشند.رفیقم گفت: شیخ جمعه دیوانه شده اگرمی توانید اورا به افغانستان برگردانید درهمین لحظه بود که دوخانم بسیارزیبایی عربی با هم روبروشدند وچنان سروصورت هم دیگررا ماچ می گرفتن که واقعا دل وجگربرای آدم نمی گذاشت.

 

من سرم را زیرانداختم واما رفیقم تاب نیاورد به زبان عربی به خانمهای زیبایی عربی که هم دیگررا می بوسید گفت: ازطرف مه هم یک ماچ بگیرید.خانم عربی کمی تکان خورد ولی دیگری اش گفت باشه وصورت رفیقش را بوسید وگفت این هم ازخاطرشما.به این ترتیب به دوستم کمی اعتراض کردم که این چه کاری بود که کردی وچرا این حرف را گفتی خجالت نکشیدی رفیقم گفت: نه مه چرا خجالت بکشم دیدی که قبول کرد ویک بوس ازطرف من هم گرفت.مجاهدمی گوید: حالم بسیارپریشان بود وبا تمام وجود، اراده، رفتم حرم امام علی علیه السلام وگفتم: باید امام حاجتم را روا کند واگرنکند ممکن است به سرنوشت شیخ جمعه گرفتارشوم.

 

رفتم با تمام خضوع وخشوع دورکعت نماززیارت خواندم گریه کردم وهیچ فاصله بین خود وامام احساس نمی کردم فکرمی کردم امام حرفهای مرا می شنود وبه درد دلهایم گوش می دهد لحظاتی به همین ترتیب گذشت نمی دانم، چند مدت را به این حالت قرارداشتم وبعد رفتم ضریح مبارکش را گرفتم وهرچه که دردل داشتم، گفتم.به این ترتیب ازحرم بیرون شدم جمعیت زوارخیلی زیاد بود ناگهان دیدم یک مردی به طرف من نزدیک شد ویک خانم مثل پاره ماه همراهش بود.خانم کمی فاصله داشت ولی مرد گفت: حاجی آقا من با شما کارخصوصی دارم ممکن است با هم گپ بزنیم گفتم هرمساله ای شرعی که دارید بپرسید من درخدمت حاضرم مرد کمی به چپ وراست نگاه کرد وخانم ماه پیکرش فاصله گرفته بود وی به آهستی گفت:آقا محلل می خواهم می شی ....ادامه دارد خدا نگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(15)

 

محلل،داستان عجیبی است.ملا مجاهد این قصه را با دوستش سید عباس درمیان گذاشته وهمین مساله سبب گردید که سید عباس درهمه جا با دوستانش ازنذری بودن آقای مجاهد صحبت می کرد.آقای مجاهد به سید  عباس گفته که هرحاجتی که ازآغا امام علی علیه السلام خواسته براورده شده ازجمله داستان محلل شدنش را صد درصد ارتباط می دهد به کمک امام.این مرد که زایرمسلمان بود وسه دفعه خانمش را طلاق داده وحال اگردرمرحله چهارم به خانمش مراجعه نماید، باید پیش ازآن محلل بگیرد.محلل یعنی کسیکه با خانم مطلقه همبسترشود آن وقت شوهرش می تواند با رعایت دیگرشروط وقواعد، به خانم محلل شده ومطلقه خود مراجعه نماید. البته من این مساله را ازکسی پرسیدم وی گفت: این یک نوع تنبیه است که شوهردیگرازاین غلط ها نکند وخانمش را طلاق ندهد زیرا "ابغض الشیی عند الله هوالطلاق" است.این مرد ازجناب مجاهد، یواشکی می خواهد که آقا محلل شو.

 

 

آقای مجاهد می گوید: من واقعا حیران ومبهوت ماندم ولحظه های بفکرفرو رفتم که خدایا این دیگرچی داستانی است مرد گفت: حاجی آقا خواست مرا شنیدی من محلل برای خانمم می خواهم.گفتم: خانم شما کجا است وی گفت: ایشان است اشاره به زنی که درجمال وزیبایی برای من بی نظیربود.خانم جلو آمد وسلام داد وگفت: حاجی آقا شوهرم راست می گوید: حال مشکلی پیش آمده وایشان نمی تواند بدون محلل با من مراجعه نماید این حکم شریعت واسلام است ومن هم قبول دارم.آقای مجاهد می گوید: شما چه می گویید من یک طلبه ای هستم که هیچ چیزدربساط ندارم چه گونه می توانم ازعهده چنین کاری برایم باالاخره نه خانه دارم ونه جای، من چه گونه می توانم محلل شوم.مرد گفت: حاجی آقا من خودم افسرودرجه دارارتش هستم وخانه ای کرایه گرفته ام شما می توانید محلل باشید درخانه که من کرایه گرفته ام.

 

همین گونه که راه می رفتیم من نمی دانستم که درزمینم ویا درآسمان خوابم ویا بیدارهمه چیزرا فراموش کرده بودم دیگر ازدوستم شیخ جمعه که بخاطرچپه کردن دخترعرب دروسط سرک، آن همه، لت خورده بود را ازیاد برده بودم وهیچ چیزی دراین لحظه از زمان جزمساله محلل که ازمن خواسته، چیزی درفضای ذهنم نبود. البته احکام محلل وشروط آن را بخوبی می دانستم زیرا درکتابهای فقهی چنین بحثی داریم.گفتم: خوب مانعی ندارد حال که شما جای دارید من حرفی ندارم، محلل می شوم. با قبول من، زن به شوهرش گفت: حاجی آقا درخانه که من کرایه کرده ام می رود ونه درخانه که شما گرفته اید.افسرمی گوید: اختیارباشما است همین یک شب شما با حاجی آقا هستید حال فرق نمی کند چه دراطاقی که من گرفته ام می روید ویا اینکه درخانه که شما گرفته اید می روید.خانم وآقا پس ازطلاق دواطاق مجزا گرفته بودند ونمی توانیست بدون محلل مراجعه نمایند.

 

توافق این شد که آقای مجاهد درمنزل خانم برود وهمین شد که هرسه نفرتا دم منزل خانم می یایند وجناب افسرارتش شاه هردو را تنها می گذارد.آقای مجاهد می گوید: رفتم به خانه خانم، ولی هرگزباورکردنی نبود که من چه می کنم وچه می بینم آنچه که حالا روی می دهد رویا است ویا واقعیت بهرصورت با شعورکامل وبا خجالتی زیاد به سوالات خانم حالا جواب می دهم ابتدا خانم نامش را گفت وسنش را وبعد گفت: حاجی آقا من رضایت کامل واختیارکامل به شما دادم که عقد را جاری نمایید تا با هم محرم شویم شما عقد را جاری کنید ومن می روم چای درست می کنم.خانم به بهانه چای درست کردن، با مهارت زیادی به خودش می رسد وآرایش درحد یک عروس کامل را انجام می دهد.

 

آقای مجاهد می گوید: من عقدم را خواندم وبازهم باورنمی کردم که چه کردم لحظاتی گذشت خانم صدا زد حاجی آقا کارتان را کرده اید صیغه عقد را جاری ساختید ویانه من چای را بیارم گفتم: بله خانم من عقد را با نام شما بسته ام وحالا ما وشما محرم هستیم همین شد که یک مرتبه دربرابرمن فرشته ای مجسم شد که تمامی وجودم به لرزه افتاد خدایا این همان خانمی است که با هم آمدیم آنچنان بخود رسیده بود که خارج ازتوصیف می نمود. خانم چای را درجلوی من گذاشت واستکانم را پرکرد وبعد عمامه ام را ازسرم برداشت ودستورداد هرچه زود عبا وقبا را ازتنم بیرون کنم، کی کردم.

 

 خانم رفت که شام را حاضرنماید راستش خیلی گرسنه هم بودم زیرا ازصبح که درمرکزپولیس بخاطرگرفتاری شیخ جمعه رفته بودم وصبح هم که اصلا چای نخورده بودم وبعد ش حرم امام آمدم وحالا ساعت نه شب است درواقع درتمام روزچیزی جزآب نخورده بودم وسخت گرسنه بودم خانم با مهارت خاصی این بارغذا را حاضرکرد بوی غذا وعطربانو،مرا دیوانه می کرد ...ادامه دارد خدانگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(16)

 

بهرصورت شبی بود که برما گذشت واصلا درحساب عمرم گذاشته نمی شود وخارج ازعمرم این شب را گذراندم صبح هنگام خوردن چای صبح ،دیدم خانم اشکهایش جاری شد وبه شدت گریه کرد گفتم: خانم شما چرا گریه می کنید می خواست چیزی بگوید اما نتوانیست ورفت که سروصورتش را آب بزند وکمی حالش بهم خورده بود.رفت وبعد ازلحظاتی برگشت دیدم می خندد ومعذرت ازگریه ای که چند لحظه پیش داشت ،خواست ،بعد گفت: حاجی آقا اجازه می دهید که من قصه زندگی وسرگذشت خود را با شما درمیان بگذا رم وبعد تصمیم نهایی خود را اعلام نمایم. گفتم: شما بفرمایید من گوش می کنم.

 

خانم گفت: شوهرمن افسرارتش شاه است وزندگی بسیارباشکوهی درتهران داریم من شش سال است که با ایشان ازدوج کرده ام اما با دلایلی اولاد نخواستیم تنها یکی بصورت ناخواسته بعمل آمد وبعد سقط جنین شد ولی متاسفانه شوهرم تا حالا سه بارمرا طلاق داد وبعد مراجعه کرد واین بارچهارم بود که مساله شما برای من پیش آمد واین شب رابا هم بودیم.بهرصورت قصه اینکه چرا مرا طلاق می داد یک بخشش برمی گردد به خواهران شوهرم آنها به شدت بامن حسادت ودشمنی دارند دو مورد طلاقم بخاطرخواهران ایشان بود ویک مورد خواست وفشارپدرومادرخودم که گفتند: که با این وضعیت نمی توانی ادامه دهی باید طلاق بگیری که گرفتم .طلاق سوم همزمان با سفرما به کربلا وعراق شد وگفتیم برویم سفرعتبات عالیات وشاید زندگی ما تغییرنماید.

 

ولی من می دانم که هرگزعاقبت خوشی نداریم زیرا شوهرم علیرغم اینکه افسرودرجه دارارتش است ولی اسیرخواهران وخانواده اش است درعین حال که مرا دوست دارد ولی درنهایت تصمیم زندگی ما را همان دوخواهرش می گیرد وتاحالا بخاطرخواهرانش دومرتبه مرا طلاق داد ومرتبه سوم هم خواست خانواده من بود.خانم بازهم ،متاثرواشکهایش ریخت ولی سعی کرد که داستانش را به پایان برساند وحرف نهایی را که قول داده، بزند. به این صورت گفت: دیگرپدرومادرم هرگزوهرگزراضی نیستند که زن ایشان باشم وهمین مساله که فرزند نداریم برمی گردد به اراده خواهران شوهرم وهمان مورد سقط جنین هم بازهم برمی گردد به فشارهای آن دوخواهرشلیته ایشان.

 

با این وضع من ازشما می خواهم که باهم بصورت دایمی ازدواج نماییم واگرشما قبول نمایید که من ازشما خواهش می کنم که قبول کنید ومرا ازشراین زندگی وخواهران شوهرم نجات دهید پیشنهاد مرا قبول نمایید وشوهرمن باشید.آقای مجاهد می گوید: چنان لحظه های سختی برمن می گذشت که قابل شرح نیست وبعد با خود فکرکردم که مشوره کنم با دوستانم عاقبت این کارچه خواهد شد؟ وشوهراین خانم با من چه خواهد کرد؟ وازهمه مهم تراین که من قول محلل را داده بودم وحالا شوهرخانم شوم این دیگرچه خواهد شد؟ به این صورت قرآن کوچکی درجیبم بود را بیرون آوردم ودرحضورخانم استخاره کردم استخاره اول این آیه آمد که تصمیمت را بگیروخدا کمک تان می کند.بازهم استخاره وآیه دیگرآمد که مومنین ومومنات برای هم ساخته شده وآیه سوم که صراحت داشت که بازنان پاکیزه ازدواج کنید وخداوند همه رنجهای شما را برطرف می کند.

 

باخود گفتم با این صراحت دیگرهرگزنمی توانم جواب رد به خانم بدهم جواب رد به خانم جواب رد به کلام خداوند است.قرآن را بوسیدم خانم گفت: استخاره تان خوب بود خدا با شما چه گفت: درجواب ایشان گفتم که استخاره ای داشتم که درزندگی ام چنین استخاره خوب را نداشتم من تصمیمم را گرفتم اری قبول است.خانم با این حرف به طرف من دوید و ..... وگفت: خدایا هزاربارشکرت که مرا ازدست خواهرشوهرم نجات دادی.

 

حوالی ساعت ده صبح بود که افسر،دمی درآمد. من، می خواستم که بیرون شوم خانم اجازه نداد وخودش رفت وبا شوهرش گفتگوی زیادی داشت ودرنهایت به شوهرش گفت: که تو ومن بخوبی می دانیم که با هم نمی توانیم زندگی نماییم ومطمین هستم که شما افسربلند رتبه ای ارتش هستی بهترین دخترخانم ها شما را شوهرمی کنند ببین ما شش سال ازدواج کردیم خواهرانت نگذاشت که ما صاحب بچه شویم درشش سال سه بار،مرا طلاق دادی با این وضع فکرمی کنی درآینده باهم خوشبخت هستیم هرگزنستیم.افسرظاهرا درمیان دوتصمیم متضاد گیرافتاده بود وبخوبی می دانیست که چالشهای زیادی دارد این واقعا یک دیالیکتیک واقعی درزندگی وی بود وخانمش گفت: اگرخیلی اصرارداری که به من، مراجعه نمایی ولی درمرحله بعد زندگی بدان که دیگرمن مطلقه نمی شوم اگربحث طلاق پیش آید من خودم را حلق آویزمی کنم آن وقت خود دانی.

 

درجه داربا استدلال، قرین به واقعیت زندگی، مات ومبهوت مانده بود با زورکه نمی شد خودرا تحمیل نماید ازطرفی هم تمامی گذشته ها وفشارهای خواهرها درزندگی خصوصی درنظرش مجسم شد وبه این نتیجه دست یافت که واقعا زندگی سخت است وممکن است بازهم مساله طلاق پیش بیاید وآن وقت خانم دست بخود کشی بزند پس عاقبت کارچه خواهد شد به این صورت افسربرگشت وگفت: خوب فکرت را بکن ومن هم تمامی فکرهایم را می کنم وبعد ازظهربرمی گردم هنگام خدا حافظی گفت: من نگران آینده تو هم هستم که با حاجی آغا چه خواهی کرد وخانم می گوید: برو هرگزنگران آینده من نباش من با همین آخوند آس پاس به زندگی خود ادامه می دهیم ...ادامه دارد خدانگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(17)

 

سید عباس می گوید: که آقای مجاهد تاعصرهمان روزمنتظرمی ماند اما دیگرهرگزوهرگزازجناب افسرخبری نمی شود واین شد که آقای مجاهد عقد دایمی را با خانم می بندد وی، این حکایتها را درمورد آقای مجاهد که ازنجف برگشته است را داشت وسماورچی جنگلک ، ماجرای زند گی وازدواج ومحلل شدن آقای مجاهد را به فتیخان به همان صورت که شرح داده شد را، نقل کرد وی می گفت: سید عباس آغا ،خیلی چیزها وخبرها ازآقای مجاهد یاد دارد وخصوصا نسوارکه به آیه الله حکیم داده بود را، خوب صحبت می کند درماه رمضان برخی گفته بودند که نسوار، روزه را باطل نمی  کند.فتیخان می گوید: عجب گپی به خدا زدی، من درماه روزه نسوارمی زنم اگرروزه را باطل نکند خیلی خوب است.سماورچی جنگلگ می گوید: قصه نسوارخوراندن آیه الله حکیم را، ازخود آقای مجاهد پرسان کنید واما محلل بودن آقای مجاهد را که نقل کردم.وی ادامه می دهد که آقای مجاهد می گوید: خانم محلله من، صحبتهای زیادی با شوهرش در، دمی دروازه کرد وسرانجام جناب افسررا جواب داد واوبرای همیشه برنگشت.

 

جناب افسرچاره ای نداشت به زورکه نمی شد خانم را با خود ببرد ولی واقعا همان دوخواهرش زندگی را برای وی جهنم ساخته بود این واقعیت داشت.خانم برگشت وخیلی خوشحال درکنارآقای مجاهد نشست وداستانش را بصورت مفصل نقل کرد. ازآقای مجاهد خواست که اولا عقد دایمی را جاری نماید دیگرقصه افسره تمام شد وپس ازخطبه عقد دایمی خانم گفت: من درکنارت درنجف هستم تا درسهایت تمام شود.آقای مجاهد می گوید: من که درسهایم تمام شد برمی گردم افغانستان شما با من برمی گردید.خانم می گوید: من تا اخرعمردرهرجای که بروی باتومی روم حتی جهنم . من درکنارتوهستم.چرا افغانستان برنگردم وی می گوید: من اصل نسبم افغانی است. مادربزرگم موقعیکه قصه گذشته رامی کرد می گفت: یک صد پانزده سال پیش ازاین، ما ازافغانستان دراثرجنگ سلطان آن کشوربامردم،ازافغانستان گریختیم وبه ایران نواحی خراسان آمدیم درمنطقه ای بنام تربت  جام واطراف آن مستقرشدیم.

 

خانم می گوید: من اصالتا افغانی هستم چه اشکالی دارد که به افغانستان برگردم وبرمی گردم.به این ترتیب آقای مجاهد با خانم محلل شده عقد دایمی می بندد وشش سال بعد به وطن برمی گردد.سماورچی جنگلگ می گوید: ملای ما ازهمین خانم دوپسرویک دختردارد وخیلی زندگی شان خوب می گذرد. خانم ملای ما درقریه بند بلاق،دامرده وقلعه گگ، زنان ودختران مردم را درمنبرها درس وسواد یاد می دهد سماورچی می گوید زن ودخترم رفته پیش خانم ملا مجاهد حالا با سواد شده حافظ دیوانه را می خواند" گفته باشم مردم عوام درآن زمان دیوان حافظ را دیوانه حافظ می گفت" کتاب ورقه گشا را وکتاب حمله حیدری را می خواند من هنوزخواندن را یاد نگرفته ام ولی زن ودخترم خوب سواد یاد گرفته.سماورچی می گوید: آقای مجاهد ملای نذری شده ما، بخشش خداوند است.آقای مجاهد همه ملاها را شکست داده اینه بخیرروزجمعه می رویم درپای کوتل معلوم می شه که ملاواعظ را دربدرخواهد کرد.

 

سماورچی جنگلگ می گوید: ارباب جمشید وسروربیگ وخادم حسین خان طرف دارآقای مجاهد هستند ویک گاورا کشته اما بچه میرملنگ،یاقوت شاه خادم داروغه، طرف دار ملا واعظ می باشند. آنها یک گاوکشته وگفته که ملاجنگی راه می پرته فتیخان صاحب بخیرمی رویم درمنبرپای کوتل.

 

 صبح جمعه فرامی رسد، حوالی ساعت هشت صبح فتیخان،غلام ونرخرش همراه با سماورچی طرف پای کوتل حرکت می کنند. سماورچی یک ماچه خرداشت.فتیخان کمی نگران تکرارحمله نرخرخود بود ولی الاغ فتیخان اصلا وابدا حال نداشت زیرا که تحریم شده بود وجو،ازلیست خوراکیها یش برداشته شده بود.حمله به ماچه خرچوپان کوچی وآن همه رسوایی که نرخر، روی ماچه خررفته وفتیخان لینگ به هوا وسربه زمین به دنبال نرخرکشیده می شد وسگ چوپان نزدیک بود فتیخان را پاره پاره کند همه این رویداد های  بی نظیرکه شرح دادم، ازخاطر، باد وانرژی "جو" بود. حال الاغ فتیخان اصلا طرف ماده الاغ سماورچی نگاه نمی کرد به این صورت سفرطرف پای کوتل ادامه می یابد وحوالی ساعت ده ونیم فتیخان،غلام وسماورچی به پای کوتل می رسد وچه داستانهای زیبایی روی می دهد.... ادامه دارد خدانگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(18)

 

فتیخان وارد منبرمی شود تکیه داران منبرومامورین برگزارکننده مراسم روضه خوانی فتیخان را به اطاقی که ارباب جمشید،سید یاقوت شاه ومیربچه ملنگ نشسته، هدایت می کند.فتیخان وارد اطاق می شود ازسوی دوستانش مورد استقبال گرمی قرارمی گیرد وبعد روی تشکی ازپخته نشسته ورخت خواب را درپشت فتیخان می گذارد.آقای مجاهد هم درجمع خوانین نشسته ولی ملاواعظ هنوزنرسیده.ارباب جمشید فتیخان را به آقای مجاهد معرفی می کند وبعد آقای مجاهد را که درنجف اشرف درس خوانده وحالا درمنطقه مایه افتخاروسربلندی مردم شده است را معرفی می کند ومی گوید: امروزبخیرروضه خوانی است آقای مجاهد با ملاواعظ روضه می خواند اینه بخیرببینیم که کدام یک ازدوملا خود را نشان می ته . سید یاقوت شاه می گوید: مه ازهمی حالا می گویم که ملاواعظ ما، ملای شما را شکست می دهد.

 

 بگو مگو درمورد خواندن ملاها خیلی زیاد می شود.فتیخان که ازسوی غلامش سخت مورد عتاب قرارگرفته وگفته بود که ملاجنگی مثل خروس جنگی بودنه جنگی نیست شما اربابها به مقدسات مردم اهانت می کنید ودیگراینکه فتیخان حکایت ظهورامام زمان درمرزهای غوروارزگان را هم شنیده وازکرده های خود سخت نگران بود به همی خاطرسعی می کند  گفتگوی دیگردوستانش ازموضع ملاجنگی را تغییردهد وموضوع بحث را ازمسابقه ملاها  به مسایل شرعی،ببرد. فتیخان این کاررا می کند ومی پرسد آقای مجاهد شما ازنجف بارگاه مولا علی آمده اید چند سال درعراق درس خوانده اید.آقای ملامجاهد که درمسابقه ملاواعظ رقیب خود می رود کمی ذهنش را به خود مشغول ساخته بود اما درجواب فتیخان گفت: من ده سال درنجف درس خوانده ام وچهارسال درس خارج وشش سال هم سطوح را تمام کردم.

 

فتیخان که شنیده بود آقای مجاهد مساله نسوارکشیدن آیه الله حکیم را می داند درآن زمان در نجف بود ازآقای مجاهد می پرسد که درماه مبارک رمضان نسوارروزه را باطل می کند ویانه؟ وفتوای آیه الله حکیم چیست؟ مردم همه شان مقلد ایشان می باشند وشنیده ام که دررساله عملیه  خود نوشته که نسوارروزه را باطل نمی کند.

 

وقتی که فتیخان این مساله را می پرسد همه خوانین که درماه مبارک رمضان نسوارشان را خپه کی کشیده حالا با تمام وجود می خواهند بدانند که درنجف نسوارکشیدن آیه الله حکیم وبیهوش شدن ایشان چه بوده است.آقای مجاهد می گوید: درنجف درماه مبارک رمضان درمورد نسواراختلافات بسیارشدیدی بین علما وطلبه ها پیش می آمد.طرف داران نسواربه آیه الله حکیم قبولانده بودند که نسوار،برگ گیاهی است که دربلاد افغانستان، پاکستان وشرق ایران دربین مردم مروج است. مردم درماه رمضان می کشند.آنها گفته بودند که نام آن برگ سبز، نسواراست بهرصورت آنها آقای حکیم را وادارمی کنند که فتوا دهد که نسوارروزه را باطل نمی کند.

 

آیه الله حکیم دررساله عملیه خود می نویسد که دراین نواحی برگ گیاهی است مسمی به نسوارومردم به آن عادت دارند روزه را باطل نمی کند.آقای مجاهد می گوید: آن عده که مخالف این فتوا بود سخت علیه فتوای آقای حکیم می شورد ومی گویند: شیخ یعقوب نسوارکش وشیخ قربان امینی وشیخ علی حسن نطاق وشیخ محمدعلی و.. نظرآیه الله را تغییرداده این فتوا که نسوارروزه را باطل نمی کند درواقع ونفس الامرنظراینها است که به خورد آقای حکیم داده اند.

 

مخالفین نسوار، جلسه می کنند وبا چند ساعت بحث وگفتگو به این نتیجه می رسند که درمحضرآیه الله حکیم مشرف شوند ونسواردرجه یک را به ایشان نشان دهد ازا یشان بخواهد که نسوارکه حضرت عالی فتوا داده اید این است وشما کمی از آن را دردهان تان بگذارید وما می گوییم که این گیاه کشید نش روزه را باطل می کند.آقای مجاهد می گوید: آنها همین کاررا کردند ونسواردرجه یک تولید پغمان که در"بازارپایکوب نسوار" درکابل تهیه شده را به آیه الله حکیم می برند وازایشان می خواهند که یک کف دردهان شان بگذارند.آیه ا لله حکیم سخت مشتاق دیدن آن بود زیرا که فتوا داده واعتراضات زیادی را هم شنیده بود.

 

شیخ محمد علی ازشیخ چمن مالستانی می خواهد که یک کف ازنسوارکه درقوطی نسواربرنجی اش تخته کرده، به حضرت آیه الله بدهد شیخ مالستانی ،قوطی برنجی را ازجیبش برون و دهن قوطی را باز و شروع به کاویدن می کند. آیه الله حکیم با انعکاس آن چند عطسه می زند وبا دستمال دهان وبینی اش را پاک می کند. شیخ چمن، یک کف نسوار را روی دست حاجی آقا می گذارد آیه الله آن را درهانش می گذارد بلافاصله حال ایشان بهم می خورد دراین لحظه هم همه بزرگی ایجاد می شود که چی شد؟ وچرا؟ این چی زهری بود که بخورد آغا دادید.

 

 شیخ محمد علی وهمراهان شان با کمال خونسردی می گوید: چیزی نیست فقط سریع یک گلاس آب سرد بیاورید وبه سروصورت آغا بریزید حال ایشان جای می یاید نسواراست آقا را گرفته بهرصورت آب سرد به صورت آیه الله زده می شود سروصورت ایشان را با دستمال مرطوب می کشد وکمی یخ روی سینه ودستهای ایشان می گذارد بعد ازلحظاتی حال آیه الله بجای می یاید وبا زبان عربی می گوید: هذ الشیی حرام حرام وحرام.آقای مجاهد ادامه می دهد که مامورین بیت آیه الله همه طلبه های افغانی حاملین نسواررا، ازبیت بیرون می کنند ودروازه را می بندند. و بسیارتلاش می شود که ازنسوارگرفته گی آغا هیچ کسی خبرنشود.

 

 با گذشت ده روز،حضرت آیه الله حکیم دستورمی دهد که بنویسد: کشیدن نسوار، روزه را باطل می کند.فتیخان می گوید: آخیه چه قه بد شد کاش آغا فتوا نمی داد خدا خانه ملاها را خراب کند.درهمین لحظه است که خبرمی رسد که ملاواعظ وارد پای کوتل شده.فتیخان نگاهی به ساعت وستن واچ می اندازد ومی گوید: یازده بجه است.ساعت فتیخان دل وجگریاقوت شاه وارباب جمشید را می کند ومی گویند: فتیخان این چه ساعتی است که دردست کرده ای مثل ساعت دست پاد شاه می ماند.

 

همه حالا طرف منبرمی روند که روضه خوانی دوملا را بشنوند واینکه دراین مسابقه کدام یک ازدوملا برنده می شود. درموقع خواندن ملا واعظ قضیه ای روی می دهد که وضع مجلس را بکلی بهم می زند.....ادامه دارد خدا نگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(19)

 

منبرپای کوتل واقعا بزرگترین منبری است که درمنطقه ساخته شده خصوصا با آمدن آقای مجاهد این منبرتوسعه یافته قبلا یک طبقه وحالا دوطبقه ساخته شده. درهردوطبقه بخش زنانه ومردانه بصورت جداگانه تقسیم بندی شده روزهای روضه خوانی دروسط بین زنان ومردان پرده گرفته می شود.زن ومرد بصورت یک سان وارد منبرمی شوند تبعیضی نیست جزانداختن پرده که زنان ومردان هم دیگررا نمی بینند ولی ملا که روی منبرقرارمی گیرد معمولا هردوطرف پرده را می بیند گاهی پرده ازسقف منبرآویزان می شود که ملاهم نمی تواند بخش زنان را ببیند تنها صدای شان را می شنود.

 

درمنبرپای کوتل گفته می شود زنان مردان وکودکان به هزارها نفرمی رسید.جمعیت بی پایان است چهارگاو وپنج گوسفند ذبح شده گوشت کوچه برای سیلی ازجمعیت آماده شده.پیش ازاینکه ملاهای اصلی خواندن شان را شروع کنند نیمچه ملاها هرکدام بنوبه خود،دیباچه شان را می خوانند ولی کسی به خواندن نیمچه ملاها اهمیتی نمی دهند وچند نفرهم درگوشه های مجلس به نوبه خود بلند می شوند قطعه شعری درفضیلت امامان می خوانند تا اینکه مجلس خوب آماده می شود ودوملا اصلی شروع به خواند می کنند.

 

امروزدرمنبرپای کوتل قراراست که ابتداء ملاواعظ بخواند وبعدش ملامجاهد. ملاواعظ هم بلحاظ سنی کوچک ترازملامجاهد بود ودیگراینکه درنجف نرفته وتنها درسهایش را درمنطقه خوانده اما ملاواعظ سواد آنچنانی ندارد مردم درفکرسواد هم نیست ولی صدای ملاواعظ را هیچ کسی ندارد. وی وقتیکه روضه می خواند مردم را ازگریه کباب می کرد به همین خاطرسید یاقوت شاه ومیربچه ملنگ صد درصد اطمینان داشت که ملا واعظ ،رقیب خود ملا مجاهد را شکست می دهد وآنها پیروزمی شوند وشرط را برده است.

 

ملا واعظ بالای منبرمی رود همه حواسها به اودوخته شده که چه می کند وی با صدای غرایی خطبه پیش ازسخنرانی اش را با صدای بلند خواند خطبه تماما عربی است هیچ کس معنای آن را نمی داند اما زبان عربی با لحن وصدای دلنشین وقتی که قرائت می شود،خیلی تاثیرگذارمی شود مثل قرائت قرآن باصدای عبد الباسط. ملا واعظ  ده دقیقه خطبه های عربی را با صدای فوق العاده زیبایی خواند وبعد شروع به اصل سخنرانی کرد ملا اصلی درهرسخنرانی سه حالت را رعایت می کند ابتداء خطبه منبرودوم اصل سخنرانی که چه داستانی را می خواند وسعی می کند با زبان بسیارقابل درکی قصه وداستانش را به مردم تفهیم نماید درضمن صحبت، هرملا با مهارتی که دارد شوخیهای خود را نیزدارد وبخش سوم واساسی همان روضه است.

 

 هدف اصلی هم همین است که درروضه کدام یک ازملاها خوب روضه اش گرفته ومردم را تا جای که توانسته گریه داده هرملا هراندازه روضه اش را تراژدی وسوزناک بخواند ومردم را تحت تاثیرقراردهد وهراندازه که مردم را گریانده باشد به همان اندازه برنده مجلس شده ومجلس را برده است.ملا واعظ دربخش سوم انقلاب برپامی کرد.دراین مجلس ملا واعظ درفضیلت مادرصحبت می کرد وی این حدیث را خواند که پیامبرخدا گفته است که بهشت زیرقدم های مادران است.ملا واعظ تقریبا چهل دقیقه سخنرانی اش طول کشید یک ملا بین پنجاه دقیقه تا یک ساعت وقت دارد.

 

دردقایق چهلم ازفضیلت مادررسیده بود که یک زن ازپشت پرده با نا راحتی می گوید: ای ملا کی مارا خلاص می کند یک ساعت بند بند شده می گوید: بهشت زیرپای مادراست.زود خلاص کو، که گاو وگوسفند را چوپان ها آورده باید آنها را قتی نماییم یعنی بدوشیم.ملا واعظ حرف زن را شنیده و می گوید: فقط چند دقیقه صبرکنید با یک ویا دوبند دیگه شما را خلاص می کنم آن وقت بروید بزوگوسفند ان تان را بدوشید. این شوخی ملا واعظ کمی سرد وتوهین آمیزبود ومردم چندان خوشش نیامد برخی گفتند توبه توبه روی منبرپیامبر حرف بد به زنان مردم توبه توبه.این مساله روی ملاواعظ تاثیرمنفی می گذارد. تقریبا عنان کلام ازدستش خارج می شود دیگرخوب نمی تواند درباره مادروفضیلت مادر بصورت مرتب گپ بزند.

 

 همین طوروارد کربلا می شود وبتناسب سخنرانی خود روضه مادروهب را می خواند وبه آن لحظه های می رسد که سروهب را سپاهیان یزید درکربلا ازتن جدا کرده ومادروهب شاهد این صحنه تراژدی است که لشکریان یزید سرفرزندش را ازتن جدا کرد وبطرف مادروهب می اندازد تا دل مادرش را بسوزاند مادروهب سرفرزندش را گرفته بطرف سپاهیان یزید پرتاب می کند وبا صدای بلند می گوید: سری که درراه خدا داده ام هرگزنمی خواهم.اینجا ملا واعظ خیلی اوج می گیرد وصحنه را بسیارغم انگیزوتراژدی توصیف می کند. مردان وزنان درخط گریه وماتم قرارمی گیرند وگریه ها لحظه به لحظه شدید ترمی شود ولی ملا مجاهد که می بیند وقت ملا واعظ تمام شده وتا حالا ده دقیقه ازوقتش را گرفته ازسوی هم ملا جنگی است نباید ملاواعظ میدان را ببرد دراین لحظه نمی دانیم چه شد.

 

ملا مجاهد، یک مرتبه ازجای خود بلند می شود و با صدای بلند وغیرطبیعی می گوید: اوملا واعظ ، ده دقیقه وقت مرا گرفته ای زود ازمنبرپایین شواگرنه مادرتو ومادروهب تورا چطورخواهیم کرد.این اعتراض با این سبک، تمامی جلسه را بهم می زند مردم دست ازگریه برمی دارند باخود می گویند غضب خدا نازل شده ملاها را چه بلا زده یکی به زنان مردم فحش می دهد ویکی هم سی کو چه چتیات گفت یک نفرازگوشه مجلس با صدای بلند می گوید اومردم بخدا شیطان داخل مجلس تان شده روضه خوانی برای رضا خدا نبوده اومردم لاحول بگویید شیطان را دفع کنید شیطان داخل روضه شده سی کنید این رسوایی را، توبه توبه خدایا، دیگرملا واعظ هم بالای منبرخشکش زده ومردم هم دست ازگریه برداشته همه درفکرگفته های هردوملا فرورفته اند. نوبت ملا واعظ به این صورت تمام می شود حال نوبت ملا مجاهد می رسد....ادامه دارد خدانگهدار.

 

 حکایتهای فتیخان(20)

 

شیخ مجاهد نذرشده امام، سطح تمام وچند سال درس خارج رفته وی اصلا وابدا،حنجره و صدای شیخ واعظ را نداشت ولی مهارتهای بکارمی گرفت که ،ملاواعظ  آن را نداشت.شیخ واعظ  دوفاول داشت یکی همان شوخی بی ربطی که درپاسخ آن زن گفت: چند دقیقه صبرکنید با یکی دو بند شما را خلاص می کنم ودیگرحمله بسیاربیرحمانه شیخ مجاهد دراوج گریزشیخ واعظ  که بلند شد وگفت: تا شو وقتم را گرفته ای .... مردم حالت تاثروگریه را ازدست داده گرفتاردرگیری ملاها شده بودند. درهمین لحظه یک نیمچه ملای دیگربخاطراینکه توجه مردم را جلب کند ازگوشه منبربلند می شود ودستهایش را دربیخی گوشش گرفته وبا صدای بلند می خواست شعرورود حضرت زینب(س) را هنگام ورود به شهرکوفه را بخواند.

 

 وی فرد اول شعرش را به این صورت می خواند: دخترشیرخدارا راه دهید. ولی مصرع دوم را فراموش می کند.کمی با صدایش تا ب وپیچ ایجاد می کند مصرع دوم یادش نمی یاید بازهمان فرد اول را با صدای بلند تری می خواند: اهای دخترشیرخدارا راه دهید. بازمی ماند وفردوم یادش نمی یاید وی چشمها را بسته سه چهاربارتنها همین یک مصرع را می خواند،ملاغلام حسین داروغه تاب نمی آورد بلند می شود با صدای بلند می گوید: مردم لاحول بگویید امروزای ملاها را چه شده خدا خیرما را پیش کند مردم لاحول بگویید.

 

شیخ مجاهد روی منبردرآخرین پله آن قرارمی گیرد. مردم که حرف ها وحملات چند دقیقه پیش وی را ازیاد نبرده همه بطرف ملامجاهد نگاه می کنند.وی با تسلط کامل برخویشتن واینکه شیخ واعظ را یک پیسه کرده وشکست داده، خطبه  بلند  بالای را با صدای خفته تری شروع می کند مجاهد به دلیل اینکه ده سال درعراق درس خوانده خطبه عربی را با لحن عربی می خواند وخیلی زیبا حق کلمات را ادا می کرد.پس ازخطبه، ملا مجاهد که دنیا دیده وکشورهای عراق، ایرا ن وکابل پایتخت افغانستان را دیده بود، روشنفکروآگاه نسبت به ملاواعظ، بنظرمی رسید بخصوص اینکه خانم ایشان نیززن تحصیل کرده بود وخود شیخ مجاهد ده سال درعراق تحصیل کرده وبا عرب وعجم آشنا می شود.

 

وی دردوموضوع یکی پیشرف وترقی ملل عالم صحبت می کند ودیگری درمذمت نفاق واختلاف درجهان اسلام حرف می زند.شیخ مجاهد برای تلاش وجد جهد این شعررا می خواند وبدرستی شرح می دهد: قومی به جد جهد گرفت مقصود- اما قومی دیگرحواله به تقدیرمی کند.

 

آقای مجاهد خیلی خوب به مردم تفهیم می کند که ما باید علم ودانش بیاموزیم وجد جهد داشته باشیم بدون تلاش هیچ قومی بجای نمی رسد" لیس للانسان الا ماسعی" ما باید برای طی نمودن پله های ترقی زحمت بکشیم وجد جهد داشته باشیم وی برای عینی وملموس نشان دادن گفته هایش گفت: شما همی منبرپای کوتل را درنظربگیرید اول که من آمدم تنها یک طبقه بود خدا برادرم داروغه غلام حسین را خیردهد که پایه منبررا گذاشت ولی منبری نبود ولی حالا دوطبقه ساخته شده این همه خلق عالم را بخود جای داده این بخاطرتلاش وزحمت مردم است.

 

آقای مجاهد دربخش دیگری ازصحبتهایش به مساله اختلاف درجهان اسلام اشاره کرد وگفت: منشاء اختلافات علماء بی عمل هستند ."عالم بلاعمل کا الشجره بلاثمر" است.وی دراین جا این حکایت را بصورت بسیارعالی بیان داشت ومردم را سخت تحت تاثیرقرارداد.شیخ مجاهد گفت: درزمان جلاالدین محمد اکبر،سلطان نام دارهند این قضیه پیش آمد قبله عالم که سخت اعتقاد به اسلام داشت ومی خواست رعیتش همه مسلمان باشند.آتش پرستی، بت پرستی را ترک  وخدای یگانه را پرستش نمایند.قبله عالم سلطان جلا الدین محمد اکبر پاد شاه مغول یک روزتصمیم می گیرد که بزرگان اهل هنود را به اسلام دعوت نمایند. فرمان می دهد که سران آیین هندورا دربارگاه وی حاضرنمایند تا ازآنها بخواهد که آیین اسلام را قبول نمایند.

 

سران واکابرمذهب هندو دردربارسلطان محمد اکبرگرد هم آمدند.سلطان محمد اکبرپاد شاه بزرگ هندوستان هدفش را ازگردهمایی بیان می دارد.رهبران آیین هندو به بزرگ خود روی می آورند که جواب قبله عالم را بدهد.پیشوای بزرگ مذهب هندو وقت می خواهد که جواب قبله عالم را تا یک هفته دیگرمی دهد.سلطان جلال الدین محمد اکبربه پیشوای بزرگ هندو فرصت می دهد.رهبران مذاهب مختلف هندوستان سخت درهراس می افتند که جواب سلطان محمد اکبررا چه بگویند: پیشوای کبیرهندوها می گوید: من تا یک هفته دیگرجواب سلطان را تهیه می کنم وشما هرگزپریشان نباشید وما هم هرگزآیین خود را ازدست نمی دهیم.جواب که پیشوای آیین هندو برای سلطان جلال الدین، تهیه می کند خیلی جالب است...ادامه دارد خدا نگهدار.

 

 

حکایتهای فتیخان(21)

 

وقتیکه صحبتهای شیخ مجاهد به اینجا می رسد،فتیخان تحت تاثیرکلمات آقای مجاهد قرارمی گیرد،زیرا آنهمه سابقه ذهنی که سماورچی به نقل ازسید عباس وداستان محلل شد نش ودیگرفضایلی که برا ی شیخ مجاهد،شنیده بود،حال ملا مجاهد درقلب فتیخان تا فیها خالدون نفوذکرده وکلمات بالای منبرملا مجاهد ، وی را منقلب می کند. یک مرتبه به سید یاقوت شاه که درپهلویش نشسته بود می گوید:بچیم سید یاقوت سی کو، اینی ره می گه ملا وعالم ای مه قربان کام وزبانت شوم آقای مجاهد، خوب پیچیق کو ملای سید یاقوت شاه وبچه میرملنگ را ای مه قربانت شوم، بی شک سماورچی وسید عباس که ازوقت گفته بود شیخ مجاهد نذرشده مولا علی است اینه خوده نشان داد. ملا واعظ ، سید یاقوت وبچه ملنگ، میدان را  باخت.

 

سید یاقوت شاه ومیربچه ملنگ که سخت ورخطا دیده می شدند، با خود می گویند: فتیخان بچه شی، ده وقت گریز مالوم می شه، تا او، وقت صبرکو.ملا مجاهد به حکایت سلطان جلال الدین اکبر، پاد شاه مغول درقلم روهندوستان ادامه می دهد ومی گوید: پیشوای آیین هندو نزد امام بزرگ مسلمانها می رود ومی گوید: سلطان بزرگ ازمن خواسته که من مسلمان شوم وتمام پیروان آیین هندورا به اسلام دعوت نمایم ولی من این امشب رسول خدا را درخواب دیدم ایشان به من فرمود: که دعوت سلطان جلاالدین محمد اکبررا قبول کن که به صلاح دنیا وآخرت خود وپیروانت است.امام مسلمین می گوید: رسول خدا دیگرچه فرمود.پیشوا هندوها می گوید: رسول خدا گفت: اگرمسلمان شدی مذهب شیعه را اختیارکن.حال من خدمت شما آمدم چه کنم.رهبردینی مسلمانان هند، به پیشوای هندوها می گوید: اگرقراراست مسلمان شوی وشیعه، من به تو می گویم همان هندو بودنت خیلی بهتراست ازشیعه شدنت بروبه مذهب خود باقی بماند.

 

پیشوای هندوها می گوید: دراین صورت یک حکم برای من دهید واین نظرتان را بنویسید که من به سلطان جلا ل الدین محمد اکبرنشان دهم.پیشوای مسلما نا ن هند می نویسد به مذهب خود باقی باشی خیلی بهتراست تا مسلمان شیعه شوی. رهبرمذهبی هندوها نزد عالم ومرجع مسلمانان شیعی می رود وقصه خوابش را که رسول خدارا درخواب دیده با وی درمیان می گذارد وبعد می گوید: رسول گرامی شما به من فرمود که مسلمان سنی شو، حال من آمدم که چه کنم. مرجع مسلمانان شیعه می گوید: اگرقراراست که مسلمان آنهم سنی شوی، من بتو می گویم همان هندو بودنت بهتراست تا مسلمان سنی باشی.رهبرآیین هندوها می گوید: من باید به قبله عالم جواب دهم شما همین نظرتان را برای من بنویسید.عالم شیعی می نویسد که درآیین خود باقی باشی خیلی بهتراست تا سنی شوی.

 

پیشوای هندوها درملاقات بعدی درمحضرسلطان جلال الدین محمد اکبرمی گوید: ای قبله عالم من وهمراهانم پس ازدیداربا شما به ملاقات بزرگترین پیشوایان مسلمانان هند رفتیم وازآنها دراین مورد کسب تکلیف کرده ایم. امامان هردومذهب شیعه وسنی به من، دستورداده که به مذهب خود باقی بمانم واین هم متن فرمانهای مراجع شیعه وسنی که من به داده اند. سخنان ملامجاهد وقتیکه به اینجا می رسد،فتیخان می گوید: ای مه قربان هردو مجتهد شیعه وسنی خوب کاری کرد که نگذاشت هندو مسلمان شود.زیرا درآن صورت تمام رسم ورواج ازجمله همین طویانه شان هم تغییرمی کرد وآن وقت مثل ما می شد که دربدرخواستگاری دخترمی رفتیم.فتیخان درمورد دختران هندی، طویانه،خواستگاری دخترازپسروآنچه که ازملوک خان شنیده بود را، بی اختیاربا خود زمزمه می کند.

 

میربچه ملنگ ناراحت می شود ومی گوید: او فتیخان خدا وامام حسین شرمانده ته چه چتیات با خود درپای منبرمی گی دختران زیبای هندی،خواستگاری زن ازمرد،طویانه این حرفها چیست که درپای منبرامام حسین می گی.فتیخان کمی بخود می یاید می گوید: توبه، توبه، بد کردم. دراین همین لحظه ها که پنجاه دقیقه ازمنبرملامجاهد گذشته وی حالا باید گریزبه کربلا ووارد کربلا شود. شیخ مجاهد کم کم به عرصه کربلا نزدیک می شود با مهارت خاصی روضه علی اصغرطفل شش ماهه امام حسین علیه السلام درکربلا را می خواند.

 

ملامجاهد چنان جان گداز وسوزناک روضه علی اصغرواینکه حرمله ملعون تیرشش گوشه را به سوی وی پرتا ب می کند این تیربه گلوی علی اصغراصابت می کند گوش تا گوش علی اصغررا پاره می کند وامام حسین علیه السلام کف دستش را زیرگلوی علی اصغرمی گیرد وبعد خون کودک شش ماهه اش را، به طرف آسمان می پاشد ومی گوید: خدا یا این قربانی را ازما به کرمت قبول فرما.

 

ملامجاهد با آهنگ ملاواعظ نمی خواند ولی واقعا با این سخنرانی وروضه خوانی، مردم که درپای کوتل جمع شده بود را کباب وبریان کرد وبه این صورت واقعا شیخ واعظ ملای بچه میرملنگ وسید یاقوت شاه وارباب جمشید را شکست داد وروضه پای کوتل را ملا مجاهد برد. دیگرماجرای ها ی که درسفربرای فتیخان پیش می یاید را پی می گیریم که بسیارجالب است. منتظرباشید تا فردا همین ساعت....ادامه دارد خدا نگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(22)

 

به این صورت ملاجنگی اربابها با پیروزی ملامجاهد،تمام می شود ساعت حوالی دوبعدازظهرماه سنبله 1347 را نشان می دهد حال، نوبت گوشت کوچه" است.مردم،ملاها،اربابها، زنان وکودکان سخت گرسنه اند وبوی گوشت کوچه با بازشدن سردیگها، تمام منبرپای کوتل وماحول آن را فرا می گیرد همه سخت منتظررسیدن نذرهستند.غلام فتیخان، دربین دریای جمعیت گم شده است.فتیخان درجایگاه مخصوص خوانین نشسته.گوشت کوچه حاضرمی شود اول ملازمان وخدمت کاران کاسه های پرازغذا را برای خوانین وملاها می آورند.فتیخان سخت گرسنه است غلام هم درکنارش نیست که تا خاطره مهمانخانه ملوک خان را به وی گوشزد نماید.فتیخان،هم تمام گذشته های شرم آورش را فراموش کرده درکنارملا مجاهد،شیخ واعظ ودیگراربابها،نشسته تاجای که توانیست گوشت کوچه را خورد.

 

فتیخان غافل ازتکراررویداد خانه ملوک خان ودورازچشم غلام،خوب،شکمی ازغذا درآورد حالا کسی با کسی گپ نمی زند همه مشغول خورد ن هستند به این ترتیب مراسم پای کوتل تمام می شود فتیخان ازهمه اربابها وملاها خدا حافظی می کند.هنگام خارج شدن ازمنبر،غلام خود، را به وی می رساند. فتیخان با دیدن غلام خرسند می شود وهردو آهسته آهسته بطرف نرخرشان که درفاصله صد قدمی منبر میخ زده شده بود می روند دروسط راه فتیخان یکی دوبارکیکره می کند.غلام می فهمد که ارباب شکمی ازغذا درآورده خدا عاقبت را بخیرکند.اما غلام چیزی نمی گوید زیرا بی فایده ودربرابرعمل انجام شده قرارگرفته.

 

هردو الاغ را گرفته بطرف سماورجنگلک حرکت می کند.فتیخان می گوید: بچیم درقریه گیروگگ باید برویم دیگرامشب به سماورنمی باشیم زیرا سماورچی نیست بس است چهارشبانه روزدرسماورجنگلک بودیم خسته شدیم. ساعت سه بعد ازظهررا نشان می داد.دوساعت  تا رسیدن به  قریه گیروگگ جای داروغه غلامحسین راه بود.غلام یک سورنی را ازکدام چوپان گرفته چون خودش خیلی خوب سورنی می زد به فتیخان می گوید: نی درکوه وکوتل بسیارخوب است، را ه را کوتاه می کند وبعد می پرسد ارباب صاحب شما نی زدن را یاد داری.فتیخان می گوید: نه خیلی اساسی ولی یا د دارم یگان وقت ازقمارزدن مانده می شدیم،نی می زدیم ودرکدام برد باخت قمار،بازبه نی پناه می بردیم نی بسیارخوب شیی است خصوصا اگرچرس کشیده باشی آن وقت صدای نی را خوب درمی آوری بعد می پرسد بچیم غلام تو چطو خوب سورنی می زنی.

 

غلام می گوید: من عمرم را با نی تیرکردم این نی را، خدا به مه کمک کرد که یافتم چوپان جنگلک دو نی داشت یکی را به من داد ومه هم سه روپیه برایش دادم این نی را خریدم خیلی مقبول است.غلام یک پتو مستعمل را هم خریده بود.وی می خواست درموقع گرفتاری دیگراربابش را پالان نکند کاریکه ده روزپیش صورت گرفت فتیخان را بخاطرنجات ازسرما، زیرپالان نرخرخوابانده بود.

 

نیم ساعت راه رفته .فتیخان سخت تشنه است.گوشت کوچه منبر،تاثیراتش را گذاشته اولین علامت آن تشنگی است.فتیخان می گوید: بچیم بسیارتشنه شده ام کاش درسماورمی نشستیم چای وآب می خوردیم مه فکرنمی کردم ای قدرتشنه شوم ولی حالا شده ام.درهمین گفتگو است که چشمه آبی درپیش روی شان ظاهرمی شود.فتیخان می گوید: بچیم غلام عجب آب چشمه ای پیدا شد می نشینیم کمی استراحت می کنیم توبچیم کمی نی بزن آب می خوریم ودم رسی می کنیم بعد می رویم تا گیروگک چندان راهی نیست شب که نان درکارنداریم ساعتهای هفت ویا هشت درجای داروغه غلامحسین هستیم.فتیخان ازالاغ پایین ویک راست طرف چشمه آب می رود وخوب، ازآب چشمه سرمی کشد.هوای سنبله دراین وقت ازروز،خیلی مطبوع می نمود.

 

هوایی صاف وپاکیزه، آب زولال چشمه وباد ملایمی که گاه گاهی می وزید، شرایط را برای زدن سورنی ازهرجهت،مناسب ساخته بود. غلام هم چنان شوق دارد که سورنی را چالان کند.فتیخان می گوید: بچیم غلام چرا معطلی خو شروع کن.غلام می گوید: منتظرشما هستم بیایید درکنارهم بنشنیم تا من سورنی را چالان کنم.فتیخان می گوید: روی دیده اینه آمدم بچیم کمی شکمم باد کرده فکرمی کنم آب زیاد خورده باشم غلام می گوید: خو خیراست درکوه ودشت خدا هرچه وهرکاری شود اشکالی ندارد مه هم هیچ چیزبه هیچ کس نمی گم.فتیخان روبروی غلام نشسته غلام صدای سورنی را کشیده چه صدایی واه واه این صدا با آهنگ هستی گره می خورد وچنان حکایت سوزناکی را ایجاد می کند که نپرس.

 

غلام مات ومبهوت صدای نی شده وهرلحظه اوج می گیرد فتیخان هم حالت خمارازنی وپیچیش شکم برایش پیش می یاید.نرخرهم ناگهان تحت تاثیرصدای نی قرارمی گیرد اوهم آهنگ خرانه سرمی دهد صدای نی،آهنگ خرانه ،همزمان می شود با صدای دیگری که ناخواسته بیرون می شود وآن بادی بود که فتیخان صادرکرد....ادامه دارد خدانگهدار

 

حکایتهای فتیخان(23)

 

دراینجا چهارصدا همزمان نواخته می شود اولین صدا که تمامی هستی را گرفته،وآن صدای بیگ بنگ وخلقت آفرینش است که دانشمندان آمریکایی آن را کشف کردند وبخاطرآن که صدایی انتشاریافته  تابش کیهانی تا بی نهایت است،جایزه نوبل را گرفتند.صدای دوم برخواسته ازنی غلام است که با صدای هستی گره خورده غلام ونرخروفتیخان را تحت تاثیرقرارداده.نی،صدایی جادویی است بی جهت نیست که مولانا جلاالدین بلخی اولین سخنانش را با صدای جادویی ومسحورکننده نی شروع کرده است.بشنو ازنی چون حکایت می کند – ازجداییها شکایت می کند.نی، غلام همان نی مولانا است که ازجداییها حکایت می کند.

 

 این نی، نرخررا ، نیزتحت تاثیرقرارمی دهد واوهم با اینکه جو، نخورده وتحریم شده است ولی حالا خوب مست شده وبا آهنگ خرانه خود اعلام موجودیت می کند که او هم درآفرینش حضوردارد ومخلوق خداوند است.نرخرواقعا مست شده بود حتی فیه خودرا که چندین شبانه روز درغلاف کرده بود را حالا بیرون کشیده هم می خواند وهم آن را به سینه اش می کوبد.صدای چهارم گوزهای فتیخان است که پشت سرهم راه افتاده غلام باراول را نمی شنود زیرا دربین صداها گم است بارهم دوم را هم متوجه نمی شود اما بارسوم که غلام خسته شده بود، می خواست کمی نفس تازه کند که صدای برخواسته ازماتحت فتیخان وی را متوجه می کند.

 

غلام می گوید: اشکال ندارد، این گونه، همزمانی صدای نی وگوز،سابقه دارد زیرا که مولانا درمثنوی به این سابقه اشاره کرده است.غلام می گوید: حالا که صدا ها ازهرسو بلند شده من دیگه ساکت می شوم ونی را می سپارم به ارباب خودم، حال میل خودش هرطوروبا هردهانی که می نوازد بنوازد. بعد می گوید: ارباب این نی واین شما.غلام نی را به فتیخان می دهد وخود که کمی تشنه شده بود طرف چشمه می رود فتیخان هم ازخدایش بود که غلام دورشود تاوی خوب با د معده وگازها تراکم یافته کاربونیک را بیرون دهد.فتیخان چاره نداشت سعی کرد هرچه دارد بیرن بیاندازد ولی نگران این بود که خیلی افتضاح به بارنیاورد غلام هم بخوبی می دانیست که فتیخان واقعا مشکل دارد ونمی خواست خیلی زود برگردد مگراینکه خود فتیخان صدا بزند.

 

 غلام زیرک وبا ادب همین کاررا کرد.فتیخان کمی راحت شده بود،صدای نی را کشیده بود هدفش گم کردن بادهای کاربونیک بود که درزیرصدای نی آنرا، گم کند.فتیخان دراین لحظه دوچیزرا برای راحتی خودش درنظرگرفته بود یکی استفاده ازصدای نرخرهروقت صدای اوبلند می شد فتیخان هم آخرین زورهایش را می زد چند بارصدای گازکاربونیک را با صدای الاغ هماهنگ ساخت گذشته ازاین هماهنگی ازصدای سورنی هم استفاده می کرد به این ترتیب، بین ده تا پانزده دقیقه طول کشید تا فتیخان خودرا سبک کرد آن وقت غلام را صدا واشاره کرد که بیاید.

 

به این صورت فتیخان،غلام والاغ راه می افتد درراه تا رسیدن به قریه غلامحسین داروغه متاسفانه اتفاقات بدی برای فتیخان پیش آمد که مایه شرمندگی وشرم ساری گردید.فتیخان بدون غلام اصلا آدمیت خود را ازدست می داد غلام عقل منفصل فتیخان شده بود با کمی فاصله، وی رسوایی ببارمی آورد.آن همه خوردن بی رویه گوشت کوچه باالاخره جواب داشت وحالا باید فتیخان جواب پرخوری اش را پس می داد که داد. نیم ساعت درپشت الاغ راه رفت یک مرتبه شکم فتیخان را درد می گیرد آب سرد چشمه روی گوشت کوچه، نتیجه اش اسهال شدید باید باشد حال فتیخان گرفتاراسهال ودرد شکم وحشتناکی شده .فتیخان می گوید: غلام ازدرد وپیچیش شکم مردم چه کارکنم مرا ازالاغ پین کن .

 

غلام کمک می کند فتیخان ازالاغ پایین می شود وبا شتا ب زیادی طرف دشت می دود دراین لحظه عقل ازسرفتیخان پریده بدون اینکه بدرستی دامنش را بربزند، دریک گودالی می نشیند با اولین فشارها وصداها، خرگوشی که خوابیده بود بیدارمی شود ومی گریزد فتیخان پس ازقضای حاجت ورفع بحران درونی ازجایش بلند می شود که دامنش سنگین شده نگاه می کند که تمامی دامنش را آلوده کرده محتویات معده بجای زمین درگوشه دامنش ریخته است .واقعا رسوایی بزرگی بود که پیش آمده بود.به نحوی به غلام می فهماند که چه شده.غلام هم بیچاره ودرمانده پیراهنش را، به فتیخان می رساند.لباس فتیخان بدل می شود ولی رسوایی هم چنان بجای خود باقی می ماند. حال چه گونه درجای غلامحسین داروغه وارد شود .... ادامه دارد خدا نگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(24)

 

حوالی ساعت هشت شب به قریه غلامحسین داروغه می رسد.فتیحان واقعا حال نداشت دیگربا این کارهای که کرده بود پیش غلام یک پیسه شده بود دیگرفتیخان رازی نداشت که ازغلام پنهان نماید خدا، وی را نزد غلام بکلی شرمانده بود.دراین دوهفته سفریک بارفتیخان توسط غلام، پالان می شود،بعد درخانه ملکوک خان به دلیل پرخوری، شب تا به صبح گوزمی زند .نرخرموقعیکه بالای ماده خربالا می شود فتیخان به زمین انداخته می شود.حال هم ازشد ت درشکم واسهال بجای ریدن به زمین روی دامنش می ریزد وبا وضع فلاکت باری به خانه غلامحسین داروغه وارد می شود.

 

فتیخان وقتیکه ازخرپایین می شود غلام اززیربغلش می گیرد.غلامحسین داروغه می گوید: نصیب دشمنان فتیخان مریض شده ای وی می خواهد همراه غلام به فتیخان کمک نماید ولی بوی کثافت فتیخان به دماغ داروغه می پیچد بدون اینکه غلام چیزی بگوید متوجه می شود ها فهمیدم فتیخان اسهال شده ای ازبویش معلوم است من هم مریض شدم ولی خدا رحم کرد که به موقع به خانه رسیدم ،تقصیرهمان "گوشت کوچه" است زیاد خورده بودم مرا هم مریض کرد.شما هم مریض شده اید.

 

غلامحسین داروغه بلافاصله به نوکرانش هدایت می دهد که فتیخان را درتشنا ب ببرد وچند افتابه آب گرم برایش حاضرکند که حمام کند آن وقت به" تاوخانه "ببرند همین شد که فتیخان را به تشناب برای غسل دادن می برند.غلام همراه اربا ب می رود وخلاصه فتیخان را با آب گرم وصابون خوب شستشومی کند وبعد به "تاوخانه" می برد.غلامحسین داروغه خود برای درمان اسهال وشکم دردی، دوا داشت ازهمان داروها به فتیخان داد وبعد چای دم کرد وفتیخان گفت: خیرببینی که دوا داشتی والا ازدرد شکم مرده بودم.همین چای ودارو مرا کفایت می کند.غلام می گوید: ها ارباب بازنان ،مان می خواهی. بخدا قسم نمی گذارم نان بخوری مگرمه خاطره مهمانخانه ملکوک خان را فراموش می کنم هرگزنمی گذارم حتی یک لقمه نان بخوری.غلامحسین داروغه می گوید: نان هست اگرمیل داشته باشید حاضراست.

 

فتیخان ازترس وشرمندگی نگاهی به غلام کرد و می گوید: نه امشب نان نمی خورم.غلامحسین داروغه می گوید: امروزما، درپای کوتل روضه خوانی بودیم دوعسکرحواله دارآمده ومرا خواسته بودند ولی من نبودم اما به مردم گفته که اهالی قریه آما دگی مطلق برای استقبال ازولسوال صاحب وبعدش منتظرقدوم مبارک اعلیحضرت ظل الله محمد ظاهر شاه باشند. گپ بسیارکلان شده سلطان قبله عالم عزم سفربه هزاره جات کرده وازقریه ما می گذرد خدا عاقبت را بخیرکند که بتوانیم بخوبی ازولسوال وبعد اعلیحضرت استقبال نماییم واگرشب درقریه ما بماند آن وقت چه خاکی برسرما کنیم مردم می گویند: قبله عالم بدون دخترشبها نمی خوابد اگردرقریه شب بماند ما ازکجا برای شان دخترپیدا کنیم.

 

 شاه قبله عالم است خدا روزه ونمازش را بخشیده خبرداری که ملاهای قریه گفته اند که خداوند درروزقیامت ازروزه، نمازهمه می پرسد ولی ازقبله عالم درروزقیامت روزه ونمازنمی پرسد.غلامحسین داروغه می گوید: درتمام عمرم تنها دوبارکابل رفتم یک بارکیسه بورمرا لوچ کرد وبا ردوم به نرخ شاروالی لت خورد م دیگه توبه کردم که به کابل بروم قصه کیسه بورخیلی طولانی است وهمینطورکه درکابل لت خوردم هم بسیاردورودراز است دیگه ازکابل وازاعلیحضرت ظل الله هیچ خبرندارم ولی بچه ملا قربان که دوسال عسکری کرده وی بسیارقصه ها وحکایتها ازاعلیحضرت واجداد شان دارد وی یگان وقت که درخانه ما می یاید قصه های عجیبی دارد ازجمله همی قصه که شاه قبله عالم هیچ شب بدون دخترنمی خوابد.

 

غلامحسین داروغه می گوید فردا چند کاررا باید انجام دهیم یکی بچه ملا قربان را که عسکری کرده وی خط نوشتن را یاد دارد نزد مرحوم پدرش سبق خوانده وعسکری کرده وخیلی گپها را یاد دارد اول صبح اورا می خواهیم وازوی رسم رواج استقبال ازشاه وولسوال را می پرسیم. کاردوم، هم این است که ولسوال گفته فردا ساعت یازده، درقریه ما می یاید حواله دارهای حکومتی گفته که ولسوال صاحب نان چاشت را درهمی قریه می خورد مردم تیاری وآماده گی داشته باشند وخوب ازولسوال خدت نمایند ولسوال صاحب باید راضی برگردد واگرنه بازشما مردم می فهمید که چه خواهد شد.

 

 وگپ سوم هم این است که اعلیحضرت درسفرهزاره جات ازقریه ما تیرمی شود اگروی درقریه ما شب بماند آن وقت ما چه خاک برسرخود کنیم ازهمه همی قضیه دختراست.وقتی صحبتهای غلامحسین داروغه به اینجا می رسد.فتیخان می گوید: قربان ملک های خارج که دخترهای شان خود دنبال مرد ها روان هستند.اینه ما برای اعلیحضرت دخترپیدا نمی توانیم ولی اگرهندوستان باشد دخترها خود دنبال مرد ها بیرون می شوند. شاه که جای خود را دارد.فتیخان می گوید: غلامحسین خان بچیم با این خبرها همه دردهای مه گم شد نمی دانم تاثیردوا بود ویا ترس ولسوال وتشریف فرمایی اعلیحضرت اصلا وابدا درد مرد ندارم.غلامحسین داروغه می گوید: شاید تاثیرهردو باشد دوا هم اصل است از"انگریز"آورده گفته باشم مردم انگلیس را انگریز می گویند.فتیخان می گوید: بچیم غلامحسین خان، بد روزگاری است استقبال ازپاد شاه کاری آسان نیست.خدا عاقبت را بخیرکند.فردا بچه ملاقربان را می خواهد وی داستانهای حیرت انگیزوتکان دهنده ای اززمان سربازی خود را نقل می کند که موی درجان آدمی راست می شد....ادامه دارد خدا نگهدار.

حکایتهای فتیخان(25)

صبح زود،غلامحسین داروغه بچه مرحوم ملا قربان را حاضرمی کند وازوی می پرسد که درعسکری ازاعلیحضرت ظل الله چه شنیدی توسربازشاه وجان نثارش بودی،بچه ملا قربان می گوید: مه وقتی که به کابل بخاطرعسکری رفتم چند روزی درقشلاق عسکری بودم ازما امتحان می گرفتند یک روزفرقه میشرمحمد حسین خان آ مد وهزاران عسکررا درفرقه معاینه کرد وبعد دستورداد که عسکرهای هزاره گی را به دوسته تقسیم کنید یک قسمت آنها را اگرصاحب منصبان برای خانه سامانی خواست خوب ببرند چون آنها مردمان امین می باشند. وما بقی را به ولایت هلمند بفرستید که "نهربغرا" را درولایت هلمند، درست نمایند.

 

نهربغرا یک پروژه بسیارعظیم است که ازسال 1935 توسط آمریکاییها ودیگرممالک خارجی راه انداخته شد این نهراگردرست شود،بخشهای زیادی اززمینهای ولایت هلمند زیرکشت می رود وسود کلانی برای مردم افغانستان وبا شندگان هلمند دارد.بچه ملاقربان می گوید: من امتحان داده بودم درقشلاق عسکری، سخت به من احتیاج داشت خدا مرحوم پدرم را خیردهد که به من سواد وخط نوشتن را یاد داد اگرمن سواد نمی داشتم.خوب مرا درقوه کاربه ولایت هلمند فرستاده بود.

 

قومندان فرقه  وقتیکه خط مرا دید گفت: وا وا بچیم چه قه مقبول خط داری اینه بخیرکارمه جورشد قومندان صاحب  گفت: بچیم تو درکنارمه هستی اینه بخیردوسال عسکری خودرا قتی مه تیرمی کنی.بچه ملا قربان می گوید: مه درفرقه ماندم کلان آدم بخاطرهمی سواد وخط نوشتن خود شده بودم همه کارهای کتابت را به امرقومندان فرقه می کردم قومندان سخت مرا دوست داشت وی ازولایت غزنی بود ومی گفت: شما مردم بسیارلایق هستید همی کاتب ملافیض محمد، چه خدمت بزرگ برای اعلیحضرت کرد وی همه تاریخ افغانستان را نوشت.فیض محمد کاتب هزاره افتخاروکاتب درباروتمامی وقایع آن زمان را نوشته اگرهمی کاتب محرردربارنبود ما حالا تاریخ هم نداشتیم.

 

اینه بچیم تو کاتب دربارمه هستی همه کارهای کتابت را درقشله عسکری می کنی وبعد مه تورا به خانه خود نفرخدمت می برم ولی نه حالا . بچه ملا قربان می گوید: مه همه کارهای قشلاق عسکری را می کردم سربازها به من برای نوشتن نامه به خانه های شان مراجعه می کردند نامه برای شان می نوشتم ازصبح تا بشب کارمن همین نوشتن شده بود.یک روزقصه جالبی برایم پیش آمد که برای تان نقل کنم . درهمین لحظه غلامحسین داروغه گفت بچیم وقت نداریم زود باش که ازاعلیحضرت ظل الله صحبت کن فتیخان گفت: آخ کاش وقت می داشتیم حکایتهای بچه ملاقربان را گوش می دادیم قصه های وی خیلی شیرین ومزه داراست.

 

درهمین لحظه غلام گفت: هرچه داستانهای عسکرصاحب شیرین باشد ولی به حکایتهای من واربابم نمی رسد حیف که من اجازه ندارم اگرنه همین رویدادهای سفرپانزده روزه اربا ب من هفتاد من کاغذ می شود.درهمین لحظه یکی ازنوکران غلامحسین داروغه وارد می شود ومی گوید کربلایی حسن ازقریه پایین آمده کدام خط آورده اینه خط.غلامحسین داروغه با سرعت برق خط را می گیرد ومی خواند که نوشته شده: رعا یای اعلیحضرت ظل الله مطلع باشند، سفرهمایونی ده روزبعد سرازاین تاریخ شروع می شود ولسوال صاحب هم دوروزبعد به قریه غلامحسین داروغه یعنی گیروگگ تشریف فرما می شود اهالی گیروگگ مطلع باشند. ازطرف ولسوال صاحب دوست محمد خان.

 

غلامحسین داروغه می گوید: چه قدرخوب شد حالا بچیم وقت داری هرچه دیدی برای مه وفتیخان صحبت کن.غلامحسین داروغه به نوکرخود می گوید: بروگم شو وچای مای هم حاضرکن درضمن به یک نحوی به فتیخان می فهماند که غلام را هم بیرون کند اما فتیخان ازکجا جرئت داشت که غلام را بگوید که بروگم شو.فتیخان گفت: ای غلام نوکرمن نیست ای مشاورمن است وهمه نامه ها واسرارمن، پیش همی غلام جان است .دراین لحظه بچه ملاقربان می گوید: که خیر مثل مه واری آدم است.فتیخان بگونه ای وانمود می کند که غلام مشاورکاتب ومحرم اسرار است ونمی شود اورا نوکرگفت وازمجلس بیرون کرد.

 

بچه ملاقربان به حکایتها وتجربیاتش ادامه می دهد وی به دستورغلامحسین داروغه باید هرچه دیده وشنیده را قصه نماید.بچه ملاقربان می گوید: یک روزیک سربازقوما با یک سربازدیگرآمد دراطاقم وگفت: اینه بخیرمه ترخیص گرفتم وشما تمام ورقه های ترخیص مرا نوشته اید دیدم خط من است گفتم درست بخیربروی.به رفیقش گفت: بچیم غلام محمد مه درقریه که بروم اولین کسیکه  ازمه خبرگیرمی شود، زن تو است. توباید نشانی ونامه نوشته کنی واززندگی وسلامتی خود خبربدی عسکرها هرروزمی میرند همه که مثل کاتب و آمرصاحب موتبرنیست.توباید نشانی دقیق بگویی که زنت اطمینان کند که تو نمرده ای.

 

غلام محمد کمی فکرکرد وبعد گفت بنویس پس: ازدعا وسلام بصد شوقی تمام من جوروسالم هستم حسین علی جان ترخیص گرفته ومن هم ششما بعد ترخیص می گیرم من جوروصحت دارم نشانی بین من وتو که هیچ کس خبرندارد همی، روزی که من عسکری آمدم با هم بودیم اول شب دل من شد تو قبول نکردی وآخرشب دل تو شد من قبول نکردم چون خواب داشتم. بچه ملا قربان می گوید: ما سه نفر ازاین رقم نشانی آن قدرخندیدیم که نپرس.فتیخان وغلامحسین داروغه وغلام هم باشنیدن این رقم نشانی، شروع به خنده می کنند فتیخان چنان می خندد که نزدیک گرده کفک شود اینه نشانی "عسکر به زنش نشانی روان می کند که اول شب من، می خواستم توقبول نکردی آخرشب تومی خواستی من قبول نکردم".داستانها وتجربیات دیگربچه ملاقربان که بعدا می خوانیم واقعا جالب است...ادامه دارد خدا نگهدار

 

حکایتهای فتیخان(26)

 

بچه ملا قربان که سخنانش سخت مورد توجه غلامحسین داروغه،فتیخان وغلام قرارگرفته بود وحالا هم که پیغآم آمده که ولسوال صاحب چند روزبعد می یاید سفراعلیحضرت به تاخیرافتاده، بچه قربان می تواند با فرصتی زیادی، تجربیات  سربازی  خود را نقل کند.غلامحسین داروغه  می گوید: بچیم ای قصه های عسکری تان خیلی جالب است ولی از زندگی اعلیحضرت صحبت کو، ما ورخطا این هستیم که شاه نه نماز می خواند ونه هم روزه می گیرد ملاها گفته که خدا درقیامت ازروزه  نمازاعلیحضرت نمی پرسد ازعدالت وی پرسان می کند ودیگراینکه پاد شاه هیچ شبی بدون دخترنمی خوابد حال آیا این قصه ها راست است. غلامحسین داروغه می گوید: مه وقتی که درکابل رفته بودم یگان وقت ازبعضی آدمها شنیدم که شاه هان افغانستان حرم سرا وصد ها زن ودخترزیبا را با خود داشته اند واگراین گپها راست باشد واقعا پاد شاه هیچ شبی بدون زن ودخترنمی خوابد.

 

بچه ملاقربان می گوید: این گپها کاملا درست است یگان وقت قومندان فرقه من، همین صحبتها رامی کرد یک وقت زن اولش معترض شد که دوزن گرفته ای که هردوتایش درعاشق بازی با تو ازدواج کرد حالا می شنویم دنبال دخترهای دیگری هستی.قومندان صاحب گفت: اوزن تو چی می گویی پا د شاه های ما، صد ها دختروزن درحرم سرای شان داشتند من قومندان فرقه، همان حکومت هستم دیده نداری که یکی دوتا رسمی ویکی دوتای دیگه قوچاقی داشته باشم عجب زن بخیل هستی.بچه ملا قربان می گوید: به قصه گلگهای یکی ازپادشاهان که قومندان فرقه صحبت می کرد، می رسیم . یک مورد آن واقعا جنایت هولناکی بود که یکی ازگلگها بصورت فجیعی کشته شد.من هروقت این قصه، یادم می یاید بی اختیارگریه می کنم.گفته باشم گلگها اصطلاحی بود که به دختران نوجوان که برای عیاشی شاه درحرم سرای جمع کرده بود، گفته می شد.

 

فتیخان می گوید: من امروزحال خوشی ندارم بهتراست قصه هایت غمگین نباشد وازهمان حکایتهای نشانی اول شب وآخرشب عسکراگرخاطره ماطره داری صحبت کن خیلی بهتراست ولی قصه گلگها باشد برای شب ویا سبا بخیر.غلامحسین داروغه می گوید: خو خیراست هرچه فتیخان بگوید  قبول است چون مهمان می باشد. غلام فتیخان که ازاعضای جلسه است می گوید: حکایت گلگها را من هم شنیده ام اما توعسکربودی خوب است برای فتیخان وداروغه صاحب صحبت کنی زیرا من ده همی ارباب خود چندان باورندارم حالا پنجاه سال عمرکرده ولی هرگزمورد اطمینان نیست گرچه بارها توبه کرده اما گفته شده که توبه گرگ، مرگش است.فتیخان، ارباب من خود گرگ زندگی بوده قصه گلگها را نقل کنی برای پند ارباب من مفید است.

 

بنا برپیشنهاد فتیخان، بچه ملا قربان، خاطرات دیگری که دیده نقل می کند وبعد به قصه گلگها می رسد.وی می گوید یک روزدرشعبه نشسته بودم که یک عسکرآمد گفت: یک نفربنام سربازممد لی آمده وگفته که قومندان صاحب امرترخیص را داده می خواهد شما را ببیند گفتم بگو بیاید داخل شعبه.سربازممدلی آمد، دیدم آدمی کم حرف که به صورت کوتاه به سوالات جوا ب می داد اما بسیاردقیق وپخته، همان یک جمله تمام مطلب را می رساند وی مظلوم اما خیلی تابور،دیده می شد ویک پا گاوشیطان بود.از وی  پرسیدم  نامت  چیست؟ گفت: محمدعلی ولی این عسکرهای بی عقل تان مرا ممدلی می گویند. من هم قبول دارم ازقدیم گفته با دیوانه  معامله نکن که رسوا می شوی حالا به من می گویند: سربازممدلی.پرسیدم چند مدت عسکری کرده ای گفت ششماه می شود. گفتم عسکری دوسال است تو در ششماه  امر ترخیص گرفته ای گفت: همین قومندان فرقه مرا درخانه شان نفرخدمت برد چند روزکارهای خانه شان را می کردم.

 

 قومندان سه زن دارد که هرسه شان جوان هستند هریکی درحولی های جداگانه می نشیند آنها ازمن اصلا وابدا روی نمی گرفتند ودرخانه هرکدام که برای کارمی رفتم می یامد می گفت: ممدلی خان برای ما قصه کن مه هم قصه های ازآخرت، حور،غلمان،آتش جهنم،عذاب الهی گناهکاران ازهفت طبقه جهنم، را می کردم ولی هیچ تاثیری نداشت منظورم این بود که خود شان را بپوشانند اما بجای اینکه خوب شود، موعظه من تاثیربد داشت می دیدم هرسه شان روزبه روزبا چشم سفیدی بشتری به من حرف می زدند. یک روز نما زخواندم ازخدا خواستم که مرا ازشراینها خلاص کند این زنها مرا برای کارلازم ندارد می خواهند برای شان قصه کنم وهرروزلباس شان بدتر وبدتر می شوند.من اصلا به آنها نگاه نمی کردم برای شان قصه می کردم همه اش ازعذاب الهی گپ می زدم.

 

مه خو ملا هم هستم وتا معالم را نزد شیخ احمد درس خوانده ام وبخاطرهمی سوادم بود که مرا درقوه کاردرهلمند نفرستاد والا حالا مرده بودم سواد وعلم خوب است ولی گاهی ادم را گرفتارگناه هم می کند.وی می گوید: خدا دعایم را قبول کرد والا کدام کاری آن زنهای مست درحق من می کرد. دربیداری که نه، شاید درخواب مرا غرق گناه می ساخت ازوقتی ترسیدم که خانم دومی گفت: توسربازممدلی شبها درخانه من باید بخوابی نه درخانه زنان دیگرقومندان.من شبها درخانه زن کلان قومندان می خوابیدم ویک اطاق دردمی دروازه داشتم.حالا زن دومی یخن مرا گرفت که توباید درخانه اوپدرلانت نخوابی، باید درحویلی من بخوابی. من بدون اجازه قومندان صاحب هرگزاین کاررا نمی توانستم.قومندان فرقه هرپانزده روزخانه می یامد وگاهی هم ده روزبعد وزمانی هم یک هفته بعد.خلاصه مه پیشنهاد زن قومندان را هرگزقبول نکردم چون یک وقت دیده بودم که حتی با نیکرمی یامد وپهلوی من می نشست، بمن می گفت قصه کو.

 

همی شد که معامله ما سرنگرفت وهمی زن ازدست من به قومندان شکایت کرد که ممدلی بدرد خانه نمی خورد وکاریاد ندارد باید اوشانزده  تا بزوگوسفند را بچراند وچوپان ما باشد اما ممدلی ازنفرخدمتی خانه ما نباید برود وی بدرد کارخانه نمی خورد واما خوب قصه ها بلد است وسات بچه ها را تیرمی کند.قومندان صاحب مرا یک روزخواست گفت: اوممدلی تونفرخدمت هستی چرا کارهای خانه را درست انجام نمی تی زنها بخصوص زن دوم من ازکارتو راضی نیست وتوباید سرازامروزچوپان شوی وگوسفند، بزرا بچرانی.بچه ملا قربان می گوید: سربازممدلی بزچران می شود وچه کارهای که نمی کند وسرانجام قومندان فرقه تصمیم می گیرد که اورا ازعسکری معاف کند وششماه عسکری کرد وبخاطرکارهایش معاف شد حال سربازممدلی دایزنگی چه کارهای کرده بود، باشد برای بعد ..ادامه دارد خدا نگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(27)

 

وقتی صحبت بچه ملاقربان به اینجا می رسد.فتیخان می گوید: ای سربازبی عقل خو کارهای خانه را می کردی وزنان قومندان را راضی می کردی اری عقل ملا آن هم، هزاره ازقدیم گفته هزاره اگرتمامش طلا شود ولی یک جایش "جس" می ماند.درهمین لحظه که فتیخان این حرف را بخاطربی خودی وتحت تاثیرقرارگرفتنش گفته بود،غلام سرفه می کند ومی گوید اربا ب صاحب خیرت است. بازگشتی به گناهان کبیره وصغیره ات.فتیخان که سخت ازغلام می ترسید گفت: بچیم غلام جان خیلی سخت نگیرمه شوخی کردم مالوم نیست که حکایتهای بچه ملاقربان راست باشد ای هم کمی غلط مالوم می شه همی قصه را ازخاطررفیقم غلامحسین داروغه می کند.بچه ملا قربان می گوید: ازمن خواسته اید که حکایتها وتجربیاتم را به شما نقل کنم حالا که قبول ندارید نقل نمی کنم مگرزوراست.

 

غلامحسین داروغه می گوید: نه بچیم توباید تمام گپها را بزنی بخصوص قصه های گلگها را بگویی ما درآینده نزدیک، میزبان اعلیحضرت هستیم شاه سایه خدا ازهمین قریه ما می گذرد.بعد می گوید: فتیخان تو را چه شده درپیش غلامت یک پیسه مالوم می شی مثل اینکه خطا کرده باشی. فتخان می گوید: نه داروغه صاحب خطا مطایی درکارنیست خوب غلام است یگان چیزهای می گه .غلام می گوید: یک خطا که نه بلکه رفیقت صد خطا کرده ومه هرگزخطا هایش را نمی گویم چون بعضی شان قابل گفتن نیست. این قدراشاره به این خاطربود که دیدی چه می گفت: ای سربازبی عقل چرا خواست زنان قومندان را براورده نکردی. آخرش ملا بازی درآوردی خوب ملا آنهم هزاره، ازقدیم گفته که هزاره اگرتمامش طلا باشد کدام جایش جس است.

 

غلامحسین داروغه می گوید: فتیخان کدام کارهای کرده ای که لق پق ماند ه ای خطا مطا زیاد پیش غلام داشته ای. بعدمی گوید: بچیم ازخطا ارباب، چشم پوشی کن وهوش کنی به کسی چیزی نگویی فتیخان هرچه باشد اربا ب تواست.وبعد روطرف بچه ملاقربان می کند ومی گوید: همان قصه سربازممدلی را نقل کن که با بزوگوسفند قومندان چه کرد.

 

بچه ملا قربان می گوید: سربازممدلی دایزنگی گفت: من دوماه گوسفند چرانی وچوپانی داشتم وخدارا هزاربارشاکربودم که مرا ازشرزنان قومندان خلاص کرد آنها بی نیت نبودند.من داستان یوسف وزلیخان را خوانده ام وبا خود که درکوه بودم همی فکررا می کردم که همان زن وسطی آخرزلیخا می شد وکدام کاری می کرد ومن حضرت یوسف نبودم البته پیروی ایشان هستم شاید دربیداری کاری نمی توانیست ولی درخواب اگرمی یامد من چه کارمی کردم.خدا دعای مرا قبول کرد ومن راهی کوها وبزچران شدم یک روز قومندان فرقه همراه یک ملا وچند نفربه قصد تفریح آمد گوسفندها وبزها را خوب چاق کرده بود.قومندان فرقه خیلی خوشحال شد ومرا زیاد توصیف کرد ویک بزغاله که خیلی دوستش داشتم را گرفت و امرکرد وملا بیرحم آن بزغاله مقبولک را ذبح کرد. وی وقتی که بزغاله مقبولکم را گردن زد خیلی دلم سوخت نزدیک بود گریه کنم ولی خوب نکردم.

 

 قومندان گفت: هله بچیم ممد لی بروبزغاله را قصابی کن می خواستم این کار را بکنم ولی همین مولوی گفت: نمی گذارم ممدلی رافضی قصابی کند قومندان صاحب آنها بعضی شان رافضی هستند شاید ممدلی ازهمان ها باشد آنهابرخی شان چراغ گلک هستند.علی را خدا می دانند.به حسین بچه علی خلیفه چهارم راشدین، که توسط یزید خلیفه مسلمین درعراق کشته شد چون بغی کرد،چه قدرماتم برپاکند این بدعت وگناه است ممدلی را نمی گذارم قصابی کند.خودم این کار می کنم ذبح کردم وقصابی هم می کنم که کرد.

 

سربازممدلی می گوید: این حرف چنان روی من تاثیرمنفی گذاشت که تا آخرعمرحرف وسخن وتهمتهای وی را فراموش نمی کنم با خود گفتم: ای قومندان فرقه ، گوسفندها وبزها را برای خوردن وتفریح خود، سرمه چاق وچله می کند وبعد مولوی خر... می یاره به عقاید حقه من توهین می کند ویزید ملعون را حق وامام حسین علیه السلام را اهل بغی می داند. این همان قاضی شریح است وخود همین قومندان فرقه، یزید است. آن وضع ناموسش واین وضع دین ودیانتش، تصمیم گرفتم ازاین پانزده بزوگوسفند یکی را برای خود بفروشم وپول آن خرج کربلا کنم وبروم ضریح شش گوشه اش را بگیرم وگریه کنم وشکایت که وارثان یزید وشریح قاضی درسرزمین ما هم پیدا شده. همین شد که یک گوسفند بسیارچا ق را گرفته  وفروختم وپولش را به نیت سفرکربلا درجیب کردم وهدفم هم این بود که به امام حسین علیه السلام ازدست آنها شکایت کنم.

 

یک روزقومندان فرقه همراه خانم دومش که با من رابطه خوبی نداشت چون درخانه شان نخوابیده بودم، آمد. همین گوسفندها مربوط همین زن می شد.خانم قومندان فرقه ازاسب پیاده شد وطرف گوسفندهایش آمد وبه دنبال بزغاله مقبولک می گشت که آن را، پانزده روزپیش قومندان ومولوی کشته بودند.خانم قومندان ازمن پرسید ممدلی بزغاله مقبولک وکا کولی دا شتم کجا شد، می خواستم ماجرای کشته شدنش را به خانم شرح دهم.قومندان چنان قخ زد که نزدیک بود کونش پاره شود به قومندان نگاه کردم که چنان رنگش تغییرکرده ولب پایین را  زیردندانش گرفته وهی فشارمی آورد که از بزغاله وماجرای بریدن سرش، توسط مولوی چیزی نگویم ونگفتم.

 

خانم قومندان، چند دفعه پرسید بزغاله را کجا کردی من گفتم: کجا کردم.بعد تاکید کرد که چه کردی گفتم: چه کردم ومی خواست با سیلی به صورتم بزند قومندان نگذاشت وگفت خیراست نزن ولی من جزایی این دیوانه را تعیین کرده ام.خانم گفت: این پدرلعنت سربازدوزد است بزغاله را فروخته درخانه هم کارنمی کرد حالا باید گوسفندانم را شمارکنم که دیگه چند تای آن نیست زن قومندان می دانیست که شانزده دانه بز،گوسفند وبزغاله را تحویل من داده بود حالا دوتای آن نیست بزغاله را مولوی به دستورقومندان سربریده بود وگوسفند را من فروخته بودم که پولش راخرج سفرکربلا ونزد امام حسین علیه السلام شکایت کنم.

 

زن به دقت می شمارد می بیند که چهارده تا است بازمی شمارد که چهارده تا است وبا صدای بلند درحالیکه گلویش را عقده گرفته و بزغاله کاکولی ومقبولک قلبش را آتش زده بود به شوهرش می گوید: قومندان هستی برای خودت هستی ای پدرلعنت را ازهمی حالا گم کن سی کو دردوماه دوتا را خورده به قرآن تا آخرسال همه را می دوزد مه دیگه هرگزای سرباز بی پدررا کارندارم ده خانه کارهای خانه را نمی کرد وحالا دردوماه دوتا ازمالم را دوزدیده وفروخته.قومندان هم می شمارد که چهارده تا است می گوید: اوبی شرف ممدلی شانزده بود حالا کجا شد.ممدلی می گوید: شانزده تا بود صاحب. قومندان می گوید: حالا چهارده تا است.ممدلی: خی چهارده تا است صاحب. بازقومندان شانزده وچهارده را می پرسد.سربازممدلی دایزنگی می گوید: خی شانزده تا است صاحب.خی چهارده تا است صاحب.به این ترتیب قومندان فرقه امرمی کند که ممدلی ازعسکری معاف ومرخص که دیوانه است ودیوانه نمی تواند سربازباشد.سربازممدلی گوسفند را فروخته پولش را چطورخرج کربلامی کند داستانهای جالبی پیش می یاید که با هم می خوانیم.....ادامه دارد خدا نگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(28)

بچه ملا قربان می گوید: سربازممدلی دایزنگی می گفت: قومندان فرقه وقتی مرا ازخانه بیرون کرد با زنش کمی غال ماغال داشت حرف قومندان این بود که ممدلی دیوانه بود ولی امانت دار.عسکرهزاره به همی دلیل که امین است،صاحب منصبا آنها را به خانه های شان نفرخدمت، می برند زیرا آنها به ناموس کسی خیانت نمی کنند چون امین هستند.حالا ممدلی هرچه بود ولی درامانت وپاک دامنی وی شکی نبود درهمین ششماه هیچ کدام نظری بدی به  شما نداشت.خانم می گوید: بلایم ده پسیش که امین بود وقتی که ما با اوگپ می زدیم سرش را مثل سرخوک پایین می کرد گو اینکه آدم ندیده چشمایش را مثل خوک به زمین انداخته، قتی ما گپ می زد.قومندان این ازنجابت وپاکدامنی ای مردم است .ممدلی امین بود حالا رفت وگفتی که گوسفند را دوزدیده، مالوم نیست که راست باشد .ممدلی خیانت نمی کند شاید همان چهارده تا بود ما اشتباه کرده باشیم.

 

زن می گوید: مه هموبزغاله مقبولک را خودم کلان کردم دیگه چیزرا نمی دانم اما همان مقبولک مرا سربازممدلی تو که خورده بود.قومندان می گوید: زن زیاد غال ماغال نکن من رفتم خدا کند کدام سربازامین دیگه را برای تان پیدا کنم. خودم نستم باید خانه سامان امین باشد.امنیت همه چیزاست رسول خدا مهم ترین صفتش همان امین بودن است.

 

فتیخان می پرسد: سربازممدلی دایزنگی درمورد پیسه گوسفند با تو چیزی نگفت.بچه ملا قربان می گوید: سربازممدلی ترخیصش را گرفت ورفت وگفت درکدام قرعه کشی وسره میاشت شرکت می کنم می روم کربلا بخیر، واصلا خانه نمی روم اولادهایم می دانند که من درسربازی هستم ودوسال باید عسکری کنم حالا ششماه شده می روم کربلا وبعد خانه می روم.وی می گفت: من باید پیش امام حسین علیه السلام بروم ازدست این مولوی که به مقام شامخ شان توهین کرده،شکایت کنم که سزای اعمال این قاضی شریح را بدهد.بچه ملا قربان می گوید: همان روزهای مرخصی من، بود که یک سربازهزاره گی درفرقه آمد وپرسیدم ازکجا هستی وگفت از"تربلاق" اه گفتم : ازجای سربازممدلی هستی گفت اری.سربازممدلی اززیارت کربلا برگشته بود هیچ کس باورنمی کرد که اوعسکری رفته بود حالا چطورازکربلا سردرآورده همه می گفتند: سربازممدلی نذری شده کرامت داشته حتی همان خانواده وبچه هایش اول قبول نداشتند که ممدلی کربلا رفته باشد ولی وی واقعا کربلا رفته بود، مهر،تسبح خرما سوغات وتبرکی آورده بود.

 

سربازممدلی قصه های ازششماه عسکری داشت که واقعا همه را حیران کرده واینکه چه گونه درقرعه کشی کربلا شرکت کرده بود،خیلی جالب است.بچه ملا قربان می گوید: من ازعسکرنوه کی،پرسیدم که تو، باید حکایتهای ممدلی سربازدایزنگی را با من کنی زیرا او از زیردست من ترخیص گرفت وگفت کربلا می روم. سربازتازه وارد می گوید: ممدلی ازوقتی ازشما ترخیص گرفت خبرشد که دردوشهرقرعه کشی برای کربلا می شود یکی مزارشریف ودیگری کابل اما سره میاشت اعلام کرده که قرعه کشی مزار دوماه پیش ازکابل شروع می شود.سربازممد لی خودرا به چه زحمتی به مزارشریف می رساند ونام خود را می نویسد ومنتظرروزقرعه کشی می شود.فتیخان می پرسد قرعه کشی برای کربلا بود ویا دیگه مسایل هم وجود داشت.

 

بچه ملا قربان می گوید: قرعه کشی برای تکت لاتری وبرای مسافرین خارج دریک جاه برگزارمی شد کسانیکه نام شان می برآمدند، برای شان جایزه می داد روزقرعه کشی صدها نفرکه ثبت نام کرده وهزاران نفردیگربرای تماشا می آمدند که کی برنده تکت لاتری می شود.ممدلی درروزقرعه کشی حاضرمی شود ومی گوید واقعا خلق اولین وآخرین جمع شده بودند ازچند نفرپرسیدم این همه مردم همه شان کربلا می روند پنج شش نفرکه اصلا ازکربلا خبرنداشت ازآن همه پرسان، تنها یک نفرگفت: این همه مردم برای لاتری ثبت نام کرده وهمه منتظراند که  کی ملیونرمی شود. زوارهای کربلا هم درآخرنام شان خوانده می شوند که ممکن است  توهم باشی.

 

ممدلی می گوید: هرنامی که اعلام می شد مردم بیخی دیوانه می شد برنده  را روی شانه های شان بلند می کردند، سرچیلی می کردند گل درگردنش می انداختند وچه قیامتی برپاشده بود بعد ازختم لاتری، درآخرازلاس پیکراعلام شد که زوارهای کربلا آماده باشند که نام شان خوانده می شود وبه دقت گوش کند: نام، ولد وولدیت شان خوانده می شود.هرکس به قید قرعه نامش برآمد، می تواند به شعبه پاسپورت مراجعه نماید وبه کربلا برود.ممدلی می گوید: با تمام وجود متوجه خواندن نام ها بودم ولی دلم گواهی می داد که نام من حتما خوانده می شود وبخیرکربلا می روم .

 

درهمین لحظه یک نفرنامش اعلام شد وی ممد حسین نام داشت دردونوبت قرعه کشی نامش بیرون نشده بود این دورسوم بود،خیلی پریشان خاطرومضطرب دیده می شد تمامش درآن هوایی سرد، عرق داشت، چون دومرتبه ناکامی خیلی سخت بود وی می گفت: اگراین بارنام من بیرون نشود امام حسین علیه السلام مرا چخ کرده وقبول ندارد.درهمین لحظه است که نامش ازلاسپیکرخوانده می شود یک مرتبه ازجایش برمی خیزد وبا تمام انرژی طرف استشن حمله می کند ومی گوید: صایب، حاضر. دراین حمله یک نفرازبک تبار، را زیرپای می کند وازبالای وی می گذرد آن بیچاره اززمین بلند می شود ولباسهایش را می تکاند ومی گوید: ای اکه جان اگرنباشه کربلا گفته... می تی .حکایتها وتجربیات خواندنی بچه ملا قربان با فتیخان وغلامحسین داروغه ادامه دارد خدانگهدار.

 

حکایتهای فتیخان(29)

ساعت حوالی ده صبح را نشان می داد.غلامحسین داروغه ، بچه قربان را خواسته که بیاید ازدوران سربازی خود حکایت کند واینکه دردربارسلطان چه می گذرد؟ وآیا این گپ راست است که اعلیحضرت همایونی هیچ شبی بدون زن ودخترنمی خوابد ؟ واگراین حرف راست باشد وقتیکه وی به طرف "گیروگگ" سفرنماید وشب دراین قریه بماند درآن صورت چه خاکی برسرنماید وبرای اعلیحضرت ازکجا وازکی، دخترتهیه نماید واقعا این مساله نگرانی بزرگی را ایجاد کرده بود.فتیخان می گوید: غلامحسین داروغه حالا آمدن اعلیحضرت به تاخیرافتاده اجازه بدی که این عسکرازهمان حکایتهای جالب وشنیده نی دیگرنیزقصه کند فکرمی کنم این عسکرچون سواد داشته خیلی چیزها وتجربیات دیگرهم دارد بخصوص این گپ که صاحب منصبها تمام خانه سامان های شان ازعسکرهای هزاره گی انتخاب می کرده ودلیل آن هم همین امین بودن شان بوده.

 

 راستی که سربازممدلی دایزنگی را نگاه کن مثل حضرت یوسف(ع) درخانه عزیزمصررفتارداشته ازای کده امانت داری بشتروالله اگردرروی زمین پیدا شود .فتیخان می گوید قصه درباروگلگها را مه هم کم و توم شنیده ام ولی همی قصه های عسکری واینکه عسکرهای هزاره گی که نفرخدمت بود چه نقلهای دیگری داشت.بچه ملا قربان می گوید: مه آن قدرخاطره ازسربازان وازدوران عسکری دارم که اگربنا باشد همه را نقل کنم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود اما خوب چند تای را نقل کردم وازجمله قصه سربازممدلی دایزنگی را.غلامحسین داروغه می گوید حال بهتراست ازگلگهای قصراعلیحضرت گپ بزنی.اما فتیخان مخالف است ومی گوید اول بازهم کدام قصه که به نظرت خیلی جالب  است را ازقشلاق عسکری نقل کن که خیلی ناب باشد که هیچ کس نشنیده باشد وبعد برو سر،گلگها درحرام سرای سلطان.

 

بچه ملا قربان می گوید: یک روزیک عسکرآمد خیلی ورخطا وپریشان وگفت: خانه مه خراب شد خدا کند عمل جراحی روی زن جنرال صاحب نتیجه بخش شود واگرزن جنرال بمیرد آن وقت من به اعدام برابرشده ام.بچه ملا قربان می گوید: این عسکرهم گریه می کرد وهم گاهی با خود می خندید من ازرفتاروی بکلی متعجب شدم که چه خبرشده اما ازشرم وحیا هرگزنمی خواست که حرفش را بزند ولی گفتم اوبچه من نزد قومندان فرقه خیلی اعتباردارم اگرکدام مشکل داری بگو من بتو کمک می کنم.بالاخره وی قصه را به این صورت شرح داد: صاحب منصبی که من درخانه شان نفرخدمت هستم نمی دانم درکدام گوشه کشورانجام وظیفه می کند هرسه ماه یک دفعه خانه می یاید گاهی کدام بچه جوان را با خود می یاره این صاحب منصب نمی دانم چه مرض دارد که خانمش اصلا وابدا ازوی راضی نیست ای خدا نشناس درخارج هم درس خوانده وصاحب منصب شده ولی فکرمی کنم درهمان خارجه دین وایمانش را گذاشته به افغانسان برگشته.

 

 زنش می گوید دوسال است که با اوازدواج کردم ولی اوفساد اخلاقی دارد وهیچ تمایلی با زنش ندارد. زن صاحب منصب ازاین گونه دردلها زیاد می کرد وی ازمن خیلی انتظارداشت که حرفهایش را گوش کنم اما هرگونه خدمت را برای شان می کردم ولی  درمورد خواسته های نامشروع وی هرگزتسلیم نشدم. وی ازمن نا امید شده بود یک بار مرا تهدید کرد که اگرحرفهای مرا قبول نکنی من ازدست تو به منصب دارشکایت می کنم من گفتم: تو جای خواهرم هستی هرکاری می کنی بکو ولی ازمن خواست ناروا نداشته باش که من حاضرم هزارباربمیرم ولی تسلیم نمی شوم من مسلمانم  وپیروی علی وزهرا امام حسین هستم.

 

زن صاحب منصب یک روزگفت: ای پدرلعنت بعد ازسه ماه به خانه آمد بجای اینکه دراطاق من باشد با یک پسربچه وقتش را گذراند ورفت ای برپدرای رقم زندگی را لعنت خدا مادروپدرم را نیامرزد مرا چشم وگوش بسته به این نامرد فاسد داد مه ای رقم زندگی را نمی توانم تحمل کنم. آدم که خودش زندگی خود را انتخاب نکند همین است.مثل مه واری دخترها زیاد هستند که اسیرمال ومنال شده با مردان ازدواج کرده که سه برابر دخترسن دارد خدا ای رقم فامیلها وپدرمادرها را نیامرزد که توته جگرشان را به آدم های پست وپلید مانند همی شوهر من به شوی می دهند.پدرمادر وحتی همان برادرهای نامرد من هم این ازدواج را قبول کردند مرا ازمکتب کشید وتسلیم این فاسد بچه بازکردند. مه ای رقم زندگی نمی توانم خدا عاقبت مرا بخیرکند. بعد گفت : مه دلم برای توعسکرهم می سوزد که درآتش مصیبت ما گرفتارنشوی مه اگرخود کشی کردم ازتو بازخواست می شود که تودرخانه نفرخد مت بودی پس چرا این قضیه روی داد.

 

زن صاحب منصب بعد گریه کرد وبا خود گفت: سه ما منتظریک نرخر باش وبعد هم بدون اینکه دراطاقم بیاید به این صورت برگردد.بچه ملا قربان به نقل ازعسکرمی گوید: زن صاحب منصب، به من پول داد که ازبازارسودا بخرم وگفت ماهی بند نغلو هم بخر.ماهی بند نغلو خیلی گوشت شیرین داشت چند دفعه خریده بودم ماهی سفید، بلند وقتی که دست روی پوستش بکشی خوش آدم می یاید ماهی بند نغلو فلسهای دارد که ازقسمت سراگردست طرف دومش بکشی خیلی خوش آدم می یاید بگونه ای که آدم احساس می کند که کف دست آدم خارش گرفته است اما ازقسمت دم طرف سر، دست کشیدن غیرممکن است وپوست، دست گیرمی کند و دست کشیدن ازسمت دم طرف سرماهی بند نغلو، خیلی سخت است.

 

من سودا خریدم ازجمله ماهی بند نغلو را هم درسبد گذاشته بودم سه ماهی یکی بسیاربلند دوتای دیگرچاق ولی کوتاه تردیده می شد سودا را تسلیم زن صاحب منصب کردم وی گفت: برو بچیم بی بی گل را صدا کن که این ماهیها را صاف وآماده برای پخت پزنماید. بی بی گل، زن خدمت گارخانه صاحب منصب بود ومه سربازخدمت کاردونفربرای یک زن جوان خدمت می کردیم.خانه صاحب منصب شش اطاق داشت. حویلی صاحب منصب دوهزارمتروسعت داشت مه ازصبح تا به شام کارمی کردم هرروزسه نفررا ازسرچوک می آوردم که کارهای باغ را سرسامان دهند.بی بی گل یکی دوساعت درخانه گم بود دیدم که درسروصورت خود می زند وجیغ می کشد. سرور،کمک، هله دکتررا خبرکن هله موتروان را خبرکن که زن صاحب را شفانه خانه ببریم .سرورزود باشد زن صاحب منصب می میرد وای خاک برسرم این چه داستانی است که درعمرابا واجداد خود ندیدم.

 

عسکرپرسان هم نمی کند یکی دوباربریده بریده، ترسیده ترسیده پرسان کرد اما بی بی گل  چنان ورخطا بود که رنگش پیک پریده دورخود می چرخید وجیغ می زند.این چه مرضی بود که قابل گفتن هم نیست .....ادامه دارد خدانگهدار.

 

حکایتهای فتیخان (30)

 

بچه ملاقربان می گوید: بی بی گل بسیارناراحت بود بخدا قسم زن منصب دار می میرد هله بچیم سرور موتررا حاضرکن. موترآماده شد زن منصب دار را که حالی درستی نداشت داخل موترگذاشته  وبا سرعت به شفاخانه این سینا منتقل می شود.بی بی گل همراه زن منصب دار به شفاخانه رفت وبعد از شش ساعت، وی ازشفاخانه برگشت.سرور ازبی بی گل می پرسد که زن منصب دارما را چه شد وناگهان مریض وبه شفاخانه رفت.بی بی گل می گوید: من ماهیها را به دستورشان ، تماما پاک کردم وهمه خارها یش را گرفته بودم.تنها دمی ماهی بند نغلو مانده بود که لازم نبود گرفته شود ماهی مثل شیشه صاف وسوچه شد.زن منصب دار ماهی را ازمن گرفت وچند دفعه دستش را ازقسمت سرماهی طرف دم وی کشید نمی دانم چه شد که ماهی را گرفت ورفت بعد ازلحظاتی ازداخل اطاقش صدای گریه شنیدم به سرعت کاراشپزخانه را ترک کردم ورفتم طرف اطاق شان . وای خاک برسرم لعنت به شیطان، لعنت به منصب دار، لانت خدابه آدمهای ازخدا بی خبر. من نگاه کردم زن منصب دار ماهی را درکدام جای خود انداخته  تنها دمی ماهی دیده می شد.

 

دکترها درشفاخا نه گفته اند که هیچ چاره ای جزعملیات بزرگ نیست آنها دراین مورد با دکترهای خارجی هم تماس گرفته اند. یک لشکرازدکترها روی زن منصب دار برای بیرون کردن ماهی بند نغلو جمع شده بودند خدا عاقبت را بخیرکند.بی بی گل گفت: من ازشفاخانه آمدم کاری ازمن ساخته نبود. اینه بچیم سرورجان گپ ازاین قرارشده است.مه که دیگه هرگزدرخانه منصب دار کارنمی کنم این خانه ظالم وفاسد است وکارکردن من دراین خانه درست نیست این چه کاری بود که دیدم درعمرآبا واجداد خود چنین حرفهای نشنیده بودم اما حالا با چشم خود دیدم. سرور سربازمی گوید: من با شنیدن این خبر،آمدم درفرقه وپیش شما نمی دانم که چه خاکی برسرخود نمایم.

 

 بچه ملا قربان می گوید: واقعا خبرعجیب وتکان دهنده بود ولی معلوم بود که سرورهیچ گونه دخلی دراین ماجرا ندارد جزاینکه ازبازار به دستورزن منصب دار ماهی خریده همین. دیگر درما جراهای بعدی هیچ گونه دخالتی نداشته وندارد تمام گناه به کردن صاحب منصب فاسد وبچه بازاست. بچه ملا قربان می گوید : من به سروراطمینان دادم وگفتم به خانه منصب دار برنگردد. من یک گزارش مفصل ودقیق نوشتم ودرنهایت این نتیجه را گرفتم که مسئول این جنایت، خود صاحب منصب فاسد است وباید وی ازوظیفه اش منفک شود.

 

خبررویداد خانه منصب دار درجراید کشورچاپ وتبدیل به یک داستان با ورنکردنی گردید.من گزارش را به فرقه میشر رساندم وخودم درحضورفرقه میشرصاحب رفتم ومرا در دفترکارش خواست وشرح ماجرا را به دقت ازمن پرسید من نیزتمامی رویداد را که ازسرورشنیده بودم را به فرقه میشرنقل کردم  فرقه میشرگفت: من می دانم این حرامزاده صاحب منصب بی ناموس وبی غیرت است من گزارشهای زیادی ازوی داشتم ومی دانستم که درروسیه رفته دین وایمانش را درهمانجا گذاشته وبرگشته.

 

فرقه میشرگفت: بچیم یک گزارش مفصل وبسیاردقیق درمورد رویداد خانه منصب دار بی غیرت تهیه کن وحتی بنویس که زنش چه گونه ماهی بند نغلو را در مناطق محرمه اش داخل کرده خوب این ازخود دلیل می تواند داشته باشد ودلیلش هم، همان فساد وانحراف اخلاقی منصب دار است که توجه به زن جوان خود نداشته وشب روزبچه بازی می کرده وفورا وی را ازوظیفه منفک می کنم واگرزنش مرده باشد ازمحکمه می خواهم که وی را به اشد مجازات محکوم نماید.بچه ملا قربان می گوید: من گزارش را با همان دقت که ازسرورشنیده بودم نوشته بودم ودو دسته به فرقه میشرصاحب تحویل دادم وی درهمانجا گزارش مرا خواند درپایان هم خندید وهم اشکهایش جاری شد وگفت: من تصمیمم را درمورد این صاحب منصب، بی ناموس گرفته ام یا من دراین فرقه باشم ویا این بی غیرت ، سی کو این چه داستان شرم اوری است که درفرقه ما راه انداخته است.

 

فرقه میشرگفت: بچیم شما، شریف ترین سربازان این ملک ووطن هستید امانت وصداقت شما انکارناپذیر است سربازان هزاره درولایت هلمند درقوه کار،سخت کوش ترین نیروی قوه کار را تشکیل داده با همت شما نهربغرا ساخته شد واین خدمت بزرگی برای  این وطن است  وشما های که سواد دارید، ویا درخانه صاحب  منصبان خدمت می کنید، امین هستید. به سرورسرباز برو اطمینان بده که یک تارمویش بخاطر رویداد  خانه صاحب منصب کم نمی شود من اصل قضیه را گرفتم واین پد رلعنت منصب دار را به جزای عملش می رسانم.

 

فتیخان می پرسد واقعا عجب داستان که درعمرپدرم چنین حرفی را نشنیده بودم همی حالا که تو قصه کردی فکرمی کنم افسانه باشد .بچه ملا قربان می گوید: نه افسانه نیست من مشاهدات وخاطرات خود را، کانه ، که روی داده نقل می کنم من افسانه نمی گویم وی گفت: فرقه میشرصاحب با گزارشی که من نوشته بودم چند کار را کرد یکی اینکه صاحب منصب را ازوظیفه اش سبک دوش کرد ودیگراینکه وی را به زندان انداخت وسوم اینکه سروررا تبرئه کرد.اگرزن صاحب منصب مرده بود احتمالا منصب دار محکوم به مرگ شده بود ولی محکمه بخاطر خلاف کاریهایش واینکه به نوجوانان مردم تجاوزکرده ووظیفه اش را بدرستی انجام نداده وسوء استفاده ازامکانات دولتی واردو داشته وکوتاهی درامر خانه داری کرده به فعل شنیع بچه مبتلا بوده ودیگرگناهان کبیره وصغیره که مرتکب شده بود به اشد مجازات محکوم شد وبیست سال زندان با اعمال شاقه برایش بریده شد.بچه ملا قربان ازاین پس وارد دربارمی شود وقصه گلگها را به فتیخان وغلامحسین داروغه وغلام شرح می دهد ....ادامه دارد خدنگهدار.